۱۳۹۶ مهر ۱۸, سه‌شنبه

غارت شدگان



 مگه خل شدی بابک، خودتو واسه هیچ و پوچ میندازی تو هچل
- چطور بگم دیگه نمی تونم ، کارد رسیده به استخونم 
- یه خورده عقلتو بکار بنداز و بی گدار به آب نزن
- تو اخته ای جواد ، فک میکنی مردونگی تنها اون چیزیه که زیر شکمته ، یعنی اخته ات کردن ، قد یه نخودم جربزه نداری
- میگی چیکار کنم ، اونا با از ما بهترون سر و سر دارن ، اگه بخوای موی دماغشون شی ، یه جوری کلکتو می کنن که آب از آب تکون نخوره . یهو دیدی تو خیابون یه ماشین با سرعت زد بهتو و کله معلق شدی . اونم که میاد کمکت کنه یه چاقو فرو می کنه تو شیکمت . 

- من پی همه چیزو مالیدم به تنم . تموم دار و ندارمو اونم تو روز روشن دزدیدن .
-  مث اینکه حرف حساب تو مخت فرو نمی ره . میگم سرنخ این دزدا میرسه به سران سپاه و دفتر آقا . اگه بخوای پاتو از گلیمت بیرون بذاری سر به نیستت می کنن ، حالا توام برام هی فلسفه بباف و لاهوت و ناسوت .
- چی خیال کردی ، فک میکنی من هالوم ، البته که میدونم سرنخ این شیکم گنده ها که خون مردمو میکنن تو شیشه اون بالا بالاهاس
- من که عقلم قد نمی ده 
- مسئله عقل نیس ، یه جو غیرته

بابک که در جلوی مغازه حاج غلام  کلافه شده بود و عصبانی ، ناگاه بغضش ترکید و شروع کرد هق هق گریه . جواد رفت به سمتش و در آغوشش گرفت . سپس دو دستش را گذاشت روی شانه هایش و به چشمانش نگاه :
- من تورو خوب میشناسم ، یه چیزو ازم مخفی می کنی ، ناسلامتی من بهترین دوستتم ، بگو چی شده .

بابک دستمالی از جیبش در می آورد و اشکهایش را پاک . 
- زنم سرطان داره ، تازه حامله ام هس
- عجب، پس موضوع اینه ، 
- به پول احتیاج داری
- تو که هشتت گرو نه اته . 
- چقد پول میخوای 
- میگم پولامو دزدیدن ، دیگم پس نمی دن . این سران مملکتم که خودشون دیوث ترن به جای اینکه برن دانه درشتارو بگیرن آفتابه دزدا رو میندازن زندون . من اما دیگه کاسه صبرم لبریز شده ، اگه برا زنم یه اتفاقی بیفته خون بپا می کنم .

حاج غلام صاحب مغازه که سر و صدای آنها را شنیده بود کنجکاو شد و از پشت دخل آمد جلوتر و از پشت در گوش خواباند . همین که آنها از محل دور شدند مغازه را سپرد دست شاگردش و رفت پیش مدیر موسسه ای که سپرده بابک را بالا کشیده بود و از قوم و خویشان نزدیکش . داستان را از سیر تا پیاز برایش شرح داد و بهش هشدار که مواظب خودش باشد .
مدیر موسسه که بار و بندیلش را بسته و در فکر فرار به اروپا بود یک نفر را فرستاد تا آنها را تحت نظر داشته باشد و حرکات و سکناتشان را گزارش . 

یک هفته گذشت ، وضعیت زن بابک رو به وخامت گذاشته بود و او احتیاج  مبرمی به پول . اما به هر دری زد جوابش کردند ، آنهم با بهانه های صد من یک غاز . 
چند ماه میشد که اجاره خانه اش را هم نداده و شده بود قوز بالای قوز . صاحبخانه بهش هشدار داد که اگر این ماه حساب هایش را باهاش صفر صفر نکند ، مامور می آورد و تمام اسباب و اثاثیه خانه اش را می اندازد در خیابان . تمام درها بسته شده بود و او بد جوری در مخمصه . در خلوت تنهایی مشت هایش را از خشم به دیوار می کوبید و نعره های مایوسانه سر میداد و زمین و زمان را لعنت . 
زنش شده بود پوستی بر استخوان و خون بالا می آورد . نمی توانست دست روی دست بگذارد و به لحظات احتضارش نگاه . دوباره قضیه را با جواد مقابل همان مغازه در میان گذاشت . حاج غلام هم که گوش خوابانده بود مثل گذشته دوان دوان رفت و راپرتش را از سیر تا پیاز داد . 


نیم شب بود و خیابان سوت و کور . جواد بی آنکه طرح و نقشه اش را با بابک در میان بگذارد . رفت به سمت و سوی خانه مجلل مدیر موسسه . ماموری که تعقیبش میکرد مثل سایه پشت سرش راه افتاده بود و او بیخبر . در راه  طناب وپیت بنزینی را که در پشت سطل زباله استتار کرده بود  بر داشت و نگاهی به اطراف . 
ماموری که تعقیبش میکرد فهمید که او نقشه ای در سر دارد . گوشی همراهش را در آورد . خواست زنگ بزند دید باطری اش تمام شده است . نگاهی انداخت به اطراف . دوید به سمت تلفن همگانی . اما دید که کار نمی کند . همین که به محل بر گشت دید که مورد را گم کرده است . 
جواد در حالی که روی لبش چیزی زمزمه میکرد ، رسیده بود به خانه مدیر موسسه ، دزدکی نگاهش را سراند به حول و حوش . دید همه چیز امن و امان است . در بزرگ آهنی قفل بود .  طناب را حلقه کرد و مثل اسب سوار کمند انداز انداخت به نوک درب فلزی . از دیوار کشید بالا . وقتی پرید به داخل حیاط . بی معطلی پیت بنزین را خالی کرد روی خودرو گرانقیمت و کبریت را کشید . آتش ناگهان شعله کشید و اطرافش را مثل روز روشن . لبخندی زد و در را باز کرد و در فریادهایی که به گوش اش می رسید بسرعت از محل دور .

جریان آتش زدن خودرو گرانقیمت یکی از مدیران موسسه مثل بمب در سراسر مملکت پیچید و سرمایه دارها را به وحشت . مقامات دولتی هر چیز را می بخشیدند به جز بخطر افتادن امنیت . خودشان بارها گفته بودند که حفظ نظام از جان امام زمان هم بیشتر ارزش دارد . برای این که غائله را هر چه زودتر بخوابانند یک تیم زبده امنیتی را به این امر اختصاص دادند تا ته و توی قضیه را در بیاورند .

ساعت 6 صبح بود ، جواد که تک و تنها زندگی میکرد چایی اش را سر کشید و از خانه زد بیرون .  تا کارخانه ای که کار میکرد یک ساعت راه بود . سیگاری آتش زد و نگاهی به آسمان . باران ریزی می بارید . تکه نانی انداخت بسوی گربه ولگردی که همیشه در همان حول و حوش ولو بود و هر کله سحر تا او را میدید با شادی میدوید به سمتش و دمش را به پاهایش می مالید.  از اینکه یک قطره از زهرش را ریخته بود احساس سبکی میکرد و آرامش .

گامهایش را تندتر کرد تا اتوبوس را از دست ندهد . همین که خواست از خط عابر پیاده رد شود یک ون با سرعت آمد به سمتش و مقابل پایش ترمز . تا خواست عکس العملی نشان دهد دو نفر گردن کلفت که نقاب به چهره و بدنهای زبده ای داشتند. پیاده شده و پرتابش کردند به داخل  . نوک لوله کلاشینکف را گذاشته بودند روی شقیقه اش و هشدار دادند که اگر کوچکترین عکس العملی از خود نشان دهد در دم او را می کشند .
چند روز بعد جسد سوخته اش را در کوهپایه های اطراف شهر یافتند . 


همان روز زن بابک در حالی که مسئولان بیمارستان از پذیرشش به خاطر نداشتن پول سر باز زده بودند جانسپرده بود و حالاتی شبیه جنون بهش دست داده بود . همه را نفرین میکرد از مقدسات گرفته تا همه آخوندهای ریز و درشت .

خون جلوی چشمش را گرفته بود و تنها به یک چیز می اندیشید انتقام . چهره مدیر موسسه ای که پولش را بالا کشیده و بار و بندیلش را بسته بود و در فکر فرار در نظرش ظاهر . عکسش را گذاشته بود روی میز و چاقوی شکاری اش را در قلبش فرو . گهگاه هم از تب درد و جنون فریاد می کشید :
- من دیگه چیزی ندارم از دس بدم ، شماها سرمایه دارای کثیف زنمو ازم گرفتین . بهتون رحم نمی کنم . به بچه ای که تو شکمش بود و شما کشتین قسم. چنان انتقامی ازتون بگیرم که تو داستانا بنویسن .


کفن و دفن زنش که تمام شد آرام و قرار نداشت  . عکسش را گذاشته بود مقابلش و مثل دیوانه ها باهاش حرف  شبها خواب به چشمش نمی آمد ، اشک می ریخت ، ناله سر میداد مشت می کوبید به دیوار . دکتر بهش گفت که اگر همینطور بخواهد ادامه دهد کارش به جاهای باریک خواهد کشید و تیمارستان . بهش قرصهای ضد تشنج و خواب آور داده بود و گفته بود برود سر کار .  
همین کار را هم کرد . چند بار هم رفته بود سراغ جواد . اما انگار  آب شده بود و در اعماق زمین فرو . 
از یکی دو نفر هم در همان حوالی که او را می شناختند سئوال کرد اما آنان خودشان را به بیخبری میزدند . تا اینکه یک روز که بعد از هفته ها سری به قهوه خانه زده بود یکی از دوستانش خبر مرگ جواد را بهش رساند . در جا شوکه شد و پاهایش سست :
- از کجا شنیدی
- تو ساندویج فروشی ، میگن کشتنش و بعدشم جسدشو آتیش زدن
- کشتنش 
- خونتو کثیف نکن ، اگه بخوای موی دماغشون شی تو رو هم سر به نیس می کنن ، 
- قاتلاشو پیدا کردن
- ای بابا توام که اصلن هوش و حواستو از دس دادی 
- مگه کارد دسته شو می بره ، اونا سر و پا یک کرباسن . 
- آخه به چه جرمی
- اونو خدا میدونه ، راسی داستان آتیش زدن خودرو  یکی از اون دونه داشتا رو شنیدی، میگن چن میلیارد قیمت داشت .
- دونه درشت
- آره مدیر یکی از موسسه هایی که خون مردمو بالا کشیده . میگن صاحب اصلیش سپاه پاسدارانه . 
- یعنی میگی کار جواد بود
- الله  اعلم ، تازه ماشینشو آتیش بزنه که چی ،  از قدیم و ندیم گفتن یه دس صدا نداره

بابک در دلش گفت :
- اگه زنتو با بچه ای که تو شکمشه کشته بودن اونوقت این حرفارو نمی زدی 


در همین لحظه یک آن چهره جاج غلام در ذهن بابک تداعی شد . دیده بود که وقتی با جواد بحث و فحص میکرد او گوش خوابانده بود . با خودش گفت که نکند او راپرتش را داده است . 

به خانه که رفت چند قرص آرامبخش را گذاشت در دهانش و با یک لیوان آب سر کشید . شروع کرد به قدم زدن و با خود کلنجار رفتن . نمی توانست روی پاهایش بند شود. خونش به جوش آمده بود و میخواست هر چه زودتر زهرش را بریزد . همین که خواست از خانه بزند بیرون ، قرصهای آرام بخش کارش را کرد و او پلکهایش سنگین . 
فردایش که حالش بهتر شد ، با خودش گفت که نباید دچار هیجان شود و بی گدار بزند به آب . یکی دو بار هم در خیابان دیده بود که پسرکی جوان که شکل و شمایلش بیشتر به لباس شخصی ها میخورد او را تعقیب . 
یک بار تصمیم گرفت ضد تعقیب بزند و ته و توی قضایا را در بیاورد . طرفای غروب بود از قهوه خانه زد بیرون . همان لباس شخصی در پشتش به راه افتاده بود . ناگاه قدم هایش را تندتر کرد و از پیاده رو از میان جمعیت ، پیچید خم کوچه .شروع کرد به دویدن .  سپس در پشت بشکه ای قراضه پنهان . اطراف را پایید ، دید ماموری که تعقیبش می کند ، سر پیچ ایستاده است و واله و حیران به اطراف نگاه . وقتی به راه افتاد بابک سیگاری آتش زد و با فاصله در پشتش حرکت . در راه چند بار همان مامور ایستاد و به پس و پیشش نگاه . یک بار هم با دستی اش تماس گرفت و مشغول مکالمه . بعد از دستفروشی ای که در کنارش نشسته بود پاکتی تخمه آفتابگردان خرید و همانطور که راه میرفت شروع کرد به خوردن .
به حوالی مغازه حاج غلام که رسید پاکت تخمه را پرتاب کرد داخل جوب . کتش را در آورد و چند بار تکاند . از پشت پنجره با دست اشاره ای کرد بهش . او هم که مشغول خوش و بش با یکی از مشتری هایش بود . بحث و فحص را خاتمه داد و استکان چایش را سر کشید و رفت به سمتش .

بابک که آنها را از دور می پایید ، شکش در مورد حاج غلام تبدیل به یقین شد و فهمید که او دوستش را لو داده است . حوالی غروب بود و باد سرد پاییزی شروع کرده بود به وزیدن . بابک یقه کتش را بالا آورد و لبه کلاه اش را کمی پایین ، شاگرد مغازه مثل همیشه زودتر از حاج غلام خداحافظی کرد و دوان دوان به سمت اتوبوس .
بابک فرصت را مناسب دید از گوشه دیوار آمد به سمت مغازه . نگاهی دزدکی انداخت به داخل . دید که حاجی مشغول شمردن پولها است . رفت به داخل و در را از پشت سرش بست . حاجی که او را با آن کلاه پشمی لبه دار که تا نزدیکی ابرویش پایین آمده بود نشناخت . کمی متوحش شد و فکر کرد دزد است . اسکناسها را چپاند در دخل :
- مغازه بسته س

همین که بابک کلاهش را بر داشت به ترس و لرز افتاد :
- چی شده حاجی رنگ و روت پریده 
- هیچی آق بابک مریض احوالم 
- خدا انشاالله شفات بده 
- سلامت باشی ، روم سیا ، من باید برم به نمازم برسم ، 
- نماز ، کجا 
- همین مسجد محل
- فقط یه عرضی داشتم و زحمتو کم 
- میشه فردا تشریف بیارین ، آخه دیرم شده 
- فقط یه سئوال خرد و ریز ، اون جوون که چن لحظه پیش باهاش خوش و بش میکردی کی بود
- یکی از مشتریا ، من که همه شونو نمیشناسم 
- پس نمیشناسیش
- حاجی با ما رو راس باش ، وگرنه نمیذارم از مغازه ات بیرون بری ، 
- به امام رضا قسم اصلن نمیشناسمش
- د نشد ، نشد ، آخه حاجی تو که اینقد عابدی و مسلمون چطور راس و راس تو چش آدم نیگا می کنی و دروغ می گی .

بابک تفی انداخت به صورتش ، چاقو را از جیبش در آورد و گذاشت زیر گلویش و نوک تیزش را فشار . 
- به خدا دروغ نمیگم ، به کمر شکسته فاطمه زهرا 
- میگم اینهمه شر و ور نگو ، بگو کی بود
- فقط اون چاقو رو ور دار بهت میگم
- نه تا نگی ورش نمیدارم
- میگم ، ورش دار ، اون قراره بر گرده و با هم بریم نماز 
- یعنی میاد اینجا 
- آره اگه ببینه اینطوری چاقو رو گذاشتی زیر گلوم ، قیمه قیمه ات می کنه ، اون یکی از اعضای حزب الله لبنانه ، هر سال چن ماه می آد ایرون ، یه اطلاعاتیه ، از اون دیوونه هاس ، میفهمی که چی میگم ، نمی زاره زنده ازینجا در بری ، زودتر فلنگتو ببند
- پس تو چغلی جوادو کردی
- جوون اگه در نری همون بلارو سر توام میارن بدون اینکه آب از آب تکون بخوره 

 چاقو را از زیر گلویش بر داشت و رفت از در مغازه نگاهی انداخت به بیرون ، حاج غلام هم در این فرصت ، میله آهنی را که در کنار دخلش بود بر داشت و از پشت محکم کوبید به پس گردنش . بابک در جا از حال رفت . حاجی گوشی اش را بر داشت و شروع کرد به زنگ زدن . اما کسی جواب نمی داد . دخلش را باز کرد و پولها را گذاشت در کیف . دستپاچه بود نمی دانست چه کند . دوباره زنگ زد.

در همین حال بابک که از حال رفته بود چشمهایش را باز کرد و بسختی پا شد ، چاقویش را که در کنارش افتاده بود بر داشت . حاجی که دید او بهوش آمده است ، دوباره میله آهنی را در کف دستش فشرد و تا خواست فرود بیاورد بابک جا خالی داد و از پشت دست برد به زیر گلویش . چنان فشرد که چشمهای حاجی داشت از کاسه میزد بیرون . 
سپس با ضربه ای پرتابش کرد به سمت قفسه هایی که پر از نوشابه بود . چشمش در کنار در افتاد به طناب ابریشمی . بر داشت و از نردبان بالا رفت و یک سر طناب را گره زد به سقف و سر دیگرش را حلقه کرد دور گردن حاج غلام  و او را در حالی که مایوسانه مقاومت میکرد انداخت روی میز و گفت :
- آخر و عاقبت خیانتکاران همینه 

لگدی زد به یکی از پایه های میز و حاجی میان آسمان و زمین در حالی که دست و پا می زد آویزان .


مدیر موسسه که پس از آتش زدن خودرواش به لحاظ امنیتی دچار مشکل و نگذاشته بودند از مملکت خارج شود پس از اینکه داستان کشتن حاج غلام به گوش اش رسید . ترس سراسر وجودش را فرا گرفت . زن و بچه اش را گذاشته بود و رفته بود به نقطه ای نامعلوم .

بابک برای یافتنش به هر سوراخ و سمبه ای سر زد اما هیچ رد و اثری ازش پیدا نکرد  . یکهو زد به ذهنش که حتما برای کفن و دفن حاج غلام سر و کله اش پیدا خواهد شد . برای همین دندان روی جگر گذاشت و منتظر .
دمدمای غروب بود که در خیابان یکی از دوستانش به تورش خورد . بعد از چاق سلامتی های معمولی با هم رفتند به سفره خانه سنتی آذری در همان حوالی . 
موزیک ملایمی به گوش می رسید  . بابک یک آن سکوت کرده بود و به بازی رنگ ها در آب حوض و نقشهای زیبای در و دیوار خیره شد . داغ از دست دادن زنش دوباره در دلش زنده . قطره اشکی نشست گوشه چشمهایش . رویش را بر گرداند بسمت پنجره و به آسمان خیره .  آه سوزناکی کشید و دوباره اشکها ....
دوستش که قضیه را میدانست پا شد و دستش را گذاشت روی شانه هایش و گفت :
- متاسفم
- ایکاش من رفته بودم . ، از من تنها یک مرده متحرک و جسمی بی روح باقی مونده . 

دیزی را که برایش آوردند . دست بهش نزد . تنها چایی اش را خورد و بدون خداحافظی از کنار دوستش پا شد و رفت . در راه سرش گیج میرفت و با خودش کلنجار:
- ده سال آزگار تو معادن زغال سنگ عرق ریختم و جون کندم اونوقت پولامو غارت کردن . زنمو کشتن . این مملکت یا جای منه ، یا جای اون انگلای مفتخور که خون مردمو سر میکشن . تو گلوتون به جای خون ما فقیر و بیچاره ها سرب مذاب خالی می کنم . 

بعد از ظهر جمعه بود روز خاکسپاری حاج غلام  . شکل و شمایلش با آن ریش و سبیل های پر پشت تغییر کرده بود و شده بود عینهو بسیجی ها . با این ریخت و قیافه کمتر او را می شناختند و بهش مشکوک . 
لباسی سیاه بتن کرد و بسمت امامزاده حرکت .  با آنهمه بوق و کرنا و تبلیغاتی که به راه انداخته بودند جمعیت زیادی به چشم نمی خورد .  دور و اطراف را با هوشیاری می پایید . میدانست که ماموران امنیتی دربدر بدنبال قاتل می گردند و اوضاع را بشدت تحت نظر . حدسش درست بود مدیر موسسه ای که غارتش کرده بود و از فک و فامیل حاجی در مراسم حضور داشت و با یکی به آرامی پچ پچ . 
رفت در پشتش ایستاد سعی کرد از حرفهایشان سر در بیاورد که به علت سر و صداهای زیاد و صدای قرآن نشد . 

بی نتیجه از مراسم بر گشت . فردایش معطل نکرد ، رفت به در خانه اش . زنگ در را به صدا در آورد .  زن میان سالی که در آن خانه کلفتی میکرد در را باز کرد  :
- ببخشید من از طرف  ثامن الحجج اومدم یعنی مدیرشم ، میشه حاج آقا رو یه لحظه صدا کنین
- اون رفته برا کار اداری مسافرت ، بذارین همسرشونو صدا کنم ، عصمت خانم ، عصمت خانم با شما کار دارن

زن جوانش در حالی که چادرش را می انداخت روی سر و روسری اش را جابجا . از پله ها سرازیر شد و پس از سلام و علیک پرسید:
- با شوهرم کار داشتین
- آره من مدیر عامل موسسه  ثامن الحجج ام ، یه کار فوری پیش اومده میخوام باهاشون در میون بذارم ، آخه گوشی اش جواب نمیده .
- اون رفته شمال ، آخه شما که خبرارو شنیدین ،
- کجای شمال
- گفت به هیچ کس نگم 
- من که نامحرم نیستم ، اومدم کمکش کنم ، یه خبر فوری از طرف سردار سپاه براشون دارم ،جونشون در خطره .
- اون رفته ، رفته ... آدرسش تو کیفمه ، بذار ورش دارم

آدرس را که روی کاغذی نوشته شده بود داد به بابک . ازش تشکر کرد و بی فوت وقت با ماشین لکنده اش افتاد به راه . آدرس ویلایی جنگلی در رامسر بود . شب بود که رسید به محل . باران تندی شروع کرده بود به باریدن .  خودرو اش را پارک کرد و دزدکی به ویلای لوکس و گرانقیمت نزدیک . به راحتی از دیوار پرید به داخل . حیاطی باز و دلگشا داشت ، پر از درختان و استخری بزرگ در ضلع جنوبی . صدای ساز و آواز می آمد و دود و دم قلیان و مواد مخدر . 
معلوم بود که تنها نیست و مهمان دارد . نقشه ای زد به سرش ، دوید به سمت در ورودی ، بازش کرد و انگشتش را گذاشت روی زنگ ، چند بار فشار داد و سپس دوید داخل و در گوشه استخر پنهان . در همین هنگام  سر و کله مدیر موسسه یعنی نصرالله روی ایوان پیدا شد . چراغها را روشن کرد و نگاهی به اطراف . در همین حین دو دختر جوان که تن و بدنشان لخت و برهنه بود و تنها شورت به پا داشتند از راهر و در آمدند و با خنده دستشان را گذاشتند به دور گردنش :
- خب کی بود 
- نمی دونم ، کسی جواب نمی داد ، سمیه برو اون چترو بیار تا برم ببینم این حروم زاده کی بود . 

سمیه بر می گردد و چتر را می دهد به دستش :
- شماها برین داخل اتاق ، شاید نامحرم باشه 
- نامحرم ، کدوم نامحرم ما مال و منالتیم
-  ضمنا بند و بساتو جمع و جور کنین تا اگه مامورین بودن پیله نکنن . 

آنها می خندند و می دوند داخل اتاق ، برق ایوان را خاموش می کند و چترش را باز .  در زیر بارانی که یکریز می بارید با غر و لند دوید به سمت در . وقتی بازش کرد . نگاهش را سر داد به چپ و راست . هیچ بنی بشری در آن حوالی به چشم نمی خورد . دوباره نگاه کرد ، مشکوک شد و رفت توی فکر ، با خودش گفت :
- کی میتونس باشه ، 

در همین هنگام بابک که خودش را از کنار استخر رسانده بود بهش . از پشت چاقو را می گذارد بیخ گلویش ، لحن صدایش را تغییر میدهد و میگوید :
- میگن کوه به کوه نمی رسه اما آدم به آدم میرسه 
- ماشینمو میخوای ، بگیر مال خودت ، فقط ، فقط این چاقورو از بیخ گلوم ور دار
- اگه آدم باشی و سر و صدا راه نندازی ورش میدارم
- اون دخترا کی بودن
- اونا زنای صیغه ام هستن 
- زنت خبر داره 
- کار غیر شرعی که نکردم ، دارندگی وبرازندگی ، اگه بخوای یکی دو تاشو میدم بتو
- خب ، این مال و منالو از کجا آوردی ، 112 واحد آپارتمان ، زنای صیغه ای ، میلیارد تومن پول بی حساب و کتاب ...
- تو تو بابک نیسی
- آره خودمم ، یادته به دست و پات افتاده بودم و ازت التماس میکردم که زنم دم مرگه و احتیاج به پول . تو اما  بی خیال نیشتو واز میکردی و دستور میدادی اون گرگای محافظت منو با تیپا بندازن از دفترت بیرون . کثافت چند بار بهت رو انداختم ، من پول خودمو میخواسم ، پولالی که براش تو قعر تاریکی و اون معادن مرگ جون کندم .
- بیشترشو ، چن برابرشو بهت میدم . به جون بچه هام به علی اصغر حسین راستشو می گم
- تو قاتل زن و بچه امی ، اونا رو با پول دیگه نمیشه برشون گردوند 

 تفی پرتاب می کند به صورتش و ادامه میدهد :
- اونوقتا که به پات افتاده بودم و ضجه میزدم باید جوابمو میدادی نه حالا که آب از سرم گذشته . تو بود و نبودمو ازم گرفتی ، تو زندگی صدها مث منو نابود کردی 

 سپس کیسه ای می اندازد روی سرش و دور گردنش گره می زند . سپس در حالی که او بشدت ترسیده بود و مقاومت ، با زور می اندازدش پشت صندوق خودرو و درش را می بندد .

سحرگاهان که یکی از کارمندان در موسسه اعتباری را باز کرد وحشت زده چشمش به پیکر حلق آویز شده نصرالله بر سقف اتاق کارش افتاد . فریادی کشید و دوید به سمت خیابان:
کشتنش ، کشتن


مهدی یعقوبی