۱۳۹۶ شهریور ۲۳, پنجشنبه

مرتد




 خبر مثل بمب در روستا پیچیده بود و مردم متدین اگر آب در دست داشتند زمین گذاشته و دسته دسته به سمت و سوی مغازه جمشیده خان دوان . جلوی مغازه چنان ازدحام کرده بودند که سگ صاحبش را نمی شناخت . هر کس در مذمت جمشید خان حرفی میزد و نفرین و لعنتش .
ساعت درست دوازده ظهر بود و شیخ عباس روحانی شهیر و بلند آوازه که جدش به ائمه اطهار می رسید در مسجد در حال اقامه نماز . هنوز دو رکعت را نخوانده بود که ناگاه اسمال پلنگ لوطی روستا صف جماعت را شکافت و نفس نفس زنان خودش را رساند به او .

شروع کرد پچ پچ در گوش اش . شیخ ناگاه رنگ رخش شد عینهو میت . الله و اکبری گفت و نماز را نصفه و نیمه رها کرد و بی آنکه کلامی روی لب بیاورد عصای نقره ای اش را که سوقات کربلای معلا بود از گوشه محراب بر داشت و پس از جابجا کردن شکم گنده اش که تا بیضه هایش بر آمده بود با اهن و تلپ از در مسجد خارج شد . امت نماز خوان که در پشتش مشغول نماز بودند نمازشان را رها کردند و به همراهش حرکت .

وقتی که به کنار مغازه رسیدند . یکی دو نفر از ریش سفیدان آمدند دستبوسی شیخ . از آنجا که شیخ مانند گاوهای مقدس هندی چاق و چله بود نمی توانست روی پاهایش بایستد . برای همین اسمال پلنگ چاردست و پا شد و شیخ با تبختر و تکبر نشست بر گرده اش . 
جلوی مغازه و دور و اطرافش شده بود صحرای محشر . غلامعلی مداح خوش صدای روستا . در حالی که کودکی با بلند گوی دستی در کنارش ایستاده بود . قرآن میخواند و با شعارهایش مردم را تحریک و تهییج . بعضی از اهالی روستا که سن و سالی ازشان گذشته بود در گوشه ای چمباتمه زده و از ترس اینکه از سوی خداوند بلایی نازل شود آه و ناله سر میدادند . زنان هم در انتهای جمعیت در حالی که روی خود را پوشانده بودند با هم به بحث و فحص . 
بالاخره برای شیخ صندلی آوردند و یک پارچ آب . لیوان آب را که با دعا سر کشید . ماتحتش را از پشت اسمال پلنگ بلند کرد و در حالی که انگشت سبابه اش را به سمت جمشیدخان که در مغازه را بسته بود ودر پشت قفسه ها مخفی نشان میداد با نعره گفت :

- آهای امت مسلمان ، این مفسد فی الارض 4 ماه و 4 روزه که زکاتشو نداده . دخترشو هم فرستاده دانشگاه . همون دختری که با مانتو کوتاه اومده بود به روستا و نصف و نیم از موهاش از روسری بیرون . میدونسم که کاسه ای زیر نیم کاسه س و آخر و عاقبتش به اینجا می رسه .

یکی از بسیحی های زبل روستا ، در حالی که قمه اش از لای پیراهنش به چشم میخورد . کمی دورتر از مغازه ، پیت بنزینی را که یکی از همقطارانش برایش آورده بود از دستش گرفت . نگاهی انداخت به اطراف . از پشت مغازه با نردبان رفت بالا . بنزین ها را ریخت به روی سقف و همین که رفت آتش بزند . اسمال پلنگ او را دید و با نعره گفت :
-  این کارو نکن ، بذار اول با شیخ در میون بذارم
- احتیاجی نیس ازش بپرسی ، کسی که به اسلام و مسلمین توهین میکنه سزاش همینه .
- میگم از خر شیطون بیا پایین . بدون فتوا که نمی شه 
- امام گفته هر کس کتاب اون مرتدو خریده و یا فروخته باید به بدترین شکل مجازات بشه 
- اینو که منم میدونم  ، این جمعیتم همینو میخواد بخدای احد و واحد چنان بلایی به سرش بیاریم که تو کتابا بنویسن . 

اسمال پلنگ از نردبان رفت بالا و به هر نحوی که بود با آیه و قسم آوردش پایین . 

در آنسوتر شیخ در حالی که دانه های تسبیح را در دستانش میگرداند و زیر لب دعا میخواند . ناگاه در میان جمعیت چشمش افتاد به دختر 9 ساله ای که در کنار زنی ایستاده و نگاهش را پر داده بود به کبوترانی که در آسمان آبی در پرواز بودند . دستی زد به ریشش و نگاهی مکارانه انداخت به اطراف . رو کرد به یکی از ریش سفیدان روستا و گفت بیاید نزدیکتر . سپس در گوشش گفت :
- حاج حسن اون دختری که اونجا ایستاده اسمش چیه .
حاج حسن که او را از قدیم و ندیم می شناخت و میدانست که  مانند اجداد بزرگوارش در شهوت خصلت خروس دارد و حتی به نرها هم رحم نمی کند گفت :
- پس گلوت پیش اون گیر کرده 
- کار دله حاجی 
- والله من اسمشو نمیدونم ، 
- عجب جواهراتی تو این روستا پیدا میشه و ما ازش بیخبر
- شیخ شما از بس مشغول عبادت شب و روزین ، دنیا رو فراموش کردین
- خدا از دهنت بشنوه ، دنیای پست و مردنی در مقابل آخرت به عطسه بزم نمی ارزه 

حاج حسن میخواست پاسخش را بدهد که ناگهان اسمال پلنگ دوان دوان رسید و قضیه بنزین و آتش زدن  مغازه را به اطلاعش رساند . شیخ در جا بر آشفت و گفت :
- عجب پس هر کون برهنه ای برا خودش فتوا میده و خودش میبره و میدوزه ، اونو بیار پیش من .
اسمال پلنگ تعظیمی کرد و تند و تیز رفت و با توپ و تشر او را آورد به نزدش :
- پس تو میخواسی سر خود مغازه رو آتیش بزنی و به ریش ما بخندی
-  خدا به سر شاهده که خود امام فتوا داده که آتیش به اختیاره و هر کسی که کتاب اون ملعون رو منتشر میکنه یا می فروشه و میخوونه باید به شنیع ترین وضعی به سزاش برسه و  به درک واصل شه . 
- یعنی تو میگی من فتوای امامو نمی فهمم ، یعنی بنده سید پیامبر گاو تشریف دارم 

بسیجی خنده اش گرفت و شیخ در حالی که با دستهایش ریش های حنا بسته اش را به دهانش می گذاشت و از خشم گاز  گفت :
- نیشتو ببند ، بچه مزلف  تقصیر منه مادر مرده س که نبردمت پیش سعید طوسی تا بهت درس قرآن یاد بده .

سپس رویش را کرد به اسمال و گفت که برود کدخدا را پیدا کند . کدخدا که او را می شناخت از میان جمعی که در حال صحبت بود بطور موقت خداحافظی کرد و ردای قهوه ای روشنش را انداخت روی شانه اش و با کمر خمیده آمد :
- سلام شیخ بزرگوار امری داشتین . 
- علیکم السلام کدخدا ، یکی دو سئوال داشتم خواستم قبل از به درک واصل کردن اون مردک ملعون ازتون سئوالی بپرسم . آخه ما مسلمانیم و پیرو شرع مقدس . همینطوری که نمیشه حکم صادر کرد اونم بدون سند و مدرک .
- البته حق با شماس . شیخا چه مدرکی از این بالاتر که پسرم که کلاس انگلیزی میره خودش کتاب اون ملعونو تو مغازه ش دیده . برگای اون کتابو لوله میکرده و توش تخمه میریخته و میفروخته .
- استغفرالله ، لعنت بر شیطان رجیم ، پس مسجله . عچله کنین طناب دارو و چارپایه رو آماده کنین تا دس بکار شیم .
- الساعه شیخ .

کدخدا از حضورش مرخص شد و همین که چند قدم دور شد دوباره شیخ صدایش زد و اشاره کرد بیاید به نزدش :
- خوب شد یادم اومد . میگم کدخدا ، شما اون دختری رو که اونجا وایساده میشناسین .

کدخدا نگاهی انداخت و سپس با لبخند گفت :
- اون جمیله س
- دختر کیه 

کدخدا چشمانش گرد شد و یک قدم آمد جلوتر و درگوشی بهش گفت :
- اون دختر جعفرخان خدا بیامرزه  ، همون زنی که شما رو لخت و پتی رو تختخواب با هم پیدا کردن  .
- راس میگی کدخدا . عجب لعبتی رفته به مادرش . من چه فراموش کار شدم . میگما میتونی یه محبتی بکنی و اونو برام جور  ، مشتلق خوبی بهت میدم ، میگم طوری سور و ساتو جور کن که مادرش خبردار نشه .
- شیخا من که در جواب سئوال شما نه نمیتونم بگم ، اما چه جوری .
- سرشو شیره بمال و به یه بهونه ای بیار تو خونه م ، ضفیفه ام خودش همه فن حرفیه . 
- جواب مادرشو چه جوری بدم 
- اونش با من ، اگه خواس پاشو از گلیمشو بیرون بذار مثل شوهرش سرشو میکنم زیر آب . 

کدخدا سرش را کرد به آسمان و دعایی زیر لب خواند و رفت تا طناب دار و چارپایه را آماده کند . به دستور شیخ چند نفر از جوانان گردن کلفت و قلچماق مشغول شکستن کرکره آهنین مغازه شدند . اما هر چه سعی و تلاش کردند موفق نشدند . شیخ خون خونش را میخورد و میخواست هر چه زودتر مغازه دار ملعون را به سزایش برساند و به غائله پایان . چند بار به زبان نرم و آرام به جمشیدخان پیغام و پسغام فرستاده بود که مغازه اش را در مقابل شندر غازی به او بفروشد .  هر بار اما و اگر میکرد و جواب رد میداد او هم کفرش در آمده بود و برایش طرح و نقشه چید تا به هر نحوی شده مغازه را از چنگش در بیاورد  . 

هیاهوها که بیشتر شد ، شیخ ماتحت خودش را از روی صندلی به کمک چند نفر از بزرگان روستا بلند کرد و عصایش را در دستش گرفت و در حالی که راه را برایش باز میکردند با وقار و طمانینه خاصی  خودش را رساند مقابل مغازه ، و سپس در جا مانند موسای پیامبر عصایش را در هوا چرخاند و سپس نشانه گرفت به سمت جمشیدخان . خواست حرف بزند که افتاد به سرفه آن هم چه سرفه های عجیبی. کدخدا دوان دوان رفت برایش یک لیوان آب آورد و داد به دستش . شیخ که چهره مبارکش سرخ شده بود و مردمکانش در کاسه چشمش شروع به چرخیدن . آب را سر کشید و لعنتی فرستاد بر یزید و یارانش . جمعیت برای سلامتی اش سه بار صلوات فرستاد . برایش صندلی آوردند و او به هر زور و زحمتی که بود رفت بالای آن ایستاد و دوباره در جوش و خروش و ولوله امت مسلمان عصایش را به هوا بلند کرد و بر فراز سرش چرخاند و همین که خواست حرفی بزند یکی از پایه های صندلی صدای خشکی کرد و نتوانست جثه اش را که اندازه گاو میشی فربه  بود تاب بیاورد ترق ترق کرد و شکست و او کله معلق . 
جمعیت دوباره شروع کردند به صلوات . خلاصه به هر مکافاتی بود شیخ را دوباره سر پا نگهداشتند و او در حالی که از خشم و کین از چشمانش آتش شراره می کشید ، کاغذی را که اسمال پلنگ از جییبش در آورده با دستمالی بر داشت و نشان داد به مردم و گفت :
- ای مردم متدین این هم سند و مدرک ، این برگی از کتاب آن مرتد سلمان رشدی به زبان انگلیزیه که این ملعون لوله کرده بود و تویش تخمه میریخت و می فروخت . 
جمعیت فریاد بر می آوردند و شعار سر میدادند و مانند حیواناتی وحشی سم بر زمین .

شیخ آنان را با اشاره دستانش آرام کرد و دوباره گفت :
- آهای اهالی متدین ، ای مردم مسلمان من شیخ عباس فرزند زین العابدین کمره ای که جد اندر جدم به ائمه اطهار می رسه اعلام می کنم که این مرتد خونش حلال و زنش بر او تا ابد حرام . هر مرد مومن مسلمانی که خون این ملعونو   زمین بریزه خودم ضمانت می کنم که از روی پل صراط که نازکتر از تار موس ، در یک چشم به هم زدن عبور کنه و وارد باغهای بهشت بشه . بکشین این مرتدو ، مثله اش کنید ای مسلمانان 

جمعیت ناگاه فریادکنان مانند سیلی خروشان حمله بر آوردند و کرکره های آهنین را شکستند و به مثل چیگن های دوره صفوی  هجوم کردند به سوی جمشید خان .  در یک چشم به هم زدن او را کشتند و بند از بندش را تکه و پاره . شیخ رفت بر بالای بلندی و نعره فتح و ظفر سر داد . جمعیت متدین هم با ولوله و فریاد الله و اکبر پاسخش را میدادند .

به این ترتیب مردم غیور روستا دین و ایمانشان را که در حال برباد رفتن بود از دست آن مرتد که سواد خواندن و نوشتن را نداشت نجات دادند و اوضاع دوباره امن و امان شد و بر وفق مراد .
 چند روز بعد شیخ عباس همان مغازه را مصادره کرد و سندش را به طور رسمی به اسم خودش .

مهدی یعقوبی