۱۳۹۰ آذر ۲۱, دوشنبه

سنت حسنه مهدی یعقوبی(هیچ)








شب عروسی حاج احمد آقا و سکینه دختر 13 ساله یکی از علمای پر نفوذ حوزه علمیه  بود. دور تا دور حیاط منزل را چراغانی و گوشه و کنار را پر از گلهای رنگارنگ و زیبا کرده بودند. بوی مطبوع غذاهای چرب و نرم همه را از خود مست لایعقل و به رویاهای دور و دراز پر میداد
مثل همیشه مهمانها که بیشترشان از یاران نزدیک حاج احمد بودند ساعتها قبل از موعد مقرر در محل حاضر شدند و درباره صدور آفتابه به کشورهای فرنگی تا ختنه کردن توریست هایی که وارد ایران میشوند و ذبح شرعی و ساختن بیت الخلاهای اسلامی از فروش پول نفت در غرب کافر و نابودی اسرائیل با بمب اتم و دیگر موضوعات مهم و حیاتی بحث و فحص میکردند.
روده بزرگ ها داشتند روده های کوچک را میخوردند اما کسی جرات نداشت که بگوید غذاها را بیاورند و فرمان حمله را بدهند و سنت های آبا و اجدادی را که نسل اندر نسل به ارث رسیده بود همین جوری بی در و پیکر بشکنند  .
طبق معمول زنهای چاق و چله در اتاقهای بغلی رفته بودند و مردها که بیشترشان عمامه بسر بودند در سالن پذیرایی تا خدای نکرده چشم نامحرم از هزار توی چادر و چاقچور به محاسن شان نیفتد.
بر خلاف عروسی های معمول این نوع عروسی بزن و بکوب و رقص و پایکوبی نداشت تا آداب شرعی زیر پا گذاشته شود و خدای ناکرده لهو و لعب جای سنن مذهبی را بگیرد.
حاج احمد آقا که شصت و اندی سال داشت و تمام ریش و سبیلش سفید شده و حتی یک تار مو در سرش یافت نمی شد زن اولش را برای غازچرانی به مشهد فرستاده بود تا هم به اتفاق پدر و مادرش زیارتی کرده باشد و هم از طرف دیگر موی دماغش در این شب مقدس نگردد.

 دور و اطرافیانش از دم او را مردی کارکشته و همه فن حریف میدانستند. میگفتند که در بحبوحه انقلاب یکی از اولین کسانی بود که چند سینما و کتابخانه را که استغفرالله کتاب های بی خدایان را میفروختند آتش زد. بخاطر همین جانفشانی ها و از خودگذشتگی ها در یکی از دیدارها رهبر انقلاب عبای مبارکش را به او هدیه داده بود و ازش به نیکی یاد کرده بود او هم آن را مانند بیرقی مقدس نصب کرده بود روی دیوار اتاق نشیمن خانه مجللش.
 انگار از تمام انگشتهایش هنر میبارید. در 14 سالگی با نبوغی که داشت 5 سوره قرآن را بی آنکه سوادی داشته باشد از بر بود و در چند همایش بین المللی جوایزی هم گرفته بود که همه آنها را قاب گرفته و به دیوار چسبانده یا روی تاقچه گذاشته بود ، از همین راه نانش افتاده بود به روغن و از محله ها و روستاهای دور و دراز برای نذر و نیاز و برآوردن حاجت و خواندن دعای بیوقتی به نزدش می آمدند. راست یا دروغ معروف بود که آب دهانش را اگر به چشمهای هر کور مادر زادی میزدند معجزه میکرد و شفا می یافت.

برای نخستین بار که با دوست قدیمی اش به خواستگاری سکینه رفته بود پدر 70 ساله اش که بعد از خواندن 110 جلد کتاب معروف بحارالانوار از فیلسوف معروف جهان اسلام یعنی مجلسی مشاعرش را کمی از دست داده بود خیال میکرد که میخواهد دختر بزرگش را که روی دستش مانده و ترشیده بود انتخاب کند اما وقتی اسم سکینه 13 ساله را برد از تعجب خشکش زد و نزدیک بود سکته کند چرا که حاج احمد از دوست های دوران کودکی اش بود و آفتاب عمرش مثل خودش لب بام . 

خلاصه به هر دوز و کلکی که بود دوست حاج احمد که چم و خم این کارها را میدانست  با زبان چرب و نرمش که مار را از لانه اش به بیرون میکشید و با به رخ کشیدن مال و منال و دبدبه و کبکبه هایش دلش را بدست آورد و او هم با اما و اگر قبول کرد.

بالاخره وقت موعود رسید و چند کدبانو که در پیچ و خم لباسهای درهم و تو در تویشان تنها چشمهایشان معلوم بود با سلام و صلوات سفره بزرگی را که گلهای رنگارنگ در گوشه و کنارش به چشم میخورد با طمانینه خاصی پهن کردند و رفتند به سمت و سوی آشپزخانه.

جماعت روحانی که از دم وسط پیشانی شان نعل اسب هویدا بود و از چهره های مقدسشان نور می بارید بدجوری شکم های خود را صابون زده بودند و آب از لب و لوچه های پر پشم و پیلشان سرازیر. با آنکه مرتب آرواره هایشان  تکان میخورد و آسمان و زمین را به هم میدوختند ته دل و تمامی هوش و حواسشان در حول و حوش کباب بره و مرغ و سبزی پلو و ته چین و مخلفات بود تا دلی از عزا در بیاورند و جواب شکم صاحب مرده شان را که مانند چاه ویل بی پایان بود بدهند .
هنوز سینی های غذا را نیاورده بودند و بوی خوش چلوکباب که از آشپزخانه به سرعت نور رد میشد و به مشامشان می رسید دین و ایمانشان را از بین برده بود. با خودشان میگفتند پس این ضعیفه ها چرا اینهمه لفتش داده و شکنجه شان میکنند. در این میان غلام عباس یک تخم که از مداحان معروف شهر بود بنرمی از ته سالن در میان دود و دمی که فضا را خفه کرده بود بلند شد و بنزد حاج احمد آقا که انگشت به دهن به سخنان دو نفر از همپالکی هایش در باره حلال و یا حرام بودن گوشت جن گوش میداد رفت و یک بسته ای را که به طرز ظریف و باسلیقه ای پیچیده شده بود به دستش داد و درگوشی گفت:
-- حاج آقا این بسته رو باز کن تا معجزه هزاره سوم رو نشونت بدم
حاج احمد نیم نگاهی به ریخت و قیافه استخوانی و زردانبویش کرد و فکر کرد که حتما در این بسته بندی شیک و پیک تریاک هست. برای همین خوشحال شد و چهره اش را بوسید و خواست در جیب قبایش بگذارد که غلام عباس گفت
-- د نشد ، بازش کن ، بازش کن تا برات توضیح بدم
حاج احمد با تانی و حوصله  گره دو رشته نخ ابریشمی را باز کرد و چسبی را که روی کاغذ گلدار بسته بود را بر داشت و جعبه را با بسم الله بسم الله باز کرد و وقتی که چشمش به یک کرم که روی آن کینگ پاور سایز نوشته بود افتاد سگرمه اش را درهم کشید و گفت :
-- ما رو باش که گفتیم یک کیلو طلا برام هدیه آوردی،  حالا تو هم تو این هیر و ویر زیره به کرمون می آری
غلام عباس که از قدیم و ندیم میانه خوبی با او نداشت و آدم بسیار تخسی بود و میخواست به هر ترتیبی که شده زهر خود را بخاطر همان اختلافات دوران جوانی بریزد شانه هایش را کمی تکان داد و پکی زد به سیگارش و با چشمهای زاغ به چشمهایش خیره:
-- به مولا از طلا هم با ارزشتره بخصوص تو این شب مبارک .
-- نکنه معجون پجون آوردی که ما رو ناقص کنی
-- خوب فهمیدی حاجی ، حقا که عمرتو بیخود اینور و اونور تلف نکردی این معجون حلال همه مشکلات پایین تنه ست اونم تو این سن و سال.
-- راست میگی ، بذار ببوسمت ، تموم این روزا همش هول و ولا داشتم که نکنه تو این شب مبارک آلت رجلیتم که شرافت مردی و مردونگیه پنجر بمونه و آبرومو پیش کس و ناکس ببره، خودت که بهتر میدونی
-- حاجی فقط نیم ساعت قبل از عملیات خوب بمال و بعد توپ توپ میشی ، تا صب هی باید تلمبه بزنی . مطمئن باش تا صب علی الطلوع انزال نمی شی ، فقط مواظب اونطرف باش
-- خوبه خوبه ، بقیه اش محرمانه س و پات رو از خط بیرون نذار
-- خواسم صواب کنم کباب شد
-- بدل نگیر، تو که میدونی من رو مسائل ناموسی حساسیست دارم ، خوب نگفتی از کجا این دارو رو پیدا کردی
-- از تلویزیونای ماهواره ای شنیده بودم ، از خدا که پنهون نیس از تو چه پنهون خودم هم این دردو داشتم ،  نزد انواع و اقسام دکترا رفتم ، استخاره کردم ، پارچه سبز رو آلتم دخیل بستم نشد که نشد ، یعنی در نهایت به این رسیدم کینگ سایز پاور معجزه گره. واقعا حلال مشکلاته.
-- معنی این کینگ سایز پاور چیه ، معلومه که از محصولات غربیه
-- یعنی بزرگ کردن و پت و پهن کردن آلت رجولیت
-- بابا این دختره نمی دونم هنوز به سن تلکیف رسیده یا نرسیده نکنه کار دستم بده و پاره پوره ش کنه و کار به بخیه زدن و بیمارستان بکشه ، وانگهی من که از نظر اندازه و دیگر قضایا اشکالی ندارم فقط بعضی وقتا پنجر میشم .
-- لعنت بر شیطون اینقد بی دنده و ترمز حرکت نکن ، به من که چند دس لباس بیشتر پاره کردم اعتماد کن. تو که میدونی من به رفاقت خیلی حساسم. آخه تموم عمر نون و نمکتو خوردم.

آنها چانه هایشان گرم شده بود و به بحث و فحص داغشان ادامه میدادند که ناگاه یکی از آشپزها به نزدش آمد و گفت
-- جماعت داد و فغانشان در آمده و میخواهند که سفره رو بچینیم
-- مگه میشه ، تا امام جمعه نیومدند دست زد به غذا. نه تا تشریف نیاوردن غذا بی غذا.
-- حاجی، حاجی حلال زاده بودن، نیگا کن ، امام جمعه تشریف آورد ، من میرم بگم که سفره رو بچینن.
-- فراموش نکن اون بره را اول جلوی امام جمعه بذاری و تعارف کنی و قسمت های مهمشو تو بشقابش بچینی
-- ای به روی چشم

امام جمعه که فردی متشخص و دانشمند در علوم پایین تنه و نویسنده کتابهای معروفی از جمله احادیثی در باره رفتن به بیت الخلا و اهمیت تعدد زوجات در اسلام که حتی در بلاد کفر هم ترجمه و بارها تجدید چاپ شده بودند با دبدبه و کبکبه و سلام و صلوات حاضرین و لبخندی زورکی بر چهره درشتش در نقطه ای که از قبل با قالیچه ای گران قیمت مشخص شده بود نشست. هنوز ماتحت درشت خود را روی قالیچه جابجا نکرده بود که کدبانوها با سینی های نقره ای در دست وارد شدند. یکی از آنها که جوانتر بنظر میرسید و چادرش را سخت به دندانش گرفته بود یک راست بسوی امام جمعه رفت و بره کباب شده را که با سلیقه و به طرزی زیبا تزیین شده بود در مقابل چشمهای از کاسه در آمده حاضرین روی سفره در مقابلش گذاشت. امام جمعه که از عطر و بوی بره به وجد آمده بود و امعا واحشایش به قار و قور افتاده بود تشکری کرد  و بیدرنگ دستهای کلفت خود را دراز کرد تا نقاط استراتژیک بره را تصاحب کند که ناگاه چادر از سر زنی که غذاهای رنگین را در جلویش گذاشته بود افتاد و دامن  کوتاه استرچ و قرمزش که ساق پاهای لخت و عورش را بطرز برجسته ای نمایان میکرد و لب و لوچه همه را آب می انداخت به چشم زد .
آه از نهاد جماعت که همگی مردان مومن و مستقیم مغزشان به آلت تناسلی شان پیوند خورده بود در آمد و مردمک چشمهایشان در کاسه چشم هایش شروع کرد به چرخیدن. خوشبختانه آن زن دستپاچه نشد و به سرعت برق و باد چادر سیاهش را دوباره بر داشت و انداخت روی سر و دوید به سوی آشپزخانه. امام جمعه که گرگی باران دیده بود زیر چشمی و دزدکی نیم نگاهی به اطرافیان کرد و همه از اخم و تخم هایش جفت کردند. از آنجا که فراموش کرده بود قبل از خوردن غذا بسم الله بگوید دستهای خود را بر آسمان کرد و دعای تناول را خواند :
 بسم اللهِ فی اوّلهِ وَ آخِرِه
اللهمَ بَارک لَنا فيهِ و اَطعِمنَا خَيراً مِنهُ
  حاضرین که با دیدن دامن کوتاه و لای پای زن وسوسه  شده بودند با هم پچ پچ و طرح و نقشه میکشیدند. امام جمعه که متوجه شده بود برای آنکه خودی نشان دهد و میخش را محکمتر بر زمین بکوبد رو به حاج احمد آقا کرد و گفت :
-- این بادمجانها را استغفرالله زنهای خانه که پوست نکندند
حاج احمد که گوشهایش سرخ شده بود و به تته پته افتاده بود اشاره به عکس روی دیوار کرد و گفت :
-- به رب و رسول قسم خودم پوست کردم ، شما که میدونید من به آداب و رسوم اسلامی تا بن استخوون معتقدم ، یک زن تو این خونه بادمجون پوست کنه هرگز ، محاله، خون بپا می کنم. شما که منو میشناسین سرم بره احکام شرعی از یادم نمیره. 

امام جمعه دستی به محاسن خود کشید و قرآن جیبی را از زیر عبای گل و گشادش در آورد و بوسه ای بر آن زد و گفت خدایا تو را شکر که در این عصر فسق و فجور هنوز سنن حسنه رعایت میشه .
-- خلاصه میخواسم بگم که اگه یه ضعیفه بادمجون پوست بکنه من دست به غذا نمی زنم . راسی روی این موزای رو سفره یه پارچه ای بنداز تا چشم نامحرم بهش نیفته.

بعداز این جمله آستین پیراهنش را تا آرنج بالا زد. بیدرنگ سینی نقره ای بره را بطرف خود کشید و شروع کرد لف لف خوردن.
دیگران هم در یک چشم بهم زدن حمله را آغاز کردند و مانند امام جمعه بی آنکه از قاشق و چنگال استفاده کنند با پنجه هایشان نفس نفس زنان به جان کبابهای رنگارنگ افتادند.
حاج احمد در گوشه سالن با وقار و متانت خاصی ایستاده بود و به جماعتی که پنجه در غذاهای خوشمزه فرو کرده بودند نگاه میکرد و در دلش مثل همیشه به فک و فامیل و جد و آباشان فحش میداد که چگونه مانند مور و ملخ سفره را خالی میکنند و تا مرز خفگی پیش میروند .
خوشبختانه و به حول و قوت پروردگار با دزدی های نجومی اش و از برکت نظام مقدس اسلامی مال و منالش آنقدر زیاد بود که اگر صد سال میخورد و میخوابید نه تنها از آنها کم نمی شد بلکه زیاد و زیادتر هم میشد.

یک آن متوجه شد که امام جمعه با چشمک به یکی از محافظانش که عینک دودی زده بود اشاره کرد و او هم با آن هیکل گنده و تنومندش تند و تند بسویش رفت و بعد از پچ پچی  یک راست به طرف حاج احمد آمد و او را به کناری برد و گفت
-- راسی حاجی خمس و زکات امام جمعه رو که فراموش نکردی
احمد که میدانست او از آن دزدهای زبلی است که سرمه را از چشم میدزدد کمی به پایین تنه اش تکانی داد و گفت
-- اختیار دارین ، مگه میشه فراموش کنم ، چاکر فردا صبح علی الطلوع به خدمت به دفتر میرسم و هدیه رو تقدیم میکنم

2
بعد از اینکه مهمانان جل و پلاس شان را جمع کردند و رفتند، حاج احمد نفس راحتی کشید و در دلش فحش های آبداری حواله شان. سپس در حالی که وسوسه جماع با دختر 13 ساله آلت رجولیتش را سیخ کرده بود دستهایش را به آسمان برد و از پروردگارش که این نعمت را به او ارزانی داشته بود تشکر کرد و سجده شکر. طبق احادیث شنیده بود که شب زفاف شب مقدس و جماع در آن شب از برترین عبادات است و خداوند فرشتگان رحمتش را بر در و دیوار و بامهای خانه اش می فرستاد  تا دعاهایش مستجاب شود، بدینجهت در گوشه ای از اتاق رفت و در حالی که چند قطره اشک بر چهره پر آبله اش نشسته بود از خدایش خواست تا کاری کند که آلت رجولیتش در این شب خجالتش ندهد و بتواند حداکثر لذت را ببرد. سپس شعری از شیخ اجل را خواند:
زن گر بر مرد بی رضا بر خیزد
زان خانه و زان سرا بلا بر خیزد
بلند شد و رفت دهانش را مسواک زد و عطری خوشبو و گرانقیمت را که در سفر به مشهد خریده بود به بالا تنه و پایین تنه اش زد بنحوی که بوی آن تا دورها به مشام محرم و نامحرم میرسید .
امام جمعه هم در زمان رفتن نوشته ای به دستش داد که در آن آمده بود که  قبل از جماع ملاعبه و ملابسه و ... را فراموش نکند تا خدای نکرده خرج پاره گی و جراحی به گردنش بیفتد .
حاجی اما با آنکه رساله های زیادی از علما را در این حیطه خوانده بود و یک متخصص تمام عبار به نظر میرسید اما اهل ملاعبه و ملامسه و این حرفها نبود .
لذت جماع برایش در جیغ و فریاد ضغیفه ها از شدت درد و پاره شدن پرده بکارت بود. معتقد بود مرد آنست که داد و فریاد زن را تا حد مرگ در زمان دخول بخصوص در شب زفاف در بیاورد وگرنه مرد نیست و اگر به این عمل مبادرت نورزد بچه اش هم به احتمال زیاد دختر خواهد شد  .
با زن اولش هم همین رسم و رسوم را بکار برد بحدی که آن ضغیفه تا هفته ها خونریزی داشت و جراح زنان مجبور شد دهها بخیه به پایین تنه اش بزند .

این را بگویم که بعد از رفتن مهمانان چند زن از جمله خواهر و چند زن همسایه که به آداب و شرعیات سخت و سفت معتقد بودند در خانه ماندند تا بنا به رسم و رسومی که از قرنهای دور به ارث رسیده  پارچه خونین شب اول عروسی را بعد از اینکه دخول صورت گرفت با دقت و معاینه های کشاف مورد بررسی قرار دهند تا خدای نخواسته  گول خورده و دختر دست دوم را به خانه نفرستاده باشند که نه تنها شوم بود و خوبیت نداشت بلکه آبرو و شرافت مردانگی را در آن خانه را بر باد میداد.
از  زمانی که پرده بکارت چینی به ایران اسلامی وارد شده بود موشکافی و دقت بیشتری را می طلبید و دختران میتوانستند برای گول زدن دامادها و فک و فامیلشان با استفاده از آن خود را باکره جا بزنند و قضایای ناموسی را پنهان سازند .
از اینقرار قبل از اینکه این زنها پشت در عروس و داماد بنشینند با هم شور و مشورت کردند و تجربیات خود را در این بابت مورد بررسی قرار دادند تا خدای نکرده دچار ساده اندیشی نگردند .
بالاخره زمان موعود رسید و حاج احمد با شکم و زیر شکمی صابون زده آماده شد تا به میدان برود و قلعه های ناگشوده را فتح کند.
پک و پوزش مثل گرگی گرسنه بنظر میرسید، میخواست روی بره ای که در اتاق خوابش لخت و عور دراز کشیده بود حمله و هجوم برده و تکه و پاره اش کند.
با بسم الله بسم الله  به طرف اتاق حجله شد. در همین هنگام آن چند زن که به صورت آماده باش اوضاع و احوال را از لای کرکره در کنترل خود داشتند پاورچین پاورچین به پشت در حاج احمد رفته و گوش خواباندند و گاهی هم دزدکی از سوراخ قفل در دید زدند.
بر اثر هیجان و وسوسه ای پنهانی آب از لب و لوچه شان سرازیر شده بود و خودشان افتاده بودند به هوس.  بخصوص زن جوان همسایه که حاجی همیشه حشری به پر و پاچه اش نظر می انداخت و صلوات می فرستاد.

حاجی هر چه کرد که خود را کنترل کند نشد و با آن شکم بر آمده اش که تا نزدیکی بیضه اش پایین آمده بود به رختخواب هجوم برد و هی از پایین تا بالای دختر ور رفت و نفس نفس میزد .
عروس هم مانند یک کنیز که به غنیمت گرفته باشند ، مثل یک گوشت قربانی در زیر جثه عظیم و فرتوتش داشت خفه میشد.
حاجی نیم ساعتی مشغول بود و عرق میریخت اما نتیجه نمیداد.  زنان که منتظر بودند بعد از  مدتی کوتاه پارچه خون آلود را تحویل گرفته و مورد مداقه و آزمایش قرار دهند بی تابی میکردند و یکدیگر را در پشت در نیشگون میگرفتند .
از شانس بد ، حاجی هر چه به خود زور زد آلت مردانگیش فقط کمی در طول و عرض بزرگ اما شق نمیشد.
چند بار شیطان را در دلش لعنت کرد و با خودش گفت نکند جن ها در اتاق پنهان شده باشند تا سکه یک پولش کنند ، آبرو و شرف و مردانگی اش در نزد زنهایی که در کمین نشسته بودند و منتظر خبر مسرت بخش داشت از بین میرفت .
یک ساعت گذاشت و زنها کم کم شروع به پچ پچه و ناآرامی کردند و گاهی صدای خود را بلند میکردند
-- حاجی تندتر ، ما زیر پاهامون علف در اومده ، قال قضیه را بکن و نشون بده چقد مردی
حاجی هم که عرق از سر و روی اش سرازیر شده بود با شنیدن صدای آنها کمی دست پاچه شد و آلتش از خوفی پنهانی بکلی پنجر . ناگاه یادش آمد که دوست قدیمی اش کرم کینگ پاور سایز را برای همین مواقع به او هدیه داده است.
زیر شلوارش را دوباره پوشید و بی آنکه به دختر در رختخوابش چیزی بگوید دوید تا از قفسه آشپزخانه آن کرم جادویی را بر دارد تا بلکه دری به تخته بخورد و گره اش باز شود . در اتاق شب زفاف را باز کرد و بطرف آن معجون دوید از بس فکر و ذهنش مشغول بود پاک فراموش کرد که چند نفر زن در پشت در کشیک میکشند تا آن پارچه خونی را مورد کند و کاو قرار دهند .
هنوز چند قدمی رد نشده بود که یکی از زنها داد زد حاجی کجا ما اینجایم دستمال رو بده .
حاجی بدون اینکه رویش را برگرداند به طرف آشپزخانه رفت و زنها هم همه دنبالش دویدند ، وقتی به آشپزخانه رسیدند چشمشان به کینک پاور سایز افتاد و از آنجا که آن معجون غربی را میشناختند شروع به خنده کردند و قضیه را فهمیدند. از سر راهش کنار رفتند و دوباره روز از نو روزی ازنو.

حاجی وقتی به اتاق شب زفاف رسید شلوار کوتاهش را در آورد و با عجله نصف از قوطی کرم را به دور و بر و بالا و پایین آلتش کشید ، هنوز چند ثانیه ای نگشت که ناگاه فریاد بلند و دردناکی از اتاق بر خواست. زنان که در پشت در کمین کرده بودند بی اراده دویدند به سمت و سویش. حاجی فریاد میزد:
- سوختم سوختم ، آلتم، آلتم آتش گرفت ، اون نسناسها کار خودشونو کردند یه داروی عوضی رو  داخل این قوطی کرم کردند ، ای خدا کمک، کمک، کمک سوختم.
همه دست پاچه شده بودند و بر سر و صورت خود میزدند، خوشبختانه آمبولانس بعد از نیم ساعتی از راه رسید و حاجی را که بیهوش و لخت و عور روی زمین نعش کش شده بود بسوی بیمارستان امام بردند تا اسلامش یعنی پایین تنه اش را که دار و ندار و دنیا و آخرتش بود نجات دهند .

نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)
آذر ماه 1390