ولید با چهره ای برافروخته در حالی که در یک دستش شمشیر جواهر نشانش را میفشرد و با دست دیگرش موهای بلند تهمینه را در کنار خانه ای که در آتش میسوخت در پنجه اش گرفته و به زمین میکشید فریاد الله و اکبر سر میداد. سر و صورتش از کشت و کشتار پر از خون شده بود و زخمی عمیق روی بازوی چپش به چشم میخورد. وقتی به نزد فرمانده اش حارث که بر روی اسبی از شاهزادگان ایرانی نشسته بود رسید. تهمینه را پرت کرد بر زمین. لگدی محکم حواله کرد به شکمش. در حالی که مشتی از موهای کنده شده در دستش مانده بود خشمگینانه گفت:
- این قحبه به رسول خدا محمد ناسزا میگوید، آیا سر از گردنش جدا کنم .