عرقریزان از کمرکش کوه به فراز می رفتیم اندیشناک قله سرسبز. و شب با هیبتی مهیب بالهای تاریکش را گسترده بود آفاق تا آفاق.
آسمان زلال بود و گوارا و هوا آکنده از رویاهای فراموش و من کولباری از خاطرات دیرمان بر پشت. بیقرار بودم اما سبکروح. راه خنجرکوب بود و آکنده از هراس. از دورهای نزدیک صدای زوزه هایی یکریز می آمد و سایه هایی گنگ که در بادهای موسمی پیچ و تاب میخوردند و بدل میشدند به اشباحی پریده رنگ.
در رگانم عطر گیاهان وحشی در تموج بود و خونی نشیط که از موسیقی طبیعتی بکر گر میگرفت و بال و پرم میداد در پهندشت آرزوها.