۱۳۹۰ شهریور ۸, سه‌شنبه

آب بازی




نماز عید فطر را که به امامت خامنه ای خواندند . مثل مغول ها حمله کردند به دکه های ساندیس  . بخودم گفتم :  « اگه پول نفت و گاز رو سفره مردم گرسنه نیومده . تو شکم سگهای بسسیجی که اومده  » .
 از کنارم دو مرد ریش دار  با محاسن ولایی میگذشتند و بلند بلند میگفتند : « خدا رو شکر مملکت اسلامی شده ، امام خیلی کارش درسه ، اگه جلوی اقامه نماز  سنی ها رو تو عید فطر نمی گرف ، فردا ادعا میکردن که تو  تهرونم مسجد بسازن ، اونوقت خر بیار و باقلا بار  کن » . آن یکی هم سرش را به علامت تائید مانند گاو پیشانی سفید تکان میداد .
 خانه ام در آن حوالی بود ، شب را در منزل دوستم خوابیده بودم و خسته و کوفته   داشتم بر می گشتم . از آن زمانی که راه و رسم نماز جمعه خواندن بعد از انقلاب مد شد به خاطر ندارم که یک روز جمعه از آن حوالی رد شده باشم . نمی دانم دلیلش چه بود یک جورهایی از روز جمعه نفرت داشتم . از ریشدارهای شپشی .
 صدای قرآن از بلندگوهای اطراف  شنیده میشد و بوق های ممتد ماشین ها  . جشن هاشان هم شبیه عزاداری بود آنهم عید فطر . به خودم گفتم : « چه چیزشون معمولیه که این یکیش باشه » .
دوستم دیشب تعریف میکرد که یک آیت الله فکسنی 80 و چند ساله با یک دختر 16 ساله ازدواج کرده ، من هم هاج و واج بهش نگاه میکردم

: « فکر بد نکنی ها ، مانند صدر اسلام برا کمک به خانواده محروم بوده ها ، آخه یه آیت الله 85 ساله که پاتیلش در رفته و آلتش راست نمی شه ، یه دختر به اون سن و سال رو که از نوه ش هم کوچکتره میخواد چه کنه . شاید برای شست وشوی حموم و پخت و پز باشه ، مث کنیزا » .
در گوشه و کنار خیابانها واکسی ها و فروشندگان عطرهای قلابی و زنهای آدامس فروش و گداها از برکت عید فطر چند برابر شده بودند ، این گرسنگان و دوزخیان آمدند   در این روز مبارک ! تا تنور گرم است نان را بچسبانند و پولی بخور و نمیر با سرکوفت و سرزنش بدست بیاورند .  در مسیرم مادرانی جوان با بچه های قد و نیم قد دستهایشان را دراز میکردند و با حالت محزونی میگفتند
: « در راه خدا کمک کنین ، یا زهرا ، فطریه » .
 نمی دانستند یا خوب میدانستند  از این امت همیشه در صحنه که از نماز عبادی و سیاسی بر میگشتند گدا گشنه تر پیدا نمی شوند ، آنها جان میدادند ولی پول نه  . 
دلم از دیدن این مادران و کودکان بی سرپناه آتش میگرفت . آنهم در سرزمینی که لقب طلای سیاه به خود گرفته بود  و اکنون سرزمین آخوندها .  چیزی که در تمام مدت فکرم را بخود مشغول میکرد و عجیب و غریب به نظر میرسید  مانتوهای تنگ و شلوارهای چسبان دختران نماز خوان بود که با لبخند به همدیگر از نماز عبادی و سیاسی بر میگشتند . گاهی با طنازی چادرهای سیاهی را که بر سر گذاشته بودند آرام بر میداشتند و اندام خود را که در زیر آن پنهان بود بنمایش میگذاشتند و لب و لوچه جوانها را آب می انداختند . پستانهای درشت ، موهایی که از زیر روسری هایشان بیرون زده بود وبقولی اشعه پخش میکرد  ، لباسهای رنگی و چسبان و شلوارهای لی که آنقدر تنگ بود که چشمان مسلمانان و کافران  را از کاسه در می آورد و به هوسشان می انداخت . این دخترهای جوان  تنها چیزی که بهشان نمی خورد . همان ولایی و پیرو مکتب زهرا بودنشان بود . آخر حضرت زهرا چنان فناتیک بود که خود را بقول احادیث و روایات حتی از مرد کور نیز می پوشاند . بنظر میرسید که آنهمه آرایش غلیظ و لباسهای چسبان و سکسی پوشیدن برای جلب مردها و شوهر بود و احتیاج شدیدشان به سکس که تابو محسوب میشد . آخر در مملکت ولایی ما در تهران از هر سه ازدواج یکیشان به طلاق می انجامید . و میلیونها دختر بی شوهر زندگی میکردند . صیغه شاه کلید  حل تمام مشکلات بود . آنهم صیغه های ده و دوازده ساله  . 
با حالتی دمق  رفتم مغازه فست فود که در هر گوشه و کناری مثل قارچ روییده بودند  گفتم که یک سوسیس بدون خیار شور میخواهم . صاحب مغازه که پکر به نظر میرسید دستی به ریشهای خرمایی اش که مثل پشم زیر شکم به چشم میزد کشید و با صورت عصبانی  نگاهی عاقل اندر سفیه به من کرد و گفت : « جناب این ساندویجی امروز مخصوص خانواده هاس . مجردا و سگها ممنوعن » .
اگر تیغم میزدند خونم در نمی آمد ، بهم بر خورده بود . یکهو از کوره در رفتم و خواستم فحش آبداری حواله اش کنم اما از سر شیطان پایین آمدم و  دستمال کاغذی را از جیبم بر داشتم و فینی کردم و از عمد به زمین انداختم . طرف انگار جفت کرده بود . میدانست که اگر یک قدم پایش را از دایره بیرون بگذارد ، حسابش با کرام الکاتبین است .
از رفتن به خانه منصرف شدم . بهتر دیدم در جمعه خسته و دلگیر کمی قدم بزنم . با خودم می خواندم : « داره از ابر سیا ، خون میچکه . جمعه ها خون جای بارون میچکه ، نفسم در نمی آد ، جمعه ها سر نمی آد » .
 حوالی 2 بعد از ظهر بود  رفتم داخل پارک لاله . چند سالی میشد که آنجا نرفته بودم . روی صندلی نشستم و موبایلم را در آوردم و نگاهی به اس ام اس ها انداختم . خوشبختانه پارک بر خلاف همیشه خلوت بود . سرم را گرداندم و به اطراف و اکناف چشم دوختم . به سبزه هایی که از تشنگی له له میزدند و بنظر میرسید که روزها رنگ آب را ندیده اند . به آسمان و سطل های زباله ای که مدتها پر شده بودند و  آشغالهایی که در دور و اطراف آن ریخته بودند و بوی گند آن فضا را آلوده میکرد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که یک جوان قدبلند و چارشانه با چشم های پف کرده مانند جن روبرویم ظاهر شد و روی نیمکت در کنارم نشست . سیگاری خارجکی در دستش بود و زنجموره میکرد . تنش به طرز عجیب بوی دود و دم میداد  گفت : « حاجی مواد لازم نداری ،  جنس اعلاش رو دارم  از همه جور » . 
: « نه من موادی نیستم »
: « دختر چطور ، مثل حوری میمونن  » .
جوابش را ندادم  و با خودم گفتم که این مردک مافنگی با این قیافه حال و زاریاتی از جانم چه میخواهد  . دوباره مشغول به دیدن  عکسهایی شدم  که با موبایلم گرفتم . اما انگاری  این فروشنده مواد سر و وضعم را دیده بود و میخواست به هر نحوی که شده تیغم بزند . دست بردار نبود
: « پشت همین درختها میتونی کارتو بکنی ، پشیمون میشی ها ، نترس از گشتی ها خبری نیس ، خودم یه بسیجی ام  » .
قیافه اش که به اراذل و اوباش لباس شخصی و بسیجی  نمی خورد . خواستم جوابی سر بالا بهش بدهم که  سوتی زد و یک دختر جوان با قیافه آرایش کرده مانند اجنه ،  فی الفور از پشت درختان در آمد و روبرویم ظاهر شد .  چادر سیاهش را از سرش بر داشت و نصف از روسری اش را کنار زد و با عشوه و ادا و اطوارش خواست مرا حشری کند .
: « نترس ، زنمه » .
تا این کلمه را گفت عرق سردی روی پیشانی ام نشست و سرگیجه گرفتم .
 گفتم : « دست از سر کچلم بر دارید ، من پول و پله ندارم ،  آس و پاس و خانه بدوشم  » .
: « اون موبایلت چی ، اونو بده و پشت این درختا برو حال کن  » . 
وقتی دید که آبی ازم  بلند نمی شود و نمی پس نمی دهم پاشد و کمربند نقره ای خود را سفت و سخت کرد و تفی به زمین پرتاب کرد و با آن قیافه کریه المنظرش  رد شد .
از هر طرف که میرفتم بوی تعفن نظام اسلامی بگوشم میرسید . از بچه های خیابانی تا فروشندگان مواد مخدر و تن فروشان و گداها . انگار که این سرزمین به  لعنت و طلسم گرفتار شده بود . جایی نبود که بشود نفس کشید .
از حوادثی که در اطرافم می گذشت خیلی کلافه شده بودم .خواستم بلند شوم و حرکت کنم که  مادری با دختری تقریبا ده ساله که در دستش یک تفنگ آبپاش داشت و با خوشحالی کودکانه ای به اطراف آب می پاشید نظرم را جلب کرد  . بالاخره در این مملکت اسلامی  یک صحنه شاد و آرامش بخش به چشمم افتاد .
  نمی دانم چه شد که ناگهان چند نفر از گشت ارشادی ها مانند اجنه روبرویشان  ظاهر شدند و تفنگ آبپاش را از دست دخترک معصوم خواستند بگیرند که دختر مقاومت و گریه میکرد . مردک ارشادی که از هر تار ریشهای سیاهش خون چکه میکرد و انگار به جهاد با کافران فی سبیل الله آمده بود ،  در حالی که فحش های آبدار  میداد  ، بالاخره تفنگ آبپاشی را از دست دختر بر داشت و در زیر چکمه هایش له و لورده  کرد و نفسی آرام کشید .
: « مگه نمی دونید که این وسایل جلف  ممنوعه » .
مادر به تته پته افتاده بود و دختر گریه و زاری میکرد . دوباره روی نیمکت نشستم و دستم را ستون چانه ام کردم و به فکری عمیق فرو رفتم . کسی در درونم زمزمه میکرد
: « در مملکتی که عایشه بازی   آزاد است و آب بازی ممنوع » .
در این افکار غوطه میخوردم که دوباره همان مردک خل و چل ارشادی مثل یک غول بی شاخ و دم در مقابلم ظاهر شد و در حالی که با خلال دندان در لای دندانهای چروکیده و کرم خورده اش ور میرفت گفت
: « مردیکه تخمی ، اومدی اینجا جنده بازی ها ،  ولی نمیدونی که چوب تو کونت فرو میکنیم . پاشو نسناس ، سگای ولگرد تو پارکا ممنوعه   » .
جوابی ندادم و به راه افتادم و باز با خود گفتم
: « اینجا هر کجا که باشد ایران من نیست » .