زینب خانم در حالی که نفس نفس می زد و یکی دو بار سکندری خورده بود با غر و لند از پله های ساختمان چند طبقه کشید بالا. با آستینش دانه های درشت عرق روی پیشانی اش را پاک کرد و نگاهی دزدکی انداخت به اطراف. سراسیمه بود و دستپاچه. چند بار دست برد به جیبش تا دسته کلید را بردارد اما هر چه گشت پیدایش نکرد. یادش آمد در طبقه هم کف کنار صندوق پست جا گذاشته است. دوباره دوان دوان از پله ها سرازیر شد دسته کلیدش را بر داشت و نفسی تازه. حس کنجکاوی اش گل کرد.خواست آب زیر کاه نیم نگاهی بیندازد به خیابان اما زود پشیمان شد و با خود گفت:
- نه خدای نکرده یکهو چشمش می افته بمن و میفهمه که ایرونیم.