۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

بادهای سیاه نوشته مهدی یعقوبی(هیچ)





ولید با چهره ای برافروخته در حالی که در یک دستش شمشیر جواهر نشانش را میفشرد و با دست دیگرش موهای بلند تهمینه را در کنار خانه ای که در آتش میسوخت در پنجه اش گرفته و به زمین میکشید فریاد الله و اکبر سر میداد. سر و صورتش از کشت و کشتار پر از خون شده بود و زخمی عمیق روی بازوی چپش به چشم میخورد. وقتی به نزد فرمانده اش حارث  که بر روی اسبی از شاهزادگان ایرانی نشسته بود رسید. تهمینه را پرت کرد بر زمین. لگدی محکم حواله کرد به شکمش. در حالی که مشتی از موهای کنده شده در دستش مانده بود خشمگینانه گفت:
 - این قحبه  به رسول خدا محمد ناسزا میگوید، آیا سر از گردنش جدا کنم .

۱۳۹۳ فروردین ۲۳, شنبه

عطر انگور



-  کی منو میفرسی با خاله بازی کنم
-   بازی دیگه چیه وروجک
- خاله که نه دختر خاله زینب ، من و اون همیشه زن و شوهر بازی میکردیم  ، منو میذاشت رو دو تا پاش ، و سرمو میون دو پستوناش و لپامو میبوسید ،  بعدشم یه مشت شکلات کاکائویی میذاش تو مشتم ، نمی دونی چه خوشمزه بود از همونایی که عاشقشم .
خبه خبه یه موقع نری این حرفا رو پیش این و اون بگی ها
- میگی کار بدی کردم
- نه عزیز دلم ، بعضی حرفا رو فقط باید به مامانت بگی ، آخه چی بگم ، تو که هنوز پشم و پیلت در نیومده و بد و خوب حالیت نمیشه . حالا پاشو ، پاشو برو تو کوچه بازی کن .
، به خاله زنگ زدم هفته بعد میفرستمت پیشش  .
- راس میگی مامانی ،
- دروغم چیه .