۱۳۹۶ خرداد ۱۸, پنجشنبه

اولین بار که عاشق شدم





اولین بار که عاشق شدم 13 سال داشتم . اواسط تابستان بود و آسمان آبی و آفتابی . توپ فوتبالم افتاده بود توی حیاط خانه همسایه . شنیده بودم که آنها برای تعطیلات تابستان رفته اند زیارت  . برای همین از دیوار به مثل گربه ای چست و چالاک کشیدم بالا و تا نگاهم افتاد به حیاط خانه شان . از دیدن منظره ای که  روبروی چشمهایم بود نزدیک بود سکته کنم و یا هم سکته کرده بودم . 
زن آسید نقی  لخت و عور ، یعنی نه  پیراهن داشت ، نه دامن داشت ، نه پستان بند داشت و نه استغفرالله زبانم لال شورتی حتی در پایش بود و داشت در حوض بزرگ حیاط خانه تن و پیکر مرمرینش را می شست و زیر لب زمزمه های عاشقانه می کرد .

مات و مبهوت نگاهش کردم . چشمایم از تعجب داشت از کاسه میزد بیرون . 
اسمش ملیحه بود و 17 سال سن داشت  .و چه قد و قامتی و چه موهای بلند و زیبایی  . خوشبختانه پشتش به من بود و نمی توانست مرا ببیند . 
یک آن گمان کردم خوابم ، و به خودم گفتم آره حتما خوابم . چشمهایم را مالندم و دوباره چشم دوختم در حوض خانه که آبهای زلالش در زیر نور آفتاب میدرخشیدند و با لبهای تبدار تن برهنه اش را له له زنان می بوسیدند .
من که تا بحال زنی نیمه لخت را ندیده بودم . ناگاه احساس عجیبی بهم دست داد . احساسی که تا بحال نداشتم .  حرارتی لذت بخش در تنم منتشر می شد و تپش قلبم تند و تندتر . بیخود شده بودم و در منظره روبرویم غرق . اصلا و ابدا در خیالم نبود که ممکن است کسی بیاید و بگوید :
- آهای وروجک مگه خودت خواهر و مادر نداری که به ناموس مردم نیگا می کنی 

از بخت بد همینطور هم شد ، پدرم بر گشته بود به خانه  و من از بس که ششدانگ حواسم به تن و پیکر بلورین زن همسایه بود و در دنیای دیگری سیر و سیاحت می کردم خبردار نشدم . یکهو دیدم که کسی با دستهای ستبرش زد به ساق پایم . 
- آهای پسر اون بالا چیکار می کنی
با شنیدن صدای کلفت پدرم  . انگار برق مرا گرفت .  از ترس یکهو چشمم سیاهی رفت و افتادم از آن بلندی در بغلش و بیهوش شدم . او هم که در باغ نبود و نمی دانست که موضوع از چه قرار است . دستپاچه شد و با صدای بغض آلودی مادرم را صدا زد 
- زن ، زن بچه مون داره از دس میره ، یه کاری بکن

مادرم دوید در ایوان و با دیدن من در آغوش پدرم ،  زد با دو دستهایش به سرش و فریاد کشید 
- یا فاطمه زهرا ، چی شده ..
- عجله کن ، به دکتر زنگ بزن ، نه نه یک پارچ آب سرد بگیر بیار 

پارچ آب را که روی صورتم خالی کردند دست و پایم تکانی خورد و سرفه ای کردم و ناگاه چشمم افتاد به چهره های نگران پدر و مادرم . صحنه یادم آمد و با خودم گفتم که اکنون دخلم را در می آورند و پوست از تنم می کنند . اما وقتی که اشکهای مادرم را دیدم فهمیدم که موضوع آنطورها هم که فکر می کنم نیست و آنها اصلا روحشان از صحنه های مهیجی که دیدم خبر ندارد :
- توپم افتاده بود خونه همسایه رفتم ...
پدرم با مهربانی جواب داد :
- عزیزم ، یکی دیگه بهترشو برات میخرم . چرا رفتی رو دیوار و جون خودتو به خطر انداختی ، زن پاشو براش یه آب نبات بیار تا مجرای تنفسیش روبراه شه . بعدشم با هم میریم برات توپ بخرم 

لبخندی به گونه ام نقش بست و از اینکه ماجرا به خیر و خوشی گذشته است شاد و خوشحال بودم . چند روز از آن ماجرا گذشت اما مگر صحنه های 18 سال به بالایی که با چشمان وق زده ام دیده بودم از خاطرم محو میشد . هر لحظه و هر ثانیه و حتی توی خواب هم مثل پرده سینما در جلوی چشم هایم ظاهر می شدند .
پیکر خوش تراشی که مثل الماس در شکن آب حوض می درخشیدند . لب های شرابی و وسوسه آور، پستان های شهوتناک ، کمرهای باریک و ران های هوس آلود ... داشتم آتشم می گرفتم ...
فهمیدم که عاشق شده ام ، آنهم دیوانه وار .خواب و خوراک را از دست داده بودم و همش در رویاهای دور و دراز غرق . پدر و مادرم فکر میکردند بعد از آن حادثه بیهوشی حتما اتفاقی برایم افتاده است و بعد از مشورت با هم تصمیم گرفتند که مرا ببرند نزد یک روانپزشک .

 یک روز که در آشپزخانه مادر مشغول درست کردن قورمه سبزی بود دلم را زدم به دریا و ازش با ترس و لرز پرسیدم :
- مادر جون عشق چیه

مادر که اسم این میوه ممنوعه را شنید . متحیر نگاهم کرد و من که از حالتش ترس برم داشت . گفتم همین الان ملاقه ای که در دستش است میزند به فرق سرم . چند قدم آمد جلو و با زانو نشست مقابلم و نگاهی محبت آمیز بهم کرد و در حالی که در عالم رویاهای  قشنگش پرواز میکرد  گفت :
- به به آق میلاد ، پسرگلم می بینم دیگه بزرگ شدی

وقتی که نگاه مهربانش را دیدم ، جرئتم بیشتر شد و باز ازش سئوال کردم :
- آیا تا بحال عاشق شدی

غش غش زد زیر خنده ، قبل از ازدواج عاشق یه پسر قد بلند و خوش تیپ شده بودم ، خیلی دوسش داشتم ، اونم منو میخواس ، وقت و بی وقت به هم نامه های رمانتیک می نوشتیم و قرار و مدار . پسرم یه وقت نری به بابات این حرفایی که بهت زدم بگی پوست از تنم می کنه و طلاقم میده .
- مادر نامه رمانتیک یعنی چه
- یعنی شاعرانه 
- میتونی به منم یاد بدی

انگشت به دهن نگاهم کرد و گفت :
- پسرم تو هنوز دوازده سالته ، دهنت بوی شیر میده .


دو هفته بعد مادر و مادر بزرگم دستم را گرفتند و گفتند میرویم نزد روانپزشک . من که نمی دانستم روانپزشک چیست شاد و شنگول باهاشان راه افتادم و سوار تاکسی شدم . مثل همیشه مادر بزرگ با راننده شروع کرد به آسمان و ریسمان بافتن و حرف های تکراری و همیشگی . راننده که مرد جوانی بود و بی حوصله در میان حرف های مادر بزرگ رادیو را روشن کرد و صدایش را بلند . آخوندی در باره بیداری اسلامی در غرب سخن می گفت که در آمریکا یک میلیون نفر تظاهرات کردند و خواستار حکومتی مشابه جمهوری اسلامی و ولایت فقیه شدند . 
راننده هم با شنیدن خالی بندی های آخوند پقی زد زیر خنده و گفت : دروغ که خناق نیست .
وقتی که از تاکسی پیاده شدیم چند دقیقه ای راه رفتیم و رسیدیم به دم در خانه ای قدیمی . در خیابان بچه های محل با جیغ و داد فوتبال بازی می کردند و جر و بحث . نگاهشان کردم و افسوس از حال و وضع خودم .
چند بار در زدیم و منتظر . بالاخره پیرزنی در را باز کرد و با سلام و صلوات ازمان خواست برویم داخل . در انتهای حیاط دیدم گربه ای سیاه و سفید مغموم نگاهم می کند . دویدم به طرفش . وقتی بهش رسیدم ایستادم و نگاهش کردم . چند قدم آمد جلو و پشتش را به پاهایم مالید . خواستم بغلش کنم که مادر صدایم زد . روی ایوان چشمم خورد به مرد میان سالی که که ریشهای حنا بسته اش تا سینه اش آویزان بود و دائم دعاهای عربی میخواند و به اطراف و اکنافش فوت . یک فانوس آن هم در روز روشن در دستش بود که من فلسفه اش را نفهمیدم . فقط به خودم گفتم که انگار مخش تاب دارد .
نزدیک تر که شدم از نگاههای غریب و لحن کلامش کمی ترس برم داشته بود در گوشی به مادر گفتم :
- تو که گفتی میریم پیش روانپزشک
او هم نگاهی کنجکاو انه به اطراف انداخت و چادرش را روی سرش جابجا کرد و گفت :
- راس میگی پسرم ، اولش میخواسم ببرمت پیش دکتر اما مادر بزرگت آدرس سید حسینو از یکی از بستگان گرفته و گفته که کرامات داره و دستش معجزه می کنه ، هر نوع جنی که تو جلد آدم رفته باشه با فوت و فنایی که بلده خارج میکنه .
- یعنی میگی من جن دارم 
- بذار اول معاینه ت کنه بعد که تمام شد با هم حرف میزنیم 

من از شنیدن نام جن صورتم کبود شد و دست و پایم ناخودآگاه شروع کردند به لرزیدن .
پیرزنی که در را باز کرده بود به مادر و مادر بزرگ گفت که در خانه همسایه سفره ابوالفضل است و آنها میتوانند تشریف ببرند و دو ساعت بعد که سید حسین کارش تمام شد بر گردند . 
تنها که شدم ترسم بیشتر شد . سید حسین لنگان لنگان آمد به طرفم و در مقابلم ایستاد و دستش را دراز کرد . 
- دستتو بده بمن عزیزم
بدجوری نگاهم میکرد و هی نوک زبانش را در دهانش می چرخاند . انگار خیال های بد بد در سرش بود . وقتی که دید از جایم بلند نمی شوم . بازویم را به آرامی گرفت و از جایم بلند کرد و گفت :
- نترس پسرم ، وقتی جنو از تنت در آوردم و نجاتت دادم ، میفهمی .
- جن ، جن 
- گفتم دستتو بده بمن عزیزم 

مرا برد در اتاقی که روی دیوارهایش دعاهای دفع اجنه نوشته شده بود و نام انواع جن ها و جن جنها . روشنایی تاریکی در چشمانش بود . دستهایش دائم با ریشش بازی می کرد و نگاههایش شیطانی . رفت از روی طاقچه کتابی گرد و خاک گرفته را بر داشت و چند بار فوتش کرد و غبارهایش را تکاند .   چشمهایش را برای لحظاتی بست و در حالی که دستهایش را مثل جادوگرها به اطراف می چرخاند و به زبان از ما بهتران و ورد میخواند چند بار دورم چرخید و  ناگاه شروع کرد به ناله و تضرع .  سپس زل زد به سر تا پایم .  فکر  کردم که اکنون زنده زنده مرا پوست می کند و یک لقمه چپم :
- خب پسرم بگو چن کلاس درس خوندی 

سکوت کردم و جوابش را ندادم . به آرامی دستی کشیدم به پس گردنم و سپس رانم پاهایم .

- بگو ببینم زیر بغلت مو در آورده ، منظورم اینه مرد شدی 
سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم اما او ادامه داد :
- لای پاهات چطور ، پشم و پیلی زده .

باز هم دندانهایم را روی هم فشردم و خاموش .
دستهای تنومندش را بلند کرد و مرا نشاند روی زانویش و سپس یکی از انگشتانش را روی لبم . 

نمی دانم چه شد که یکهو مثل تیری که از کمان جدا میشود از جا بر خاستم و در اتاق را باز کردم و بی  آنکه کفشم را بپوشم با پای برهنه فلنگ را بستم . 

* * * * *

چند روزی که گذشت و آبها از آسیاب افتاد . دوباره پیکر لخت و برهنه زن همسایه در نظرم متجلی شد و من از خود بیخود . قوه مرموز ی در زیر پوستهایم قلقلم میداد و بمن می گفت که باز هم سرکی بکشم و ببینم چه خبر است . همین کار را هم کردم . توپ تازه ای را که پدر خریده بود و با مهربانی به من داده بود در دستم گرفتم و ابتدا نگاهی انداختم به اطراف . هوا گرم بود و خفه . مادر  مشغول رفت و روب بود و سرش در لاک خودش . توپ را شوت کردم و انداختم به خانه همسایه . بیدرنگ از دیوار کشیدم بالا و دزدکی چشم انداختم به حیاط خانه اش . در حوض کسی نبود و در حیاط هم  . با خودم گفتم پس کجا میتواند رفته باشد . بیشتر نگاه کردم و کنجکاو . طرح و نقشه هایی در سرم شروع کردند به جولان . لبخندی بر چهره ام نقش بست .
 در همین هنگام ناگاه کلیدی در قفل در چرخید و من که میترسیدم پدرم باشد از هول و ترس پریدم به داخل حیاط خانه همسایه ...


پاورچین پاورچین رفتم به طرف توپ که افتاده بود کنار حوض . برش داشتم . با گامهای بلند و تند دویدم به سمت در حیاط . دیدم که در قفل است . به هر ترتیبی بود از دیوار بالا کشیدم و بر گشتم به خانه . 
یک هفته از آن ماجرا گذشت تا اینکه یک روز که داشتم از کنار منزلشان میگذشتم دیدم که در باز است و حیاط خانه شان پر از مهمان . فهمیدم که آسید نقی از زیارت بر گشته است و مثل همیشه بساط سور و سات بر پا کرده است . کنجکاو شدم و با خودم گفتم بد نیست تا نگاهی بیندازم داخل . خدا را چه دیدی شاید ملیحه را ببینم . همین که در را  کمی بیشتر باز کردم در میان آنهمه مهمانان ریز و درشت ناگاه ملیحه نگاهش افتاد به من . چشمانش برقی زد منم همینطور . یک لحظه ترس برم داشت اما وقتی لبخند زد . پاهایم قرص شد و محکم . سرش را به اطراف گرداند و وقتی که دید کسی متوجه اش نیست آمد به سمت و سوی من . 
- سلام همسایه ، بازم توپتو گم کردی
من که خیال میکردم  از داستان خبری ندارد یک آن شوکه شدم و افتادم به تته پته . خواستم بر گردم که گفت :
- پسر ناقلا فک میکنی ، من ندیدمت که با اون چشای از کاسه در اومده به تن و بدن لختم نیگا میکردی . اگه به شوهرم بگم ، قلفتی پوستتو می کنه
- من . . . من که نیگات نکردم
- عیبی نداره ، منم از دس شوهرم عصبانی ام ، یه ماه در خونه رو قفل کرد و رفت نمی دونم با کی به زیارت ، آدم بدجنسیه
من هم با چشمان گشاد نگاهش کردم  و گفتم :
- یه ماه 
- از فردام با کمربند چرمیش می افته به جونم . 
- من دیگه میرم 
- باشه ، راسی من پاهام درد میکنه ، میتونی فردا یه نوک پا بیای اینجا بری مغازه مش حسن  یه دوا برام بخری .
- ساعت چن 
- 11 صب خوبه ، تازه شوهرم  ظهرا خونه نمی آد
- باشه حتمن میام 
- قربونت برم ، پس می بینمت 

تمام شب در فکر فردا بودم و با خودم کلنجار . با خودم میگفتم ، فهمیده که نگاهش میکردم . آن وقت  نه تنها هیچی نگفته بلکه باهام مهربانتر هم شده است . 
ساعت یازده که شد ، توپ فوتبالم را در دست گرفتم و نگاهی انداختم به کوچه . دیدم که خلوت است . آهسته قدم بر داشتم همین که خواستم در بزنم چشمم افتاد ، به قنبر آقا روضه خوان مسجد که آدم خل و چلی بود و بسیار دهن لق . رویم را بر گرداندم و انگار شتر دیدی ندیدی بر گشتم . او هم همان حوالی ایستاد و تسبیحش را چرخاند و وردی روی لبش . انگار گلویش پیش ملیحه گیر کرده بود اما از ترس شوهرش جرئتش را نداشت که برود در خانه اش . ملیحه با آن زیبایی جادویی و قد و قامتی که داشته مرده را از زیر اعماق خاک زنده میکرد چه برسد به روضه خوان محل . 
رفتم و مدتی در حیاط خانه قدم زدم و بعد از دقایقی بر گشتم دیدم که قنبر رفته است . زنگ در را فشار دادم . در یک پلک بهم زدن دیدم که در را ملیحه باز کرده است . بی آنکه حرفی بزند دستم را کشید و آورد به داخل حیاط . غش غش زد زیر خنده . چادر را از سرش بر داشت و پرتاب کرد روی ایوان ، بعد روسری اش را . موهای بلند و بلوندش ریخته بود روی شانه های لختش . لبش را هم ماتیک زده بود . عینهو آلبالو . دامنی کوتاه داشت و پاهای برهنه  خوش تراش . 
درخشش خاصی در نگاهش بود ، راستش من کمی هول و هراس داشتم نمی دانم برای چه . او که فهمیده بود آمد به سویم و دستم را گرفت و گفت :
- دیر کردی پسر ،  میخوای خونمو نشونت بدم 

سکوت کردم و چیزی نگفتم  . او هم به شیطنت گفت :
- یا میخوای برات برم لخت و عور توی حوض .


دستم را بنرمی گرفت و باهم رفتیم به راهرو . گل و گشاد بود و با صفا . عطر دلنشینی فضا را آکنده بود . روی دیوار عکس بزرگی بود از آسید نقی شوهرش با 2 همسرش در زیارت به کربلای معلی . چادری سیاه بتن داشتند و  تنها دو چشمانشان که در سمت چپ و راستش ایستاده بودند معلوم بود  . زیر عکس هم حدیثی نوشته شده بود از  سیدة نساء العالمین  :  بهترین زنان کسانی هستند که مردان آنها را نبینند و او نیز مردان  را نبیند .

با خودم گفتم برای همین شوهرش او را  در  خانه زندانی کرده است و رفت زیارت تا مردان نامحرم چشمشان به او نیفتد و یا او هم با دیدن مردان نامحرم حشری نشود .

ملیحه در همین حال دستم را رها کرد و رفت به آشپزخانه تا شربت بیاورد . 
در سمت راست راهرو  یک قفسه بزرگ از  کتاب بود . همه شان کتابهای قطور حدیث ،  از میزان الحکمه تا تحریر الوسیله و بحارالانوار و داستان راستان و ... 
روی مبل راحتی نشستم حیران و سرگردان . مور مورم می شد نمی دانستم چه باید بکنم ، خودم را سپردم به دست تقدیر . با خودم گفتم هر چه پیش آید خوش آید .
ملیحه از آشپزخانه آمد در دو دستش دو لیوان شربت بود  . یکی را داد به من و دیگری را برد روی لبش :
- تو این گرما با این شربت تگری جگر آدم حال می آد . تو چی عزیزم

وقتی که گفت عزیزم ، من گونه هایم سرخ شد و سرم را انداختم پایین . مثل همیشه با صدای بلند خندید و گفت :
- رو دیوار که بربر نیگام میکردی لپهات سرخ نمی شد ، حالا با گفتن یه کلمه رنگ و روتو باختی 
دستانش را حلقه کرد دور کمرم و دستی کشید روی موهام و به شوخی گفت :
- نترس عزیزم ، من قرص ضد بارداری تو خونه دارم
- قرص ضد بارداری چیه .
- بعدا بهت نشون میدم ، اما اول میخوام پیرهن تازه ای که حاج آقا از زیارت برام سوقات آورده نشونت بدم . 
دوید و از اتاق بغلی پیراهن گلدار آستین کوتاه و زیرپوش ابریشمی اش را آورد . روبرویم ایستاد و گفت :
- میخوایم بگی بهم میاد یا نه ، باشه
- باشه 
- حالا شدی یه شوهر خوب ، پاشو زیب پیرهنم واز کن ،
- با منی 
- نه با از ما بهترونم ، یالا بجنب

پاشدم و در حالی که دستانم از وحشتی نامعلوم می لرزید زیب پشت پیراهنش را باز کردم . پیراهنش باز شد و تن خوشتراش و مرمرینش در نگاهم شروع به درخشیدن . 
- چرا معطلی بکش پایین تر  

در پشتش لکه های کبود ضربات کمربند به چشم میخورد . روی لمبر سمت راست  باسنش هم خطی از چاقو  . فهمیدم چرا اینطور با آسید نقی سر لج افتاده است و کینه اش را به دل ، گفت :
- چی میگی ؟
چی رو چی میگی !؟
- خودتو نزن به کوچه علی چپ ، تن و بدنم قشنگ نیس

تا رفتم که جوابش را بدهم ، زنگ در به صدا در آمد .  ملیحه دست پاچه شد و گفت :
- یالا بجنب خودتو تو کمد مخفی کن . نه نه برو تو حیاط پشت حوض ، درو که واز کردم و شوورم اومد بالا بزن بچاک . اگه یه وقتم چشش افتاد به تو بگو ، توپت افتاده بود و در زدی کسی درو واز نکرد ، توام مجبور شدی از دیوار بپری تو حیاط . 
ترسان و لرزان رفت تا در را باز کند . در راه با خودش گفت :
آسد نقی که کلید داره ، پس کی میتونه باشه . خواست بر گردد که روسری اش را سرش کند که رسیده بود به پشت در . پشیمان شد . در را کمی باز کرد دید قنبر آقا روضه خوان است . در جا خونش بجوش آمد و در را خواست ببندد که قنبر پایش را گذاشت لای در . ملحیه هر چه زور زد موفق نشد .
- زن آبرومو نبر ، من تو این محله عزت و احترام دارم . یه موقع می بینن .
- بهت گفتم که دیگه اینورا آفتابیت نشه ، آسید نقی اگه بفهمه پوستتو میکنه 
- من که خلافی نکردم فقط درو واز کن میخوام دو کلام حرف حساب بزنم و برم

ملیحه که دید اگر ادامه دهد رسوایی ببار می آورد در را  باز کرد و او تند و تیز آمد داخل . وقتی دید ملیحه روسری ندارد . قوه باه در رگانش فوران کرد و گفت :
- خودت میدونی من کشته و مرده تم . من حاضرم همه زندگیمو به پات بریزم 
- تو مگه عقل از سرت پریده من شوهر دارم ، اگه کله اش پیدا بشه خون بپا می کنه . 

قنبر آقا که غریزه جنسی دیوانه اش کرده بود و تن و بدن نیمه لخت ملیحه از خود بیخودش . یک آن مثل گرگ گرسنه دستانش را انداخت دور کمرش و انداختش روی  زمین . پیراهنش را از شدت شهوت چاک داد و شروع کرد به بوسیدن . 
- ولم کن مردیکه 
او اما نفس نفس میزد و نمی فهمید که او چه می گوید . 

در همین حال  صدای آسید نقی  که در قفا سر و سری با زن همسایه داشت و باهاش پشت در  مشغول خوش و بش شنیده شد  . لحن صدایش را که شنیدند ملیحه و قنبر خان دویدند به سمت ایوان . هنوز از پله ها بالا نرفته بودند که آسید نقی کلید انداخت و در را باز کرد و چشمان متعجبش با ناباوری افتاد به آنها . 
کتش را پرتاب کرد به کف حیاط و  چاقوی شکاری اش را در آورد و در حالی که از خشم و غضب خون جلوی چشمانش را  گرفته بود نعره زنان دوید به دنبالشان :
- با ناموس من ، دیوث گوش تا گوش ات رو می برم و آتیشت میزنم . 

در این حیص و بیص من از پشت حوض سرم را بلند کردم و چشمانم را لغزاندم به اطراف . وقتی دیدم که اوضاع امن و امان است از خانه زدم بیرون .

یک ماه بعد جسد حاج قنبر را در جنگل های اطراف چالوس در حالی که تن و بدنش را حیوانات وحشی و درنده خورده بودند در حوالی رودخانه پیدا کردند . مهین را هم کسی دیگر ندید . 

پس از آن اتفاق دلهره آور  پشت دستم را  داغ کردم که دیگر هرگز پایم را به خانه همسایه نگذارم .  

دلم اما برای ملیحه خیلی تنگ شده بود . 

مهدی یعقوبی