۱۳۹۰ مرداد ۲۴, دوشنبه

آخوند




اواسط مرداد ماه بود . انگار آتش از کوره آفتاب می بارید . آخوند محله ما «  سید گرگ الله  » هرگز بیاد نداشت که تابستان اینقدر گرم بوده باشد . دانه های عرق از پیشانی مبارکش که از مهر پینه بسته بود به چشمهای درشت و خرمایی رنگش می غلطید و در بیشه ای از  ریش های حنا بسته اش محو میشد و کمی قلقلکش میداد . در محله احترام و ارج و قرب بسیاری برایش قائل بودند . روزی نبود که بر سر منبر از معجزاتی که در جنگ با چشمهای مبارکش دیده بود سخن نراند . از چهره مردی نورانی با عبا و عمامه ای سفید که از پیشانی مبارکش خورشید میدرخشید . از یک تنه جنگیدنش با دهها سرباز بعثی و تار و مار کردنشان . قسم میخورد که در یکی از عملیاتها که گمانم والفجر بود یک گلوله آرپیجی در وسط قلبش نشسته بود که
خوشبختانه منفجر نشده بود و ناگاه در آخرین لحظه های زندگی اش مردی نورانی از اسب در مقابلش پیاده شد و آیه ای خواند و با دست متبرکش گلوله آرپیجی به آن بزرگی را از قلبش در آورده بود .
پنجاه و دو سال  سن داشت و دور از چشم بدخواهان هنوز سُر و مُر و گُنده و شاد و شنگول بنظر میرسید . پکی به چپقی که از کربلا برایش سوقات آورده بودند زد و دودش را بالذتی مطبوع به هوا داد .  چایی قند پهلو را از کنار تاقچه بر داشت و با ولع خاصی تا ته سر کشید . همیشه چای را با کلوچه اصفهانی که آنهم همیشه مفت و  سوقاتی بود میخورد اما از بخت بد آن روز کلوچه اش  ته کشیده بود و حسرتش به دلش ماند .
کمی شاد و شنگلول و قبراق تر از همیشه بنظر میرسید . بر خلاف معمول نعلین زرد به پا کرده بود . همان رنگی که در روایات و احادیث آمده بود که شهوت را دهها بار افزایش میدهد و باعث طراوت و شادابی انسان میگردد . زنش از سوراخ قفل کوچک او را تحت نظر گرفته بود و میدانست هر وقت که « سید گرگ الله » در اتاق را قفل میکند یک خبرهایی هست . برای مثال یا به پشت کامپیوتر می نشست و به عکسهای لخت و عور دختران نگاه میکرد  یا با خودش ور میرفت . کاری نمی توانست بکند . با آنکه 5 سال از شوهرش که او را ضعیفه صدا میکرد کوچکتر بود اما با آن همه مصیبتی که از دستش کشیده بود . مثل 70 ساله ها بنظر میرسید . زن بود دیگر و انگاری خودش قبول کرده بود که یک دنده اش کمتر است .
وقتی سید از روضه خوانی بر می گشت او ابتدا جورابش را در می آورد و پاهایش را با آب گرم می شست و پس از خشک و تر کردنش  فی الفور یک لباس تازه تنش میکرد و سفره را می گذاشت و دو زانو در مقابلش می نشست تا او با دهان مبارکش غذا را بخورد و بعد از آن خرت و پرت را جمع بکند و در آشپزخانه بشوید و در نهایت در همان خانه که از طاغوتی ها در زمان انقلاب مصادره شده بود ،  بعد از بوسیدن پایش به اتاق کوچک خود می رفت و میخوابید  .

سید گرگ الله  بعد از بدوش انداختن عبای تازه و پیچیدن عمامه سیاه به دور سرش نیم نگاهی در آیینه به خود انداخت . دندانهای مصنوعی ش زرد و بد ریخت بنظر می آمد و ناخن های چرکین و ریش ریشش  .   عطری به خود زد و بر خلاف همیشه که دعا میخواند یک ترانه عربی را زمزمه کرد . خوب که خودش را تر و تمیز و جمع و جور کرد با صدای نخراشیده و نتراشیده مردانه اش گفت : « ضعیفه یادت نره امشب سبزی قرمه برام درست کنی . زعفران تو برنج رو فراموش نکنی ها »
وضع مالی اش توپ توپ بود ، انگار از زمین و آسمان برایش پول میبارید . به خود میگفت همه بر اثر این انقلاب الهی است وگرنه قبل از انقلاب پو ل دفن و کفن خودش را هم نداشت .
 در را که باز کرد . چشمش به یک زن چادر مشکی افتاد که سلامش کرد و او بی آنکه جوابش را بدهد بر گشت و در را بست . آخر در هنگام خارج شدن از خانه خوبیت نداشت که چشمش به یک زن بیفتد . معتقد بود که بدیمن است . حمد و سوره ای خواند و فوتی به دور و برش کرد و در حالی که ریش حنایی رنگش را می خاراند آرام آرام براه افتاد .
با خودش هزار فکر و خیال میکرد . با اینکه بسیار با نماز و خدا بود . اما برای  یک پیاز سر می برید . مثل عقده ای ها اگر با کسی در می افتاد پاهایش را در یک کفش میکرد و تا وقتی که زهرش را نمی زد ول کن معامله نبود . از این رو همه از او حساب میبردند . حتی لات و لوت های محل از حسن سبیل گرفته تا علی گاو کش و نبی یک بیضه . قد و قواره اش  پخی  بنظر نمی رسید ،  اما آخوند بود و همه  میدانستند که تمام مراجع قضایی و انتظامی پشتش هستند . خلاصه بر و بیایی داشت .
شب از راه پاورچین پاورچین رسیده بود . وارد کوچه باریک و سوت و کوری شد . از تاریکی میترسید . فکر میکرد در زیر نور تیر برق اشباح و سایه ها و اجنه های بوداده و بونداده تعقیبش میکنند . برای همین دعایی مخصوص را حفظ کرده بود و تند تند زیر لب میخواند و با گرداندن تسبیح سوت هم  میزد .
بالاخره به در خانه ای رسید . با طمانینه خاصی زنگ زد و منتظر ماند . یک نگاهی به پشتش انداخت . الحمدلله کسی به چشم نمی خورد . به خودش میگفت که هیچ دویی نیست که سه نشود . دوباره زنگ زد . یک نفر از پشت در با صدای بلند گفت : « چیه سر آوردی ، اومدم  » 
در باز شد زن که اسمش کلثوم بود گفت : « اوا ، خاک عالم بر سرم ، ببخشید خیال کردم صاحبخونه است که اومده از اجاره عقب مونده بپرسه » .
: « گور بابای قرمساقش کرده که میخواد ... استغفرالله  ، خودم حالیش میکنم که یک من ماست چقد کره داره »
: « شما خونتون رو برا این نمک به حروم کثیف نکنین »
: « خواهر من نمازم داره قضا میشه . اول نمازو میخونم بعد صحبت میکنیم » .
سید گرگ الله  وضویی دم حوض گرفت و نگاهی به آسمان پرستاره انداخت و وارد اتاق شد . جا نماز را کلثوم برایش پهن کرده بود . عینکش را بر داشت و روی میز کوچک قدیمی که پر از خرت و پرت بود گذاشت و شروع به خواندن نماز کرد . کلمات را بحدی غلیظ و با تلفظ صحیح قرائت میکرد که انگار امام معصوم نماز میخواند . داشت قنوت میخواند که ناگاه  چشمش به اتاق روبرویی که درش باز بود به دختر یازده ساله کلثوم  که اسمش رقیه و مشغول آب بازی بود  افتاد . باور نمی کرد که همان دختری میباشد که بهش درس قرآن میداد . حق داشت چرا که  روسری و چادر نداشت . عقل از سرش پرید . به جای آنکه نمازش را بخواند با خودش گفت چه دختر ترگل و ورگلی  . شهوت خون را در تمامی اعضا و جوارحش  به غلیان در آورده بود یک چشمش به دودست در حال قنوتش بود و چشم دیگرش  به موهایی که تا نزدیکی باسن رقیه  قد کشیده بود . به قد بلند بالا و لبهای نازک و بینی کوچکش  . به پر و پاچه دختر کوچکی که اندازه نوه اش سن داشت .
تند و تیز و هولکی  نمازش را با دو رکعت کمتر راست و ریس کرد و جانماز را پیچید و در بالای تاقچه انداخت . 
دوباره چاق سلامتی با کلثوم که برایش چای گذاشته بود کرد و بی آنکه کسی از او سئوالی پرسیده باشد گریز به جنگ بااصطلاح خودش مقدس زد . از ایامی که کلاش و آرپی جی در دستش بود و با سربازان صدام کافر میجنگید . از معجزه هایی که با چشمش دیده بود . مثل همه آخوندها در خالی بندی رو دست داشت . میدانست که مجلس را چگونه گرم کند و نبض دیگران را در دستش بگیرد . این چرندیاتی که میگفت همه بهانه بود دلش مثل سیر و سرکه میجوشید و ذره ذره وجودش پیش دخترش بود .  کلثوم که با تعجب به حرفهایش گوش میداد به دخترش که با صدای بلند با عروسکش مشغول حرف زدن بود توپ و تشری رفت 
 : « ذلیل مرده ، خفه خون بگیر ، اولاد پیغمبر ،  سید خدا اینجا نشسته » 
: « با طفل خدا اینجور صحبت نکن ، معصیت داره . مگه احادیث و روایات را که در سر منبر گفتم در باره نحوه برخورد با فرزندان نشنیده ای ، رقیه ، رقیه بیا اینجا برات شکلات دارم  » . 
کلثوم بلند شد و در آشپزخانه رفت تا چایی دیگری برایش بیاورد . با خودش میگفت  : « این مردکه قرمساق فقط بلده زرت و پرت بکنه . این حرفها که برای فاطی تنبون  نمی شه  » .
چایی قندپهلو را در سینی نقره ای که یادگار مادر خدابیامرزش بود گذاشت و با بسم الله بسم الله خواست حرکت کند که چشمش به دخترش افتاد که روی زانوی سید گرگ الله نشسته است و او با وسوسه  دست به موهایش میکشد و دختر بچه هم با لذت شکلاتهایی را که به او داده بود میجوید .
صورش کمی زرد و سرخ شد و گفت : « رقیه قباحت داره ، بچه که نیستی بیش از یازده سالته » .
: « خودت گفتی  اولاد پیغمبره » .
رقیه بلند شد و با گریه به اتاق بغلی رفت . سید گرگ الله  شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن . از گرانی که علتش را در کفر و الحاد قلمداد میکرد . از زلزله که سببش را در بدحجابی و آن را از  نشانه های ظهور میدید . از غرب زدگی جوانان از پسرانی که موهایشان را شکل خوانندگان جلف فرنگی در می آورند . از مضرات موسیقی که عقل را زایل میکند و غیرت را از خانه میبرد و حتی سبب پوسیدگی دندان در سنین جوانی میشود . 
: « خوب شنیدم که وضعیت مالی ت خوب نیس . روزانه طلبکارای بدکردار آزار و اذیتت میکنن » 
: « چی بگم حاجی دلم خونه ، از اون شوهر تریاکیم که تو هلفدونی آب خنک میخوره ، و این بچه م  که نمیتونم پول درس و مشق و شکمش رو بدم » .
: « دلگیر نشو خواهر ، خدا روزی رسونه . خوشحال باش که تو مملکت اسلامی زندگی میکنی . وگرنه در آمریکا و فرانسه کفر و الحاد بیداد میکنه . به این برکت قسم که یک در هزارشون رنگ بهشت رو تو اون دنیا نمیبین . مملکتی که ولایت فقیه یعنی چشم و چراغ نداشته باشه . مملکت نیس از نوک پا تا فرق سرش باید رید » .
: « سید تو دفعه قبل گفتی که میخوام صیغه ت کنم و پول و پله ای بهم بدی ، دو بار هم با من نزدیکی کردی » .
: « حرفش رو هم نزن . شوهر داری خواهر . زنا محسوب میشه . خوب من جواب این دنیا رو بدم درست ، اما شب اول قبر ، تو اون سرازیری وحشت جواب نکیر و منکر رو چی بدم . ملتفتی که  » .
: « آخه بدهکارم . فردا اسباب اثاثیه رو این صاحبخونه از خدا بیخبر پرت میکنه تو خیابون . خانه بدوش میشیم » .
حاجی نیم نگاهی به نعلین زردش کرد و دستش را زیر چانه اش گذاشت و در حالی که ریشش را میخاراند و ماتحتش را جابجا میکرد گفت : « یه فکری به سرم زد . تصمیم دارم که این خانواده رو از بدبختی و فقر و فلاکت که همه ش از بی اعتقادی به پروردگار و گناهان صغیره و کبیره آب میخوره نجات بدم  » 
کلثوم جلو رفت و خواست که پایش را ببوسد که سید پس زد و با عصبانیت گفت   
: « قباحت داره خانم . یک نامحرم نباد که لبش رو روی پای اولاد پیغمبر بذاره » .


چشمهای شیطانی اش  را کمی چرخاند و سپس بست و تسبیحش را بر داشت و استخاره ای کرد و گفت خوب آمد . 
: « رقیه رو صدا بزن بیاد . خبر خوشی براتون دارم » .
یک لحظه کلثوم شصتش  خبردار شد . فهمید که این سگ توله سوسمار خور  برای دختر 11 ساله اش دندان تیز کرده است .  با خودش میگفت که این دیوث مادر شیطان را درس میدهد . خواست حرف بزند که دخترش وارد شد 
: « منو صدا کردی ماما » .
سید گرگ الله  ورجه ورجه ای کرد  و حرفش را برید 
: « بخدا در این سن و سال مرا به یاد عایشه می اندازه . اون چشمهاش . لبهای شکری . چشمهای بادامی با احادیثی که در باره عایشه آمده مو نمی زنه . الهی صد شکرت که منو داری عاقبت به خیر میکنی » .
کلثوم در حالی که با خود این مردک چلغوز را در ذهنش بالا و پایین میکرد و خون خونش را میخورد گفت 
: « سید خدا ، این بچه معصوم حکم نوه و نتیجه ت رو داره »
: « یعنی میگی دو سال از عایشه بزرگتره ، عیبی نداره » .
چند بسته  اسکناس به پیش پای کلثوم انداخت و گفت
: «  این پول رو بگیر و دخل و خرجت رو صاف و صوف کن » .
کلثوم به تته پته افتاده بود . زبانش بند آمد و با خود گفت : « سید خدا  که اشتباه نمی کنه  . حتمن حکمتی تو کاره » .
با اینکه زبانش این چیزها را میگفت اما دلش رضا نمی داد . پولها را به سید پس داد و خواست حرف بزند که ناگاه یک سیلی محکم به گوشش خوابانده شد و او به گوشه ای پرت شد .
: « حالا لکاته کارت به جایی رسیده که تو اعمال خدا و سید اولاد امامان هم دست میبری ، پتیاره ، کون برهنه . پاشو این چک سفید و پولها رو بر دار ،  برو خونه به زن عجوزه ام خبر بده که من  امشب جلسه حکومتی دارم و نمی آم خودت هم بگو دیر وقته خوب نیس که یه زن تنها تو نیمه شب تو خیابونا راه بره . همونجا بخواب  ، امشب بادا بادا مبارک باد تو این خونه داریم  » .
اشک از چهره کلثوم جاری شده بود چادرش را سرش گذاشت و مثل یک آدم مجنون کمی خرت و پرت بر داشت و به راه افتاد . 
سید نفس راحتی کشید و گفت چه زن سلیته ای . شهوت از رگانش میجوشید . با خودش ترانه  می خواند و یاد بهشت خداوندی با حوری های ده ،  دوازده ساله می اندیشید . عبا و عمامه اش را به کناری گذاشت و لباسهای خودش را در آورد و عطری به خودش زد . 
 : « رقیه جون ، عایشه یازده ساله ام کجایی » .
نمی توانست طاقت بیاورد . هوس سکس داشت دیوانه اش میکرد . چند بار صدایش زد اما جوابی نشیند . فکر کرد که رقیه ترسیده یا شرم میکند .  تمام اتاقها را گشت اما از او خبری نبود . انگار قطره آبی شده بود و در زمین فرو رفته بود . کاغذها و حتی قرآن را دیوانه وار در جستجویش به گوشه ای پرتاب میکرد و به زمین و زمان فحش میداد . اما رقیه نبود که نبود . 
او با مادرش از خانه فرار کرده بود .