۱۳۹۰ آبان ۱۲, پنجشنبه

نقی



صدای اذان ظهر از فاصله ای نه چندان دور از مسجد فاطمه زهرا شنیده میشد . آفتابی داغ و سوزان بر تن خاک تفتیده می تابید . درختهای قدیمی کنار خیابان  از شدت تشنگی  له له میزدند . مردم دسته دسته با سلام و صلوات از مراسم اعدام یک قاچاقچی با غروری ابلهانه و لبخندی از رضایت به چهره باز میگشتند . در هیچ کجای این جهان پهناور اینهمه جمعیت با هلهله و شادی برای تماشای افرادی که بر دارها دست و پا میزدند و کف به دهان می آوردند نمی رفتند .
 در منابر و اماکن مذهبی آخوندها و قاریان حرفه ای  با استناد به روایات و احادیث جا انداخته بودند که تماشای محکوم به اعدام اجنه خبیثه را از روح و روان انسان بیرون میکند و برابر است با هفت بار با پای پیاده به کربلا رفتن . 

حاج نقی سر مست از تماشای  جان کندن و دست و پا زدن چند جوان ، و صوابی که به او از جانب پروردگار رحمان و رحیم  رسیده بود تسبیح را در دستهایش میچرخاند و با حجب و حیای خاصی که در شان یک بسیجی میانسال بود ، شمرده قدم میزد .
بعد از خریدن دو نان سنگگ و شانه ای تخم مرغ که آنروزها قیمتش برابر با قیمت طلا شده بود ، شال سبزش را به کمرش دوباره بست و به سوی خانه رفت . در راه چشمش به دخترانی می افتاد که با مانتوی کوتاه و شلوار چسبان جین با خنده از کنارش رد میشدند و آه از نهادش در می آوردند . دلش میخواست همه شان را از دم صیغه کند و شبها را با آنها بگذراند . همانطور که قدم میزد در عوالم خیال  با شهوت زائد الوصفی   هر کدامشان  را لخت و عور میکرد  و در حالی که آلتش در زیر شلوار گل و گشادش سیخ شده بود با قرائت کلماتی عربی به راهش ادامه داد  .
 در همین سیر و سفر و رویاهای دور و دراز غوطه ور بود که یکهو پایش سُر خورد و در یک چشم بهم زدنی  با ملاجش چنان به زمین خورد که آه از نهادش در آمد . چند نفر با عجله به طرفش دویدند و خواستند کمکش کنند که  گفت :
-  « برادرا احتیاجی نیس ، حالم خوبه ، خدا عوضتون بده  »  .
خواست بلند شود که دوباره باز سُر خورد ولی اینبار با چابکی خاصی خودش را کنترل کرد و روی پایش ایستاد  اما ، تا چشمش به مدفوع سگ که به کفش و شلوارش چسبیده و علت لیز خوردنش شده بود افتاد به زمین و زمان بد و بیراه گفت و چنان رگ غیرتش به جوش آمد که اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد شانه تخم مرغ که 7000 تومان برایش پول داده بود در مقابل چشمانش که داشت از شدت تعجب از کاسه بیرون میزد در اطرافش شکسته پرت و پلا شده بود ، و اثری از نان سنگگش یافت نمی شد و همچنین کیف پولش  . انگار یکی از افرادی که به کمکش شتافته بود ، از هوا آن را قاپیده بود .
 از آن زمان عقده  عجیبی نسبت به سگها پیدا کرد . توگویی این خشم و غضب بالفطره در وجودش ریشه داشت از زمانهایی نامعلوم و بی نام و نشان . به خودش میگفت که بیخود نیست که ائمه اطهار این حیوان موذی را نجس العین لقب دادند . حیوانی که اگر در ظرفی غذا خورده باشد با هیچ آبی  شسته نمی شود و ابدالدهر  آن ظرف کثیف خواهد ماند . 
احساس میکرد که تمام وجودش نجس شده است و دیگر نمی تواند نماز بگذارد ، بخصوص در مسجد .  بوی تند و زننده  گُه سگ دیوانه اش کرده بود . برایش سوختن در آتش جهنم و جلز و ولز شدن در آن بهتر از این کثافاتی بود که از تنش مثل کنه نشسته بود و به مشامش میرسید .
یک راست به طرف حمام قدیمی که اتفاقا خزینه  هم داشت رفت و حسابی  زیر دوش آب گرم خودش را شست و در خزینه ای که با شاش پیر و جوان پر شده بود غسل کرد . خوشحال بود که میتواند دوباره عبادت را بجای آورد . عبادتی که با آن پول و پله در می آورد و خرج سور و ساتش میکرد .
 لنگی را که به دور کمرش بسته بود باز کرد و با زیر چشمی اطراف را پایید و در خفا  شلوار یکی از کسانی را که در گوشه ای آویزان بود کش رفت و بی آنکه کسی خبر دار شود بتنش کرد و رفت . بخودش گفت که این پشم و ریش را برای همین روزها دراز کردم ، و زد زیر خنده .
تصمیم گرفته بود که هر طوری شده است ، سگی را که در نزدیکی خانه اش در نزد عوام سکه یک پولش کرده بود سر به نیست کند . مثل آدمهای عقده ای تا زهرش را نمی ریخت آرام و قرار نمی گرفت . این انتقام مقدس وجودش را احاطه کرده بود . خواب به چشمانش نمی آمد ، غذایی را که میخورد به دهنش مزه نمی کرد ، در رکوع و سجودش در خیالش سگی کریه المنظر جلوه میکرد و او نمازش را قاطی میکرد ، دلش میخواست که قبل از کشتن دق دلی از او در بیاورد و باطومش را  کونش  ، و یا استغفرالله  با آلت مردانه اش کهریزکی اش کند .
روزها در مقابل خانه اش در حول و حوش مغازه بقالی می ایستاد و کشیک میداد که تا ته و توی قضیه را در بیاورد و مجرم را به سزای اعمال خود برساند .  آخر مملکت اسلامی بود . این حیوان  شان و آبروی مومنین را لکه دار میکرد و شکل و شمایل شهر را مثل کافرستان غرب  با آن قیافه های جلف تغیر میداد . 
در چند روزی که در جنب مغازه بقالی ایستاده بود ، از اینکه دختر سیدعلی روضه خوان وقت و بیوقت به مغازه میرفت و بر می گشت . شک کرد . به ذهنش زد  و با خود گفت که صاحب بقالی که مردی مسن تقریبا 60 ساله و مجرد بود چه کاری دارد که کرکره مغازه را میکشد و نیم ساعت در پشت اتاقک کوچک مغازه با او که دختری 14 ساله بود خلوت میکند. 
- « مگه یه مرد حرفی جز جماع  چیز دیگه ای داره که به گوش یه دختر اونم ترگل و ورگل و تازه به بلوغ رسیده  ، با اون پستونای درشت و لبای ماتیک زده بگه  » .


حوالی غروب بود که ناگاه از پیچ کوچه بغلی روبروی خانه اش دو دختر را دید که  با لباسی آنچنانی و با سگی که قلاده به گردنش انداخته بودند ، در حال گل گفتن و گل شنفتن قدم میزدند . حاج نقی شش دنگ حواسش را جمع کرده بود و مانند فیلم های پلیسی زیر چشمی آنها را تحت نظر گرفت . با خودش میگفت نه تنها سگ که چوب تو آستین هر دوتاشان خواهد کرد . دنبالشان براه افتاد و طرح و نقشه های عجیب و غریبی را در ذهنش مرور میکرد . دخترها در آن غروب محزون تابستانی دست های نرم لطیف شان را بر سر و گردن سگ و موهای سفید و سیاهش میکشیدند و نوازشش میکردند .  و از لذتی پنهانی سرشار میشدند .  سگ با چشمهای مهربانش گاه نگاهشان میکرد و دمش را می جنباند و با تکان دادن دستهایش بسویشان با احساساتی غلیظ از آنها تشکر میکرد  .  حاج نقی معنی این عشق و علاقه بین دخترها و سگ را نمی فهمید   او این احساسات را با خنده ای مضحک و احمقانه که در چین و چروک چهره اش پیدا بود   یک نوع دهن کجی نسبت به آیات خدا و حرفهای ائمه  تصور میکرد .
 به خودش میگفت که اگر آنها زنده بودند بی شک سوار بر اسبهایشان با ضربه شمشیر سگ و صاحبانشان را به دو نیم میکردند و زمین را از شر چنین حیواناتی شرور و نجس   پاک  .
 : « من نعوذبالله  نه امامم و نه پیغمبر . اما غیرت مسلمانی امی که نمرده است تا من هستم تو این خیابون یک سگ نباید زنده بمونه » .
بالاخره آدرس دو دختری را که سگ داشتند با هزار جان کندنی  در آورد و در ذهنش نقشه کشید که چگونه نفله اش کند . دو هفته آزگارتعقیب ادامه داشت ، لاشه سگ مرده و گریه های دخترها در نظرش پدیدار میگشتند و او از شکنجه هایشان کیف میکرد  .  احساس سبکی و لذتی عجیب در خودش میدید . فکر میکرد که در رکاب رسول خدا میخواهد به جهاد برود و سر از بدن کافران و بیخدایان جدا کند . چپقش لذت بیشتری به او میداد  . قرائت قرآن و نمازش . گویی به سیر و سیاحت به بهشت خداوندی میرفت و با حوریانی که چادر و چاقچور و مقنعه را از سر در آورده و لخت و برهنه مادرزاد در مقابلش میشدند به جماع میپرداخت ، آنهم با قدرت جنسی هزار جوان . گمان میکرد به خدا نزدیکتر شده است . به نایب امام زمان . حس میکرد سر کچلش به شکرانه همین کار خیر دوباره مانند 20 سال قبل مو در خواهد آورد و با آنکه الکی پیشوند حاجی را به اسمش بسته بودند ، راس راستی به مکه مشرف خواهد شد و برو بیا پیدا خواهد کرد 


بالاخره روز موعود رسید . حاج نقی در خودرو گشت وزارت ارشاد در حالی که لباس مخصوص گشتی ها را بتن کرده بود . درست در زمانی که دخترها با سگهایشان در حوالی پارک قدم میزدند جلویشان ترمز زد . دخترها یک آن وحشت کردند و جا خوردند . حاج نقی با پوزه ای گرد گرفته و دهانی که بوی تریاک میداد مثل جن در برابرشان ظاهر شد و بدون مقدمه گفت : 
-  « مگه نمیدونین سگ گردی ممنوع شده ، آخه تخم حروما ،  خجالت هم خوب چیزیه ، اینجا مملکت مسلمونه ، ما آبرو داریم ، ما نماز میخونیم ، شهر هرت که نیس »
 عرق سردی بر پیشانی دخترها نشسته بود . از قیافه پشم آلود و کریه المنظرش ترسیده بودند و به هن و هن افتادند .  
- : « چرا صم و بکم ایستادید و زبونتون رو خوردید و خفه خون گرفتین » 
قلاده را با وحشیگری  دردستش گرفت و با اردنگی سگ را در پشت ماشین انداخت و اسم و آدرس آنها  را گرفت که تا اگر چیزی شد خبرشان کند  . دخترها شروع به اعتراض کردند و او مثل گرگی تیر خورده  در حالی که میگفت ضعیفه های جنده ، دست به روسری یک از آنها برد و چنان کشید که یک مشت موی خون آلود در کف اش باقی ماند . با عجله به پشت فرمان خودرو نشست ، یکی از دخترها که نامش تهمینه بود  در ماشین را باز کرد و در صندلی جلو نشست و در حالی که صورتش از اشک خیس شده بود گفت
: « من بدون سگم بر نمی گردم »
سپس دستش را دراز کرد و ران تهمینه را با حالتی وسوسه آلود سخت مالید .
 : « چه بهتر  ، خودم با خودت میبرمت ، پشیمون میشی  » .
 خشم و کین از چهره حاج نقی  تنوره میکشید . جاده ها را محو و تار میدید . تیرهای برق را سایه هایی از اشباح که در کله اش عوعو میکردند . و مردمی که خسته از کار از پس روزی دراز به خانه هایشان میرفتند دشمن میدید . تاریکی هوا نیز قوز بالا قوز شده بود . نزدیک بود چند بار چپ کند . دست خودش نبود ، خود را در میدان جنگ میدید ، در رویارویی با کافرانی که مملکت را میخواستند بسمت و سوی بیخدایی ببرند .
سگ خاموش و کمی مبهوت در عقب خودرو نشسته و از دنیای آدمها سر در نمی آورد . آرام و رام  در آن هیر و بیر جا خوش کرده بود و خودش را می لیسید . انگار خیال میکرد که با صاحبش به گردش میرود ، در اطراف و اکناف تهران ، در حوالی سبز کوهپایه های شمال ، در زیر طاقی از هوای تازه و سبزه های شبنم آلودی که در کنار چشمه های زلال و سرد نفس میکشیدند . 


نقی در گاراژ خانه اش را باز کرد و ماشین را در گوشه ای پارک کرد . قلاده سگ را با خشم و غضب در دستش گرفت و ناگاه چنان آن را وحشیانه کشید که سر از گردن سگ داشت جدا میشد . سگ از دردی که میکشید آه و ناله کشدار سر میداد و نقی در جواب مانند حیوانی خونخوار سم بر زمین می کوبید و او را کشان کشان می کشید . بالاخره او را در انباری در گوشه حیاط خانه اش که در نقطه ای پرت افتاده و سوت و کور  در اطراف شهر بود انداخت . خانه ای با حیاطی بزرگ که با هزار ضرب و زور از راههای خلاف خریده بود . احساس میکرد که خانه اش با این حیوان که بالفطره نجس لقبش میدادند بوی گند و لجن گرفته است . میخواست به سرعت خودش را از شرش خلاص کند . آنهم با مرگی فجیع ،
سپس بر گشت و در حالی که پک و پوزش از شدت خشم آتش میبارید با قهقهه ای شیطانی  دست تهمینه را گرفت و از صندلی به پایین پرتابش کرد و دو لگد محکم به پهلویش زد و روسری را از سرش در آورد .
: « خانوم خانوما ، خودت خواسی ، گفتم که اینجا حلوا تقسیم نمی کنن  » . 
او را هم  با پس گردنی و اردنگی به طرف انبار برد و بر سر صندلی نشاند و گفت اگر که نتق  بکشد دخلش را در می آورد . تهمینه از ترس می لرزید ، افکار تاریک  نقی را خوانده بود . او میخواست سگ را نیست و نابود کند . کشتار سگ مانند یک جهاد مقدس در روزنامه ها حتی درز کرده بود . اکنون این شتر به در خانه اش  نشسته بود .
میدانست که اگر کوچکترین عکس العملی نشان دهد ، دخلش را این بسیجی کارکشته در می آورد . آخر او با چشمهای خودش دیده بود که چگونه در سال 88 با قمه و چاقو و پنجه بکس مردم را در خیابانها تا حد کشت می زدند یا با خودرو از رویشان رد میشدند و در زندانها تجاوزشان میکردند .
سگ  با چشمهای روشن و  معصومانه اش نگاهش میکرد . گویی که  فهمیده بود که چه طرحهای شومی در کله نقی خفته است . نیروی غریزه اش تا به حال به او دروغ نمی گفت .  مرگ در کورسوی شمعی در گوشه انبار  در مقابل چشمهایش به رقص بر خاسته بود . مرگی دلخراش و وحشتناک .
مثل هر موجود زنده دیگری  نمی خواست بمیرد . میخواست تهمینه نوازشش کند . دست به سر و رویش بکشد . در جلویش غذاهای خوشمزه بگذارد و از زندگی لذت ببرد .
 انگار کسی در وجودش فریاد میکشید . نیرویی قدرتمند و غریزی از زمانهای دور و ناپیدا . نیروی که در خواب هایش کم سو و بیرنگ پدیدار میشد و او را به اعماقی ناپیدا و گنگ پرتاب میکرد . در همین حال و هوا غرق بود که  کم کم احساس کرد که روح و روان اجدادش در تنش حلول کرده است . روح یک گرگ گرسنه و بیرحم که آماده بود در مقابل خطر با پنجه های خونبار و دندانهایی تیز و قوی حریفانش را از هم بدرد و لاشه شان را در دره ها پرتاب کند . تهمینه این تغییرات را در نگاه سگ وفادارش  میخواند و منتظر حادثه ای غیرمترقبه بود . 
نقی آنقدر غضبناک بود که  متوجه تغیر رفتار سگ و چشمهای نافذش که آماده پریدن به سوی شکارش بود نمی شد . دندان بهم می سایید و خون جلوی چشمانش را گرفته بود . یک آن محکم  با پوتین نوک تیز و آهنینش  لگدی به شکم سگ زد و او را به گوشه ای پرتاب کرد . شمشیری دو لبه را  که شبیه شمشیر ذوالفقار بود در دستش می فشرد و دور خودش با گفتن الله و اکبر چرخ  میزد . مثل یک دیوانه ای خطرناک  که از زنجیر رها شده است . میخواست با یک ضربت سر از تن سگ جدا کند و فریاد پیروزی حق علیه باطل سر دهد . یک آن  در فکرش زد که برای اینکه راحت این حیوان ملعون و نفرین شده را نکشد و بیشتر زجرش بدهد بهتر است  باتون مخصوص بسیجی اش را که از جنس چینی بود به مقعد سگ فرو کند و ببیند که او چقدر درد میکشد و آه و ناله سر میدهد ، آنهم پیش صاحبش که یک دختر تیتیش مامانی بود .
قهقهه ای سر داد و با پوزه ای کف کرده  شمشیر را کنار گذاشت و باتون را در مشتش فشرد و با یک دستش قلاده را به سمت خود کشید . سگ کمی مقاومت میکرد ، اما فایده ای نداشت . در همین هیر و بیر  ناگاه صدایی شبیه به صدای گرگ از حنجره اش  خارج شد . نقی یکه ای خورد و به خود آمد ، گمان کرد که اشتباه شنیده است . ضربه محکمی خواست به سر سگ بزند که او جا خالی داد و به پشتش خورد و کمی جابجا شد . رفت تا ضربه بعدی را بزند که سگ  خیز بر داشت و به سرعت برق  بسویش هجوم برد و سپس با دندانهای تیزش درست آلت تناسلی نقی را گاز گرفت و از جایش کند و زوزه سر داد ، زوزه گرگی از اعماق جنگلهای شب گرفته و تاریک  . 
نقی در دور خودش پیچ و تاب میخورد و از شدت درد با دندانهایش زمین را گاز میزد و به خود می پیچید . نعره های او را اما کسی در آن نقطه سوت و کور نمی شنید . نعره های مرگی فجیع و وخوفناک .
 سکوتی سرد در وزش بادهای گرم تابستانی در آفاق نفس میکشید . نقی  انگار صد سال مرده بود و لاشه اش در انبار مانند کیسه ای از زباله افتاده بود . سگ یک آن به دور خود چرخید و بطرف تهمینه رفت و نگاهی پر غرور به او انداخت و سپس با هم از در نیمه باز انبار خارج شدند و به سوی خانه دویدند .