۱۴۰۴ شهریور ۲۹, شنبه

سرگشته مهدی یعقوبی(هیچ)

 


لبانم برآماسیده و ترک خورده اند تنم زخمی. آسمان دور سرم می چرخد. گیجم و گنگ. زمین را در زیر پایم حس نمی کنم. گرمایی سوزان بر گرده ام تازیانه میکوبد یکریز و بی امان. ملتهبم و حیرت زده. زمان را توگویی گم کرده ام و در گستره ای بی مرز و ناشناخته سرگردانم.چناچون پر کاهی بر شانه بادها.

۱۴۰۴ تیر ۲۳, دوشنبه

قله - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


عرقریزان از کمرکش کوه به فراز می رفتیم اندیشناک قله سرسبز. و شب با هیبتی مهیب بالهای تاریکش را گسترده بود آفاق تا آفاق.

آسمان زلال بود و گوارا و هوا آکنده از رویاهای فراموش و من کولباری از خاطرات دیرمان بر پشت. بیقرار بودم اما سبکروح. راه خنجرکوب بود و آکنده از هراس. از دورهای نزدیک صدای زوزه هایی یکریز می آمد و سایه هایی گنگ که در بادهای موسمی پیچ و تاب میخوردند و بدل میشدند به اشباحی پریده رنگ.

در رگانم عطر گیاهان وحشی در تموج بود و خونی جوشان که از موسیقی طبیعتی بکر گر میگرفت و بال و پرم میداد در پهندشت آرزوها.


۱۴۰۴ اردیبهشت ۲۶, جمعه

داستان واقعی از زندگی من - مهدی یعقوبی(هیچ)

 

سال 1361،

تنها یک ماه به آزادی ام مانده بود و بازجوها هیچ اطلاعاتی ازم نداشتند که ناگاه در نیمه های شب در آهنی سلول با صدای زنگداری باز شد و  مسئول تشکیلاتی ام را  هل دادند به داخل سلول. یک آن برق مرا  گرفت و در جای خود خشکم زد.

با اسلحه کمری افتاده بود در تور بازرسی گشتاپوهای ریشدار. بعد از شکنجه های وحشتناک در اوین آورده بودند به زندان سپاه ساری و انداخته بودند درست در سلول من.