این داستان بیش از یک میلیون بازدید داشته است
من سرم را پایین انداخته بودم و در سردر ورودی حمام دست مادر بزرگم را محکم گرفته بودم و به حرفهای زن صندوق دار حمام که کارها را راست و ریس میکرد به ظاهر اعتنایی نمی کردم ، مادر بزرگ در طول راه به من گفته بود که اگر حرفی زدند صم و بکم چفت دهانم را ببندم و چیزی نگویم .
- سوری خانم ، این بچه دهنش بوی شیر میده ، تازه که مجانی نمیخواد حموم بگیره ، خودت میدونی همیشه پول اضافی براش میدم ، تو رو به اون شال سبزی که به دور کمرت بستی ، اذیتش نکن خدا رو خوش نمیاد
- زهرا خانوم من که حرفی ندارم اما ، زبون زنای دیگه رو که نمیشه گل گرفت ، پسر بگو چند سالته ،
من هم کمی مِن و مِن کردم و نیم نگاهی به مادر بزرگ انداختم و با آنکه 9 سال داشتم و در کلاس دوم دبستان بودم گفتم 6 سال
- نگفتم که طفل معصوم هنوز مدرسه نمیره ، بخوره به تخته قدش به باباش رفته ،