۱۳۹۱ آذر ۲۰, دوشنبه

زنان زنده بگور - مهدی یعقوبی




بعد از رفت و روب کردن اتاق اجاره ای که در زیر زمین خانه ای بی پنجره در جنوب شهر بود مغموم نشستم گوشه دیوار و در خلوت راز آلودم پر زدم در گستره بی در و پیکر رویاها. در و دیوار و برج و باروهای زمان در افقهایم فرو ریخته بود و در سرزمین هایی ناشناخته و اسرار آمیز پرسه میزدم. نمیدانم چه مدت در آن عوالم بودم که یکهو با دینگ دانگ ساعت دیواری از پهنه خیال بیرون آمدم. لبخند افسرده ای نشست بر گونه ام. چایی تلخی نوشیدم و نیم نگاهی به خود در آیینه. چادر سیاهم را انداختم روی سر و قرصی آرامبخش در دهان. در خیابان خلوت و خیس آرام آرام به سوی جلسه واحد خواهران که در دفتر امام جمعه شهر در باره  تمکین زن مومنه از شوهر بود  به راه افتادم.