۱۳۹۰ آبان ۲۰, جمعه

مردها تنها به یک چیز فکرمیکنند



: « دختر زود بر گرد ، اینروزا مردا بی چشم و رو شدن حتی به الاغای ماده هم رحم نمی کنن چه رسه به ...  » .
: « چشم ، مادر ، زود بر میگردم ، دلواپس نباش »
سپیده  روبروی آیینه بعد از ماتیک زدن لبهای شکری و نازکش  چادرش را روی سرش گذاشت و از اینکه مادرش اینقدر به پر و پایش می پیچد و پشت سر هم  گیرش میداد  در دلش چیزی گفت و به راه افتاد . خیابان خلوت بود و هوا دلچسب . خنکای باد صبحگاهی به نرمی از کنار و گوشه های چادرش راه باز میکرد و به  صورت لطیف و گندمگونش میخورد و نوازشش میداد و رویاهای دور و درازش را در دل  و جانش زنده میکرد .



  بقالی سر گذر یعنی حاجی قنبر مثل همیشه زودتر از همیشه مغازه اش را باز کرده بود و با گذاشتن نواری از قرآن که تا دهها متر آنطرفتر به گوش می رسید ، با حجب و حیای خاصی به  محاسن متبرکش دست میکشید و زیر لب دعا میخواند  . عبایی قهوه ای  بروی دوش و شالی سبز بر کمر داشت .  . پینه مهر نماز پیشانی اش و پوزه پشم آلود و پر راز و رمزش نظر هر مسلمان و کافری را به خود جذب میکرد ، بخصوص نعلین زردش که بقول علما قوه شهوت را در آدمی صد چندان میکرد . برای رتق و فتق امور و برای اینکه نانش به روغن بیفتد  به این شکل و شمایل که تداعی کننده  جمال نورانی ائمه معصومین و اولیا الله  بود ، نیاز داشت . وگرنه در این مملکت صاحب الزمان هشتش گرو نه اش بود و میبایست برود غازش را بچراند .

سپیده زیر لب ترانه ای  را زمزمه میکرد و مثل تمام دخترهای هم سن و سال خود بشاش و کمی کنجکاو  بود . میخواست از ته و توی همه چیز در دور و برش سر در بیاورد .  در همین عوالم غرق بود که یکهو چشمش به حاجی با آن قیافه مضحک اش افتاد . از دوست و آشنا شنیده بود که او بر خلاف ظاهر  که ادای  ائمه معصومین را در می آورد مردی آب زیر کاه  و بسیار حشری  است  و به عورت همه دست درازی میکند .  چند ماهی هم بود که زنش جان به جان آفرین تسلیم کرده بود ، یعنی جسدش را در گوشه ای پرت و دور افتاده یافته بودند و معلوم نبود که به چه علت کشته شده است .   از اینقرار دربدر دنبال یک دختر جوان میگشت تا کنیزی اش را بکند .  پخت و پزش را انجام دهد و شبها که از کار خسته و کوفته بر میگردد مانند دیگر زنهای مملکت اسلامی  لنگهایش را هوا کند تا او آلت مبارکش را در آنجایش فرو کند    .
سپیده  یک آن به فکرش زد که سری به مغازه اش بزند و با محمل خرید آدامس ، سر و گوشی آب دهد .  ابتدا از توی کیف چرمی قهوه ای رنگش  جعبه عطر خوشبویی که در مواقع مخصوص استفاده میکرد در آورد و طوری که کسی او را نبیند به بالا و پایین تنه اش زد و سپس چادرش را با سرانگشتانش طوری تنگ به خود گرفت تا پستانهای بزرگش که لب و لوچه هر بنی بشری را به آب می انداخت ، حاجی را به خود جذب کند .
 با طمانینه و وقار خاصی  با کفش پاشنه بلندش که با تق و توق صدایش  انس و جن  را متوجه خود میساخت  به مغازه رسید و بعد از گرداندن سرش به چپ و راست و چک کردن حول و حوش ، بی سر و صدا وارد شد  . حاجی که مانند سگهای شکاری در کنج حجره اش  بوی تند عطر نامحرم به مشامش رسیده بود ، برق از سرش پرید و دلش تلپ تلپ تندتر شروع به تپیدن کرد ، اما مثل گرگی کهنه کار با لب و لوچه آویزان و ریش کوسه اش خود را به کوچه علی چپ زد وبه  به یاد حدیث نبوی افتاد :
« زنی که عطر به خود بزند و از خانه خارج شود فرشتگان الهی او را تا زمانی که به خانه بر گردد لعنت می کنند » .
 کمی ماتحتش را روی صندلی جنباند و کلاه سوقاتی کربلایش را به طرف جلوچرخاند تا کله طاس و بدقواره اش دیده نشود . دل در دلش نبود ، شکمش را حسابی صابون زد تا این غزال وحشی را با طعمه های رنگ وارنگ  شکار کند . 
سپیده  خواست ابتدا با دوز و کلک امتحانش کند و قلقش  را بدست بیاورد . کمی این پا و آن پا کرد و با چشمهای شفاف و جادوی ای خود  نیم نگاهی  به بالا و پایین مغازه انداخت ، حاجی هم با آنکه در ظاهر بی اعتنا خودش را نشان میداد و وان یکاد الذین  را روی لبش قرائت میکرد  ، در باطن  ششدانگ حواسش به او و عطر تنش بود که دل و دماغش را جلا میداد  .
سپیده با آنکه مادرش بارها به او گفته بود که مردها فقط به یک چیز فکر میکنند و   بیش از پنج کلمه آنهم خشک و خالی  با آنها حرف  نزند ، با صدایی نازک و لطیف سکوتش را شکست و گفت :
- « ببخشیدا که اول صبحی مزاحم شدم  آدامس دارین »  . 
حاجی پیچ رادیو را خاموش کرد و سرش را بلند کرد و گفت :
« خواهر نشنیدم چی خواستین » .
سپیده دوباره لب ماتیک زده و نازکش را غنچه کرد و با صدای  نازک گفت :
« آدامس »
: « خواهر چه آدامسی میخواین ، اینجا ده جور آدامس داریم » .
: « از همونا که دندونا رو سفید میکنه و خوش طعمه » .

تا اسم دندان سفید به گوش حاجی رسید ، مثل اینکه برق او را گرفته باشد ، چشمش به دندان سفیدش  که در کنار لبهای سرخش مانند مرواریدی برق میزد و میدرخشید افتاد  . 
 اولین تلنگر به مغزش که با پایین تنه اش بطور مستقیم وصل بود خورد و آلتش نعوظ شد و یک دل نه صد دل هوس عشق و عاشقی به سرش زد . انگار همان حوری آسمانی بود که روز و شبها در خواب و بیداری به دنبالش میگشت ، آنهم با دختری که کمتر از نوه و نتیجه اش سن داشت .    سپیده درجا این حس را با شم غریزی اش از سر و صورت حاجی که گل انداخته بود فهمید و با خودش گفت که استارت زده شد .
: « اما شما چایی تون سرد میشه ، لطفن اونو بخورید ، من عجله ندارم » .

سپیده شدیدن به لحاظ فقر شدید مالی به پول احتیاج داشت . سه ماه آزگار رنگ گوشت را ندیده بود و مادرش روزها به کلفتی به خانه این و آن میرفت تا نانی بخور و نمیر بدست آورد . تازه صاحبخانه ، تهدیدشان کرده بود که اگر اجاره عقب مانده را تا آخر هفته نپردازند ، کاسه و کوزه شان را خرد و به خیابان می ریزد .
 میخواست با شیطنت دخترانه  پول و پله ای از این حیوان آدم نما در بیاورد ، هر چند از قدیم و ندیم گفته بودند که این حاج گندوهای فکسنی جان میدهند اما پولشان را نه . میدانست که این ضرب المثل وقتی مساله پایین تنه به میان کشیده شود ، دیگر بردی ندارد ، هم جانشان و همه پولشان را دوتایی یک جا با دو دستی میدهند .
حاجی  در حالی که هوش و حواسش را  از افسون دندانهای سفید مشتری نو رسیده  از کف داده بود جعبه آدامس را در دست گرفت و  گفت : 
« بفرمایید هر نوعش رو که به دندونتون مزه میکنه بر دارین » .
 سپیده جعبه کوچک آدامسها را در حالی که دستش دست حاجی را لمس کرده بود بر داشت و خواست یکی را بر دارد که جعبه از دستش افتاد و آدامسها در کف مغازه پخش و پلا شد ، رفت خم شود که چادر و روسری اش با هم از سرش انگار لیز خوردند و افتادند .
حاجی که تازه قند چای را به دهانش گذاشته بود از پشت پیشخوان مغازه اش  بلند شد  ببیند  چه شده است ، اما تا چشمش به قد و قامت سپیده با بلوز آستین کوتاه که  نیمی از پستانهای درشت و لخت و عورش از آن بیرون زده  و دامنی که تا دو وجب بالای زانوانش بود افتاد .  دین و ایمانش را  بالکل از دست داد و قند در گلویش گیر کرد و شروع به سرفه های عجیب و غریب کرد . پک و پوزش ابتدا سرخ و زرد و سفید و سپس مثل میت  کبود شد و به زمین افتاد . سپیده با عجله خودش را به او رساند  و خواست دندانهای قفل شده اش را باز کند و لب بر لبش بگذارد و نفس مصنوعی اش دهد که به ذهنش زد اگر کسی از راه سر برسد سه میشود . موبایلش را بر داشت و به دفتر مرجع تقلید برای سئوالات شرعی زنگ زد و وضعیت را شرح داد . کسی که پشت تلفن بود گفت که در مواقع ضروری به لحاظ فقهی اشکالی ندارد که لب به لبش بگذارد و به نامحرم تنفس مصنوعی بدهد ، با این شرط و شروط که بعدن کفاره اش را بپردازد . حاجی که در این حیص و بیص  کمی رو براه شده بود تا   شنید که لب به لبش بگذارد .  خودش را به موش مردگی زد . سپیده هم چادرش را از سرش بر داشت و لبش را به لبش گذاشت و هر چه تلاش و تقلا کرد انگار نه انگار که اتفاقی افتاده است و او انگار صد سال مرده بود .
 حاجی از تماس پستانهای سپیده با بدنش  قلبش تندتر میزد  و چهره اش بر افروخته تر به چشم میخورد .  احساس میکرد که در بهشت خداوندی پرسه میزند و از رنج و غم های دنیوی رهایی یافته است .   در همین اثنا چشمان سپیده که کمی دلواپس بنظر میرسید به آلت تناسلی اش افتاد که مانند یک کوه شق و رق  و بقول علمای اعلام نعوظ  شده بود . فهمید که او خودش را به جاده خاکی زده است ،  و خم به ابرو نمی آورد .

آنها در همین حال و هوا غرق بودند که ناگاه شیخ پشم آبادی آخوند محل  که از مسجد جامع  بعد از شور و مشورت با بزرگان شهر بر میگشت در راه هوس کرد که سری به مغازه حاجی بزند و بعد از خوش بش و سیگار دود کردن  سر و گوشی آب دهد . به همین جهت ماشینش را در گوشه ای پارک کرد و در آن  فضای سوت و کور که پرنده ای  پر نمی زد  سلانه سلانه  بسوی مغازه رفت .   حاجی قنبر ماهها بود که خمس و زکاتش را نپرداخته و هر بار با بهانه ای صد من یک غاز آن را  پشت گوشش می انداخت . شیخ پشم آبادی که او را ختم مادر قحبه ها مردم در خفا صدا میزدند از این بابت بسیار غضبناک بنظر میرسید بحدی که اگر کاردش میزدند خونش در نمی آمد .

از سویی حاجی قنبر  با آن همه برو بیا از دیدن این غول بی شاخ و دم زهره ترک میشد و هر گاه او را از صد فرسنگی میدید راهش را کج و فرار میکرد . از قدیم و ندیم با هم خرده حسابهایی داشتند . خرده حساب ناموسی . از همین رو شیخ بعد از سالهای سال هنوز که هنوز بود ازش باج میگرفت و پوست از تنش میکند .

شیخ پشم پشم آبادی هنوز پایش را داخل مغازه نگذاشته بود که عطر تند تن زن نامحرم دین و ایمانش را به آتش داد و عقلش را از سرش پراند . کمی پایش شل شد و سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفتد که خوشبختانه عصای قدیمی اش که تبرک کربلا بود به کمکش بر خاست و نجاتش داد .  دستی به عمامه سیاهش برد و کمی  سفت و سختش کرد . در همان حال  دعایی برای دفع شیاطین و اجنه های رنگ وارنگ خواند تا از بوی خوش نامحرم دچار وسوسه های شیطانی نگردد . همان شیاطینی که حتی پیغمبران را از راه بدر میکردند ، چه رسد به او که تخم و ترکه و از اولادشان بود .
 در باغ نبود و نمی دانست که سپیده در حال تنفس مصنوعی دادن حاجی که خود را به موش مردگی زده بود میباشد . پاورچین پاورچین مانند پلنگ صورتی رد بو را گرفت و وقتی چشمش به لبهای ماتیک زده سپیده بر روی لبهای حاجی که در روی زمین درازکش شده بود افتاد ، شصتش خبردار شد . درست در یک قدمی شان ایستاد ، اما سپیده آنقدر برای نجات دم و بازدمش میداد که از حضور شیخ خبردار نشد .
یک آن نیم نگاهی به پاهای مرمرین سپیده و گیسوان لخت و عورش که تا کمرگاهش قد کشیده بود انداخت و کمی حشری شد . در همین هنگام گفت : « یا الله » .
حاج قنبر که خودش را به بیهوشی زده بود تا چشمش به چشم شیخ پشم آبادی افتاد ،  انگار ملک الموت حضرت عزرائیل را دیده است ،  بناگاه قلبش گرفت و دست و پایش یک آن لرزید و تکان تکان خورد و در جا سکته قلبی کرد و جان به جان آفرین تسلیم کرد . سپیده خواست بجنبد و در برود که شیخ با دستان کلفتش موهایش را گرفت و گفت : « کجا میخوام انکحت و زوجت* برات بخوونم » 

                                              « مهدی یعقوبی »