۱۳۹۱ دی ۲۴, یکشنبه

مادر



سرمای استخوانسوز زمستانی از راه رسیده بود و برف های سنگین همه جا را سفیدپوش کرده بود .  بادی سرد و بی رمق از ناپیداها میوزید و شاخه های لخت و عریان درختان را قلقلک میداد . در آسمان گله های ابر سیاه جولان میدادند و فانوس قدیمی در روی رواق خانه بر فراز سایه های لرزان خویش پت پت میکرد .
 
مادر با آن قد و قامت نحیف و تکیده اش از خواب بلند شد و نرم نرمک به طرف آشپزخانه رفت و نماز صبح را با نم اشکی بر گونه های مهربانش به پایان رساند و در پایان دستهای لاغرش را رو به آسمان برد و نیم نگاهی به عکس فرزندش در قاب کهنه و گرد گرفته که در گوشه اتاق بر روی دیوار بچشم میخورد کرد و از جایش بلند شد .
هوا گرگ و میش بود و فرصت آن را نداشت که چایی ای بنوشد و کمی به به خودش برسد . چادرش را روی سرش گذاشت و بقچه ای از غذا را که شب قبل آماده کرده بود در بغلش گرفت و از پله های آجری پایین رفت . قبل از اینکه در حیاط خانه را باز کند دعایی زیر لب زمزمه کرد و سپس بطرف محل قراری که با دو تن از مادران زندانیان داشت حرکت کرد .


بدنش از سرما می لرزید و گونه های لاغرش کبود شده بود . در خیابان پرنده ای پر نمی زد و انگار جهان در خواب ابدی فرو رفته بود . یکبار نزدیک بود که در برفها سر بخورد و با کله به زمین بیفتد که شانس آورد و با دو دستش محکم به نرده آهنی که در کنارش قرار داشت چسبید و بقچه غذا را که در زیر پایش به زمین افتاده بود بر داشت و با چهره ای محزون دوباره به راه افتاد .
ناگهان یادش آمد که فراموش کرده است تا داروهایش را بخورد و چند تا از آنها را مثل همیشه با خودش به همراه ببرد .  دیگر دیر شده بود و اگر بر میگشت همه قول و قرار ها بهم میخورد و نمی توانست به ملاقات فرزندش که در زندان بود برود .
 
وقتی به محل قرار رسید با هم چاق سلامتی کردند و گونه های هم را به گرمی بوسیدند و سوار مینی بوس شدند .  بعد از کمی خوش و بش و رد و بدل کردن خبرها ، راننده مینی بوس که مرد جا افتاده ای بود تعریف میکرد که هفته گذشته چند تا از این بسیجی ها را به علت اینکه بعد از نگهبانی در خیابان  به خانه زنی بدکاره و مسن در همان محل میرفتند تا خودشان را خالی کنند بازداشت کردند و آنها برای آبروریزی جراتش را ندارند که روز روشن پای به خیابان بگذارند .

راننده در حالی که میخندید گفت که یکی از بسیجی های کله گنده که پایین تنه اش کار دستش داد بچه زن سوم امام جمعه است  .

   هنوز یک ساعتی به وقت ملاقات مانده بود و آنها باید در آن سوز و سرما پشت درهای بسته منتظر می ماندند .  چاره ای نداشتند و اگر که حرفی میزدند مسئولان با توپ و تشر با آنها بر خورد میکردند و زمان ملاقات را کم میکردند . 
مادر از سرما می لرزید و در جا ایستاده قدم میزد تا از پا نیفتد و گاه به حرفهای دو مادر زندانی دیگر که  پچ پچ صحبت میکردند گوش میداد . روز و شب تمام هوش و حواسش پیش دختر زندانیش بود . نمی توانست غذا بخورد و یا آرام بخوابد ، دکترها گفته بودند که او برای درمان دردهای جسمانی و روانی اش احتیاج به استراحت دارد و بهتر است اینهمه در مورد فرزند زندانی اش فکر نکند و یا کمتر به ملاقاتش برود . 

 
بعد از ساعتی یکی از مسئولین اتاق ملاقات با قد و قامت کت و کلفت و چارشانه و ریش هایی درهم و برهم بیرون آمد و به آنها گفت که به علت مشکلی که پیش آمده زمان ملاقات به یک ماه دیگر موکول میشود و بهتر است در برف و باران وقت خودشان را تلف نکنند و به خانه بر گردند .
ملاقاتی ها با شنیدن خبر به همهمه نگاهی تعجب آمیز به او کردند و در آن میان یک مرد میانسال با صدای بلند گفت :
-  دو هفته قبل هم با همین بهونه دستمون رو تو پوست گردو گذاشتین ، ما از راههای دور و دراز اومدیم ، خدا رو خوش نمی آد که تو این سرما ما رو دست خالی بر گردونی ، ما میخوایم فقط چند دقیقه بچه هامونو ببینیم .
- همین که گفتم ، دیگه جر و بحث اضافی نکنین ، صلاح خود و بچه هاتون در اینه که این محوطه رو خالی کنین و مزاحم کار برادرا نشین .
چند تن از ملاقات کنندگان از شدت تاثر اشک از چشمهایشان به گونه های کبودشان قل میخورد و با تعجب به آن مسئول ملاقات که در کنارش دو نفر پاسدار مسلح ایستاده بودند نگاه میکردند و از جا تکان نمیخوردند .
مسئول ملاقات که اسمش غلام حسن بود دوباره تکانی به خود داد و با قیافه ای که از آن شرارت و تحقیر میبارید این بار با صدای تهدید کننده گفت :
- انگار که شما مغز خر خوردین وحرف حساب حالیتون نمی شه و باید با اردنگی تن لشتونو بیرون انداخت ، 5 دقیقه به شما فرصت میدم اگه جول و پلاستونو جمع کردین و دمتون رو رو کولتون گذاشتین که تمام وگرنه با شما مث بچه های منافقتون رفتار میکنم .
ناگهان از میان جمع مادر که انتظاری طولانی در نگاهش موج میزد با صدای گرفته و بغض آلودی فریاد زد :
- آخه مسلمون من 3 ماه آزگاره دخترمو ندیدم ، هر دفعه میام به یه بهونه ما رو رد میکنین ، من که تا دخترمو نبینم از اینجا جوم نمیخورم .
خانواده ها با هم زمزمه ای کردند و دست آخر تصمیم گرفتند که با آن لات و لوت های پاسدار بگو مگو نکنند تا خدای نکرده عقده شان را سر بچه هایشان خالی کنند و سپس آرام آرام شروع به بر گشتن کردند ، مادر اما با بغضی سنگین که در گلویش مانده بود در پشت در ملاقات در زیر برفی که هر لحظه شدیدتر میشد ایستاده بود و تکان نمیخورد . یکی از خانواده ها که متوجه شده بود به نزدش آمد و با نگاهی مهربان گفت که صلاح نیست با این گرگهای هار در بیفتد و خودش و دختر در بندش را توی درد سر بیشتر بیندازد  .
مادر بقچه غذایش را تنگ در بغل گرفته بود و تک و تنها در آن نقطه ایستاده بود و تکان نمیخورد . بعد از چند لحظه دوباره غلام حسن  مثل اجل معلق در حالی که رگهای شقیقه هایش مانند عقرب های جراره بیرون زده بود نزدش ظاهر شد و به سرش نعره کشید :
- تو مث اینکه زبون آدم حالیت نیس ، زنیکه گفتم اینقد اینجا موس موس نکن ، سگ توله ت چیزیش نیس .
و سپس بقچه را از دستش قاپید و بازش کرد و وقتی چشمش به غذای چرب و نرم افتاد  با چشمانی که از آن شرارت میباید  آن را با تمام زور بازویی که داشت به اطراف پرتاب کرد و داد زد :
- دخترت اسمش چی بود آره « سپیده » سپیده خانم جاش امنه امنه ، دماغشم چاقه چاقه و به این غذاها احتیاجی نداره ، راسی فراموش کردم به عرضتون برسونم ، حاج آقا نعمتی گفته به مبارکی دخترت عروس شده یعنی دسته جمعی عروسش کردیم ، ببخشیدا که شیرینشو براتون نیاوردیم .

بی شرف ، بی دین ، من تا دخترمو نبینم از اینجا تکون نمیخورم ، یا باید نشونش بدین یا باید نعشمو از اینجا ببرین .

و سپس به صورتش تف پرتاب کرد  . غلام حسن هم از کوره در رفت و با چهره ای که از آن شرارت میبارید عینک دودی اش را بر داشت و به سرش نعره کشید
- جنده پتیاره ، حالا برام شاخ و شونه میکشی و به صورتم تف پرتاب میکنی ، مث دخترت  تیکه پاره و حامله ت می کنم ، بطری تو اونجات فرو میکنم . کاری میکنم که مث عزیز دردونه ات مقعدت ده تا بخیه بخوره و نتونی از درد از جات بلند شی  .

سپس دست برد و به موهایش چنگ زد و او را کشان کشان در گل و لای با مشت و لگد به آنطرف جاده برد و با تمامی قدرت به طرف دیوار پرتابش کرد و در حالی که یک مشت از موهای او در دستش باقی مانده بود گفت
- حالا تو این سوز و سرما سقط شو تا بفهمی یه من ماست چقد کره داره ، زنیکه هرجایی  به صورتم تف پرتاب میکنه ،  تف به آبا و اجدادت .

   
مادر وقتی به دیوار پرتاب شد ناله خفیفی کرد و چهره اش پر از خون شده بود ، بشدت نفس میزد و سرش گیج میرفت و دور و بر را تیره و تاریک میدید ، چند بار تلاش کرد که از جا بر خیزد اما نمی توانست و تا کمی بلند میشد دوباره به زمین می افتاد .
آنسوی تر چند پاسدار و شکنجه گر با دست بسویش اشاره میکردند و تمسخرش میکردند و هرهر میخندیدند .
 مادر انگار قوه مرموزی در جانش شراره میکشید صدای دختر زندانی اش را می شنید که در اعماق سلول انفرادی به التماس میگفت مادر مادر برگرد ، من هنوز زنده ام ، نگذار اشکت رو این جانورا ببینن :


 - دخترم این تویی ، حالت خوبه ، اذیتت که نکردن
 - نه مادر من حالم خوبه ، چیزیم نیس
پس این لکه های خون ...
-  من که گفتم ، حالم خوبه مادر برگرد 

 
بر خاست و قابلمه غذا را که در اطراف پرت شده بود بر داشت و به بقچه اش گذاشت و یک تکه شاخه ای را که دم دسستش افتاده بود بر داشت و مثل عصا ازش استفاده کرد و دوباره به کنار در زندان رفت و با خودش زمزمه کرد من تا دخترم را نبینم از اینجا تکان نمی خورم .
انگار آسمان هم خشمگین بود و بارش برف بیشتر و بیشتر میشد ،  در آن نقطه پرت افتاده و سوت و کور هیچ صدایی بگوش نمی رسید ، دست و پاهایش از شدت سوز و سرما کرخت شده و شاخه خشکیده از دستش به زمین افتاده بود . روی چادر سیاهش از بس برف نشسته بود  سفید به نظر میرسید .
نگهبانی بر فراز برجک زندان در صد متری با سلاحش ایستاده بود و به حول و حوش چشم می اندوخت و قیافه او را که در زیر بارش برف سنگین و مداوم سفیدپوش شده بود با بقیه اشیا پیرامونش تشخیص نمی داد .
چند ساعتی گذشت ، مادر پلکهایش دیگر تکان نمی خورد . بقچه اش را اما هنوز سخت در میان دو بازویش گرفته بود و میفشرد و میگفت :


- دخترم برات غذای گرم آوردم
اینم کتاب شعر فروغ فرخزاد که خواسته بودی بیارم
آنشب تا صبح پیکر یخ زده اش در بارش برف و  سوز و سرما در پشت در ملاقات زندان باقی مانده  بود  و از آن روز به بعد دیگر هیچ کسی خبر دار نشد که بر پیکر بی جانش چه رفته است .


نوشته مهدی یعقوبی