داستان کودکان
هوا گرگ و میش بود و کمی سرد . بادی خنک شروع کرده بود به وزیدن .
آفتاب خانوم تا صدای قوقولی قوقوها رو شنید از پشت کوهها سرشو به آرامی بلن کرد و نگاهی از اون بالا بالاها انداخت به دشت و صحراها . گل لبخندی نشست رو گونه های طلایی اش .
مرغ و خروسها تو لونه هاشون پشت حیاط خونه تو خواب بودند . گاو و گوسفندا هم همینطور .
همه چیز خوب و خوش بود و بر وفق مراد که یهو . غرش وحشتناکی شنیده شد . چن پرنده از رو شاخه ها ترسیدند و پریدند و رفتن به دوردورا . سگ گله شروع کرد به واق واق . مرغ و خروسای پشت حصار هم همینطور . آقا روباهه هم که تازه نمازشو تموم کرده بود و مشغول تسبیح زدن ، عبادتشو نصفه و نیمه رها کرد و گفت :
- پناه بر خدا ، نکنه آخر زمون شده و دجال ظهور کرده .
عمامشو گذاشت رو سرش و دعایی خوند و فوتی کرد به طرف راست و چپش . بعدش دوید و رفت از پشت درخت دزدکی نگاهشو سُر داد به سمت حیاط خونه .
اونطرفتر توی طویله یه بره خوشگل و تپل که از سر و صداها از خواب پریده بود ، مادرشو چسبید و در حالی که با پشت دستاش چشاشو بهم می مالید رو کرد بهش و گفت :
- چی شده مادر
مادرش که هنوز خمیازه می کشید دستی کشید به موهای سفیدش و گفت :
- هیچی نیس عزیزم بگیر بخواب
- اگه هیچی نیس ، پس این سر و صداها چیه
- میشه نیگا کنم ببینم چه خبره
- نه گلم بگیر بخواب ، هنوز خورشید خانم سر نزده ، اگه چیزی شد خودم بهت میگم
- اما من خوابم نمی آد میترسم
- باشه همین جا دراز بکش میرم از پشت پنجره نیگا کنم چه خبره .
- نه میخوام باهات بیام ، میترسم ، دسامو نیگا داره میلرزه
- ببین دور پنجره چه شلوغه ، دارن از سر و کول هم بالا میرن ، جای سوزن انداختن نیس ، میترسم زیر دس و پاها له بشی
- باشه میمونم اینجا اما زود بر گرد
بره تپل همونجا نشست و دو تا دستاشو از ترس گذاشت رو چشماش . مادرش رفت از میون جمعیت راه باز کرد و بالاخره هر طوری بود رسید به پنجره . خودشم میترسید . آخه تو عمرش این چنین غرشی نشنیده بود . سرشو یواشکی برد بالا اما همینکه خواست به بیرون نگا کنه یه بز قلچماق از پشت موهاشو گرفت و انداخت رو زمین :
- هی چه خبرته ، آخه بزرگی گفتن ، کوچیکی گفتن ، لااقل از ریشای پرفسوریم خجالت بکشین . هر چی باشه یه پیرهن بیشتر از شما پاره کردم .
مادر که زیر دست و پاها خرد و خمیر شده بود به هر زحمتی بود پا شد و چپ چپ نگاهی انداخت به بزه و لعنتی فرستاد به شیطان . دوباره باز تلاش و تقلا کرد ، خلاصه به هر ترتیبی که بود از پنجره با ترس و لرز به بیرون نگاه کرد و همین که صحنه رو دید موهای تنش از ترس سیخ شد و گفت :
- یا مسیح مقدس
همین که این کلمه رو گفت . یه گوسفند چاق و چله که روضه خوان گوسفندا بود و اوضاع رو از نزدیک می پایید چنان نگاهی بهش کرد که نزدیک بود از ترس زهله ترک بشه . فهمید که چه دسته گلی به آب داده . برا همین لرز لرزون گفت :
- بخدا همینجوری از دهنم اومده
روضه خوان که دستشو رو پشم و ریشش می کشید یه طور دیگه ای بهش نگا کرد و گفت :
مگه کافر شدی ای دم بریده
مگه عقل از سرت آخر پریده
مگه سیری تو از جونت که حیوون
شدی از دین و ایمونت پشیمون
بدم فتوا بگم خونت حلاله
سرت رو می کنم من توی چاله
من که گفتم : همینجوری از دهنم پرید . به جون بچه م قصد خاصی نداشتم
بعدش دوید و رفت پیش بچه اش . دید سرشو گذاشته رو زانوش و داره می لرزه . دستی نرم کشید به شونه اش و گفت :
- عزیزم
بره تپله سرشو بلن کرد و در حالی که دونه های اشک از کنار چشماش قل می خورد و می نشست روی گونه اش ، گفت :
- خب مادر چی دیدی
مادر که میدونس اگه راستشو بگه اون ترس و لرزش بیشتر و بیشتر میشه گفت :
- نزدیک بود زیر دس و پاها له و لورده شم . اگه دندون رو جیگر بذاری یه ساعت دیگه در طویله رو واز میکنن و همه چیزو از سیر تا پیاز با چشای خودت می بینی .
- باشه مادر ، ببینم دس و پات درد می کنه
- یه خورده اما خوب میشه .
- از دسم دلخوری
- نه عمرم ، مگه از دس توام میشه عصبانی شد .
مادر هنوز از صحنه ای که از پشت پنجره دیده بود رنگش کبود بود و زرد . تا بحال حیوونی قوی مثل اون ندیده بود . چن نفر قلچماق و گردن کلفت افتاده بودن به جونش اما اون با اونکه توی قفس بود هی می غرید و به سمتشون حمله میکرد . تن و بدنش زخمی و غرق خون بود اما دس بر دار نبود . خودشو مث ماهی ای که به ساحل دریا افتاده به این در و اون در میزد و پنجه می کشید به میله های آهنین .
دلیل حرکاتشو نمی فهمید . بقیه گاو و گوسفند و بزا هم همینطور . به آب و کاهشون دلخوش بودن و از صاحبشونم راضی . گهگاه هم که مشکلی پیش می اومد سرشونو مث کبک توی برفا میکردن و انگار شتر دیدی ندیدی .
اینطوری بزرگ شده بودن ، پدرشونم همینطور ، پدربزرگاشونم همینطور ، آبا و اجدادشونم همینطور . جد اندر جد سر به زیر و فرمانبردار . آخه معتقد بودن سرنوشت هر کسی رو پیشونیشون نوشته و کسی نمی تونه اونا رو تغییر بده . بر حسب اتفاق و خدای ناکرده اگه کسی سر پیچی میکرد طبق آیات کتاب مقدس مرتد شناخته میشد و زندیق . آخر و عاقبت اونایی که کله شون بوی قورمه سبزی میده هم مشخصه .
مادر همانطور که در فکر غوطه ور بود حاجی در حالی که تسبیح میزد از راه رسید و در طویله رو واز . بره تپل کنار مادرش دوان دوان رفت بسمت علوفه ها . همانطور که شاد و خندون مشغول خوردن بود یه دفعه چشمش از پشت حصار افتاد به یه حیوونی قوی الجثه . از تعجب چشاش داشت از کاسه میزد بیرون . خودشو چسبوند به مادرش :
- اون اون چیه
- اون حیوون اسمش شیره ، بهش میگن سلطان جنگل
- چرا همچین می کنه و هی خودشو می کوبه به میله ها
- منم نمی دونم ، انگار مخش تاب داره . از قدیم و ندیم گفتن سری رو که درد نمی کنه دستمال نمی بندن . علفتو بخور پسرم .
گوسفندا پس از شور و مشورت تصمیم گرفتن ریش سفیدشونو بفرستن پیش شیر تا از پشت میله ها بهش نصیحت بکنه از خر شیطون بیاد پایین و آروم بگیره . میترسیدن با این حمله و هجوما نون اونام آجر بشه و حاجی که صاحب اونهمه گاو و گوسفندا بود بهشون سخت بگیره و آب و کاهشون قطع .
ریش سفید گوسفندا پس از اینکه یه مدت گوشه ای نشست و فکرهاشو رو هم گذاشت با خودش گفت :
- بهتره اول برم پیش آقا روباهه تا برام استخاره کنه ، اگه خوب اومد میرم جناب شیرو نصیحتش می کنم ، اگه بد اومد یه نفر دیگه رو میفرستم .
عصاشو بر داشت و لنگ لنگان رفت انتهای طویله . از سوراخ کنار پنجره به اطراف نگاه کرد . اما از روباه اثری نبود و همه جا سوت و کور . چن بار صداش زد . بالاخره سر و کله اش پیدا شد . سلام و علیکی کرد و داستانو براش تعریف . روباه که داستانو شنید . عباشو رو شونه هاش کمی جابجا کرد و نگاهی آب زیر کاه انداخت به سر و صورتشو گفت :
- پس میخوای من برات استخاره کنم
- بله آقا روباه ، اگرم شد یه دعام بنویسین تا بذارم به دور گردن . که خدای ناکرده اگه خواس بهم حمله کنه ، بی اثر شه .
- پس دو تا درخواس داری ، اول استخاره ، دوم دعای دفع بلا و شر
- البته جسارت نباشه ، نمی خوام اینهمه کار و زحمتو مفت و مجانی برام انجام بدی ، راضیت می کنم
روباه از زیر عبا دست برد به جیب و تسبیحشو آورد بیرون . نگاهی عاقل اندر سفیه انداخت بهش و گفت :
- کار سخت و سنگینی ازم درخواس کردی عرق آدم در می آد ، به جون بچه هام اگه هر کی به جز تو بود مینداختم پشت گوشو درخواستشو رد میکردم. اما از اونجا که تورو مث دو تا تخم چشام دوس دارم و سالیان سال نون و نمک همو خوردیم نمی تونم بهت نه بگم .
- خیلی ممنون آقا روباهه ، دارین چوب کاری میکنین
- نه جون شوما راستشو گفتم ، اما خودمونیم نگفتین در عوض این کار چی نصیب ما میشه ، آخه ... چی بگم روم نمی شه .
- خودت بگو گفتم هر چی خواسی اطاعت
- من اون مرغ گردن طلایی پر قهوه ای رو میخوام ، همون مرغ چاق و چله
- باشه ، ترتیبشو میدم تا بیفته به چنگت
آقا روباهه که تسبیح رو توی دو دستش گرفته بود و در حالی که یک چشمش باز و یک چشمش بسته ، شروع کرد به استخاره گرفتن . همونطور که پیش بینی میشد استخاره خوب اومد . دعای رفع بلا رو هم گذاشت به دور گردنش . بعد چند قدم عقب رفت و در حالی که شکمشو صابون زده بود برگشت به سمت لونه اش .
چن روزی گذشت . شیر تو این چند روزه به جای اینکه از یکدنگی کوتاه بیاد و آروم بگیره . بیشتر و بیشتر می غرید . حاجی که از دستش کلافه شده بود و برا اینکه ادبش کنه ، دو روز بهش غذا نداد . به گاو و گوسفند و مرغ و خروسام به جای دوبار یه وعده غذا میداد . بهشون گفت باید منتظر بدتر از اینا باشن . مگه اینکه شیر سر عقل بیاد و دست از لج بازی بر داره .
گوسفندا هر چی بهش گفتن که آخه تقصیر ما چیه که آب و کاه مونو بریدی . حاجی اما از این گوش می شنید و از اون گوش در می میکرد و میگفت :
- همینه که گفتم . اگه بخواین پاتونو از گلیم تون بیرون بذارین و باز زبون درازی بدتر از اینم میشه ، پس گوشاتونو وا کنین و سعی کنین این فتنه گرو آروم و رام کنین .
ریش سفید گوسفندا بالاخره یه صبح آفتابی که حاجی فراموش کرده بود در طویله رو ببنده و رفته بود شهر تا با مشتری های جناب شیر که آدمای کله گنده و پولداری بودن چک و چونه بزنه . فرصتو مناسب دید و ترسون و لرزون رفت پیش قفس آقا شیره . همه گاو و گوسفند و مرغ و خروسا و حتی آقا روباهه گوش خوابونده بودن و اونا رو می پاییدند .
ریش سفید گوسفندا ، ابتدا سلامی کرد و گفت :
- جناب شیر اگه مزاحمتی نیس میخوام چن کلاوم باهتون حرف بزنم
جناب شیر که تموم تنش غرق خون بود و زخمی ، یالهاشو تکونی داد و اومد چن قدم جلوتر :
- بگو حرفت چیه
- راسی جناب شیر ، این حرفا ، حرف تنها بنده حقیر نیس ، من به نمایندگی تموم گاو و گوسفندا و مرغ و خروسا اومدم . اومدم تا بهتون بگم که اینقد خودتنو آزار ندین و با حاجی شاخ به شاخ نشین . از حق که نگذریم اون اونقدام که فکر می کنی آدم بدی نیس . به ما خونه و کاشونه و آب و علف میده و ازمون نگهداری .
- من که نفهمیدم منظورت چیه ، چرا یه مطلب ساده رو اینقد می پیچونی
- میگم توام بیا مث ما باش ، مث گوسفندای آروم و رام ، سرت به خونه و زندگی خودت باشه و از وضع موجود راضی ، بخدا شیخ بزرگوار یعنی آقا روباهه که هفت بار به زیارت کعبه رفته ، گفته که سرپیچی از امر حاجی سر پیچی از امر خداس ، باعث خشکسالی و زلزله و هزار درد و مرض دیگه میشه . اگه به فکر خودت نیسی به فکر خونه و خانواده ات باش . به فکر زن و بچه هات . این فتنه گری رو بذار کنار .
- یعنی تو میگی من مث شماها به یوغ بندگی تن بدم و تو خفت و ذلت زندگی کنم
- این حرفا از شما بعیده ، ماها پیروی از شرع و دین مبین می کنیم .
- یعنی تو میگی منم مث تو گوسفند بشم ، تا پشممو بچینه و شیرمو بدوشه ، من شیرم شیر . میدونی معنی اش چیه . من واسه یه مشت علف گدایی نمی کنم اونم تو طویله . من سرم اگه بره ، زانوهام خم نمی شه . من آزاد به دنیا اومدم و آزاد زندگی کردمو آزاد می میرم . یه روز از زندگیمو به هزار سال زندگی نکبت بارتون نمی دم .
- کله شقی نکن جناب شیر ، قول میدم اگه عاقل بشی و سر به راه . نونت می افته تو روغن .
- مث اینکه نمی فهمی من چی می گم ، من و تو آبمون تو یه جوب نمی ره . برو بچسب به آب و کاهت .
روباه که سلانه سلانه از پشت درخت گردو خودشو رسونده بود جلوتر . با دست اشاره ای کرد به سمت ریش سفید ، اونم بدون خداحافظی از جناب شیر بر گشت به سمتش و گفت :
- آقا روباهه وسط بحث و فحص منو کشوندی اینجا ، خوب چی میخوای بگی
- ولش کن ، اون کله اش بوی قورمه سبزی میده و با حرفاش تورو از راه بدر میکنه . کلید این قفل تو دس منه .
- کلیدش چیه
- کلیدشو تو خواب دیدم ، من خوابام از اونجا که از خانواده سادات و دارای معجزات و کراماتم صد در صد درسته و مو لای درزش نمی ره
- خدا رو شکر که ما رو از این بلیه نجات میدی
- البته و صد البته که یه خورده خرج داره
- یعنی باج و خراج بیشتر میخوای
- باج و خراج که نه ، خمس و زکات بیشتر
- باشه تو این بلا رو از سر طویله ما رفع کن ما هر چی که باشه بهت میدیم
- تو بمن قول دادی ها ، اگه زیر قولت بزنی یه وقت دیدی قوز بالا قوز شد و بجای اینکه ابروهاتون درست بشه چشماتون کور
- درست شنیدی بهت قول دادم ، فقط تو رو به اون خدایی که پرستش میکنی تا دیر نشده شر این حیوونو از سر ما کم کن
آقا روباهه دستی کشید به سبیلاش و ازش خداحافظی کرد . در راه همانطور که راه می رفت از طرح و نقشه هایی که به فکرش زده بود قاه قاه می خندید و می گفت :
- آقا شیره یه بلایی به سرت بیارم که مرغای آسمون به حالت گریه کنن .
فردای همون روز ، وقتی آقا روباه نمازشو تموم کرد . کتاب دعاشو بر داشت و سلانه سلانه راه افتاد به سمت قفس شیر .
وقتی به اونجا رسید . دید که اون خوابه . چن قدمی قفس . رو تخته ای نشست و کتاب دعاشو واز کرد و شروع کرد به خوندن و اشک تمساح ریختن .مث همین ملاهایی که بالای منبر مردمو به گریه میندازن و تو دلشون به ریششون می خندن . شیر که پس از چن روز تازه چشماشو رو هم گذاشته بود از سر و صداهاش یکهو از خواب پرید
آقا روباه که از قدیم و ندیم و جد اندر جد کارش شیره مالیدن رو سر حیوونات بود ، زیر چشمی متوجه بیدار شدنش شد . برا همین آه و ناله هاشو بلندتر کرد . جناب شیر که سر و صداها رو عصابش راه میرفت غرشی کرد و آقا روباهه از ترس نفسش بند . کتاب دعا از دستش افتاد رو زمین .
جناب شیر گفت :
- تو دیگه کی هسی
آقا روباهه که خم شده بود تا کتاب مقدسو از رو زمین ور داره . سرشو بلند کرد و با ترس و لرز گفت :
- سلام . م ... م ... م من ولی امر حیوونام ،
- چرا اول صبحی مزاحم مردم میشی
- جناب شیر ، بذار اول کتاب دعا رو از زمین بر دارم ، میترسم زیر پا بره و باعث زلزله و قحطی و سیل و توفان بشه .
- ورش دار
روباه کتاب را بر داشت و بوسید و گذاشت توی جیب عبا . بعدش گفت :
- بنده در خدمت گذاری آمادم
- این چه زبونی بود که میخوندی
- زبون بهشتی ها ، یعنی زبون عربی
- معنی اش چیه
- دروغ چرا ، معنی شو خودمم نمی دونم ، مهم تاثیریه که تو مغز و روح میذاره
- به حق چیزای نشنیده
- خب تاثیرش چیه
- تاثیرش خیلی زیاده ، هزارون هزار حدیث در باره ش داریم ، مثلن هدایت امثال شما جناب شیر که خیلی کله شق تشریف دارین به بهشت . خودم رو پل صراط که از یه تار مو نازکتره و صدها فرسخ راهه میتونم شفیعتون شم . اما شرط داره ، شرط اولش . بقول شاعر اینه که :
رضا به داده بده وز جبین گره بگشای.
که بر من و تو در اختیار نگشادست
- من شیرم شیر حتی تو قفس
- از من به شما نصیحت ، یه خورده دندون رو چیگر بذارین کارا روبراه میشه . پیش خودمون بمونه شنیدم حاجی میخواد شمارو به صاحب باغ وحش بفروشه .
- باغ وحش کجاس
- گفتم که تو باغ نیستی ، باغ وحش یه قفس بزرگه . از شیر مرغ تا جون آدمیزاد توش پیدا میشه . کارت فقط خوردن و خوابیدن و لذت بردنه .
- پس از یه قفس کوچیک به یه قفس بزرگتر
- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ، بهشته اونجا بهشت . همه آرزوشو میکنن ،
جناب شیر که معنی باغ وحشو از زبون مادرش زمون کودکی شنیده بود . بدنش لرزید . میدونس که زندگی اونجا براش از مرگم بدتره و اگه اونو ببرن دیگه راه بر گشتی براش نیس . وقتش خیلی کم بود هر لحظه امکانش بود که حاجی بر گرده . برا همین تصمیم گرفت کلکی سوار کنه و فرار . گفت :
- آقا روباه مث اینکه حرفای شما خیلی رو من اثر کرد و منم میخوام به دینت در بیام .
- بالاخره قوه جاذبه این لباس مقدس به راه راست هدایتت کرد
- و صد البته حرفای شما
- پس این دعا رو با من تکرار کنین تا رسما ورود شما رو به دین مبین اعلام کنم ، دستنونو بدیم بمن و با من این دعا رو تکرار .
شیر دستاشو دراز کرد و آقا روباهه خواست دستشو بگیره که دید میله های قفس مانع میشه . گفت :
- دعارو بذاریم برا فردا حضور همه گاو و گوسفندا
- نه من همین الان میخوام ، نور هدایتو تو دلم احساس کنم
- باشه ، میرم ببینم چه کاری میتونم بکنم . نگرون نباش زود بر میگردم
روباه که شکمشو برا مرغ گردن طلایی و پر قهوه ای صابون زده بود . شروع کرد به دویدن . وقتی مژده سر به راه شدن شیر سرکش و نافرمان رو به ریش سفید گوسفندا داد . از شادی تو پوستش نمی گنجید و شروع کرد به رقصیدن .
روباه گفت :
- قولت که فراموش نشد
- اصلا و ابدا ، فردا کله سحر ترتیبشو میدم . همینجا ، همین نقطه .
- میخوای باهام بیای ببینی
- فرصت سر خاروندنو ندارم ، فردا بهتره
روباه که دید همه چیز روبراه و بر وفق مراد . رفت به سمت شیر . وقتی رسید با دوز و کلکی که بلد بود طنابی رو که در قفسو سخت و سفت بسته بودن ، با دندوناش واز کرد و همین که در قفس باز شد . شیر پنجه هاشو سخت و سنگین زد به زمین . چنان غرشی سر داد که زمین زیر پاهاشون به لرزه در اومد . لگدی محکم کوبید به شکم روباه . عمامه از سرش افتاد و خودش مث پر کاه پرتاب رو هوا .
نگاهی انداخت به اطراف و نعره زد :
به حاجی و شکارچی هاش بگو اگه یه بار دیگه پاشونو به جنگل بذارن خونشون گردن خودشونه ، یکیشونو نمیدارم زنده بیرون برن ،من شیرم ، یه لحظه از زندگیمو به هزار سال زندگی نکبت بار گوسفندا نمی دم .
تند و تیز شروع کرد به دویدن به سمت و سوی جنگلها .
مهدی یعقوبی