پس از مدتی کوتاه شوکت و مهین با هم خیلی چفت و جور شده بودند مثل دو خواهر مهربان در کنار هم . سهراب هم مثل همیشه با گوسفندان میزد به کوه وکمر . در دامن طبیعت ، جویباری از آرامش در دلش روان میشد و شور زندگی . خسته که میشد کنج درختی می نشست و کتاب میخواند و میرفت در عوالم رویاها . حس میکرد سبکتر شده است ، چشمانش را که در آسمان به قوافل پرنده ها می انداخت از خود بیخود میشد و خودش را پر زنان در بیکران نور می یافت . گاهی هم نی لبکش را در می آورد و چنان زیبا می نواخت که گویی گیاهان وحشی ای که محصورش کرده بودند در صدای جادویی اش می رقصیدند و عطر می پراکندند و خود را در ابدیتی بی مرز می یافتند .
حوالی ظهر بود که مهین سماور را کنار حوض روشن کرد و رفت روی زیلو زیر چتر درخت سیب کنار شوکت نشست . دیده بود که او نیمه های شب از کابوس های وحشتناک به هم می پیچید و شرشر عرق از سر و رویش جاری . گهگاه هم دچار تنش عصبی با سردرد های شدید می شد . خواست در صحبت را باهاش باز کند و کمی باهاش درد دل . شاید احساس سبکتری بهش دست میداد و از چنبره اندوه ها و خاطرات دهشتناک رها .
برایش چایی ریخت و استکان را داد به دستش . سحر در کنارشان در خواب بود . به چشمهایش نگاهی کرد و گفت :
- کمی هم از خاطرات زندونت بگو ، منم یه چیزایی میاد دستم ، از گذشته هات ، از تلخی و شیرینی زندگیت ،
- زندان نبود اسارتگاه بود ، سلول های تنگ و تاریک و سرد
- چطور شد دستگیرت کردن
- عموم با جنگلی ها بود
- منظورت میرزا کوچیک خان
شوکت لبخندی زد و گفت :
- نه سربدارا ، اتحادیه کمونیستا ، . داستانش طولانیه . اونا پدر و مادرمو هم اعدام کردن . من فقط 11 سالم بود
- تو رو چرا انداختن تو هلفدونی ،
- پدر و مادرمو که اعدام کردن ، تک و تنها موندم تو خونه ، البته تنهای تنهام که نه ، قوم و خویشام هر روز می اومدن سر میزدن . ازم میخواستن برم پیششون . آخه نگرانم بودن . از اون طرف مامورای حکومتی خونه رو 24 ساعت تحت نظر داشتن . یه روز چن پاسدار برا سین جین اومدن در زدن و منو سئوال پیچ .
یکی از اونا که سردسته شون بود یه طوری دیگه نیگام میکرد . منم متوجه شدم . دلم شروع کرد به تپیدن . آخه خبرای بدی از زندونا شنیده بودم . سئوالا که تموم شد ، همان سردسته که بد بد نگام میکرد گفت :
- خواهر ازت میخوایم برا چن لحظه باهامون تشریف بیارین .
منم شصتم خبردار شد و فهمیدم موضوع از چه قراره . بهشون گفتم چن لحظه صبر کنن تا چادرمو ور دارم . اونام قبول کردن . بسرعت از پله ها کشیدم بالا و چادرمو ور داشتم و از پشت خونه از دیوار رفتم بالا و افتادم تو خونه همسایه . پیرمرد همسایه اول فکر کرد دزدم . رفت بیلو ور داشت . خواست داد و فریاد راه بندازه که فهمید کی هسم . داستان رو سراسیمه بهش گفتم اونم با مهربونی پنهونم کرد تو خونه ش. دو روز بعد یکی از نوه هاش که تو بسیج کار میکرد و داستان را فهمیده بود ، منو لو داد و دستگیرم کردند .
زندون خیلی وحشتناک بود . یعنی سلول انفرادی . چشم بندها ، بازجویی در نیمه شبها ، اونم توسط یه عده ریش و پشم دار . تا بحال این چیزا رو برا کسی تعریف نکردم . سه ماه آزگار تو سلولهای انفرادی بودم ، همه بلاها رو تو این مدت به سرم آوردند . آخه من که گناهی نکرده بودم ، چه میدونستم سیاست یعنی چی .
پس از یکی دو هفته یه آخوند بدجنس اومد که بهم نماز یاد بده . میگفت که پدر و مادرت کمونیست بودند . تو اگه میخوای به عقد موقتم در بیای اول باید مسلمون شی .
در اینجا گریه امانش نمی دهد و اشک از چشمهایش سرازیر . مهین در آغوشش می گیرد و پس از دلداری می گوید :
- میگم بقیه خاطراتتو بذار برا دفعه بعد که حالت بهتر شد . نه اصلا میگم چطوره ماجرای زندونتو بیاری رو کاغذ . همه شو از سیر تا پیاز بنویس . بذار عالم و آدم بدونن تو اون بیغوله های وحشتناک چی بر شما گذشت . بذار ماهیت این ضحاک عمامه بر سری که وعده آزادی و نفت و گاز و خونه مجانی میداد بر ملا بشه . همونی که شاه رو متهم میکرد که روی مغولها رو سفید کرده و مردم رو به خاک سیاه نشونده اما خودش هزار بار جنایتکارتر و خونخوارتره .
ما چه خوش خیال بودیم که وعده و وعیدهای گرگی رو که توی جلد میش رفته بودو باور و گمون کردیم این هیولای خونخوار میخواد برا مردم رفاه اقتصادی و امنیت و آزادی بیاره .
سپس از کنار شوکت پا شد و رفت به طرف اتاق و پس از چند لحطه بر گشت و با دستمالی اشک هایش را پاک کرد و دفتر و خودکاری داد به دستش .:
- بنویس شوکت باور کن این عمامه به سرها از هیچ چیزی بیشتر از آگاهی مردم نمیترسن . هر واژه هر جمله برا اونا از هر گلوله ای خطرناک تره ، بخصوص اگه اون نوشته ها از سوی یه زن نوشته شده باشه .
شوکت تا حرفهایش را شنید نگاهی عمیق به مهین کرد . انگار حرفهایش در اعماق دل و جانش رسوخ کرده بود . فهمید که او هم مثل خودش از دست ملاها زخمهای جانکاه و سنگینی دارد . قلم را در دستهایش گرفت و با دفتر در بغلش فشرد :
- آره باید همه اون جنایت ها رو رو کاغذ بیارم . همه باید بدونن در پشت اون دیوارهای بتونی و در پس میله ها چه جنایت ها که در پس نام اسلام صورت نمیگیره . باید بدونن که این آدمکشا حتی به بچه های ده و دوازده ساله هم رحم نکردن و بی نام و نشون با شلیک گلوله ها سینه هاشونو سوراخ سوراخ کردن . تنها برا اینکه یه نشریه خونده بودن یا به جای منافق گفته بودن مجاهد .
از آن روز به بعد شوکت روز و شب شروع کرد به نوشتن . گاه ساعتها در خود فرو میرفت و همانطور که می نوشت . اشک از گونه هایش سرازیر میشد . مهین هم قضیه را به سهراب گفته بود و او هم از اینکه شوکت شروع به نوشتن کرده بود خوشحال بود .
در این مدت دور تا دور خانه را سبزیجات کاشته بودند و گلهای رنگارنگ . همه جا بوی طراوت و شادابی میداد . گاه گاه که در حیاط خانه کار میکردند با هم آواز می خواندند و می خندیدند . محبت در چشمانشان میدرخشید و دستهایشان بوی مهربانی میداد . سحر هم مثل همیشه از صبح که بر میخواست مانند گنجشگان بازیگوشی که بر فراز شاخه های درهم درختان همهمه میکردند به جست و خیز می پرداخت و با حرکات و سخنان شیرینش به زندگیشان گرما و روشنایی می بخشید .
شبها هم که دور هم می نشستند رادیو را روشن میکردند و به اخبار گوش میدادند . خبرها همه تلخ و مرگبار بود . از کلید بهشت انداختن به گردن کودکان در جبهه های جنگ و فرستادن آنها مانند گله های گوسفند بر روی میادین مین تا اعدام های دسته جمعی
فقر و فلاکت بر اثر جنگ به حد بحرانی رسیده بود و ملاها هم برای سرپوش گذاشتن آنها بر شعارهای مرگ بر امریکا و اسراییل افزوده بودند و همه این بدبختی ها را به شیطان بزرگ و ستون پنجمش نسبت میدادند در حالی که همه میدانستند که آنها خودشان بی کفایت و سطح معلوماتشان بیشتر از آداب کونشویی و قواعد پایین تنه و فشار شب اول قبر و نکیر و منکر نیست .
در یکی از شبهای تابستان ، سهراب از سر و صدای سگها بیدار شد . آرام از جایش بر خاست . . از روی دیوار تفنگ شکاری را در دست گرفت و رفت به سمت ایوان . دور و اطراف خانه را گشت اما به مورد مشکوکی بر نخورد . رفت در ایوان در حالی که تفنگش را روبروی خود گذاشته بود تا صبح نشست . اما باز هم خبری نشد .
چند ماه گذشت . دوباره کابوس های جهنمی به سراغ شوکت آمده بودند نیمه شبها از سر و رویش عرق می ریخت . به موها و صورتش چنگ می کشید .می رفت در گوشه ای چمباتمه می زد و با خودش حرف . رغبتی به خوردن غذا نداشت . شده بود گوشتی بر استخوان .
یک روز که مهین ناهار را آماده کرده بود ازش خواست بیاید سر سفره :
- شما بخورین ، من سیرم .
- بیا کنارمون بشین .
- گفتم سیرم ، میل به غذا ندارم
- مریض میشی ها
- مریم اینقد سر به سرم نذار ، من از زندگی سیرم . ، خسته شدم میخوام خودمو خلاص کنم ، کابوسا رهام نمی کنن .
- چرا خاطراتتو دیگه نمی نویسی
- تمومش کردم . سیصد صفحه نوشتم . همه ش تلخه ، شلاق و تخت شکنجه و سلولهای تاریک و گرگ های ریش دارو تجاوز و اعدامه . آخه ظرفیت آدمم حدی داره . کابوسا مثل خوره افتادن به روحم ، بازجوها هنوز نیمه شبا میان سراغم و با چهره های وحشتناک گوشت و پوستمو به دندون میگیرن و نعره می کشن . من می خوام برم پیش پدرم . میخوام مادرمو بو کنم . من از زندگی خسته م خسته خسته .
- خودم که تو زندون نبودم اما میتونم حدس بزنم که اونا چه بلایی به سرت آوردن . یه دختر 11 ساله تک و تنها تو سلولهایی که گرگای هار و گرسنه نگهبان و بازجوهاش بودن . خودشون تو روزنامه هاشون عکسای عده ای از دخترای ده و دوازده ساله رو که تو تظاهرات سی خرداد دستگیر و بدون احراز هویت اعدامشون کرده بودن گذاشتن . ، از خانواده هاشون خواستن با شناسنامه عکس دار خود و فرزندانشون به دفتر مرکزی زندون اوین مراجعه کنن و جسدها رو تحویل بگیرن . البته بعد از دادن پول تیر .
شوکت پا می شود و مهین را به نرمی در آغوش می گیرد :
- میهن جون از من عصبانی نشو . دس خودم نیس . نمیتونم خودمو از شر اون کابوس های جهنمی رها کنم . 24 ساعته می آن سراغم . دیوونم کردن .
- من وضعیت روحی ات رو با سهراب در میون گذاشتم و باهاش مشورت . میگم چطوره با هم بریم پیش یه روانشناس . آخه میترسم یه کاری دس خودت بدی . شاید بتونه یه کاری واست بکنه .
- باشه هر چی شما بگین . من به شما مدیونم
- تو مدیون هیچکس نیستی ، هر کسی پاسخگوی وجدانشه ، سهراب با نجاتت از دس اون جونورا ، خودشو نجات داد . آدمی که در برابر ظلم و ستم خاموش می مونه و به ذلت تن در میده ، در وهله نخست خیانت به خودش می کنه . به انسانیتش به وجدانش . به دره های تاریک و متعفن بی تفاوتی سقوط میکنه . انسان اگه انسان باشه بی تفاوت نمی مونه ، خطر می کنه ، تن به سختی ها میده . از رنج و شکنج هایی که در راه حقیقت متحمل میشه خم به ابرو نمیاره . چه مرگی بدتر از بی تفاوتی در برابر جنایات این گرگای عمامه به سره .
همان شب باز هم سگ ها شروع کردند به واق واق . سهراب دوباره تفنگ شکاری اش را بر داشت و رفت دور و بر خانه را گشت . اما هیچ نشانی ندید . با خودش گفت چه کسی میتواند باشد ، آیا لو رفته بودند و ماموران خانه اش را تحت نظر . دوباره رفت در ایوان نشست و بیدار ماند .
صبح که شد جریان را با مهین در میان گذاشت و ازش خواست که بیشتر حواسش به اطراف خانه باشد . یکی از سگان گله را هم گذاشت در خانه .
پس از یک هفته مهین با شوکت آماده شدند بروند پیش روانشناس . سهراب با سحر مانده بود در خانه . از قبل با دوستش ساسان راننده وانت چفت و جور کرده بود که آنها را برساند به شهر . ساسان که آمد آنها سوار شدند .کمی هول و هراس داشتند و دلشوره ای گنگ و مبهم . مدتهای زیادی بود که نرفته بودند به شهر . با هم محمل هایی جور کردند که اگر به دام امنیتی ها افتادند با آن محمل ها سرشان را شیره بمالند .
ساسان ضبط صوت را روشن کرده بود و آرام رانندگی . گهگاه هم زمزمه . شوکت نگاهش را از پشت شیشه سُر داده بود به طبیعت بکر و دست نخورده اطراف . به ابرهای پراکنده در آسمان که بر شانه بادها به سفر میرفتند . به درختان سبز و پر شکوفه که از زیبایی خود مست بودند و عطرشان را بیدریغ به هر کران و بیکران نثار . به پرندگانی که در اوج آبی ها به سمت آشیان خورشید در پرواز بودند . به دشت های رنگارنگ و پر از گلهای وحشی . با اینچنین نگرانی غریبی در چهره اش موج میزد . نمی دانست که به روانشناس چه باید بگوید اما دل به دریا زده بود و با خود گفته بود هر چه بادا باد .
کمی دورتر از مطب روانشناس از خودرو پیاده شدند قرار گذاشتند که پس از دو ساعت در همان نقطه همدیگر را ببینند . چادرهای سیاهشان را سرشان کردند و با گامهای نرم حرکت . هوا ابری بود مثل دل نازک و مهربانشان . و خیابان خلوت . وقتی به مطب رسیدند . رفتند در اتاق انتظار . زنی جوان با کودکش روی صندلی نشسته بود . انتظارشان زیاد طول نکشید . آقای دکتر شوکت را صدا زد و ازش خواست که تشریف بیاورد . شوکت نگاهی انداخت به مهین و دلواپس رفت توی اتاق . دکتر ازش خواست که روی صندلی بنشیند :
- خوب دخترم ، قبل از اینکه شروع کنیم باید بگم که بسیاری از ماها تعبیر و تفسیر نادرستی از روانشناسا داریم . مردم ما متاسفانه با فالگیر و دعانویس و رمال راحت ترند . تا با مشتی خرافاتی که ملاها در مغزشون چپوندند مشکلات روحی شونو حل و فصل کنن. مردمی که یک سومشون طبق آمارهای دولتی اختلال عاطفی و روانی دارن اما به علت بدآموزی ها میترسن به روانشانس مراجعه کنن . اینارو گفتم تا با من راحت باشی و سفره دلتو بریزی بیرون .
شوکت با سخنان دکتر آرامشی لطیف دوید در تن و جانش . با اینچنین نتواست زیر و بم اتفاقاتی را که در گذشته و بخصوص در ایام زندان برایش افتاده بیان کند . اما دکتر به علل افسردگی و وسواس و پرخاشگری اش پی برده بود . از این جهت ازش خواست که دو هفته بعد بر گردد به هیپنوتیزم درمانی . شوکت که معنی هیپنوتیزم درمانی را نمی دانست ، سرش را به معنی تایید تکان داد .
وقتی نزد مهین بر گشت ، لبخند زد و در راه ازش پرسید که هیپنوتیزم چه معنی میدهد . او هم با کلماتی قلمبه و سلمبه توضیح داد . شوکت گفت :
- یعنی میگی من بی اراده و تو خواب مصنوعی همه چیزا رو بهش میگم .
- نمی تونم بگم که میری به خواب ، اون به وسیله تلقین مناطقی از مغزتو تحریک می کنه . تو رو میبره به یه عالم دیگه و با ضمیر ناخودآگاهت ارتباط بر قرار می کنه . من اینا رو از یه کتابی خوندم . خودمم راستشو بگم سر در نیاوردم .
- من که نفهمیدم
- یه چیزی شبیه رویا توی بیداریه ، نه خوابی و نه بیدار ، کنترلتو در دستش میگیره و بهت تلقین می کنه ، به هوش و حواست نفوذ می کنه و درت تصرف . ضمیر ناخودآگاهتو تحت کنترل میگیره .
- توام کلاس بالا حرف میزنی ، من که عقلم قد نمی ده .
- گفتم اینارو تو یه کتاب خوندم . گمونم اریش فروم یا یه نویسنده دیگه . اونم تو دوره بارداری . هضمش خیلی مشکل بود . یعنی سر در نیاوردم چی میگه .
ساسان نیم ساعتی در کنار خیابان منتظرشان ایستاده بود . وقتی آنها را می بیند . سوار خودرو میشود و در کنارشان ترمز میزند . مهین می گوید :
- سلام آقا ساسان ببخشید دیر کردیم .
- شما اتقاقا 5 دقیقه هم زودتر اومدین
- میگم شماها هم اسم امامزاده بیژنو شنیدین ، یا امامزاده قلقلی و درب آهنی و چی چی امام
- به حق حرف های نشنیده ، دارین شوخی میکنین
- شوخی ام چیه خواهر ، البته خودمم باور نمی کردم تا اینکه یه هفته قبل پس از شنیدن این اسامی عجیب و غریب کنجکاو شدم تا سر و گوشی آب بدم . دیدم ای دل غافل درسته . داشتم شاخ در می آوردم . اینم عکسم ، کنار تابلو امامزاده بزرگوار بیژن .
شوکت و مهین با دیدن عکسها شروع میکنن بلند بلند خندیدن
- خواهر خنده نداره ، باید گریه کنیم . این مردم فکر و روحشون مسموم شده . دشمنانشونو پرستش می کنن . همونا که اومدند و کشتند و صدها هزار زن و کودکو به بردگی گرفتن و تجاوز کردن و به عنوان برده در بازارهای مدینه فروختن . . اونوخت ما این حرومزاده ها رو سید خطابشون می کنیم و به اونا احترام . کجا به اسیران کربلا تجاوز دسته جمعی کردن که ما روز و شب براشون گریه می کنیم .
این مذهب آخوندا از هر زهر کشنده ای هم مهلک تره . این زهر روح آدمو آلوده می کنه . بدتر اینکه ملتی که به این سم آلوده شده نه تنها احساس ناراحتی نمی کنه بلکه افتخار هم می کنه که مسخ شده و به متجاوزان و درندگان هاری که آب و خاکش رو نیست و نابود کردند و می کنن افتخار .
- شمام انگار سرتون بوی قورمه سبزی میده
- خواهر یه نوک پا بیان برین امامزاده قلقلی تا ببینین این مردم تو چه لجنزاری دارن دست و پا میزنن و از گند و کثافاتی که آلودن خوشحال .
به نزدیکی های خانه که رسیدند چشمشان می افتد به یک خودرو سپاه . مهین با دیدن خودرو موهای تنش سیخ می شود و خودروها را به شوکت نشان میدهد:
- ما همینجا زحمتو کم می کنیم
- آخه هنوز نرسیدیم
- لطفا ما رو همیجا پیاده کنین .
پیاده میشوند و بعد از پچ پچی کوتاه ، در همان حول و حوش مخفی .
شوکت می گوید :
- فک می کنی چه خبره
- نمی دونم ، اما دلم شور می زنه
- تو همیجا بمون ، من میرم ببینم چه خبره
- اگه تو رو ببینن چی .
- من کلت کمری سهرابو ورداشتم ، البته بهش نگفتم . ایناش . چن بار باهاش شلیک کردم و قلقشو تا حدی میدونم .
- آخه نگرانتم
- نگرانم نباش ، بذار اول من برم ، اگه برام اتفاقی افتاد اونوقت تصمیم بگیر . سحر به مادر احتیاج داره
- میگم اون سلاحتو بذار تو کیف اگه ببیینن اوضاع قمر در عقرب می شه
- همین کارو می کنم
نگاهی به چشمان مهین انداخت و در آغوشش گرفت سلاح را گذاشت در کیفش. سپس بی آنکه خمی به ابرو بیاورد مانند شیری زخم خورده به راه افتاد . وقتی که به نزدیکی خودرو رسید . در پشت درخت سنگر گرفت . کسی در خودرو نبود . کشید جلوتر . از سوراخ پرچینی که دور خانه کشیده شده بود . نگاهی کرد به داخل . دید که سهراب برای دو پاسداری که باهاش مشغول صحبت بودند در حال نوشیدن چایی است . فهمید که اوضاع روبراه است . سحر هم در بغلش .
بر روی دیوار ایوان سهراب عکس بزرگ آیت الله خمینی را نصب کرده بود تا سرشان را شیره بمالد . شوکت لبخندی زد و از پشت پرچین کنار کشید و رفت به سمت مهین . داستان را بهش توضیح داد . او هم دستی گذاشت روی سینه اش و نفسی عمیق کشید .
- آه خدا رو شکر . بهتره ما آفتابی نشیم و همین جا بمونیم .
- منم همینو می گم .
آبها که از آسیاب افتاد و خودرو محل را ترک . آنها از پشت بیشه های درهم و تو در تو آمدند بیرون . وقتی در را باز کردند مهین دوید به سوی سحر و او را با گریه در آغوش گرفت . شوکت هم از پله ها رفت بالا و در ایوان عکس خمینی را پایین آورد و تفی انداخت بر زمین و گفت :
- هیتلر عمامه دار
صبح که مهین بیدار شد چشمش افتاده به نوشته ای که بر روی آینه چسبانده شده بود :
- مهین جون ، من زحمتو کم کردم ببخشید که به شما نگفتم ، شاید روزی بر گردم ، نمیدانم چه وقت . به راستی اگر شما نبودید من در آن اسارتگاههای مخوف هفت بار کفن پوسانده بودم . شما دوباره چشمهایم را به زندگی باز کردید . با شما فهمیدم که مهربانی هنوز هست . دوست داشتن لحظه ها و چشم دوختن به آینده زیبا .
سحر در خواب بود ، بوسیدمش دلم برایش خیلی تنگ می شود از جانب من دوباره گونه های شفاف و شادابش را ببوسید .
شوکت از پول و جواهراتی که از خانه امام جمعه دزدیده بود کمی بر داشت و بقیه را گذاشت برای آنها . اسم و آدرس ساسان را داشت . شروع کرد به دویدن . غروب بود که رسید به پاتوق همیشگی اش . ساسان مشغول صحبت با دو تن از همقطارانش بود . چشمش که به او افتاد سرفه ای کرد و رفت به سمتش :
- سلام آقا ساسان
- شما که بر گشتین ، اتفاقی افتاده .
- نه فقط میخوام منو برسونید به کرج ، هر چی که پول بخواین بهتون میدم
- این وقت غروب . مصلحت نیس . بیاین خونه م ، پیش زن و بچه ام فردا صبح به روی چشم . هر جا که بخواین میرسونمتون .
- اگه اینطوره ، باشه من باهاتون میام اما فردا با اتوبوس میرم
- هر طور که شما صلاح بدونین .
فردایش که خواست سوار اتوبوس شود یکی از محافظان امام جمعه که اتفاقی و برای ماموریتی از آنجا رد می شد او را شناخت . خودرو اش را در همانجا پارک کرد و رفت به سمتش اما شوکت سوار اتوبوس شده بود و اتوبوس حرکت . بدنبال اتوبوس دوید اما هر چه تلاش کرد و داد و فریاد کشید بی فایده بود . پرید داخل ماشینش و با حداکثر سرعت به تعقیب اتوبوس . وقتی بهش رسید پیچید جلویش و علامت داد که بایستد . از خودرو پیاده شد و یک راست رفت به طرف راننده . پس از پچ پچ کوتاه و متقاعد شدن راننده از شوکت خواست پیاده شود . او اما همانجا نشسته بود دوباره ازش خواست که پیاده شود . شوکت نگاهش را پر داد به سوی مسافرانی که با حالت ترحم او را تحت نظر داشتند . از اتوبوس پیاده و رفت به سمت خودرو محافظ . وقتی به داخل خودرو هل داده شد محافظ گفت :
- به صلاح خودته که با من راه بیای ، وگرنه باهات یه جور دیگه ای برخورد میکنم .
- منو کجا میبری
- گفتم که دهنتو ببند و حرف نزن
- تو کی هسی ، آخه من باید بدونم
محافظ از کیف پولش ، عکسش را در می آورد و نشانش میدهد :
اینم عکس توئه ، یه چن روز محافظت ، تو خونه امام جمعه بودم . حالا شیر فهم شد نترس تو رو به ویلاش نمی برم ، میبرم خونه خودم ، گفتم اگه باهام راه بیای ، امن و امانی وگرنه خودت بهتر از هر کسی میدونی
شوکت سکوت کرد . اما پنهانی دستش را برده بود داخل کیف مسافرتی اش و کلت را در حالی که محافظ تمام هوش و حواسش به او بود آرام و بی صدا بیرون آورد .
در برزخی از اما و اگر گیر کرد . نمیدانست که خودش را بکشد یا او را . یک لحظه چهره یکی از هم سلولی هایش در اتاق بازجویی در ذهنش ظاهر شد . اسمش شکوفه بود و مثل خودش کم سن و سال . شکنجه گر لختش کرده بود و در کف اتاق پوتینش را روی گلویش گذاشته بود و در حالی که فشار میداد فریاد میزد :
- امام فتوا داده همه تونو نفله کنیم ، از کوچیک تا بزرگتون . همه تون میرین به جهنم . به اسفل السافلین .
شکوفه دست و پا می زد . نفسش بند آمده بود و پاهایش شروع به لرزیدن . در آخرین لحظه نگاهش افتاد به شوکت و آنگاه ساکت و خاموش شد
بازجو در همان حال که نعره می کشید ناگاه متوجه شد که او عکس العملی نشان نمی دهد و کف سفیدی از دهانش آمده است بیرون .
بعد قهقهه زد . قهقهه های کر کننده و وحشتناک
شوکت یک آن تکانی بخود داد و از تداعی رویاهایش آمد بیرون و گفت :
- میشه یه لحظه ترمز بزنین ، احتیاج دارم به دستشویی
- یه خورده دندون رو جیگر بذار میرسیم
- اما من همین الان باید برم
- باشه ، ترمز میزنم اما یادت باشه اگه بخوای دست از پا خطا کنی ، یه جور دیگه باهات برخورد می کنم . یه دیقه وقت داری
توقف کرد . نقطه پرتی در اطراف شهر بود . شوکت دستش داخل کیف روی ماشه کلتش بود . تا خواست پیاده شود محافظ سرش را بر گرداند و گفت که کیفش را بگذارد داخل خودرو . او هم سری تکان داد . شک نداشت که در این فرصت کیفش را بالا و پایین خواهد کرد . راه و چاره ای دیگر نداشت ، تصمیمش را گرفت . کلت را بیرون آورد و شلیک کرد به پیشانی اش . خون فواره زد و چهره خون آلودش افتاد روی فرمان . شوکت پا شد و جیبهایش را تفتیش . از داخل کیفش اسکناسها را بر داشت . سپس نگاهی انداخت به صندوق خودرو . یک پیت بنزین به چشمش خورد . خالی کرد روی صندلی ها و کبریت کشید . خودرو در شعله های آتش می سوخت و او دوان دوان از محل دور . به دنبال پناگاه و خانه امنی می گشت که موقتا در آنجا بماند تا آب ها از آسیاب بیفتد . یک بار هم به ذهنش زد که بر گردد دوباره نزد مهین و سهراب . بعد پشیمان شد . شب را در اطراف شهر در منطقه ای پرت و دورافتاده زیر درختی کهنسال سپری کرد . با آنکه در تمام شب تک و تنها در نقطه ای سوت و کور بسر برده بود اما حتی به اندازه یک چشم به هم زدن ترس به سراغش نیامد . زندگی در سلول های تنگ و تاریک اگر چه رد و اثر جانکاهی در اعماقش جا گذاشته بود اما از آن سوی آبدیده اش کرده بود . در طول شب به ستارگان چشم می بست به ماه و به اسرار آفرینش می اندیشید . گهگاه هم با پدر و مادرش به راز و نیاز .
با خود می گفت آیا جهان پس از مرگ وجود دارد . وقتی انسان جسمش خاک شد آیا روحش به زندگی ادامه میدهد . یاد حرف های یکی از همزنجیرهایش در لحظات قبل از اعدامش افتاد که او را در آغوش گرفت و بوسید و کاغذی داد به دستش که نوشته بود :
اگر چه جسمم با شلیک گلوله ها سوراخ سوراخ می شود اما آرزوهایم با هر بهار شکوفه خواهدکرد ، در شور و شوق کودکان ، در لبخند عاشقان ، در فردایی که بند و زنجیری نیست در سپیده دم آزادی . ما رویاهایمان ابدیست و هیچ گلوله ای قادر نیست آنها را نیست و نابود کند . رویاهایمان هرگز و هرگز کشتنی نیست .
آفتاب از افق های شنگرف گل داده بود و آسمان آبی تر از همیشه . چادرش را بست به کمرش . در راه کنار چند گلبوته وحشی نشست و آنها را بو . دلش نمی آمد که آنها را بچیند . گهگاه هم در میان علفزاران مستانه به رقص می پرداخت و شادی میکرد . گاهی هم خونش از گرمای دلنشینی به جوش می آمد و شعری بر لبانش شکفته .
احساس میکرد که در ابدیتی پرستاه و در بی نهایتی از عشق شناور ور است و به جای راه رفتن پرواز می کند . در راه به پرندگانی که بر فراز سرش به دورها می رفتند دست تکان میداد و با آنها گفتگو . حس میکرد حرفهایش را گل و گیاه و حتی سنگ و صخره می شنوند . در خود قدرتی شگرف میدید انگار میتوانست در اشیا نفوذ کند و از راز سر به مهر جهان اسرار آمیز سر در بیاورد . حس میکرد که در بی انتها و در فراسوها بسر می برد و زمان را در پشت سر گذاشته است . در مطلقی از نور و بیکرانی از عشق .
به شهر که رسید . نان و پنیری خرید . رفت به سمت اتوبوسها . چادرش را کشید روی صورتش . سوار اتوبوس که شد . راننده که روزنامه ای در دستش بود با دهن دره نگاهش کرد . یک مرد میان سال در انتهای اتوبوس سرش را گذاشته بود روی صندلی چرت میزد . شاگرد اتوبوس هم با خاک انداز و جارو آت و آشغالها را از گوشه و کنار جمع . گرسنه بود و خسته . نان و پنیری گذاشت در دهن . نگاهش را سراند به خیابان . بی نفس بود و مبهم . یواش یواش پلکهایش سنگین شد و رفت به خواب . راننده که از ابتدا او را دزدکی تحت نظر داشت و دروغین خود را به خواب . روزنامه را گذاشت روی صندلی . نگاهی انداخته به شاگردش . بی صدا از جایش بلند شد و از اتوبوس پیاده . سپس تند و تند رفت به سمت یکی از باجه های تلفن همگانی . شماره ای را چرخاند و منتظر ماند . طولی نکشید که خودروایی مسلح با 4 سرنشین مسلح از راه رسید . در همین حین شوکت ناگاه از خواب پرید . انگار دستی نامریی به شانه اش کوبیده بود و او را خبردار . سرش را چرخاند به دور و برش . اتوبوس پر شده بود و همه مشغول همهمه . دید راننده نیست . از پشت شیشه ها چشمش افتاد به به خودرو گشتی ها . با راننده می آمدند به سمت اتوبوس . فهمید که اوضاع از چه قرار است . با دستپاچگی پا شد و رفت به سمت زنی که در صندلی چلو با کودکش که لباسی گرد و خاک گرفته و ژولیده به تن داشت . بی آنکه کسی متوجه شود مشتی اسکناس گذاشت در دستش و در گوش اش گفت که چادر شالدارش را باهاش عوض کند . او هم همین که اسکناس ها را دید نرمخندی زد و جایش را داد به او و خودش با دختر کوچکش رفت به روی صندلی ای که شوکت نشسته بود . در همین حین دو پاسدار وارد اتوبوس شدند و با اشاره راننده رفتند به سمت صندلی ای که تا لحظه ای قبل او نشسته بود . شوکت در صندلی جلویی فرصت را مناسب دید و در حالی که آن دو پاسدار مشغول سین جین از آن زن بودند از اتوبوس بی آنکه راننده متوجه شود از کنارش رد شد . وقتی به آنسوی خیابان رسید هنوز دلش تاپ تاپ می زد و ملتهب . می ترسید سرش را بر گرداند . رفت به سمت و سوی بازار . راننده با پاسداران مشغول گفتگو بود و بحث و فحص . یکهو شصتش خبردار شد و گفت :
- نکنه اون زنی که پیاده شد ، آره باید خودش باشه
مرغ از قفس پریده بود و ماموران مات و مبهوت فهمیده بودند که رکب خورده اند .
در برزخی از اما و اگر گیر کرد . نمیدانست که خودش را بکشد یا او را . یک لحظه چهره یکی از هم سلولی هایش در اتاق بازجویی در ذهنش ظاهر شد . اسمش شکوفه بود و مثل خودش کم سن و سال . شکنجه گر لختش کرده بود و در کف اتاق پوتینش را روی گلویش گذاشته بود و در حالی که فشار میداد فریاد میزد :
- امام فتوا داده همه تونو نفله کنیم ، از کوچیک تا بزرگتون . همه تون میرین به جهنم . به اسفل السافلین .
شکوفه دست و پا می زد . نفسش بند آمده بود و پاهایش شروع به لرزیدن . در آخرین لحظه نگاهش افتاد به شوکت و آنگاه ساکت و خاموش شد
بازجو در همان حال که نعره می کشید ناگاه متوجه شد که او عکس العملی نشان نمی دهد و کف سفیدی از دهانش آمده است بیرون .
بعد قهقهه زد . قهقهه های کر کننده و وحشتناک
شوکت یک آن تکانی بخود داد و از تداعی رویاهایش آمد بیرون و گفت :
- میشه یه لحظه ترمز بزنین ، احتیاج دارم به دستشویی
- یه خورده دندون رو جیگر بذار میرسیم
- اما من همین الان باید برم
- باشه ، ترمز میزنم اما یادت باشه اگه بخوای دست از پا خطا کنی ، یه جور دیگه باهات برخورد می کنم . یه دیقه وقت داری
توقف کرد . نقطه پرتی در اطراف شهر بود . شوکت دستش داخل کیف روی ماشه کلتش بود . تا خواست پیاده شود محافظ سرش را بر گرداند و گفت که کیفش را بگذارد داخل خودرو . او هم سری تکان داد . شک نداشت که در این فرصت کیفش را بالا و پایین خواهد کرد . راه و چاره ای دیگر نداشت ، تصمیمش را گرفت . کلت را بیرون آورد و شلیک کرد به پیشانی اش . خون فواره زد و چهره خون آلودش افتاد روی فرمان . شوکت پا شد و جیبهایش را تفتیش . از داخل کیفش اسکناسها را بر داشت . سپس نگاهی انداخت به صندوق خودرو . یک پیت بنزین به چشمش خورد . خالی کرد روی صندلی ها و کبریت کشید . خودرو در شعله های آتش می سوخت و او دوان دوان از محل دور . به دنبال پناگاه و خانه امنی می گشت که موقتا در آنجا بماند تا آب ها از آسیاب بیفتد . یک بار هم به ذهنش زد که بر گردد دوباره نزد مهین و سهراب . بعد پشیمان شد . شب را در اطراف شهر در منطقه ای پرت و دورافتاده زیر درختی کهنسال سپری کرد . با آنکه در تمام شب تک و تنها در نقطه ای سوت و کور بسر برده بود اما حتی به اندازه یک چشم به هم زدن ترس به سراغش نیامد . زندگی در سلول های تنگ و تاریک اگر چه رد و اثر جانکاهی در اعماقش جا گذاشته بود اما از آن سوی آبدیده اش کرده بود . در طول شب به ستارگان چشم می بست به ماه و به اسرار آفرینش می اندیشید . گهگاه هم با پدر و مادرش به راز و نیاز .
با خود می گفت آیا جهان پس از مرگ وجود دارد . وقتی انسان جسمش خاک شد آیا روحش به زندگی ادامه میدهد . یاد حرف های یکی از همزنجیرهایش در لحظات قبل از اعدامش افتاد که او را در آغوش گرفت و بوسید و کاغذی داد به دستش که نوشته بود :
اگر چه جسمم با شلیک گلوله ها سوراخ سوراخ می شود اما آرزوهایم با هر بهار شکوفه خواهدکرد ، در شور و شوق کودکان ، در لبخند عاشقان ، در فردایی که بند و زنجیری نیست در سپیده دم آزادی . ما رویاهایمان ابدیست و هیچ گلوله ای قادر نیست آنها را نیست و نابود کند . رویاهایمان هرگز و هرگز کشتنی نیست .
آفتاب از افق های شنگرف گل داده بود و آسمان آبی تر از همیشه . چادرش را بست به کمرش . در راه کنار چند گلبوته وحشی نشست و آنها را بو . دلش نمی آمد که آنها را بچیند . گهگاه هم در میان علفزاران مستانه به رقص می پرداخت و شادی میکرد . گاهی هم خونش از گرمای دلنشینی به جوش می آمد و شعری بر لبانش شکفته .
احساس میکرد که در ابدیتی پرستاه و در بی نهایتی از عشق شناور ور است و به جای راه رفتن پرواز می کند . در راه به پرندگانی که بر فراز سرش به دورها می رفتند دست تکان میداد و با آنها گفتگو . حس میکرد حرفهایش را گل و گیاه و حتی سنگ و صخره می شنوند . در خود قدرتی شگرف میدید انگار میتوانست در اشیا نفوذ کند و از راز سر به مهر جهان اسرار آمیز سر در بیاورد . حس میکرد که در بی انتها و در فراسوها بسر می برد و زمان را در پشت سر گذاشته است . در مطلقی از نور و بیکرانی از عشق .
به شهر که رسید . نان و پنیری خرید . رفت به سمت اتوبوسها . چادرش را کشید روی صورتش . سوار اتوبوس که شد . راننده که روزنامه ای در دستش بود با دهن دره نگاهش کرد . یک مرد میان سال در انتهای اتوبوس سرش را گذاشته بود روی صندلی چرت میزد . شاگرد اتوبوس هم با خاک انداز و جارو آت و آشغالها را از گوشه و کنار جمع . گرسنه بود و خسته . نان و پنیری گذاشت در دهن . نگاهش را سراند به خیابان . بی نفس بود و مبهم . یواش یواش پلکهایش سنگین شد و رفت به خواب . راننده که از ابتدا او را دزدکی تحت نظر داشت و دروغین خود را به خواب . روزنامه را گذاشت روی صندلی . نگاهی انداخته به شاگردش . بی صدا از جایش بلند شد و از اتوبوس پیاده . سپس تند و تند رفت به سمت یکی از باجه های تلفن همگانی . شماره ای را چرخاند و منتظر ماند . طولی نکشید که خودروایی مسلح با 4 سرنشین مسلح از راه رسید . در همین حین شوکت ناگاه از خواب پرید . انگار دستی نامریی به شانه اش کوبیده بود و او را خبردار . سرش را چرخاند به دور و برش . اتوبوس پر شده بود و همه مشغول همهمه . دید راننده نیست . از پشت شیشه ها چشمش افتاد به به خودرو گشتی ها . با راننده می آمدند به سمت اتوبوس . فهمید که اوضاع از چه قرار است . با دستپاچگی پا شد و رفت به سمت زنی که در صندلی چلو با کودکش که لباسی گرد و خاک گرفته و ژولیده به تن داشت . بی آنکه کسی متوجه شود مشتی اسکناس گذاشت در دستش و در گوش اش گفت که چادر شالدارش را باهاش عوض کند . او هم همین که اسکناس ها را دید نرمخندی زد و جایش را داد به او و خودش با دختر کوچکش رفت به روی صندلی ای که شوکت نشسته بود . در همین حین دو پاسدار وارد اتوبوس شدند و با اشاره راننده رفتند به سمت صندلی ای که تا لحظه ای قبل او نشسته بود . شوکت در صندلی جلویی فرصت را مناسب دید و در حالی که آن دو پاسدار مشغول سین جین از آن زن بودند از اتوبوس بی آنکه راننده متوجه شود از کنارش رد شد . وقتی به آنسوی خیابان رسید هنوز دلش تاپ تاپ می زد و ملتهب . می ترسید سرش را بر گرداند . رفت به سمت و سوی بازار . راننده با پاسداران مشغول گفتگو بود و بحث و فحص . یکهو شصتش خبردار شد و گفت :
- نکنه اون زنی که پیاده شد ، آره باید خودش باشه
مرغ از قفس پریده بود و ماموران مات و مبهوت فهمیده بودند که رکب خورده اند .
این داستان ادامه دارد
مهدی یعقوبی