آن روز عباس آقا مرد همسایه مان در حالی که سبیلهایش را از خشم میجوید و زیر لب غرغر میکرد چنان سیلی محکمی به مادرم زد که تمام صورتش خونمالی شده بود منم از ترس خودم را در گوشه آشپزخانه پنهان کردم و در حالی که دانه های اشک روی صورتم سر میخوردند عروسکم را با دو تا دستم سخت و محکم در بغل گرفته بودم و میلرزیدم . مادرم چندبار صدایم زد من هم بی آنکه جوابش را بدهم ترسان و لرزان پا شدم و دویدم به سمتش . دستم را گرفت و با هم از خانه مرد همسایه که آدم بدجنسی بنظر میرسید زدیم بیرون. هنوز چند قدم از در بیرون نرفته بودیم که یادم آمد عروسکم در گوشه آشپزخانه جا مانده است. مادرم گفت عیبی ندارد و نگران نباشم من اما عروسکم را میخواستم ولی جرات نداشتم که بگویم . میترسیدم اگر بر گردد دوباره با مشت و لگد بیفتد به جانش.