وقتی به خانه رسید کلاه مخملی اش را از سرش بر داشت و دستی به نرمی به موهایش کشید . سکوت سرد و یخ زده ای در حیاط آکنده بود . صورت استخوانی اش را در کنار پاشویه حوض شست و با دستمالی ابریشمی خشک . نفسی عمیق کشید و از پله ها به آرامی رفت بالا . وارد اتاق که شد دید سر پسر 6 ساله اش روی زانوی زنش قرار دارد و از شدت تب می لرزد و شرشر عرق از سر و رویش می ریزد .
زنش تا چشمش بهش افتاد ، اشک از چشمهای قهوه ای رنگش به روی گونه های گندمگونش سرازیر شد و با تن و بدنی خسته و درمانده پا شد شوهرش را در بغل گرفت و با بغض گفت :