بالاترین نرخ خودکشی و بخصوص خودسوزی در جهان متعلق به زنان ایلامی است
بادهای زمستانی لگام گسیخته از هر سو میوزیدند و شاخه های درهم درختان بلوط را به اینسو و آنسو تکان میدادند . چند روزی بود که از آفتاب خبری نبود ، زمین و زمان تیره و تار و شکل عبوس به خود گرفته بودند و نگاهها خسته و بی حوصله .
دو کلاغ سیاه بر روی پرچین شکسته ای بی هنگام قارقار میکردند و بال و پرهایشان را بهم میکوبیدند ، توگویی آنها هم از اینکه بر خلاف گذشته مردم خرده نان کپک زده ای را بسویشان پرتاب نمی کنند دمق و سر خورده بودند .
فرشته کیف مدرسه را در دستش محکم گرفته بود و در حالی که انگشت شصت پای راستش از کفش پاره اش بیرون زده بود ، در سرمای زود هنگام پاییزی به سوی مدرسه هن هن کنان میدوید . زنگ مدرسه را زده بودند و او بر خلاف گذشته که سر ساعت در مدرسه حاضر میشد ، دیرش شده بود .
ترسی عجیب و نگفتنی دلش را چنگ میزد و حسی غریب آکنده با اندوه روحش را اره . قطره های اشک از چشمهای براق و درشتش سرازیر می شد و کابوس های ناگهانی . انگار پاهایش در اراده اش نبود ، دستها و ماهیچه هایش در هجوم گله های تنهایی که احاطه اش کرده بود میلرزید و زیر لب برای آنکه به خود جرات دهد ، ناخودآگاه حمد و سوره را بلند بلند میخواند . دسته کیف مدرسه اش پاره شده بود و بسختی میتوانست آن را در گرد و غباری که بی وقفه بر چهره اش میوزید در دستش بگیرد و سریعتر بدود . نفس نفس میزد ، دانه های عرق از پیشانی اش سُر میخوردند و به گونه های نازکش مینشستند .
آرزویش بود که مانند بقیه همکلاسی هایش کوله پشتی ای که شکل زرافه یا گورخر دارد داشته باشد و بندهایش را دور کمرش خوب گره بزند و سرشار از غروری زلال بسوی مدرسه برود . اما افسوس که پدرش به قولهایی که داده بود عمل نکرده بود و امسال باز همان آش بود و همان کاسه .
وقتی به دم در مدرسه رسید دلش تاب تاب میزد . میترسید که معلمش که یک خانم قد بلند و اخمویی بود عصبانی شود و جریمه اش کند . تازه مشقش را هم ننوشت ، آخر مدادش تمام شده بود . جرات آن را هم نداشت که به پدری که همیشه عنق بود بگوید . مادرش هم که صبح و شب مشغول کلفتی در خانه همسایه ها بود وقتش را نداشت . سلانه سلانه داخل مدرسه ای که در آغل گوسفندان در حاشیه شهر ایلام بود مضطرب شد و وقتی به پشت در کلاس رسید با انگشتش به در کوبید .
: « بیا تو »
فرشته در را باز کرد و همانجا هاج و واج ایستاد و سرش را محزون انداخت پایین . جرئتش را نداشت که به صورت معلمش مستقیم نگاه کند بغضی مانند غرش رعد در گلویش گیر کرده بود و هر آن امکان داشت منفجر شود .
در سایه روشن انتهای کلاس که بوی پهن گوسفندان روز و شب به مشام میرسید . چند همکلاسی اش در گوشی پچپچه میکردند و سرهایشان را تکان میدادند و کودکانه میخندیدند .
معلم نگاهی به شصت پای فرشته که ازکفشش بیرون زده بود انداخت و به چهره اش که در هاله ای از اندوه فرو رفته بود .
بر خلاف تصور فرشته ، قیافه ای مهربان به خود گرفته بود ، انگار دلش برایش میسوخت .
: « لنگ ظهره ، چی شد دیر کردی »
فرشته همین که خواست جوابش را بدهد زنگ تفریح زده شد . بچه ها با سر و صدا به حیاط بی در و پیکر مدرسه که در دور و اطرافش حتی آلونکی دیده نمی شد دویدند . معلم منتظر جوابش بود . اما او در اضطرابی توام با اندوه سکوت کرده بود و قدرت بلند کردن سرش را نداشت . معلم رفت به سمتش و در مقابلش دو زانو به زمین نشست و با سرانگشتان نرمش کمی نوازشش کرد .
- « خب ، عزیزم چرا صورتت سیاهه ، چی شده »
فرشته با نگاهی دردناک بالاخره سرش را بلند کرد و با لکنت چند کلمه نامفهوم گفت اما نتوانست طاقت بیاورد و خودش را به آغوش معلمش انداخت .
- : « مامانم ، مامانم »
: « خب مادرت چی »
: « مامانم با بابا دیشب دعواش شده بود ، آخه بابام یه زن جوون تر گرفته و اون نمی دونس ، مامانی میگفت که یه ماهه خرج خونه رو نداده و تازه اون دختره 14 ساله حامله س ، برا همین بابا اونو تا صبح شلاق زد ، تموم سر وصورتش خونی بود ، بمن گفته بود که برم مدرسه ، منم راه افتادم ، اما تو راه پشیمون شدم بر گشتم ببینم حال مامانم چطوره که دیدم خودشو آتیش زده ، گفتم ، مامان مامان ، خواستم کمکش کنم اما اون تو حیاط میدوید و آتیش شعله میکشید ، ترسیدم فرار کردم و اومدم ، مدرسه ، خانم معلم ، خانم معلم ، من مامانمو میخوام » .
معلم با شنیدن حرفهایش چشمانش تیره و تار شده بود ، هوش و حواسش دیگر با خودش نبود ، یاد شوهرش که هر روز صبح او را با ضرب لگد و شلاق بلند میکرد و در طویله حبس افتاد ، با هر ضرب و زوری که بود احساساتش را کنترل کرد و دوباره او را در بغلش فشرد .
: « فرشته جون منم بعضی وقتها این خوابای بدو میبینم و گمون میکنم که واقعیه ، ولی بعد از چند روزی دود میشن میرن هوا » .
: « میگی ، همش خواب و خیال بود ، داشتم از ترس جون میکندم ، تموم دست و پاهام میلرزیدن »
: « آره گلم ، تازه یه خبر خوب برات دارم ، امروز میخوام تو رو با خودم ببرم تا خونه م رو نشونت بدم ، یه غذای خوشمزه هم با هم میخوریم » .
: « خانم معلم ، شما هم بچه دارین »
: « آره جونم ، درست هم سن و سال تو ، اسمشم ، نسترنه » .
: « تو هم هر روز کتک میخوری ، مث مامان من » .
: « نه جونم من خیلی وقته که طلاق گرفتم ، شوهرم یه زن جوونتر گرفته » .
فرشته یک آن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت
: « بابای منم همینطور ، نکنه شمام خودتنو آتیش بزنین » .
مهدی یعقوبی
بادهای زمستانی لگام گسیخته از هر سو میوزیدند و شاخه های درهم درختان بلوط را به اینسو و آنسو تکان میدادند . چند روزی بود که از آفتاب خبری نبود ، زمین و زمان تیره و تار و شکل عبوس به خود گرفته بودند و نگاهها خسته و بی حوصله .
دو کلاغ سیاه بر روی پرچین شکسته ای بی هنگام قارقار میکردند و بال و پرهایشان را بهم میکوبیدند ، توگویی آنها هم از اینکه بر خلاف گذشته مردم خرده نان کپک زده ای را بسویشان پرتاب نمی کنند دمق و سر خورده بودند .
فرشته کیف مدرسه را در دستش محکم گرفته بود و در حالی که انگشت شصت پای راستش از کفش پاره اش بیرون زده بود ، در سرمای زود هنگام پاییزی به سوی مدرسه هن هن کنان میدوید . زنگ مدرسه را زده بودند و او بر خلاف گذشته که سر ساعت در مدرسه حاضر میشد ، دیرش شده بود .
ترسی عجیب و نگفتنی دلش را چنگ میزد و حسی غریب آکنده با اندوه روحش را اره . قطره های اشک از چشمهای براق و درشتش سرازیر می شد و کابوس های ناگهانی . انگار پاهایش در اراده اش نبود ، دستها و ماهیچه هایش در هجوم گله های تنهایی که احاطه اش کرده بود میلرزید و زیر لب برای آنکه به خود جرات دهد ، ناخودآگاه حمد و سوره را بلند بلند میخواند . دسته کیف مدرسه اش پاره شده بود و بسختی میتوانست آن را در گرد و غباری که بی وقفه بر چهره اش میوزید در دستش بگیرد و سریعتر بدود . نفس نفس میزد ، دانه های عرق از پیشانی اش سُر میخوردند و به گونه های نازکش مینشستند .
آرزویش بود که مانند بقیه همکلاسی هایش کوله پشتی ای که شکل زرافه یا گورخر دارد داشته باشد و بندهایش را دور کمرش خوب گره بزند و سرشار از غروری زلال بسوی مدرسه برود . اما افسوس که پدرش به قولهایی که داده بود عمل نکرده بود و امسال باز همان آش بود و همان کاسه .
وقتی به دم در مدرسه رسید دلش تاب تاب میزد . میترسید که معلمش که یک خانم قد بلند و اخمویی بود عصبانی شود و جریمه اش کند . تازه مشقش را هم ننوشت ، آخر مدادش تمام شده بود . جرات آن را هم نداشت که به پدری که همیشه عنق بود بگوید . مادرش هم که صبح و شب مشغول کلفتی در خانه همسایه ها بود وقتش را نداشت . سلانه سلانه داخل مدرسه ای که در آغل گوسفندان در حاشیه شهر ایلام بود مضطرب شد و وقتی به پشت در کلاس رسید با انگشتش به در کوبید .
: « بیا تو »
فرشته در را باز کرد و همانجا هاج و واج ایستاد و سرش را محزون انداخت پایین . جرئتش را نداشت که به صورت معلمش مستقیم نگاه کند بغضی مانند غرش رعد در گلویش گیر کرده بود و هر آن امکان داشت منفجر شود .
در سایه روشن انتهای کلاس که بوی پهن گوسفندان روز و شب به مشام میرسید . چند همکلاسی اش در گوشی پچپچه میکردند و سرهایشان را تکان میدادند و کودکانه میخندیدند .
معلم نگاهی به شصت پای فرشته که ازکفشش بیرون زده بود انداخت و به چهره اش که در هاله ای از اندوه فرو رفته بود .
بر خلاف تصور فرشته ، قیافه ای مهربان به خود گرفته بود ، انگار دلش برایش میسوخت .
: « لنگ ظهره ، چی شد دیر کردی »
فرشته همین که خواست جوابش را بدهد زنگ تفریح زده شد . بچه ها با سر و صدا به حیاط بی در و پیکر مدرسه که در دور و اطرافش حتی آلونکی دیده نمی شد دویدند . معلم منتظر جوابش بود . اما او در اضطرابی توام با اندوه سکوت کرده بود و قدرت بلند کردن سرش را نداشت . معلم رفت به سمتش و در مقابلش دو زانو به زمین نشست و با سرانگشتان نرمش کمی نوازشش کرد .
- « خب ، عزیزم چرا صورتت سیاهه ، چی شده »
فرشته با نگاهی دردناک بالاخره سرش را بلند کرد و با لکنت چند کلمه نامفهوم گفت اما نتوانست طاقت بیاورد و خودش را به آغوش معلمش انداخت .
- : « مامانم ، مامانم »
: « خب مادرت چی »
: « مامانم با بابا دیشب دعواش شده بود ، آخه بابام یه زن جوون تر گرفته و اون نمی دونس ، مامانی میگفت که یه ماهه خرج خونه رو نداده و تازه اون دختره 14 ساله حامله س ، برا همین بابا اونو تا صبح شلاق زد ، تموم سر وصورتش خونی بود ، بمن گفته بود که برم مدرسه ، منم راه افتادم ، اما تو راه پشیمون شدم بر گشتم ببینم حال مامانم چطوره که دیدم خودشو آتیش زده ، گفتم ، مامان مامان ، خواستم کمکش کنم اما اون تو حیاط میدوید و آتیش شعله میکشید ، ترسیدم فرار کردم و اومدم ، مدرسه ، خانم معلم ، خانم معلم ، من مامانمو میخوام » .
معلم با شنیدن حرفهایش چشمانش تیره و تار شده بود ، هوش و حواسش دیگر با خودش نبود ، یاد شوهرش که هر روز صبح او را با ضرب لگد و شلاق بلند میکرد و در طویله حبس افتاد ، با هر ضرب و زوری که بود احساساتش را کنترل کرد و دوباره او را در بغلش فشرد .
: « فرشته جون منم بعضی وقتها این خوابای بدو میبینم و گمون میکنم که واقعیه ، ولی بعد از چند روزی دود میشن میرن هوا » .
: « میگی ، همش خواب و خیال بود ، داشتم از ترس جون میکندم ، تموم دست و پاهام میلرزیدن »
: « آره گلم ، تازه یه خبر خوب برات دارم ، امروز میخوام تو رو با خودم ببرم تا خونه م رو نشونت بدم ، یه غذای خوشمزه هم با هم میخوریم » .
: « خانم معلم ، شما هم بچه دارین »
: « آره جونم ، درست هم سن و سال تو ، اسمشم ، نسترنه » .
: « تو هم هر روز کتک میخوری ، مث مامان من » .
: « نه جونم من خیلی وقته که طلاق گرفتم ، شوهرم یه زن جوونتر گرفته » .
فرشته یک آن دستش را روی دهانش گذاشت و گفت
: « بابای منم همینطور ، نکنه شمام خودتنو آتیش بزنین » .
مهدی یعقوبی