آنروز دختر 12 ساله حسن آقا وقتی از نانوایی به خانه بر میگشت ، یکهو هوس کرد که در بادهای نرمی که به گونه هایش میوزیدند روسری را از سرش بر دارد . همین کار را هم کرد و هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که ناگهان در راه ناپدید شد .
اسمش ستاره بود و کمی از سن و سالش بزرگتر . پدر و مادرش تمام زمین و زمان را گشتند و به این در و آن در زدند اما هیچ رد و اثری ازش پیدا نکردند . هزار فکر و خیال از سر و کله شان بالا و پایین میرفت . میتوانست چه شده باشد . چه اتفاقی برایش افتاده بود آیا کسی او را دزدیده یا که کشته بود . ماموران انتظامی بهشان گفتند که این روزها آمار دختران فراری از خانه زیاد شده است و این حوادث در شهرهای بزرگ فت و فراوان اتفاق می افتد . آنها همچنین گفتند که دخترشان چند بار شئونات اخلاقی را زیر پا گذاشته و با دوچرخه در خیابان دیده شده است ، با اینچنین قول دادند که موضوع را پی گیری خواهند کرد و اگر سرنخی بدست آوردند بیدرنگ خبرشان خواهند کرد . آنها اما حرفهایشان را باور نمی کردند و حتی فکر و خیالش را به خود راه نمی دادند که دختر نازنین شان از خانه فرار کرده باشد .