۱۳۹۱ بهمن ۱, یکشنبه

گلوله ای به شکنجه گرم



شب چتر سیاهش را در سر تا سر شهر گسترده بود . لکه هایی از ابرهای پراکنده  در آسمان دیده میشدند . ابرهایی عبوس که در آغاز فصل زرد پاییزی خبر از بارش باران میدادند . دو سه مرد علفی از ترس مامورین دولتی  در کنار ستونی از درختان چون سایه هایی از اشباح پرسه میزدند و  اطراف و اکناف را می پاییدند و مواد مصرف میکردند ، گاهگاهی  چند گربه ولگرد که در تاریکی شب روزشان آغاز میشد  با چشمهایی براق از سوراخ سمبه ها سرک میکشیدند و در خاکروبه ها به دنبال غذا میگشتند .
فروغ از پس روزی دراز با چهره ای که همیشه غم انگیز و دردناک به نظر میرسید . بی میل و رغبت بطرف خانه میرفت . خانه که نبود یک اتاق نمور و کوچک اجاره ای آنهم در جنوب شهر که از در و دیوارش آه و ناله میبارید . شبها وقتی که در کوچه و خیابانها قدم میزد ، دلهره عجیبی ناخودآگاه تن نحیف و استخوانیش را فرا میگرفت ، پاهایش کرخت میشد ، قلبش تاپ تاپ با سرعت بیشتری میزد ، رنگ صورتش کمی زرد  و افکاری مالیخولیایی از گذشته ها در ذهنش صف میکشیدند و آزارو شکنجه اش میکردند .  شکنجه هایی مخوف که مانند مته در روح و روانش فرو میرفت و نقطه پایانی نداشتند  .
 


چند ماهی میشد که از زادگاهش شمال ایران آس و پاس به این شهر بی در و پیکر ،  کوچ کرده بود .  برای دختری مثل او که در این مملکت طوق لعنت ابدی بر گردنش افتاده است ،  پیدا کردن راه و چاه بخصوص کار مشکل بود . انسانیت انگار در زیر چکمه های پولادین مذهب مرده بود و پنجه های خونینش را بر گلویش میفشرد .


 چند بار برای پیدا کردن کار به این در و آن در زده و به دیگران رو انداخته بود اما موفق نشد شغلی پیدا کند .  مردها قبل از اینکه از او کار بخواهند ابتدا با نگاهی شهوت آلود  وراندازش میکردند و با چشم و ابرو میفماندند که اول تنش را میخواهند بعد اگر با آنها راه آمد کار .  او هم که منظورشان را در اما و اگرهایشان میفهمید سرش را پایین می گذاشت و  با قیافه ای پکر و دانه های اشک که از دلش بروی گونه هایش می چکید بر میگشت .
 یک روز حتی دو نفر نره خر در پشت در اداره ای که او از طریق آگهی کار در روزنامه ها خوانده بود ،  در اتاق را برویش قفل کردند و خواستند  دست درازی کنند که او یک آن به مثل پلنگی به صورتشان چنگ کشید  وبا هزار تلاش و تقلا از دستشان فرار کرد . بعد از آن اتفاق مدتها جرات آن را نداشت که پایش را از اتاق بیرون بگذارد .


اندوهی تاریک در اعماق  چشمهای سیاهش خانه کرده بود . با اینچنین  بر خلاف هم سن و سالانش  که تو سری خورده به دنیا می آمدند و چشم و گوش بسته می مردند ،  سرد و گرم روزگار را چشیده  و کار کشته بنظر میرسید . گاهگاهی همسایه ها در گوشی در باره اش پچپچه میکردند و حرف و حدیث برایش می بافتند .  برایشان عجیب میرسید که دختری  بی فک و فامیل تک و تنها در آن حوالی زندگی کند . به صاحبخانه گفته بود که دانشجو است و چند ماهی  بیشتر در این اتاقک تنگ و تار نمی ماند و میرود . صاحبخانه هم دو زاریش افتاد ونانش را در دم در تنور چسباند و اجاره را دو برابر کرد  . او اما حرفی نزد و بر خلاف انتظار همه شرط و شروط را قبول کرد و اسمی قلابی به او داد و گفت که شناسنامه اش را نزد مادرش جا گذاشته است و ماه بعد نشانش خواهد داد .


وقتی به خانه رسید . چادر سیاهش را مانند کیسه ای از زباله از سرش بر داشت و به گوشه ای پرتاب کرد . با چادر میانه خوبی نداشت . نه تنها بدش می آمد که نفرت داشت . احساس میکرد که با آن آدمی دسته چندم و تبدیل به حیوان میشود تا نرینه ها ازش بار بکشند و سوارش شوند .
شکمش از گرسنگی قار و قور میکرد رفت تخم مرغی برای شام سرخ کند که از حیاط منزل صدای داد و بیداد به گوشش آمد . در را باز کرد و چشمش به صاحبخانه افتاد که پاشنه دهانش را کشیده بود و مثل پاچه ور مالیده ها قشقرق راه انداخته  وبه یکی از مستاجرانش میگفت :
- «  هی خرس گنده ،  تو خونه من صدای تصنیف های بند تنبانی ممنوعه اونم تو ماه عزا  . یا صدای نکره این غول بیابونی رو خاموش کن یا جور و پلاستو جمع کن و بزن به چاک ، تازه شلوار پاچه تنگ کشدارم میپوشه  » .
مستاجر هم در جواب گفت :
: « مصیبت ، اونقد نق بزن تا زیر پات علف سبز بشه ، کسی برات تره هم خرد نمی کنه ، تازه این اول کاره ، بخوای پا تو کفشم بزاری بدتر از اینم میشه ، نسناس خودم چن بار دیدم که با دختر 13 ساله نرگس خانم لاس میزدی و داخل اتاقت میبردی ، پیش ما که میرسی جا نماز آب میکشی ، مردیکه لات  ، از ریش گه زدت شرم کن   ، از اون عبایی که برا پوشوندن گند و کثافات استفاده میکنی و رو دوشت میندازی ، از اون شال سبز محمدیت ...  » .


فروغ یک آن خنده اش گرفت  و دستش را جلوی دهانش گذاشت و به اتاقش رفت و سفره کوچکش را پهن کرد . شامی بخور و نمیر خورد و با حالتی محزون گوشه ای چمباتمه زد . تمام شب خوابش نمی برد . از زمانی که به این خانه آمده بود، بیخوابی و کابوس ولش نمی کرد  . رادیویش تا دمدمای صبح روشن بود ، اما هوش و حواسش در دنیاهای دیگر سیر و سفر میکرد . گاه به عکس فروغ فرخزاد که روی دیوار در قاب سیاهی آویزان بود زل میزد و چشم در چشمش میدوخت و اشک میریخت . انگار با آن نگاهایشان با هم حرف میزدند و درد دل میکردند . افکاری سیاه دنیایش را مثل خطوط تیره ای از ابرها پوشانده بود و به اعماق ناپیدایش چنگ میزد و لت و پارش میکرد و او هر تلاش و تقلایی که میکرد نمی توانست از شرش رها شود .
 داروهایی را هم که از دکتر برای همین افکار موذیانه که مانند زالو روحش را می مکیدند گرفته بود فراموش کرد با خودش بیاورد و این فراموشی که روز به روز بیشتر میشد قوز بالا قوز برایش شده بود .
پیچ رادیو را چرخاند و به اخبار گوش داد و یکهو فکری به سرش زد ، بلند شد و به طرف کمد کوچکش رفت و لباس های تا خورده اش را کمی کنار زد و هفت تیری را که پنهان کرده بود بر داشت . هفت تیری که قبل از آن  به زندان بیفتد در خانه پدری پنهان کرده بود و پس از آزادی دوباره باز مونس و همدمش شده بود . کمی آن را در دست هایش چرخاند و برق خشمی در نگاهش توام با لبخندی مرموز درخشید . در سرش نقشه هایی داشت ، طرحهایی که روز و شب در باره اش فکر کرده بود .
 برای همین نقشه ها بود که از جا و مکانی  که در آن زندگی میکرد  به این شهر آمد  و پس از آن  به شناسایی های گسترده پرداخت .  از زمانی که آزاد شده بود دیگر مانند گذشته نماز نمی خواند و روزه نمیگرفت . از دین و مذهب دافعه پیدا کرده بود .  پدر و مادرش با آنکه میدانستند خم به ابرو نمی آوردند و با سکوت از آن میگذشتند ، سکوتی درد آور که جرات نداشتند آن را بشکنند .


کمی در اتاق نرم نرمک قدم زد و در همان حال  خاطرات دستگیری و دوران زندان مانند فیلمی در ذهنش تداعی میشد . شکنجه ها و ضجه های مرگ آور یارانش را در سلولها بیاد می آورد  . بیداریها ، کابوسی های وحشتناک ، چوبه های اعدام ، شلیک گلوله ها ،  و از همه بدتر ، چهره خبیث بازجویش که او را فریفته بود و در زندان انفرادی  صیغه اش کرده و هفته ای دوبار به سراغش می آمد و در کنارش  می خوابید . خوابیدن با شکنجه گری که بهترین یارانش را کشته بود و هزار بلا بر سر دیگران آورده بود ، سخت و صعب تر از مرگ در نظرش جلوه میکرد .  معلوم نبود که با چند نفر این کار را میکند و یا چند نفر از اعمالش دست به خود کشی زدند .


از تداعی صحنه ها موهای بدنش سیخ میشد . مغزش سوت میکشید . آتشی از انتقام  در دل و جانش تنوره میکشید و او بی آنکه بخواهد ناخودآگاه  به موها و صورتش چنگ میزد  و سرش را به دیوار میکوبید . میخواست انتقام خود را بگیرد . انتقام سالهایی که در کوره های آدمسوزی گذشت و ایکاش کوره های آدمسوزی . در کوره های آدمسوزی یکبار انسان را می انداختند و جزغاله میکردند اما این خاطرات روح و روانش را لحظه لحظه به گلوله می بست و سوراخ سوراخش میکرد .

در دمدمای صبح خوابش برد اما پس از نیم ساعتی بیدار شد . حوالی 6 صبح  پرده گلدار پنجره کوچکش را کنار زد . آفتابی کمرنگ در افقها میدرخشید و پشت بامها از بارانی که شب گذشته باریده بود کمی خیس بودند . یکی از همسایه هایش در پشت بام مقابل خانه اش کبوترانش را به هوا پر میداد و از پر و بال زدنشان لذت میبرد ، انگار خودش با کبوترانش در آبی ها پرواز میکرد و بال و پر میزد  . در حیاط خانه روی درخت تبریزی چند گنچشک بازیگوش اینور و آنور می پریدند و آغاز صبحی دلنشین را با خود به همراه می آوردند  .
چایی ای دم کرد و تلخ در کنار پنجره  ایستاده سر کشید ، انگار عجله داشت . دستی به هفت تیرش کشید و داخل کیفش قرار داد . رفت جلوی آئینه و کمی کرم به صورتش مالید و  نگاهی به خود انداخت و کلماتی را زمزمه کرد ، وسپس چادرش را روی سرش گذاشت و به راه افتاد . کمی  با واسواس گام بر میداشت ، گاهگاهی به اینور و آنور نگاه میکرد تا کسی تعقیبش نکند .  در گذشته های نه چندان دور وقتی به خیابانها می آمد ، لبخند از گونه اش محو نمی شد و سرشار زندگی بود اما اکنون همه آن شادیها دود  شدند و پرپر گشتند .  شادیهایی که انگار برگشت ناپذیر بودند .
بعد از کمی  قدم زدن رفت به طرف کیوسک تلفن  و زنگی به مادرش زد و پس از هفته ها کمی با او خوش وبش کرد و گفت که فردا منتظر تلفنش باشد و اگر که زنگ نزد به خانه اش بیاید چون  کاری مهمی دارد که باید با او در میان بگذارد .
مادرش کمی دلواپس شده بود ، هر چه تلاش وتقلا کرد که علت را  پرس و جو کند اما او پشت گوش انداخته و جوابش را نمیداد : « فردا ، فردا بهت میگم  ، فراموشت نشه » .
 وقتی دید که  خیلی اصرار میکند تلفن را قطع کرد و دوباره به راه افتاد . کمی  سر گیجه داشت و زمین و زمان بر روی سرش می چرخیدند .  از بس که عجله داشت یک بار چاله جلوی پایش را در پیاده رو ندید و با سر به زمین افتاد و مردم در دور و برش جمع شدند . از دماغش خون می آمد ، از جمعیت یکی داد زد :
-  « کمک میخوای خواهر ، میخواین شما رو به دکتر برسونم » .
او اما بلند شد و بی آنکه جوابشان را بدهد چادرش را کمی جمع و جور کرد و بی اعتنا تند و تیز به راه افتاد . در راه  نم نم بارانی به گونه اش می نشست . به بالای سرش نگاه کرد ، آسمان کمی کبود و بیرنگ به نظر میرسید  و خورشیدی که در کله سحر خبر از روزی آفتابی میداد در پس و پشت ابرها پنهان شده بود مثل آرزوهای بر باد رفته اش  . 


تصمیم گرفته بود که بازجوی شکنجه گرش را که این بلاها را بر سرش آورده بود بکشد . هنوز نیم ساعتی وقت داشت . میدانست که او ساعت هشت صبح از خانه اش بیرون می آید و با ماشینش سر کار میرود . همه شناسایی ها را در محمل جلسه حجاب که به خانه بازجو با اسم مستعار  میرفت انجام داده بود و حتی در همان خانه با زنش که معلوم نبود زن چندمش باشد چفت و جور و خودمانی گشته بود .

بر خلاف معمول در شهر ماشین های گشتی زیادتر به چشم میخورد  و چهره هایی که شبیه به لباس شخصی ها بودند . کمی مظنون شد و دست پاچه . بی شک کاسه ای زیر نیم کاسه بود و او از چند و چونش خبر نداشت .فکرهایی جور واجور در ذهنش بسرعت میگذشت و سوءظنش بیشتر میشد . یک آن دید که گشتی ها درست چند ده متر آنطرفتر در مقابلش ، جلوی چند نفر را گرفته اند و ازشان پرس و جو میکنند . بهتر دید که آنها را دور بزند اما دیر شده بود . چشمش به کیوسک تلفن افتاد . فی الفور به طرفش رفت و دوباره زنگی به خانه زد . در همین حال سرش را بر گرداند و دید که دو مرد ریشو با چهره ای توسری خورده و احمق با لباسی شبیه به بسیجی ها در پشتش ایستاده اند . کمی یکه خورد و در حالی که با دندانش چادرش را گرفته بود  دست به کیف برد تا هفت تیرش را بردارد اما در همان لحظه پشیمان شد . میدانست که اگر او را با سلاح دستگیر کنند بی برو بر گرد اعدام میشود . آنهم بعد از شکنجه های مخوف .
میخواست قبل از اینکه دستگیر شود و به چوبه های اعدامش ببرند ، زهرش را ریخته باشد . چند بار تلفن زد اما کسی در خانه گوشی را بر نمی داشت . از پشت کیوسک دو مرد ریشو بی طاقت بنظر میرسیدند و عجله داشتند . بالاخره برادر کوچکش که اسمش بهنام بود گوشی را بر داشت و بی آنکه چاق سلامتی  کند سراسیمه گفت
 : « خواهر خواهر مامان بعد از تلفنت نگران شده ، آدرس خونت رو نداره ،  صبر کن صداش کنم تا باهات صحبت کنه  » .
فروغ حرفش را قطع کرد و در حالی که دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود ، خودش را کمی جمع و جور کرد .  تصمیم داشت که اگر آن دو نره غول بسیجی مآب دست از پا خطا کنند عکس العمل نشان دهد و بسویشان شلیک کند  . برای همین از داخل چادر با یک دستش هفت تیر را که از ضامن خارج شده بود گرفت و انگشتش  را روی ماشه گذاشت .
آنها  واکنشی نشان ندادند فقط چپ چپ نگاهش کردند و او قدمهایش را بلندتر کرد و در حالی که چهار دنگ حواسش  به اطراف بود ، کمین گشتی ها را دور زد و به راه افتاد .
وقت زیادی نداشت . هنوز پنج دقیقه ای مانده بود . از خیابان اصلی داخل کوچه ای درازی شد که عباس ( بازجوی شکنجه گر ) زندگی میکرد . چشمش از دور به ماشینش افتاد ، خوب که نگاه کرد دید که او مشغول صبحت کردن با زنش در کنار در منزلش میباشد . دیگر دیر شده بود . بر گشت و دوباره به ابتدای خیابان رفت . میدانست که عباس از مقابلش عبور میکند . با کمی دست پاچگی چادرش را از سرش بر داشت و تایش کرد و در کیسه نایلونی که با خود به همراه آورده بود گذاشت . عباس با ماشین بنزی که تازه خریده بود حرکت کرده بود .   طوری ایستاده بود که بخوبی دیده میشد . ضربان قلبش تند تند میزد اما خودش را کنترل میکرد . یک بار راننده ای جلویش ترمز زد اما او سرش را بر گرداند و رفت . عباس را که دید دستش را بلند کرد و او پیش پایش ترمز زد .  خودش را به کوچه علی چپ زد و گفت :
« آقا میرید مرکز شهر » .
: « هی ، فروغ خودتی ، تو آسمونا دنبالت میگشتم ، اینجا چیکار میکنی  ، بپر تو »
: « عباس خودتی ، مگه اینورا زندگی میکنی » .
: « اومده بودم دوستمو ببینم ، چن خیابون اونطرفتر تر زندگی میکنه ،  به دلم برات شده بود که همین روزا میبینمت » .
هر دوتاشان دروغ بهم تحویل میدادند و کلک پشت کلک روی هم سوار میکردند . عباس آرواره اش گرم شده بود و  پشت سر هم  باد و بروت در میداد و چرت و پرت میگفت و از روبراه شدن مملکتی که تا خِرخِره تو منجلاب اختلاس و بزهکاری فرو رفته بود  یاد میکرد  و سکنات و وجنات  بقول خودش ولی فقیه  .
فروغ هم گوش خود را مفت و مجانی به او سپرده بود تا هر چه میخواهد راست و ریس کند . در ذهنش صدای گوشخراش تازیانه هایی را میشنید که این توله ولایت در روز دستگیری به کف پایش فرود می آورد و در همان حال الله و اکبر و خمینی رهبر می گفت . از پاره کردن لباسها و لخت و عور کردنش در سلول انفرادی و عقد صیغه خواندنش در های و های گریه هایش .


: « خب ، نگفتی از اون دهات ماهات ها برا چی اومدی ، کجا میخای بری » .
و در همان حال دست های ستبر و کلفتش را بروی ران فروغ میکشید و گاه روسری اش را کنارمیزد و موهای خرمایی رنگش را لمس و نوازش میکرد  . فروغ هم کمی خودش را کنار میکشید و به روی خود نمی آورد و به جلو نگاه میکرد . از فرط کینه ای که داشت نمیخواست به چشمهای او که مانند چشمهای گرگ درنده بود نگاه کند .
- : « حالا از شوهرتم خجالت میکشی و گونه هات سرخ میشه ، ما که تا قیام قیامت  محرمیم » .
: -  « چند روزیه اومدم این شهر یه اتاق کرایه کردم ، میخوام رشته تحصیلی رو ادامه بدم »
 : « خانوم خانوما ، حالا بدون اجازه نوکرت میخوای ، بری دانشگاه ، مگه پروندت ، دستشون نیس ، یه مخالف نظام ، یه منافق بدون اجازه ماها اصلن امکان نداره ، نه » .
فروغ در همین لحظه حرفش را برید و گفت :
- « بپیچ تو همین کوچه من یه خورده اونطرفتر زندگی میکنم » .
_ « گفتم ، ناناز ، دلم برات یه ذره شده ، به خدا طاقت ندارم ، تو رو که می بینم ، راستا حسینی میخوام درسته بخورمت » .
فروغ هم لبخندی زد و با کمی ناز و ادای زنانه  او را بیشتر حشری کرد اما نگاهش نمی کرد . میخواست به هر حیله ای شده به داخل اتاقش بیاورد و دک و پوزش  را  در بیاورد . از ماشین پیاده شد و به عباس گفت که می تواند ماشینش را کمی آنطرفتر پارک کند و بعد از او به اتاقش بیاید ، چون خوبیت ندارد که همسایه ها یک مرد بیگانه او را در خانه اش ببینند  ،عباس اما در جواب گفت
: « همسایه ها سگ کی باشن ، چوب به ماتحتشان  فرو میکنم ،  آخه ناسلامتی من شوهرتم  » .
بعد از بگو مگو ، عباس از خر شیطان پایین آمد و قبول کرد که بعد از چند دقیقه به اتاقش بیاید . فروغ که میدید او با پای خودش به سلاخ خانه می آید و کلکش گرفته است ، در دلش خوشحال بود . به سرعت در اتاقش را باز کرد و بعد از جمع و جور کردن خرت و پرت ها نقشه دیگری به ذهنش زد .
 هنوز نفسی راحت نکشیده بود که عباس مثل جن دوباره ظاهر شد و نگاهی معنی دار به صورت فروغ انداخت . با چشمهایش اتاق را ورانداز میکرد . نیشخندی زهرآلود در چهره اش جرقه میزد . شکمش را برای جماع با او که در دلش لکاته صدایش میزد صابون زده بود . آلتش در زیر شلوارش راحتش نمی گذاشت و سیخ شده بود . پرید و فروغ را در بغل گرفت و گونه هایش را بوسید ، دستش را مستقیم در زیر شکمش برد و به واژنش چنگ انداخت ، له له میزد . تشنه و گرسنه سکس بود .
فروغ یک آن خودش را کنار کشید و گفت :
- « یه خورده صبر کن ، چقد نشادرت تنده ، همساده ها میشنون و هزار حرف برامون در می آرن ، تو که آدرسمو داری ، میتونی وقت و بیوقت بهم سر بزنی »
عباس اما حشری شده بود و هن هن میکرد و دست از سرش بر نمی داشت ، لباسش را داشت از تنش پاره میکرد ، او را روی زمین انداخته بود و از سر تا نوک پایش را می جوید و سیراب نمی شد .
فروغ یک آن با تمام قدرتی که داشت خودش را از او جدا کرد و گفت
: « من تشنمه ، میخوام اول یه چای بخورم . بعد در اختیارتم ، سیگاری دود کرد و رادیو را روشن . عباس هم که کمی کلافه و اخمو بنظر میرسید حرفش را قبول کرد و بهش گفت که به دستشویی میرود و بر میگردد . دزدانه در اتاق را باز کرد تا در گوشه حیاط خانه به دستشویی برود . فروغ هم فی الفور از داخل کیف هفت تیر را بر داشت و پشت سماور پنهان کرد . نفسی عمیق کشید و کلماتی با خود زمزمه کرد . کمی میترسید که موفق نشود .
پس از چند دقیقه عباس بر گشت . چایی آماده بود . با شک و تردید چایی را به لبش برد و نرم نرمک سر کشید و روی کف اتاق دراز کشید .  فروغ هم لحظه را مناسب دید و  بیدرنگ هفت تیر را بر داشت و گفت :
 - « تخم حروم ، حالا نوبت ، نوبت منه » .
عباس یکهو شوکه و زهره ترک شد و زبانش بند آمد ، میلرزید و از ترس داشت سکته میکرد ، آن گرگ خونخوار اکنون تبدیل به موش شده بود و عجز و لابه میکرد  . خواست به خودش تکانی بدهد که شنید
: « اگه تکون بخوری مغزت رو داغون میکنم » .
در چشمهای فروغ برق انتقام را میخواند .  میدانست که شوخی نمیکند . مرگ را در جلوی چشمهایش میدید . مرگی فجیع از دست یک زن . از همان نقطه ای که هرگز فکرش را هم نمی کرد .
: « به فاطمه زهرا هر چی بخوای برات فراهم میکنم ، قول شرف بهت میدم .  من میلیونها پول تو بانکها دارم . چند ویلا تو شمال .  منو نکش . من زن و بچه دارم » .
- « اون دخترای معصوم تو زندونا چی ، اونا خانواده نداشتن که یا زیر شکنجه ها میکشتی و یا مثل من بدبخت و بیچاره شون میکردی » .
فروغ دید که اگر جر و بحث ادامه پیدا کند . همسایه ها با خبر میشوند . بهش گفت خفه خون بگیرد و دمرو شود . سپس دست و پایش را با طناب گره زد و دهانش را با پارچه بست  و برش گرداند .
عباس با التماس نگاهش میکرد و نمی توانست جیغ و ویغ راه بیندازد . فروغ چند بار در اتاق قدم زد و یواشکی از پنجره به حیاط منزل نیم نگاهی کرد و گوشه اتاق  دوزانو نشست و به او زل زد . میخواست که حالیش کند که چه  زجری  کشیده است . و چه روزها و شبها آرزوی مرگ کرده است . مرگی که در آن سلولهای انفرادی شیرین تر از عسل بنظر میرسید  اما حس انتقام او را از خودکشی باز  میداشت   . نزدیکای  ظهر شده بود ، همیشه در آن هنگام صدای قرآن و سپس  اذان فضا را پر میکرد و صداهای دیگر در حدت و شدتش محو میشد . کمی صبر کرد . یک لیوان آب به سرش ریخت و مثل همیشه کلماتی گنگ و نامفهوم با خودش زمزمه کرد .
وقتی صدای قرآن از بلندگوی مسجدی که در پشت خانه اش  قرار داشت شنیده شد ، ایستاد و هفت  تیر را در دهان عباس گذاشت .
: « صدای قرآنو میشنوی سگ توله  .  دیگه آخر خطه ، میخوام بفرستمت جهنم ، پیش امام قاتلت »
 بالشتی روی صورتش  گذاشت و تا صدای الله و اکبر اذان شنیده شد . گلوله ای به قلبش شلیک کرد و چادرش را با کیف دستی اش بر داشت و بسرعت از اتاق خارج شد .
باد سردی میوزید . برگهای پاییزی در زیر قدمهایش خش خش صدا میکردند . و گاه در هوا چرخ زنان رها میشدند . بعد از مدتها احساس سبکی میکرد . احساسی که ذره ذره وجودش به آن محتاج بودند و فریادش میزدند . مثل گذشته های دور در گودی گونه هایش لبخند نشسته بود و چشمهای سیاهش در آن سالهای تاریک زندگی را دوباره آفتابی میدید ،  آفتابی بی غروب .


مهدی یعقوبی