شب چتر سیاهش را در سر تا سر شهر گسترده بود . لکه هایی از ابرهای پراکنده در آسمان دیده میشدند . ابرهایی عبوس که در آغاز فصل زرد پاییزی خبر از بارش باران میدادند . دو سه مرد علفی از ترس مامورین دولتی در کنار ستونی از درختان چون سایه هایی از اشباح پرسه میزدند و اطراف و اکناف را می پاییدند و مواد مصرف میکردند ، گاهگاهی چند گربه ولگرد که در تاریکی شب روزشان آغاز میشد با چشمهایی براق از سوراخ سمبه ها سرک میکشیدند و در خاکروبه ها به دنبال غذا میگشتند .
فروغ از پس روزی دراز با چهره ای که همیشه غم انگیز و دردناک به نظر میرسید . بی میل و رغبت بطرف خانه میرفت . خانه که نبود یک اتاق نمور و کوچک اجاره ای آنهم در جنوب شهر که از در و دیوارش آه و ناله میبارید . شبها وقتی که در کوچه و خیابانها قدم میزد ، دلهره عجیبی ناخودآگاه تن نحیف و استخوانیش را فرا میگرفت ، پاهایش کرخت میشد ، قلبش تاپ تاپ با سرعت بیشتری میزد ، رنگ صورتش کمی زرد و افکاری مالیخولیایی از گذشته ها در ذهنش صف میکشیدند و آزارو شکنجه اش میکردند . شکنجه هایی مخوف که مانند مته در روح و روانش فرو میرفت و نقطه پایانی نداشتند .