۱۳۹۳ اردیبهشت ۴, پنجشنبه

بادهای سیاه





ولید با چهره ای برافروخته در حالی که در یک دستش خشمگینانه شمشیر جواهر نشانش را میفشرد و با دست دیگرش موهای بلند  تهمینه را در کنار خانه ای که در آتش میسوخت گرفته و به زمین میکشید . فریاد الله و اکبر سر میداد . سر و صورتش از کشت و کشتار خونمالی شده بود  و زخمی عمیق روی بازوی چپش به چشم میخورد .   وقتی به نزد فرمانده اش حارث  که بر روی اسبی از شاهزادگان ایرانی نشسته بود رسید ، لگدی محکم به شکم دختر حواله کرد و در حالی که مشتی از موهای کنده شده  در دستش مانده بود گفت :
 - این قحبه  به رسول خدا محمد فحش میدهد ، آیا سر از گردنش جدا کنم .

حارث  از سرش کلاهخود آهنی  را بر داشت و دستی به یال بلند اسبش که زین و یراقش مرصع و زین پوشهایش زردوزی شده بود کشید  و در حالی که در گرد دختر قدم میزد و به بالا و پایینش نظر می انداخت کمی مکث کرد و سپس با ابروهای درهم  کشیده گفت :
- «   پس این ماده الاغ  عجم به  پیامبر خدا توهین میکند ،    لختش کنید تا نشانش دهیم که کسانی که با فرستاده خدا بی احترامی میکنند چه مکافاتی انتظارشان را میکشد »

با اشاره اش ،  دو تن از سپاهیان شمشیرهای خود را به زمین گذشتند و در حالی که نیشخند میزدند به طرف  تهمینه  دویدند و  در یک چشم به هم زدن لباسهایش را از تنش دریدند  و لخت و مادر زاد در وسط سپاهیان رهایش کردند .
 تهمینه دستی را روی پستانهایش و دست دیگر را روی شرمگاهش گذاشته بود و نگاهش ر ا به آسمان بر گردانده بود. چهره خونینش را در زیر گرد و غباری که بر آن نشسته بود نمیشد خوب تشخیص داد . چشمهایش اطراف و اکناف را تیره و تار میدید . از زخمهای روی تنش خون میریخت و بی آنکه خود بخواهد پاهایش کمی میلرزید .
چشمهای گرسنه و هیز مجاهدان به تن و بدن برهنه اش میدوید و آب از لب و لوچه هایشان سرازیر میشد . هر کدام از آنها میخواست که این بره زیبا را به چنگ و دندانش ببرد و تکه و پاره اش کند .
حارث با چشمانی که از آن شرارت و مرگ میبارید پس از وراندازش کردن با پوزخندی پرسید :
« اسمت چیست ؟ »
- « تهمینه »
- «  غنیمت خوبیست ، در بازارهای مدینه ، میتوانیم  به عنوان کنیز بفروشش برسانیم  . او را امشب به خیمه من بیاورید تا کی ... عرب را  بچشانمش تا دیگر زبان درازی نکند .  دست و پایش را هم باز کنید تا آبی به سر و صورتش بزند .

دست و پایش را باز کردند و او آبی به سر و صورتش زد و در مقابلشان ایستاد . حارث تا چهره اش را دید انگشت تعجب به دهان برد . در عمرش با آنکه با صدها اسیر و برده ایرانی حشر و نشر داشت اما هرگز شکل و شمایلی چنین زیبا و گیرا ندیده بود . بقیه هم همینطور با تمامی هوش و حواسشان به قد و بالایش مات و مبهوت نگاه میکردند .
تهمینه که پدر و مادرش را زنده زنده در خانه به آتش کشیده بودند و یک برادرش را به عنوان اسیر در کنارش به بند .  دندانهایش را از خشم بهم میسایید  . میدانست که چه سرنوشت دردناک و آخر و عاقبت شومی انتظارش را میکشد . زندگی ای هزاران بار بدتر از مرگ . یک آن نقشه ای خطرناک به ذهنش زد و سپس بی آنکه به عواقبش  بیاندیشد در همان دم  مثل صاعقه ای تند و تیز هجوم برد وشمشیر یکی از اشغالگران را بر داشت و با تمام نیرو در قلبش فرو کرد و فریاد کشید :
 - « من مسلمان نیستم و نخواهم شد » .
و در همان حال بسرعت بسوی حارث هجوم برد تا انتقامش را بگیرد که لشکریان دستعجمعی به سرش ریختند و بعد از ضرب و شتم او را در حالی که از هوش رفته بود ، برهنه به تیرکی عمودی بستند .

حارث که از جسارت یک ایرانی آنهم یک زن به رگ غیرتش بر خورده بود ، انگار آتش گرفت و با چشمهانی که از آن مرگ میبارید به دو نفر از یارانش گفت که دو پای تهمینه را باز کنند و سپس شمشیرش را میان دو پایش گذاشت و کمی بالا و پایین برد .  لبخندی زهرا آلود و سیاه بر گونه اش مانند گلی پژمرده ظاهر شد .  خواست که شمشیر را در فرجش فرو کند که فکری به سرش زد و دوباره آن را غلاف کرد و با خود گفت .

- بهتر است این زن جسور را پیشکش خلیفه اسلام در مدینه کنم ، او از بردگان جسور در تختخوابش خوشش می آید و مرا هم بواسطه این طعمه لذیذ مورد نوازش و مرحمت قرار خواهد داد .

  سپس دستور داد  دو دست  برادر تهمینه را که با  تعجب  به خواهرش چشم بسته بود به اسبهایی قدرتمند که به آن الحصان العربی میگفتند گره بزنند و در همان حال پایش را در زاویه مخالف به اسبهای  تنومند دیگر .  تهمینه که  از قضیه بو برده بود وحشت در سر و رویش دوید و قطره های اشک از کنار چشمهایش به روی تن و بدن برهنه اش قل میخورد . میدانست که آنها میخواهند با فرود تازیانه بر کفل اسبها آنها را با سرعت به حرکت در بیاورند و دست و پاهای برادرش را از هم جدا سازند .

دور تا دور برادرش را افراد حارث گرفته بودند و قهقهه های مستانه سر میدادند و رجز میخواندند. این شکنجه های خوفتاک برایشان  تفریح همیشگی بود و لذت میبردند .

حارث اشاره ای کرد و دو تن از  سربازانش  بطرف برادر تهمینه رفتند و یکی از آنها چیزی شبیه قیف در دهانش گذاشت و بسختی فشار داد . حارث دشداشه اش را بالا برد و در حالی که به عربی کلماتی را بر لب می آورد آلتش را نزدیک دهانش گذاشت و با قهقهه شروع کرد به شاشیدن  . 11 نفر از سربازانش در دور و برش جمع شده بودند و هلهله سر میدادند و پای بر زمین میکوبیدند . آنها با فریاد میخواستند که حارث آلت تناسلی اش را ببرد . او اما  سر باز زد ، میخواست که او فجیع تر در مقابلش جان دهد تا تهمینه خاطره ای را که در مقابل چشمهایش اتفاق می افتاد هرگز فراموش نکند .  سپس با بیرحمی تازیانه را در هوا چرخاند و محکم بر کفل  اسبهایی  که با طناب به پای  برادرش  بسته بودند کوبید . اسبهای تنومند چند بار پای بر زمین کوبیدند و شیهه ای کشیدند و به سرعت در جهت مخالف دویدند . آنها هرچه تلاش و تقلا میکردند بدن تکه پاره نمیشد ، حارث شمشیرش را در هوا چرخاند و سر قربانی را در دم از تنش جدا ساخت و بر سر نیزه هایش گذاشت و شروع کرد با رجز خواندن به رقصیدن . بهمراهش پایکوبی و بانگ شادمانی سپاهیان به آسمان بر خواست و فریاد الله و اکبر .

حارث از چند روز قبل بدستور سعید بن عاص سردار عرب دستور گرفته بود که برای حمله نهایی به شهر گرگان که در شجاعت و دلیری بی مانند بودند در اطراف و اکناف به همراه گروهی زبده به شناسایی بپردازد و در ضمن با دو تن از جاسوسانش که در داخل شهر گرگان بودند پنهانی تماس برقرار کند و نتیجه  را بسرعت به او اطلاع دهد .
 همین کار را هم کرد و به تجسس و شناسایی پرداخت . در آخرین روزها که سوار بر اسبهایشان در دور و بر جنگلها به کند و کاو مشغول بودند ناگاه به دسته ای از جوانان گرگانی بر خوردند و نبردی تن به تن میانشان در گرفت و بیش از 40 تن از افرادش به خاک و خون افتادند . هرگز گمان نمیکرد که آن دسته کوچک که تعدادشان از ده نفر تجاوز نمیکرد آنگونه شجاعانه در برابرشان بایستند و تا آخرین نفر کشته شوند . برای همین خون جلوی چشمهایش را گرفت و در سر راهش وقتی به خانه تهمینه که در همان حوالی بود رسید  همه را به طرز شنیعی به قتل رساند و تهمینه و برادرش را به گروگان گرفت تا راه و چاه را نشانش بدهند .

نیمه های شب بود و بادی سرد میوزید ، سپاهیان حارث خسته بودند و احتیاج به استراحت داشتند . دستور داد که در حوالی جنگل اطراق کنند . خیمه ای  در کنار تخته سنگ های بزرگ و چشمه ای زلال زدند و مانند اصحاب کهف بخواب رفتند . مثل همیشه دو نفر در همان حول و حوش نگهبانی میدادند و بنوبت در هر دو ساعت شیفت هایشان را عوض میکردند . در میان درختان انبوهی که افقها را محصور کرده بود ، زوزه های پی درپی گرگها شنیده میشد و چشمهای براقشان در گوشه و کنارها میدرخشید .
 تهمینه را محکم به تیرکی عمودی مانند صلیب بسته بودند ، از سرمای نابهنگام تن و بدن برهنه اش میلرزید . میدانست که گرگها بوی خون شنیده اند و هر آن امکان دارد که از کمینگاهی سر در آورند و او را با دست و پاهای بسته تکه پاره  کنند .
تشنگی و گرسنگی آزارش میداد ، سرش را کمی بلند کرد و به ماه که گهگاه در زیر توده های ابر خودنمایی میکرد چشم دوخت . شکل و شمایل مادرش وقتی که خانه اش را آتش زدند و در میان شعله های سوزان با جیغ و فریاد کباب میشد در رویایش جلوه گر میشد و آزارش میداد و دست و پاهای تکه و پاره برادرش که هنوز در حول و حوشش افتاده بود .
زمین و زمان را در منظرش تیره و تار میدید و آینده اش را تیره تر ، بارها و بارها شنیده بود که چگونه تازیان دسته دسته پسران کم سن و سال را که غلمان میگفتند اخته میکردند و دستعجمی تجاوز و سپس  به بازارهای برده فروشی میفرستادند تا پول و پله به چنگ بزنند و همینطور هزارها دختر بچه اسیر لخت که پشت و کفل هایشان از ضربات تازیانه ها خونین بود .

در همین هنگام بادهای تندی شروع به وزیدن کرد و صدای رعد و برق افقها را در بر گرفت و از پس آن باران تندی شروع به باریدن .  سپاهیان که گوسفندی را قبل از خواب کباب کرده بودند و تا آنجا که جا داشتند خورده بودند .در زیر چادر کنار تخته سنگ های عظیم در خوابی عمیق خرناسه میکشیدند و دو نگهبان در دو زاویه مخالف در زیر درختان کهنسال اوضاع و احوال را می پاییدند . ترسی پنهان در چهره هایشان نمایان بود ، ترس از تهاجم طبرستانی هایی که در هر گوشه ای از راه کمین کرده بودند .
باران که فرو نشست یکی از آنها که از دیدن پیکر برهنه و زیبای تهمینه وسوسه هایش گل کرده بود به جای آن که اطراف را بپاید دائم به پرو پاچه های لخت و عورش زل میزد و غول غرایز در رگ و جانش بیدار و بیدارتر میشد . . هر چه بیشتر نگاه میکرد  آتش شهوت در رگانش بیشتر گر میگرفت .  نتوانست که خودش را کنترل کند بخصوص که تهمینه چنان زیبا و جذاب بود که کمتر دختری به گرد پایش میرسید و چشمهای جادویی اش که اگر به هر مردی دوخته میشد افسونش میکرد چه رسد به او با آن چهره های سوخته و زشت  که این پری را در رویاهای دور و دراز و بهشت خداوندی اش هم نمی دید .
آرام آرام بسویش گام بر داشت و وقتی به کنارش رسید تهمینه سرش را پایین انداخته بود . یک دستش را زیر چانه اش گذاشت و بنرمی سرش را بلند کرد و با چشمهای حریص و طماع به قد و قامتش چشم دوخت . سپس شمشیرش را آرام به زمین گذاشت و خواست که او را ببوسد که تهمینه سرش را بر گرداند و او بیشتر حشری شد . انگار که از اخم و تخمش خوشش می آمد . اشاره ای به آن نگهبان کرد و گفت که سرش را بر گرداند و مواظب باشد که حارث بو نبرد . آن نگهبان اما که  توفان شهوت و هوا و هوس در رگانش میدوید و بیشتر از او حشری بنظر میرسید  خواست که در این کار شریکش شود . کمی بگو و مگو کردند که چه کس ابتدا شروع کند . بالاخره یکی از آنها از جیبش مشتی جواهر را که در یکی از جنگها با ایرانیان به غنیمت گرفته بود و بسیار گرانقیمت بنظر میرسید به دیگری داد و دلش را بدست آورد .  دستی به پستانهای تهمینه به آرامی کشید و خنده ای شیطانی در گوشه لبهایش نقش بست . تهمینه با دست و پای بسته مقاومت میکرد اما کاری ازش ساخته نبود یکبار هم تفی به چهره پر پشم و پیلش انداخت . بسیار خسته و گرسنه بود . رمقی در تنش دیگر یافت نمیشد . حتی چشمهایش را بسختی میتوانست باز نگهدارد . اگر دست و پایش را باز میکردند در همانجا نقش بر زمین میشد و بیهوش .
در همین حیص و بیص حارث که از سر و صداها بیدار شده بود خود را به تهمینه رساند و از آن دو نفر نگهبان  خواست که به پست هایشان باز گردند و او را راحت بگذارند . دو نفر اما مقاومت کردند :
- گفتم که این دختر را میخواهم به خلیفه بزرگ بخشش کنم .  شما که میدانید خلیفه مسلمین از جنس دسته دوم خوشش نمی آید ، توهین به خود حسابش میکند ، باید باکره باشد . کمی صبر داشته باشید فردا در راه به هر کدامتان چند تا از این دختران غنیمتی میرسد آنوقت میتوانید بنوبت هر چقدر میخواهید با آنها همخوابه شوید و خود را سیراب کنید .
سپس دست و پاهای تهمینه را باز کرد و پارچه ای به رویش انداخت و او را که از تاب و توان افتاده بود به زیر چادر خودش برد . در زیر چادر تهمینه که ساعتها بر روی تیرک چوبی آویزان بود  در جا به زمین افتاد و به خوابی عمیق فرو رفت . حارث که صدای خرناسه اش را شنید . لبخندی زد و پارچه را از روی تنش کمی کنار زد و نگاهی شهوت آلوت به پیکرش انداخت .  نمیخواست با او همبستر شود میدانست که اگر چنین حوری زیبا و بی همتایی را به خلیفه مسلمین پیشکش کند ارج و قربش در نزدش صد برابر خواهد شد و شاید اصلن حکمرانی یکی از این ولایات را به او بسپارد .
شمشیرش را از غلاف در آورد و در کنار خود گذاشت . باران ایستاده و دوباره آسمان صاف و صوف شده بود . فردا باید به طرف سردار لشکر اسلام میرفت و جزئیات شناسایی و طرح و نقشه ها را گزارش میداد و در همان حال این دختر را با کاروان اسیران که بسوی بازار برده فروشی میرفت روانه مدینه میکرد .
نمیخواست چشم سعید بن عاص سردار لشکر اسلام به او بیفتد ، میدانست که اگر او را ببیند مفتون زیبایی اش خواهد شد و در دم کارش را خواهد ساخت و سپس با چند نفر از سواران مخصوص در یکی از حرمسراهایش خواهد فرستاد .
حارث در همین فکر و خیالها به خوابی عمیق فرو رفت و خرناسه اش بلند شد . در همین هنگام تهمینه که مانند مرده ای به خواب ابدی فرو رفته بود چشمهایش را ناگاه بطرز مرموزی باز کرد . سرش را به آرامی بر گرداند و به حارث چشم دوخت .  به پشم و پیل خاک آلود و دستهای خونینش . انگار که تمام مدت بیدار بود و وانمود میکرد که خواب رفته است .

خروسخوان چند تن از سپاهیان بعد از نماز شروع به همهمه کردند و با خود گفتند که چرا حارث از خواب بر نمیخیزد . بعد شروع به خندیدن میکردند و با خودشان میگفتند که هنوز با تهمینه مشغول جماع است و از این دختر عجم سیر نمیشود . آتشی خرد روشن کرده بودند و به دورش حلقه زده بودند . ساعتی گذشت و آفتاب از پشت درختانی که قد به آسمان کشیده بودند سر بر آورد و بادهای ملایمی شروع به وزیدن . حارث اما هنوز از چادرش خارج نشده بود . سر و صدایی هم از آنها بر نمی خاست . کمی مشکوک شدند ، یکی از آنها بلند شد و به سوی چادرش رفت و صدایش زد اما جوابی نشنید دوباره و بلندتر صدایش کرد . باز هم هیچ جوابی نیامد . بالاخره گوشه چادرش را کنار زد و در جا فریاد کشید

- الله و اکبر دختر فرار کرد
همگی بطرف چادر دویدند و به گلوی حارث چشم دوختند که با دندانهای تیز تهمینه بطرز وحشتناکی از هم  دریده شده بود و خونش در اطرافش پخش .
شمشیری را که خلیفه بزرگ به حارث هدیه داده بود را هم با خود برده بود .



« مهدی یعقوبی »
 


درحمله ی اعراب به گرگان؛ مردم با سپاهیان اسلام به سختی جنگیدند؛ بطوریکه سردار عرب ( سعید بن عاص ) از وحشت؛ نماز خوف خواند . پس از مدتها پایداری و مقاومت؛ سرانجام مردم گرگان امان خواستند و سعید ابن عاص به آنان « امان » داد و سوگند خورد « یک تن از مردم شهر را نخواهد کشت » مردم گرگان تسلیم شدند؛ اما سعید ابن عاص همه ی مردم را بقتل رسانید؛ بجز یک تن؛ و در توجیه پیمان شکنی خود گفت: « من قسم خورده بودم که یک تن از مردم شهر را نکشم! .. تعداد سپاهیان عرب در حمله به گرگان هشتاد هزار تن بود .

(کتاب تاریخ طبری جلد پنجم صفحه ۲۱۱۶ – کتاب تاریخ کامل؛ جلد سوم ؛ صفحه ۱۷۸)