ولید با چهره ای برافروخته در حالی که در یک دستش شمشیر جواهر نشانش را میفشرد و با دست دیگرش موهای بلند تهمینه را در کنار خانه ای که در آتش میسوخت در پنجه اش گرفته و به زمین میکشید فریاد الله و اکبر سر میداد. سر و صورتش از کشت و کشتار پر از خون شده بود و زخمی عمیق روی بازوی چپش به چشم میخورد. وقتی به نزد فرمانده اش حارث که بر روی اسبی از شاهزادگان ایرانی نشسته بود رسید. تهمینه را پرت کرد بر زمین. لگدی محکم حواله کرد به شکمش. در حالی که مشتی از موهای کنده شده در دستش مانده بود خشمگینانه گفت:
- این قحبه به رسول خدا محمد ناسزا میگوید، آیا سر از گردنش جدا کنم .
حارث از سرش کلاهخود آهنی را بر داشت و دستی به یال بلند اسبش که زین و یراقش مرصع و زین پوشهایش زردوزی شده بود کشید. از اسب پرید پایین. پوزخندی زد و دستی به ریش بلند و غبارآلودش. در حالی که در گرد تهمینه قدم میزد. با نیشخند نگاهی انداخت به قد و قامتش. کمی مکث کرد و کلماتی را روی لب زمزمه. سپس با ابروهای درهم کشیده گفت:
پس این ماده الاغ عجم به پیامبر خدا توهین میکند، لختش کنید تا نشانش دهیم کسانی که به فرستاده خدا بی احترامی میکنند چه مکافاتی انتظارشان را میکشد
با اشاره اش ، دو تن از سپاهیان شمشیرهای خود را به زمین گذشتند و در حالی که نیشخند میزدند به طرف تهمینه دویدند و در یک چشم به هم زدن لباسهایش را از تنش دریدند و لخت و مادر زاد در وسط سپاهیان رهایش کردند .
تهمینه دستی را روی پستانها و دست دیگر را روی شرمگاهش گذاشته بود و نگاهش به سمت و سوی آسمان. چهره خونینش را در زیر گرد و غباری که بر آن نشسته بود نمیشد خوب تشخیص داد. چشمهایش اطراف و اکناف را تیره و تار میدید و تن و بدنش از ضربات مشت و لگد و تازیانه ها سست و بی رمق . از زخمهای روی تنش خون میریخت و بی آنکه خود بخواهد پاهایش میلرزید.
چشمهای گرسنه و هیز مجاهدان به تن و بدن برهنه اش میدوید و آب از لب و لوچه هایشان سرازیر . هر کدام از آنها میخواست که این بره زیبا را به چنگ و دندانش ببرد و تکه و پاره اش کند و سپس به بردگی.
حارث با چشمانی که از آن شرارت و مرگ میبارید پس از وراندازش کردن با پوزخندی پرسید :
« اسمت چیست ؟ »
- « تهمینه »
- « غنیمت خوبیست ، در بازارهای مدینه ، میتوانیم به عنوان کنیز به فروشش برسانیم . او را امشب به خیمه من بیاورید تا کی ... عرب را بچشانمش تا دیگر زبان درازی نکند و به مقدسات ناسزا نگوید. دست و پایش را هم باز کنید تا آبی به سر و صورتش بزند .
دست و پایش را باز کردند و او آبی به سر و صورتش زد و در مقابلشان ایستاد . حارث تا چهره اش را دید انگشت تعجب به دهان برد. با آنکه با صدها اسیر و برده ایرانی حشر و نشر داشت اما هرگز شکل و شمایلی چنین زیبا و گیرا ندیده بود. بقیه هم همینطور مات و مبهوت به قد و بالایش نگاه میکردند. مسحور زیبایی اش.
تهمینه که پدر و مادرش را زنده زنده در خانه به آتش کشیده بودند و یک برادرش را به عنوان اسیر در کنارش به بند. دندانهایش را از خشم بهم میسایید . میدانست که چه سرنوشت دردناک و آخر و عاقبت شومی انتظارش را میکشد. زندگی ای هزاران بار بدتر از مرگ. یک آن نقشه ای خطرناک به ذهنش زد و سپس بی آنکه به عواقبش بیاندیشد در همان دم مثل صاعقه ای تند و تیز هجوم برد و شمشیر یکی از سپاهیان را بر داشت و با تمام نیرو در قلبش فرو کرد و فریاد کشید :
- « من مسلمان نیستم و هرگز نخواهم شد» .
و در همان حال بسرعت بسوی حارث هجوم برد تا انتقامش را بگیرد که لشکریان دستعجمعی به سرش ریختند و بعد از ضرب و شتم او را در حالی که از هوش رفته بود ، برهنه به تیرکی عمودی بستند.
حارث که از جسارت یک ایرانی آنهم یک زن به رگ غیرتش بر خورده بود از خشم آتش گرفت و با چشمهانی که از آن مرگ میبارید به دو نفر از یارانش گفت که دو پای تهمینه را باز کنند و سپس شمشیرش را میان دو پایش گذاشت و کمی بالا و پایین برد . لبخندی زهرا آلود و سیاه بر گونه اش ظاهر شد و بسرعت محو . خواست که شمشیر را در فرجش فرو کند که فکری به سرش زد و دوباره غلافش کرد و با خود گفت:
- بهتر است این زن جسور را پیشکش خلیفه اسلام در مدینه کنم او از بردگان جسور در تختخوابش خوشش می آید و مرا هم بواسطه این طعمه لذیذ مورد نوازش و مرحمت قرار خواهد داد. آری خلیفه بزرگ اسلام همیشه بهترین ها را برای خودش می خواهد.
سپس دستور داد دو دست برادر تهمینه را که با تعجب به خواهرش چشم بسته بود به اسبهایی قدرتمند که به آن الحصان العربی میگفتند گره بزنند و در همان حال پایش را در زاویه مخالف به اسبهای تنومند دیگر . تهمینه که از قضیه بو برده بود وحشت در سر و رویش دوید و قطره های اشک از کنار چشمهایش به روی تن و بدن برهنه اش غلطید. میدانست که آنها میخواهند با فرود تازیانه بر کفل اسبها آنها را در جهت مخالف با حداکثر سرعت به حرکت در بیاورند و دست و پاهای برادرش را از هم جدا.
دور تا دور برادرش را افراد حارث گرفته بودند و قهقهه های مستانه سر میدادند و رجز میخواندند. این شکنجه های خوفتاک برایشان تفریح همیشگی بود و لذتی بی پایان.
حارث اشاره ای کرد و دو تن از مجاهدانش بطرف برادر تهمینه رفتند و یکی از آنها چیزی شبیه قیف در دهانش گذاشت و بسختی فشار داد . حارث دشداشه اش را بالا برد و در حالی که به عربی کلماتی را بر لب می آورد آلتش را نزدیک دهانش گذاشت و با قهقهه شروع کرد به شاشیدن. افرادش در دور و برش جمع شده بودند و هلهله سر میدادند و پای می کوبیدند بر زمین . آنها با فریاد میخواستند که حارث آلت تناسلی اش را ببرد . او اما سر باز زد ، میخواست که او فجیع تر در مقابلش جان دهد تا تهمینه خاطره ای را که در مقابل چشمهایش اتفاق می افتاد فراموش نکند و هرگز جرات پیدا نکند که به مقدساتشان ناسزا. با بیرحمی تازیانه را در هوا چرخاند و محکم بر کفل اسبهایی که با طناب به پای برادرش بسته بودند کوبید. اسبهای تنومند چند بار پای بر زمین کوبیدند و شیهه ای کشیدند و به سرعت در جهت مخالف دویدند. اسبها هر چه تلاش و تقلا میکردند تن و بدنش تکه پاره نمیشد. حارث شمشیرش را در هوا چرخاند و سر قربانی را در دم از تنش جدا ساخت و بر سر نیزه هایش گذاشت و شروع کرد با رجز خواندن به رقصیدن . با رقص و پایکوبی اش، بانگ شادمانی سپاهیان به آسمان بر خواست و فریادهای الله و اکبر.
حارث از چند روز پیش از سعید بن عاص سردار عرب دستور گرفته بود که برای حمله نهایی به شهر گرگان که در شجاعت و دلیری بی مانند بودند در اطراف و اکناف به همراه گروهی زبده به شناسایی بپردازد و در ضمن با دو تن از جاسوسانش که در داخل شهر گرگان بودند پنهانی تماس برقرار کند و نتیجه را بسرعت به او اطلاع دهد تا شهر را به خاک و خون بکشد و درس عبرتی باشد برای کافران.
همین کار را هم کرد و به تجسس و شناسایی پرداخت. در آخرین روزها که با اسبهایشان در دور و بر جنگلها به کند و کاو مشغول بودند ناگاه به دسته ای از جوانان گرگانی بر خوردند که در راهشان کمین کرده بودند. نبردی تن به تن میانشان در گرفت و بیشتر افرادش به خاک و خون افتادند و به فجیع ترین وجه ممکن کشته. هرگز گمان نمی کرد که دسته ای کوچک که تعدادشان از ده نفر تجاوز نمی کرد آنگونه شجاعانه در برابرشان بایستند و مجبور به عقب نشینی. برای همین خون جلوی چشمهایش را گرفت و در سر راهش هر کس که به چشمش میخورد به طرز شنیعی به قتل می رساند و خانه اش را آتش.
نیمه های شب بود و بادی تند و سوزناک میوزید، افرادی که برای شناسایی با حارث بودند خسته و احتیاج شدید داشتند به استراحت. دستور داد که در حوالی جنگل اطراق کنند. خیمه ای در کنار تخته سنگ های بزرگ و چشمه ای زلال زدند و از خستگی مانند اصحاب کهف رفتند به خواب. طبق برنامه دو نفر در همان حول و حوش نگهبانی میدادند و بنوبت در هر دو ساعت شیفت هایشان را تعویض . در میان درختان انبوهی که افقها را محصور کرده بودند، زوزه های پی درپی گرگها شنیده میشد و سر و صداهای مرموز.
تهمینه را محکم به تیرکی عمودی مانند صلیب بسته بودند ، از سرمای نابهنگام تن و بدن برهنه اش میلرزید و دندانهایش بهم. میدانست که گرگها بوی خون شنیده اند و هر آن امکان دارد که از کمینگاهی سر در آورند و او را با دست و پاهای بسته تکه پاره.
تشنگی و گرسنگی آزارش میداد ، سرش را کمی بلند کرد و به ماه که گهگاه در زیر توده های ابر خودنمایی میکرد چشم دوخت. شکل و شمایل مادرش وقتی که خانه اش را آتش زدند و در میان شعله های سوزان با جیغ و فریاد کباب میشد در رویایش جلوه گر میشد و تیغ میکشید بر رگ و روحش.
.
زمین و زمان را تیره و تار میدید و آینده اش را تاریکتر ، بارها و بارها شنیده بود که چگونه تازیان دسته دسته پسران کم سن و سال را که غلمان میخواندند اخته میکردند و دستعجمی تجاوز و سپس به بازارهای برده فروشی میفرستادند تا پول و پله به چنگ بزنند و همینطور هزاران هزار دختر بچه اسیر لخت که پشت و کفل هایشان از ضربات تازیانه ها زخمی بود و خونین.
در همین هنگام بادهای تندی شروع به وزیدن کردند و صدای رعد و برق افقها را در بر گرفت و از پس آن باران تندی شروع به باریدن. سپاهیان که گوسفندی را قبل از خواب کباب کرده بودند و تا آنجا که جا داشتند خورده بودند در زیر چادر کنار تخته سنگ های عظیم در خوابی عمیق فرو رفته بودند. دو نگهبان در دو زاویه مخالف در زیر درختان کهنسال اوضاع و احوال را می پاییدند.خسته و کوفته و خواب آلود. ترسی پنهان در چهره هایشان نمایان بود ، ترس و وحشت از تهاجم طبرستانی هایی که در هر گوشه ای از راه کمین کرده بودند و چون صاعقه بر سرشان فرود می آمدند.
باران که فرو نشست یکی از آنها که از دیدن پیکر برهنه و زیبای تهمینه وسوسه هایش گل کرده بود به جای آن که اطراف را بپاید دائم به پرو پاچه های لخت و عورش زل میزد و غول غرایز در رگ و جانش بیدار و بیدارتر . هر چه بیشتر به تن و بدن برهنه اش نگاه میکرد آتش شهوت در رگانش بیشتر گر میگرفت و دست و پاهایش را سست. هیولای غرایز بالاخره پشتش را زد به زمین. دیگر نتوانست که خودش را کنترل کند بخصوص که تهمینه چنان زیبا و جذاب بود که کمتر دختری به گرد پایش میرسید و چشمهای جادویی اش که اگر به هر مردی دوخته میشد افسونش میکرد چه رسد به او با آن چهره سوخته و زشت که این پری زاده در هیات آدمی را حتی در رویاهای دور و دراز و بهشت خداوندی اش هم نمی دید .
آرام آرام رفت به سمت و سویش. وقتی به کنارش رسید تهمینه سرش را پایین انداخته بود. نگاهی به همقطارش انداخت سپس دستش را گذاشت در زیر چانه تهمینه. لب و لوچه اش آب افتاد مقاومت در برابر غرایز بی فایده بود و در نظرش احمقانه. شمشیرش را آرام به زمین گذاشت تا رفت که او را ببوسد تهمینه با خشم سرش را بر گرداند و او بیشتر حشری . انگار که از اخم و تخمش خوشش می آمد . اشاره ای به همقطارش کرد و گفت که اوضاع و احوال را تحت نظر داشته باشد و مواظب باشد که حارث بو نبرد . همقطارش اما که توفان شهوت و هوا و هوس در رگانش میدوید و بیشتر از او حشری. آمد جلو و دستی کشید به تن تهمینه:
- مگر من اخته ام.
کمی بگو و مگو کردند که چه کسی ابتدا شروع کند. بالاخره یکی از آنها که جثه اش قوی تر بود از جیبش مشتی جواهر را که در یکی از جنگها با ایرانیان به غنیمت گرفته بود و بسیار گرانقیمت بنظر میرسید گذاشت کف دستش و دلش را بدست آورد. به آرامی دستی به پستانهای تهمینه کشید و خنده ای شیطانی در گوشه لبهایش ظاهر . تهمینه با دست و پای بسته مقاومت میکرد اما کاری ازش ساخته نبود یکبار هم تفی به چهره پر پشم و پیلش انداخت. بسیار خسته و گرسنه بود . رمقی در تنش نمانده بود. حتی چشمهایش را بسختی میتوانست باز نگهدارد . اگر دست و پایش را باز میکردند در همانجا نقش بر زمین میشد و بیهوش.
در همین حیص و بیص حارث که از سر و صداها بیدار شده بود تکانی به خود داد نگاهی به اطراف و اکناف. خود را رساند به تهمینه. با توپ و تشر از آن دو نفر نگهبان خواست که به پست هایشان باز گردند و تهمینه را راحت بگذارند. دو نفر اما مقاومت کردند:
- گفتم که این دختر را میخواهم به خلیفه بزرگ بخشش کنم . شما که میدانید خلیفه مسلمین از جنس دسته دوم خوشش نمی آید، توهین به خود حسابش میکند، باید باکره باشد.کمی صبر داشته باشید فردا در راه به هر کدامتان چند تا از این دختران غنیمتی میرسد آنوقت میتوانید بنوبت هر چقدر میخواهید با آنها همخوابه شوید و خود را سیراب کنید.
سپس دست و پاهای تهمینه را باز کرد و پارچه ای به سر و رویش انداخت و او را که از تاب و توان افتاده بود به زیر چادر خودش برد . تهمینه که ساعتها بر روی تیرک چوبی آویزان بود در جا به زمین افتاد و رفت به خواب. حارث که صدای خرناسه اش را شنید. لبخندی زد و پارچه را از روی تنش کمی کنار زد و نگاهی شهوت آلوت به پیکرش انداخت . نمیخواست با او همبستر شود میدانست که اگر چنین حوری زیبا و بی همتایی را به خلیفه مسلمین پیشکش کند ارج و قربش در نزدش صد برابر خواهد شد و شاید اصلن حکمرانی یکی از این ولایات اشغال شده را بسپارد به او. آنوقت نانش می افتاد توی روغن.
شمشیرش را از غلاف در آورد و در کنار خود گذاشت. باران ایستاده و دوباره آسمان صاف و صوف شده بود . فردا باید به طرف سردار لشکر اسلام میرفت و جزئیات شناسایی و طرح و نقشه ها را گزارش میداد و در همان حال این دختر را با کاروان اسیران که بسوی بازار برده فروشی میرفت روانه میکرد به مدینه.
نمیخواست چشم سعید بن عاص سردار لشکر اسلام به او بیفتد ، میدانست که اگر او را ببیند مفتون زیبایی اش خواهد شد و در دم کارش را خواهد ساخت و سپس با چند نفر از سواران مخصوص در یکی از حرمسراهایش خواهد فرستاد .
حارث در همین فکر و خیالها به خوابی عمیق فرو رفت و خرناسه اش بلند. در همین هنگام تهمینه که مانند مرده ای به خواب ابدی فرو رفته بود چشمهایش را ناگاه بطرز مرموزی باز کرد . سرش را به آرامی بر گرداند به اطراف و سپس رو به حارث. به پشم و پیل خاک آلود و دستهای خونینش. انگار که تمام مدت بیدار بود و وانمود میکرد که خواب رفته است. برق انتقام در چشمهایش شراره زد و چهره مادر و برادش در برابرش روشن. بدل شده بود به شیری زخمی و شرزه.
خروسخوان چند تن از سپاهیان که نمازشان را خواندند شروع کردند به همهمه و گفتند که چرا حارث از خواب بر نمی خیزد و از چادرش نمی زند بیرون. بعد شروع به خندیدن. فکر کردند که او هنوز مشغول خوشگذرانی با تهمینه است و نماز را انداخته پشت گوش.
. آتشی خرد روشن کردند و به دورش حلقه. ساعتی گذشت و آفتاب از پشت درختانی که قد به آسمان کشیده بودند سر بر آورد و بادهای ملایمی شروع به وزیدن. حارث اما هنوز در چادرش بود. سر و صدایی هم از آنها بر نمی آمد. کمی مشکوک شدند. یکی از افراد از روی تخته سنگ بلند شد و رفت به سوی چادرش. به نرمی صدایش زد اما جوابی نشنید دوباره و بلندتر صدایش کرد باز هم هیچ جوابی نیامد . بالاخره گوشه چادرش را کنار زد و در جا فریاد کشید:
- الله و اکبر دختر فرار کرد
همگی بطرف چادر دویدند و به گلوی حارث چشم دوختند که با دندانهای تیز تهمینه بطرز وحشتناکی از هم دریده شده بود و خنجری تا دسته فرو رفته بر سینه اش. شمشیری را هم که خلیفه بزرگ به حارث هدیه داده بود را با خود برده بود بی هیچ رد و نشانه ای.
مهدی یعقوبی(هیچ)
1393 اردیبهشت
درحمله ی اعراب به گرگان؛ مردم با سپاهیان اسلام به سختی جنگیدند؛ بطوریکه سردار عرب ( سعید بن عاص ) از وحشت؛ نماز خوف خواند . پس از مدتها پایداری و مقاومت؛ سرانجام مردم گرگان امان خواستند و سعید ابن عاص به آنان « امان » داد و سوگند خورد « یک تن از مردم شهر را نخواهد کشت » مردم گرگان تسلیم شدند؛ اما سعید ابن عاص همه ی مردم را بقتل رسانید؛ بجز یک تن؛ و در توجیه پیمان شکنی خود گفت: « من قسم خورده بودم که یک تن از مردم شهر را نکشم! .. تعداد سپاهیان عرب در حمله به گرگان هشتاد هزار تن بود .
(کتاب تاریخ طبری جلد پنجم صفحه ۲۱۱۶ – کتاب تاریخ کامل؛ جلد سوم ؛ صفحه ۱۷۸)