من
ازحیاط خانه دوان دوان بطرف در رفتم. وقتی در را باز کردم دیدم سه نفر نره
غول که دونفرشان لباس سپاه به تن داشتند به من واق واق نگاه میکنند. سپس
یکی از آنها که لباس شخصی بتن داشت گفت: « باید باما بیای پنج دقیقه
میخوایم باهات صحبت کنیم »
من
که میدانستم پنج دقیقه مساوی با اعدامم خواهد بود فکری بسرم زد و با خود
گفتم با ید هر طوری شده فرار کنم . احتمالا لو رفته بودم و نمی دانستم
که از کجا ضربه خوردم . تازه بیش از چند ماهی نگذشته بود که دوران زندانم
را گذرانده بودم و بعد از اتمام محکومیت آنهم به علت بیماری شدید آزادم
کردند چرا که زندانیان را پس از اتمام محکومیت برای مدت نامعلوم نگه
میداشتند و بقول بچه ها باید ملی کشی میکردند .
گفتم : « میشه یه لحظه به مادرم خبر بدم » .
یکی
از آنها که پشم صورتش یک خورده بلندتر از بقیه بود نیم نگاهی معنی دار به
دو نفر همراهش کرد و سپس با بی میلی و آهنگی که توام با تهدید بود گفت :
: « میشه ، میتونی بگی میخوایم چند لحظه باهات صحبت کنیم »
من
هم در را باز گذاشتم و دوباره در حالی که اطراف را می پاییدم سلانه سلانه
برای آنکه تفنگچیان ولایت را تحریک نکنم به راه افتادم . چند پاسدار بر
فراز دیوارها خانه رامحاصره کرده بودند راه فرار نداشتم . به مادرم گفتم
که با آنها جر وبحث نکند تا مبادا
به داخل خانه بیایند وتفتیش کنند اشکی بگونه اش نشست و مرا در حالی که دست
و پایش می لرزید به آغوش کشید ومن به طرف درخروجی منزل به راه افتادم .
وقتی سوارخودرو سپاه شدم بعد ازچند لحظه که براه افتادیم چشم بندی به من
زدند وبا توپ و تشر گفتند:« مث بچه آدم سرت رو بنداز پایین » .
هر
سه مسلح بودند ، یکی از آنها با قدرت هر چه تمامتر با دستهایش به گردنم
فشار میداد تا سرم را بالا نیاورم . من هم مانند گنجشکی که به دام افتاده
باشد کاری ازم ساخته نبود . نمی خواستند کسی مرا ببیند و خبر در اطراف و
اکناف بپیچد . با خود فکر
میکردم که چه اتفاقی افتاده است . هزار جور خیال به سرم میزد ، راه و
چاره ای نداشتم ، باید منتظر میماندم . در راه آنها با فرهنگ لومپنی مرا
دست می انداختند و قهقهه میزدند . گردنم در زیر فشار دستهای کت و کلفت
پاسدار درد گرفته بود . یک بار با هر جان کندنی بود گفتم : « گردنم ، گردنم
» .
:
« زرت و پرت نگو نکبت ، پدر جدت رو از دماغت در میاریم » . سپس در دلم
شروع کردم به خواندن ترانه ای قدیمی ، در دفعات قبل نیز که دستگیر شده بودم
هم ناخودآگاه شروع به خواندن ترانه و سرودهای انقلابی کرده بودم .
هر که در جان ودلش قطره ای خون آزادیخواهیست
هرکه درراه خلق خود هردم آماده جانفشانیست
بعد
از نیم ساعت مرا به مقرسپاه پاسداران درست جایی که نمی خواستم تحویل دادند
. دو پاسدار که زندانبان سابقم بودند مرا تحویل گرفتند ومن درحالی که چشم
بند به چشم داشتم آنها را از صدایشان شناختم در راه هلم میدادند وتف به
سروصورتم می انداختند .
: « لق لقوی دلقک ، گوربه گور شده گمون میکردیم آدم شدی »
من
که میخواستم از قضایا سردر بیاورم سکوت میکردم و چهار چشمی اوضاع و احوال
را می پاییدم . بعد از چند لحظه مرا با واژه هایی نظیر چلغوز و عنتر روی
صندلی نشاندند ویکی پرسید : « اسمت چیست؟ »
: « مهدی »
بازجوی
شکنجه که قبلن هم ضرب شصتش را چشیده بودم ، مرتب به گوشم سیلی میزد ومن
چند بار بیهوش شدم . ابتدا از جریان در گیری در خانه ای تیمی که مرا در
منزل بغلی دستگیر کرده بودند سئوال کرد وبعد از جریان آجر پرتاب کردن به
ماشین سپاه به هنگام دستگیری در فاز سیاسی که منجر به فرارم گشته بود . من
درجواب گفتم :
«این سئوالها مربوط به گذشته است ودر دستگیری اول پاسخش رادادم »
بعد
از چند ساعت مرا به اتاق دیگری بردند یعنی اتاق شکنجه ،خدا وردی معاون
لاجوردی که مخصوصا او را به بابل اعزام کرده بودند به یکی از شکنجه گران
دستور داد که چشم بندم را باز کنند وقتی چشم بندم را باز کردند . جواد *
رادیدم . بمن گفت که او را میشناسم گفتم که باهم درگذشته در یک بند بودیم .
سپس خداوردی در حالی که دندانهایش را بهم می سایید رو بمن کرد وگفت :
: «خوب توضیح بده»
:«منظورت چیست »
: «بگو شما »
: «منظورتان چیست »
: «در باره ارتباطات ،تشکیلات ، سلاح:،تیم عملیاتی »
در همین اثنا جواد وارد گود شد ودر حالی که کاملا چهره اش پریده به نظر میرسید روبمن کرد
: «مهدی مسئول استان را دستگیر کردند و همه چیز را گفته است »
من که انتظارش را نداشتم و بهت سر تا سر وجودم را فرا گرفته بود یک دفعه فریاد زدم
: « گرفتند که گرفتند تو چرا براشون خوش رقصی میکنی »
سرش
را به زمین انداخت و دو زاری اش افتاد که نباید پا جلوتر بگذارد و روابط
را لو دهد. اما خداوردی که زودتر جریان را فهمیده بود . با عربده گفت :
: « جواد را ببرید بیرون ، به این سگ پدر یه درسی میدم که تا دنیا دنیا ست فراموشش نشه ، » .
بعد
دو تن از شکنجه گران که در چپ و راستم ایستاده بودند پاهایم را سفت و سخت
به روی میله آهنی در انتهای تخت شکنجه بستند وشروع به شلاق زدن کردند وقتی
که شلاق به کف پایم میخورد درد تامغز استخوانم سوت میکشید و من خوب
میدانستم که اگر دهان باز کنم اعدام خواهم شد چرا که در دستگیری نخست و 15
ماه زندان کوچکترین مدرکی از من نداشتند واکنون که بار دوم به چنگشان
افتادم آنها تلاش میکردند که از قضایا سردر بیاورند. شلا ق پی در پی با
رگباری از فحش فرود می آمد و من باید تحمل میکردم . بی شک شلاق زدن در کف
پا در زندانها یکی از سخت ترین شکنجه ها بود . بعضی از زندانیان را آنگونه
میزدند که پوست و گوشت کف پاهایشان آش و لاش میشد و بدتر از همه راه رفتن
بعد از شکنجه ها .
بعد
از نیم ساعتی مرا به سلولی انفرادی انداختند دوران بلاتکلیفی برای من
دوران سختی بود و اصولا سرتاسر دوران زندان ، من مثل گروگان در دست این
سگان هار بودم چرا که لو نرفته بودم وهر زمان امکان داشت که با دستگیرهای
جدید پرونده ام روی میزشان قرار بگیرد . در سلول انفرادی مثل گذشته هر صبح
بعد از بیداری شروع به ورزش میکردم و بعد از کمی استراحت ساعتی را سرود
میخواندم و بعد از ظهریکی دو ساعتی میخوابیدم
وسپس به جریان دستگیری می اندیشیدم . زندانبانان بیشتر از افراد روستایی
بودند افرادی که مسئولان زندان آنها را عمدا انتخاب کرده بودند تا راحت تر
جنایاتشان را دنبال کنند. البته سلول انفرادی سخت است آنهم در دوران بلا
تکلیفی، میشداز دوزاویه با آن برخورد کرد یا تن به یاس ودلمردگی داد وبه
آرمانها پشت پا زد، که اصلا فکر و خیالش را نمی کردم و یا با برنامه ریزی
صحیح انگیزه ها ی انقلابی ام را صیقل میزدم . زندانبانان معمولا نیمه های
شب بامکانیزمهای مختلف سعی میکردند روحیه ام رابشکنند. گاه نیمه های شب
بیدارم میکردم وبا چشم بسته مرا از راهروها عبور میدادند و در گوشی به من
میگفتند که میخواهیم اعدامت کنیم و باز هم مشت ولگد وشلاق، خوشبختانه جواد
بعد از مقاومتم سرنخ دستش آمد و اطلاعات رالو نداد فقط گفته بود که مدت
کوتاهی مرابه تشکیلات وصل کرده است و درست میگفت من وجعفر که با اسلحه
دستگیر شده بود و بعد از مدت کوتاهی اعدامش کردند به او وصل بودیم . اما
آنها دنبال اطلاعات بیشتری بودند. پس ازیک هفته کتابهایی نظیر روش رئالیسم
از طباطبایی و نوشته هایی از دستغیب را در سلول انفرادی به من دادند .
کتابها بیشتر شبیه به کتابهای جوک بودند و برای خنده، خودم گاه گداری
کتابهایی را که درسن پانزده یا شانزده سالگی دوست میداشتم منجمله کتابهای
برتولت برشت ،ماکسیم گورگی وعلی دشتی ،شاملوو...رادر ذهنم مرور میکردم و
بعد از سالها از یاد آوری آنها لذت میبردم . یک روز به طور اتفاقی در حمام
زندان با یکی از زندانیان قدیمی که در انفرادی بسر میبرد ، روبرو شدم . به
علت ازدحام و شلوغی زندان ، زندانبانان فراموش کرده بودند که او را به سلول
انفرادی ببرند ، دیدن یک دوست و همزنجیر قدیمی در آن سالها بزرگترین نعمتی
بود که میتوانست نصیبم شود . در آغوشش کشیدم و فی الفور خبرها را با هم رد
و بدل کردیم و من از آنجا که تازه دستگیر شده بودم خط و خطوط را به او
دادم ، با هم قرار گذاشتیم که چگونه با هم در ارتباط باشیم . در زندان آنهم
در زیر تیغ گرگها برای ما تنها شکل مبارزه فرق میکرد ، وگرنه راه ادامه
داشت ، آنها این روحیه جنگنده را در تاریکترین دوران تاریخ معاصر ایران در
تک تک افراد می خواندند و در راهروها و بازجویی ها امکانش را میدادند که
ناگاه یکی از زندانیان به چنگ و دندان بسویشان هجوم ببرد و تکه تکه شان کند
.
دوباره مرا در سلول انداختند ، هنوز چند روزی نگذشته بود که یک بار در یک کاغذ پاره ای که دوستم در همان حمام جاسازی کرده بود خواندم :
« مرا به هنگام فرار دستگیر کرده اند ، سلامم را به بچه ها برسان »
درست میگفت ، همزنجیرم را که در چند روز قبل بطور ناگهانی دیده بودم ، بعد از چند روزی اعدام کردند . در ذهنم شکنجه هایی که هنگام فرار بر سرش آوردند تداعی شد . شکنجه هایی فراسوی طاقت و توان انسان . در زندان همیشه این خبرها برایم تلخ ترین خبرها بوده است . اعدام یک همزنجیر . سرم را به دیوار میکوبیدم و اشک می ریختم و به فرار فکر میکردم .
نقشه فرار از زندان در آن سالهای توفانی همیشه در صدر برنامه هایم قرار داشت . ابتدا به شناسایی محل پرداختم . میدانستم که شناسایی مهمترین بخش نقشه محسوب میشود ، هر چند که امکاناتم محدود بود اما تمامی هم و غمم را گذاشتم تا تضادها را حل و فصل کنم و حداقلها را به دست بیاورم .
طرحهایش را بارها مرور کردم و یک بار از طریق زندانی ای که آزاد شده بود با بچه ها در بیرون در میان گذاشتم . در زندان خمینی ، جز اعدام چشم انداز دیگری در آینده دور و نزدیک نداشتم . باید به هر قیمتی که شده در میرفتم و مبارزه را ادامه میدادم .
روزی تقه ای به در خورد و دو زندانبان نره خر که انگار از ریش هایشان خون می بارید بمن گفتند که حیوان وسایلت را جمع کن .
راستش کمی یکه خورده بودم ، آن روزها تا دری به تخته میخورد و یکی از وحوشان ولایت به سزای عملش میرسید . یک عده را مثل گوشت قربانی جهت انتقام بزدلانه صف میکردند و به جوخه های اعدام میسپردند .
مرا مثل همیشه با چشم بند در دالانی پر طول و تفضیل گرداندند و در نهایت در اتاقی سه در چهار که 8 زندانی دیگر در آن بسر میبردند انداختند . از اینکه با چهره های جدیدی مواجه شدم خوشحال بودم . 4 نفر از بچه های بند از مجاهدین بودند و 4 نفر دیگر یکی از بچه های حزب رنجبران که مهندس صدایش میزدیم و آرمان مستضعفین و چریکهای فدایی شاخه اشرف و یکی هم که عضو هیچ گروه و دسته ای نبود .
مثل همیشه زود با هم اخت شدیم و به طریق گوناگون خود را با شرایط تطبیق میدادیم . روز ما با ورزش جمعی اگر چه ممنوع بود شروع میشد . من اما قبل از آن یعنی اذان صبح به بهانه این که جنب شدم وباید غسل جنابت کنم پشت در سلول میرفتم و به زندانبان میگفتم که به غسل نیاز دارم . او هم به دلایل شرعی و با نق زدن به حمامم می فرستاد . من هم که از قبل با بچه های بندهای دیگر چفت و جور کرده بودم با آنها با محمل های مختلف ارتباط بر قرار میکردم . در همین ایام بود که بمن خبر رسید که بچه ها از بیرون وسایلی را در هندوانه برای فرار از زندان جا سازی کرده اند و به داخل زندان فرستاده اند . فراری که پر پیچ و خم و شکلی جیمزباندی داشت . من اما فکر و ذهنم را کوک کرده بودم تا با محمل مریضی به بیمارستان برده شوم و از آنجا فرار کنم . بیمارستانی که تمام راه و چاهش را میدانستم و در ثانی همه نوع امکاناتش از بیرون جمع و جور شده بود .
دوباره مرا در سلول انداختند ، هنوز چند روزی نگذشته بود که یک بار در یک کاغذ پاره ای که دوستم در همان حمام جاسازی کرده بود خواندم :
« مرا به هنگام فرار دستگیر کرده اند ، سلامم را به بچه ها برسان »
درست میگفت ، همزنجیرم را که در چند روز قبل بطور ناگهانی دیده بودم ، بعد از چند روزی اعدام کردند . در ذهنم شکنجه هایی که هنگام فرار بر سرش آوردند تداعی شد . شکنجه هایی فراسوی طاقت و توان انسان . در زندان همیشه این خبرها برایم تلخ ترین خبرها بوده است . اعدام یک همزنجیر . سرم را به دیوار میکوبیدم و اشک می ریختم و به فرار فکر میکردم .
نقشه فرار از زندان در آن سالهای توفانی همیشه در صدر برنامه هایم قرار داشت . ابتدا به شناسایی محل پرداختم . میدانستم که شناسایی مهمترین بخش نقشه محسوب میشود ، هر چند که امکاناتم محدود بود اما تمامی هم و غمم را گذاشتم تا تضادها را حل و فصل کنم و حداقلها را به دست بیاورم .
طرحهایش را بارها مرور کردم و یک بار از طریق زندانی ای که آزاد شده بود با بچه ها در بیرون در میان گذاشتم . در زندان خمینی ، جز اعدام چشم انداز دیگری در آینده دور و نزدیک نداشتم . باید به هر قیمتی که شده در میرفتم و مبارزه را ادامه میدادم .
روزی تقه ای به در خورد و دو زندانبان نره خر که انگار از ریش هایشان خون می بارید بمن گفتند که حیوان وسایلت را جمع کن .
راستش کمی یکه خورده بودم ، آن روزها تا دری به تخته میخورد و یکی از وحوشان ولایت به سزای عملش میرسید . یک عده را مثل گوشت قربانی جهت انتقام بزدلانه صف میکردند و به جوخه های اعدام میسپردند .
مرا مثل همیشه با چشم بند در دالانی پر طول و تفضیل گرداندند و در نهایت در اتاقی سه در چهار که 8 زندانی دیگر در آن بسر میبردند انداختند . از اینکه با چهره های جدیدی مواجه شدم خوشحال بودم . 4 نفر از بچه های بند از مجاهدین بودند و 4 نفر دیگر یکی از بچه های حزب رنجبران که مهندس صدایش میزدیم و آرمان مستضعفین و چریکهای فدایی شاخه اشرف و یکی هم که عضو هیچ گروه و دسته ای نبود .
مثل همیشه زود با هم اخت شدیم و به طریق گوناگون خود را با شرایط تطبیق میدادیم . روز ما با ورزش جمعی اگر چه ممنوع بود شروع میشد . من اما قبل از آن یعنی اذان صبح به بهانه این که جنب شدم وباید غسل جنابت کنم پشت در سلول میرفتم و به زندانبان میگفتم که به غسل نیاز دارم . او هم به دلایل شرعی و با نق زدن به حمامم می فرستاد . من هم که از قبل با بچه های بندهای دیگر چفت و جور کرده بودم با آنها با محمل های مختلف ارتباط بر قرار میکردم . در همین ایام بود که بمن خبر رسید که بچه ها از بیرون وسایلی را در هندوانه برای فرار از زندان جا سازی کرده اند و به داخل زندان فرستاده اند . فراری که پر پیچ و خم و شکلی جیمزباندی داشت . من اما فکر و ذهنم را کوک کرده بودم تا با محمل مریضی به بیمارستان برده شوم و از آنجا فرار کنم . بیمارستانی که تمام راه و چاهش را میدانستم و در ثانی همه نوع امکاناتش از بیرون جمع و جور شده بود .
ادامه دارد
جواد*اسم مستعار است .اورا در کشتارهای دهشتناک سال 67 اعدام کرد