۱۳۹۳ اردیبهشت ۲۶, جمعه

مکافات مهدی یعقوبی (هیچ)






از پس روزها رعد و برق و بارانهای پی در پی بالاخره آسمان کمی صاف و صوف شد و خورشید صبحگاهی روشن تر از همیشه از پشت ابرهای بازیگوشی که شادمانه از سر و رویش رد میشدند شروع کرد به درخشیدن.
 از روی ایوان  به جوانه های بهاری ، به سبزه های کنار حوض و گلهایی که از خواب زمستانی خود را تکان داده بودند نگاه میکردم و در همان حال نان بربری تازه را در چایی شیرین میزدم و با لذتی عجیب میخوردم.
ساعت ده که شد پا شدم و خرت و پرت هایی را که احتیاج داشتم بر داشتم و از دور با مادرم خداحافظی کردم و بسوی خانه حسن آقا که او را حسن سبیل صدا میزدند برای رفتن به شکار راه افتادم. به نزدیکی اش که رسیدم متوجه شدم در کنار خودرو با یکی مشغول جر و بحث است. تا مرا دید بی آنکه حرفی بزند با قیافه ای عنق اشاره ای کرد که سوار شوم . همین کار را هم کردم و رفتم در صندلی پشت در کنار وسایل شکار  که روی هم تلنبار شده بودند نشستم. آنها هم سوار شدند و در دم روز از نو روزی از نو. دوباره جر  و بحث شروع شد:
- حرف مفت نزن آق حسن، هر کی که تورو نشناسه من که میشناسم ، مگه تو همونی نیسی که برا یه مشت پول خواهرشو تو جوونی فرستاد جنده خونه ،ببخشید خونه های عفاف تا مسلمون و نامسلمون لنگاشو هوا کنن ، بقول معروف کسی که با مادرش زنا کنه با بقیه چه ها کنه ، اونوقت ازم انتظار داری وعده و وعیداتو قبول کنم ، بابا زرشک
حسن سبیل نیشخندی زد و در حالی که دستهایش روی فرمان بود و با سرعت زیادی حرکت میکرد زل زد بهش و گفت :
- پس منو میشناسی  دیوث که چه جونوری هسم ها
- آره که میشناسم، مث کف دستم ،  نذار کثافتکاریهاتو جلو این بچه معصوم رو کنم و پته مته ات رو بریزم رو آب.
حسن ناگاه ترمز زد و رو کرد به دوستش که بدجوری بهش پیله کرده بود گفت :
- هری ، من و تو آبمون تو یه جو نمیره ، یالا برو به امان خدا
-  اعصابت بهم ریخت  ، حالا به دل نگیر
- پس بهتره خفه خون بگیری و پاشنه دهنتو ببندی ، گذشته گذشته
- باشه اگه بخوای چفت دهنمو می بندم و صم و بکم میشینم کنارت میشم مجسمه ابولهول ، فقط بگو پولایی رو که ازم قرض گرفتی کی میدی
حسن در حالی که از عصبانیت پلکهایش تکان میخورد و با یک دستش سبیل چخماقی اش را میچرخاند جوابی بهش نداد . دوستش اما دوباره تکرار کرد :
- بابا یکی دو میلیون نیس ، 500 میلیون ازم قرض گرفتی و هی پشت گوشت انداختی ، اگه خودت بودی چیکار میکردی ها ، شلوارشو پایین نمیکشیدی . هی امروز و فردا کردی و قول توخالی دادی. تازه  گفتی برات دختر می آرم ، از اون دخترای 14 ساله باکره که تو بهشت هم لنگه ش پیدا نمیشه ، عینهو مرمر ، خوب چی شد با معرفت ، روز و شب به آخوندای کون گشاد پیشکش شون میکنی اما به من که رفیق جون جونیتم نارو میزنی
- اگه به اونا پیشکش نکنم ، سر دو دقیقه میریزن سر و روت و میفرستنت هلفدونی ، اونجام بخاطر اطلاعاتی که داری سر به نیستت میکنن .
- من این حرفا حالیم نمیشه ، اگه تا دو روز دیگه قرضاتو ندی میفرسم سبیلاتو بچینن و دمتو رو کولت بذارن ، اونوقت می فهمی که یه من ماس چقد کره داره

همینطور روی اعصاب حسن سوهان میکشید و چپ و راست زیر تیغش میبرد. او هم که راه در رویی نداشت و افتاده بود توی مخمصه لحظاتی سکوت کرد اما برای اینکه لجش را بیشتر در بیاورد شروع کرد به سوت زدن و خواندن یکی از آهنگ های قدیمی. من هم با آنکه سرم را بر گردانده بودم و از پشت شیشه به مناظر  دور و نزدیک نگاه میکردم اما شش دانگ حواسم پیش آنها بود میدانستم که این دعوا و مرافعه آخر و عاقبت خوشی نخواهد داشت و کار به جاهای باریک خواهد کشید .
بعد از نیم ساعتی بگو مگو در گوشه ای پرت و دور افتاده حسن از چند پیچ عبور کرد و در انتهای خیابانی خاکی مقابل انباری بزرگ  که کپه کپه مصالح ساختمانی و فلزات زنگ زده در دور و برش ریخته بود ترمز زد و بعد از نفسی عمیق به من گفت که منتظر باشم و همانجا بمانم تا برگردند. حسن از پشت وانت چمدانی بزرگ و مشکوک را با دو دست زمختش بلند کرد و سپس هر دو با قیافه ای دمق ، بی آنکه یک کلام بین هم رد و بدل کنند رفتند بطرف انبار . در زدند و منتظر ماندند ، چند لحظه بعد یک مرد چارشانه و گردن کلفتی در را باز کرد و بعد از خوش و بش در حالی که دور و بر را چک میکردند داخل شدند.
یک ساعتی در خودرو نشستم و منتظر ماندم. ازشان خبری نشد حوصله ام سر رفته بود و شکمم از گرسنگی قار وقور.  با آنکه بهم گفته بود از جایم جم نخورم ، پیاده شدم تا سرو گوشی آب دهم .  در  آهنی را یواشکی باز کردم و  دزدکی چشم انداختم به داخل. گوشه و کنار پر بود از اشیا عتیقه گرانبها ، از درهای کنده کاری شده تا مجسمه ها و ظروف سفالی و نقاشی های زیبای قدیمی  که بنظر میرسید همشان دزدی باشد. جلوتر رفتم اما از آنها خبری نبود ، وقتی به انتهای انبار رسیدم چشمم افتاد به دری آهنی و زنگ زده که به یک انبار دیگر باز میشد . قفلش کرده بودند و نمیشد بازش کرد . خم شدم تا از روزنه ایی کوچک که ازش روشنایی بیرمقی میتابید نگاهی به داخل بیندازم اما نشد. صدای داد و فریاد از داخل انبار می آمد و شلاق. دوباره حس کنجکاوی ام گل کرد و رفتم بطرف ضلع جنوبی که با با پله هایی آهنی به طبقه دوم میرفت و میشد از آنجا ته و توی قضایا را در آورد. وقتی به طبقه دوم رسیدم خود را در پشت خرت و پرت هایی که در هر گوشه ای ولو بودند پنهان کردم و به داخل انباری که درش قفل بود چشم انداختم و از منظره ای که به چشمم خورد یکه خوردم.
دو دست دوست حسن را که لخت و عورش کرده بودند با ریسمانی که به سقف آویزان شده بود بسته بودند، تمام تن و بدنش از ضربه شلاقها خونی بود و آش و لاش. دو نفر قلچماق و کریه المنظر هم در دور و برش ایستاده بودند و بهش میخندیدند. حسن هم روی صندلی درست مقابلش نشسته و به آنها دستور میداد که بیشتر شکنجه اش کنند.
- پس نمیخوای بگی اون سه جعبه مواد کجاس. فک کردی میذارم قسر در ری ، خایه تو با همین چاقو می برم و میندازم پیش سگا. یه فرصت دیگه  فقط یه فرصت دیگه بهت میدم تا بگی ، اگه جونتو دوس داری بگو ،  تازه فک نکن بعد مردن از دسم راحت میشی ،  زنتو میدم به این دو تا داماد شاخ و شمشاد ، میدونی که پاره پورش میکنن . شیکم  دختر 14 سالتو خودم می آرم بالا ، خودت میدونی که اینکار برام مث آب خوردنه ، مگه نه !؟
دوستش تفی به صورتش پرتاب کرد و او هم که از کوره در رفته و آتش گرفته بود ، چاقوی ضامن دار را در پنجه دستانش فشرد و خواست در شکمش فرو کند که ناگاه پشیمان شد. دستور داد تا طناب را از دستهایش باز کنند. آن دو نفر هم همین کار را کردند و سپس لگدی خواباندند به بیضه هایش  و دمرو به زمینش پرتاب کردند . دو دستش را گرفتند و کشان کشان در خاک و خل بردند به انتهای انبار . من در نقطه که مخفی شده بودم زاویه دیدم خوب نبود پا شدم و رفتم جلوتر . پشت چند چوب و الوار و لوسترهای شکسته که روی هم تلنبار شده بودند خم شدم. مضطرب بودم و آشفته. از سوراخ سقف انبار روشنی لرزانی روی صورتم میلغزید و دانه هایی درشت از عرق از روی  پیشانی ام به روی صورتم سر میخوردند. سرم را کمی بالا آوردم و دزدکی نگاه کردم. چشمم افتاد به قفسی در انتهای انبار با دو گرگی گرسنه که بوی خون به مشامشان خورده بود. پنجه بر زمین می کشیدند و انتظار گوشت تازه را میکشیدند. دوست حسن را با آن تن و بدن خونین بلند کردند و صورتش را به میله های آهنین قفس بسختی فشار دادند. با توپ و تشر گفتند که برای آخرین بار بهش فرصت میدهند  تا محل اختفای مواد مخدر را بگوید. او اما قفل دهانش را باز نمیکرد. گویی که فکر میکرد  بلف میزنند و میخواهند او را بترسانند. دو بار سرش را به میله کوبیدند محکم و محکمتر . چهره اش از شدت ضربه ها کبود شده بود و پر از خون  اما به مقر نمی آمد. حسن سبیل که خون خونش را میخورد و از خشم دندانها را بهم می سایید و با سبیل های کلفتش بازی. چند قدم رفت جلو  کلید انداخت و در قفس را کمی باز با تحکم گفت. بیندازندش داخل.
 آنها هم بیدرنگ همین کار را کردند و دوستش را لخت و برهنه پرتاب کردند بطرف گرگهای گرسنه. آنها هم که گرسنه بودند و روزها غذایی نخورده بودند در دم به به سویش هجوم بردند و پاره پاره اش کردند و کشیدن به دندان. با دیدن آن صحنه زهره ترک شدم و گیج و ویج . داشتم بالا می آوردم. حالت تهوع بهم دست داد ، دستم را جلوی دهانم گرفتم و دوان دوان بر گشتم بطرف خودرو، میدانستم که اگر بفهمند که از قضایا بو برده ام آخر و عاقبت خوشی نخواهم داشت. برای همین خودم را به موش مردگی زدم  و دندان روی جگر گذاشتم تا بر گردند.
در آن نقطه پرت پرنده ای پر نمی زد و  دور تا دور سوت و کور . ترس و لرز عجیبی تن و جانم را فرا گرفت بی آنکه خود بخواهم می لرزیدم و صحنه ای که دوست حسن را با مشت و لگد به  قفس گرگهای گرسنه انداختند در جلوی چشمم رژه میرفتند و موهای تنم از وحشتی گنگ و محو سیخ.
بالاخره در باز شد و حسن سبیل آمد، سرم را بر گرداندم و خودم را زدم به خواب. نگاهی از پشت شیشه به من انداخت و وقتی که دید خوابم ماشین را روشن کرد و افتاد به راه.
 چند بار  با او به شکار رفته بودم و بهم بد نگذشته بود. با آنکه آدم عنقی بود اما با من خوب تا میکرد. البته مادرم ابتدا راضی نمیشد که باهاش به شکار بروم  اما وقتی که سر کیسه اش را شل کرد و مشتی از اسکناس های درشت را که سخت به آن احتیاج داشت در کف دستش گذاشت با شرط و شروط موافقت کرد. منم خوشحال شده بودم و از اینکه به کوه و جنگلها برای صید حیوانات وحشی میروم سر از پا نمی شناختم. آن چند باری که به شکار رفته بودم اوضاع بر وفق مراد بود و همه چیز روبراه اما این بار ورق بر گشت و من با حوادث دیگری مواجه شدم . در خواب و خیال هم نمیدیدم که او  با آن چهره مهربانش آنقدر بیرحم و قسی القلب باشد .
وقتی که به محل رسیدیم ، بار و بندیل را بر داشتیم و مثل همیشه رفتیم در خانه چوپانی که با دختر نوجوانش در حواشی جنگل زندگی میکرد. چوپان که چشمش به حسن افتاد رنگ و رویش پرید و زرد شد. به نظر میرسید که ازش حساب میبرد و میترسد. دوید بسوی خودرو . بعد از خوش و بش و چاق سلامتی دعوتمان کرد که روی ایوان بنشینیم تا برایمان غذا بیاورد و بساط سور و سات را برای حسن آماده.
  ساعت حوالی 4 بعد از ظهر بود و آفتابی. از زیر چتر درختانی که دور تا دور خانه صف کشیده بودند و عطر و بوی بکری را به دور و اطراف می پراکندند رد شدم  و رفتم کنار گوسفندان در انتهای حیاطی که با سیم های خاردار پوشیده شده بود . چشم انداختم به افقهای سبز و ناب. به تپه ها و کوهها و فوج فوچ پرندگانی که از کرانه های دور  می گذشتند. سپس روی تنه درختی  بریده شده کنار سگ نگهبان نشستم. باهاش خیلی دوست بودم و اخت. دستی به سر و رویش کشیدم و با سرانگشتانم موهای قهوه ای تیره اش را به نرمی نوازش. از نوازشهایم خوشش آمده بود و دمش را به آرامی تکان میداد و از شادی در کنارم غلت میزد و گاه خودش را می مالید به من.
 نیم نگاهی انداختم  به حسن که در رواق  چوبی خانه  دست دختر 14 ساله مرد چوپان را گرفته بود و سرانگشتانش را به بر و بازویش میکشید. یکهو او را بلند کرد و در میان دستهای کلفتش برد به داخل اتاق. دفعه قبل از زبان یکی از رفقایش شنیده بودم که  این دختر را با اینکه چهل سال با او اختلاف سن داشت با مقداری پول و پله از مرد چوپان که نمیدانم چرا ازش آنهمه میترسید صیغه کرده بود و هر ماه که به شکار می آمد باهاش تا دمدمای صبح خوش میگذرانید. من حتی نیمه شبها صدای آخ و اوخ هایشان را در اتاق بغلی میشنیدم و خواب به چشمم نمی آمد .
دو روزی که در  آن خانه اتراق کرده بودیم از دمدمای صبح تا غروب به شکار می رفتیم بی آنکه چیزی دندان گیر به چنگ بیاوریم.  شب آخر که در اتاق بغلی خوابیده بودم بر اثر کابوسی که ناشی از اتفاقاتی که در انبار رخ داده بود ناگاه بیدار شدم. سر تا پایم خیس عرق شده بود و تن و بدنم می لرزید . رفتم بسوی توالت که در پشت خانه در انتهای ضلع شمالی حیاط قرار داشت.  داشتم بر میگشتم که یکهو سر و صدایی ملایم بگوشم خورد با آنکه سرم گیج و ویج میرفت و روی پای خودم نمی توانستم که خوب بایستم  کنجکاوی بچه گانه ام دوباره گل کرد و رفتم جلوتر . در آسمان مهتابی روشنی مرموزی اطراف و اکناف را پر کرده بود. از لابلای بوته های تمشک نگاهی به پشت سیم های خاردار انداختم . یک دفعه وحشت برم داشت.
چند نفر با چهره های پر پشم و پیل درست چند قدم آنطرف دو دختر را  که برهنه و سر و صورتشان خونین مالی شده بود از پشت وانتی بیرون  میکشیدند و در چاله ای که کنده بودند پرتاب میکردند. حسن هم با آن چهره پر آبله که تشویش و اضطراب ازش میبارید حول و حوش را می پایید. پس از آن که کار و بارشان تمام شد چاله را تند و تیز پر کردند و رویش چند مشت از برگهای دور و اطراف و شاخه های خشک ریختند تا کسی از قضایا سر در نیاورد. دلم تاپ تاپ میزد و پاهایم از ترس کرخت و بی حرکت شده بود. در همان حال و هوا ناگاه از پشتم صدای پایی شنیدم بخودم گفتم تمام شد و حتما از حضورم خبردار شده اند. مرا هم زنده زنده در آن نقطه پرت دفن میکنند. از جایم تکان نخوردم ، جرائت آن را نداشتم که سرم را بر گردانم دست و پایم ناخوآگاه میلرزید. یکی دو دقیقه ای گذشت و من که داشتم از ترس سکته میکردم حس کردم یکی خودش را به پایم میمالد. چشم انداختم و دیدم که سگ نگهبان است. نفسی به راحتی کشیدم و دست نوازشی به سر و رویش کشیدم و  گفتم تا سکوت کند.  بار دیگر از لای بوته های تمشک نگاهم را بسویشان دواندم. کارشان را تمام کرده بودند و راضی و خوشحال بنظر میرسیدند. یکی از آنها هنگام سوار شدن عمامه ای سیاهرنگ بر سرش گذاشت و بغل راننده نشست دیگری هم پشت وانت. حسن هم به سمت و سویشان دست تکان داد و ازشان خدا حافظی.
پاورچین پاورچین بر گشتم به رختخواب از ترس و لرز تا سحرگاهان خواب به چشمم نیامد.
صبح زود پاشدم و بعد از نوشیدن یک چایی تلخ آنهم زورکی با حسن سبیل برای شکار سوار خود رو شدم. از جاده های خاکی و پر پیچ و خم گذشتیم و بعد از نیم ساعت به نقطه مورد نظر رسیدیم. خورشید از افقهای دور سرزده بود و نور لرزان و بازیگوشش از لابلای شاخه های درهم و پر پیچ و خم گهگاه به صورتم میخورد . علفها ترد بودند و شبنم آلود. باد نرمی به سر و صورتم که از بیخوابی و ترس پف کرده بود میوزید. از همه سو صدای پرندگان جنگلی به گوش می آمد. من اما هوش و حواسم باهام نبود صحنه های وحشتناکی را که دیده بودم در رگ و روحم چرخ می خوردند و آزارم میدادند. مدتی راه رفتیم و از تپه های ریز و درشت گذشتیم . آخرین روز شکار بود و حسن میخواست هر طور که شده شکاری بدرد بخور به چنگش بیاید. دست خالی کسر شانش میشد که بر گردد. در طول راه اصلن به قیافه پکر و درهمش نگاه نمیکردم. با چیزهایی که در چند روز گذشته دیده بودم ازش میترسیدم و برایم عجیب بود که آدمها میتوانند در پس و پشت چهره مهربان شان هیولاهایی مهیب در درون داشته باشند. گرسنگی آزارم میداد و خستگی راه بخصوص در سر بلندی ها با کوله بار سنگینی که بر پشت داشتم قوز بالای قوز شده بود. بالاخره به منطقه ای رسیدیم که گفته بودند در آن آهو یافت میشود و همچنین پلنگ و خرس.
کوله بار را زمین گذاشتیم و در پشت یک درخت بلوط کهنسال کمین کردیم. مدتی همانجا بیتوته کردیم و نان و پنیر و خرمایی خوردیم. دست و پایم کمی جان گرفت اما بیخوابی آزارم میداد دو شب بود که از کابوس های جهنمی خواب به چشمم نمی آمد  .
حسن تفنگ شکاری دولولش را که یکی گلوله و دیگری پر از ساچمه بود در دستانش میفشرد و گاه به سیگارش پک میزد. من هم  به دور و بر نگاه میکردم تا اگر شکاری دیدم خبرش کنم. نیم ساعتی گذشت اما خبری نشد. در بالای سرم روی شاخه های قطور بلوط دو تا پرنده رنگین نشسته بودند و بیخیال به اطراف مینگریستند و با هم عشق ورزی . حسن که کمی کلافه بنظر میرسید سبیلش را میجوید و به دلیل عصبی ابروهای پرپشت و بهم پیوسته اش بی آنکه خود بخواهد تکان میخورد .
در همین هیر و  ویر چشمم به یک آهوی زیبا در پیچ و خم درختان انبوه افتاد خواستم با ایما و اشاره  بهش حالی کنم که او همزمان چشمش افتاد به جمالش. بهم گفت که سرم را بدزدم و جم نخورم. همین کار را هم کردم و او سینه خیز کمی جلو آمد تا شکار بهتر در تیر رس اش باشد. تفنگ را از قبل از گلنگدن خارج کرده بود تا سر و صدا راه نیندازد. نفسش را در سینه حبس کرد و از مگسک نگاهی به آهو انداخت. خنده ای مرموز در گونه های پر چین و چروکش نقش بست .  خواست شلیک کند که آهو نرم نرمک رفت کمی جلوتر پشت درختی تنومند .  دندان روی جگر گذاشت و منتظر ماند. زیر چشمی نگاهش کردم. روشنایی کدری از دل شاخه و برگهای انبوه بر موهای فرفری و چهره پر پشم و پیلش می سرید . کمی خودش را تکان داد و باز هم جلوتر آمد و خود را به پشت درخت دیگری که درست در یک قدمی ام قرار داشت کشاند. با نگاهش گفت که آیا شکار را می بینم من هم با اشاره بهش جواب منفی دادم اما در همین هنگام  چشمم به بچه آهویی تازه به دنیا آمده افتاد که بی خیال و شاد چند قدم آنطرفتر از مادرش راه میرفت . دلم هری ریخت و با خود گفتم :
- خدای من نکند که به او هم شلیک کند
و بعد فکر و خیالهای دیگری که همه در در عرض چند ثانیه مانند یک فیلم هراسناک از جلوی پرده چشمهایم گذشت و به هراسم انداخت. با خودم میگفتم که اگر آهوی ماده را شکار کند بچه آهوی  بیگناه چکار میکند آنهم در جنگلی که پر از حیوانات درنده است. در همین لحظه حسن دوباره چشمش به آهو افتاد و از مگسک تفنگش خوب نشانه گرفت. زاویه دیدش همان بود که میخواست بهتر از آن نمی شد. لبخندی شیطانی در گوشه لبش دوباره ظاهر شد من به انگشتش که روی ماشه بود نگاه میکردم. دلم از احساس ترحمی نامحسوس تاپ تاپ می تپید و دائم به بچه آهو فکر میکردم. تا رفت شلیک کند سرفه ای کردم  و او حواسش پرت شد و با خشم و غضب نگاهی انداخت به من. میدانستم که اگر شکار در برود پوست از کله ام خواهد کند. آهو که سرگرم چریدن علف های تازه و ترد بود با صدای سرفه ام ایستاد و به حول و حوش نگاهی کرد. بچه اش هم به سویش دوید و به چشم های مادرش معصومانه نظر انداخت. حسن تا که چشمش به بچه آهو افتاد گل از گلش شکفت و از شادی سر از پا نمی شناخت. عاشق کباب بره آهو بود. بارها از زبانش شنیده بودم که میگفت که در جهان هیچ چیز به اندازه کباب بچه آهو خوشمزه و لذیذ نیست. با اشاره بهم گفت که اگر اینبار سرفه کنم سر از تنم جدا خواهد کرد. منم با بغضی سنگین در گلو سکوت کردم.
وهم و هراس عجیبی برم داشت . میدانستم که آدم دیوانه و خطرناکی است و برای همین چشمهایم را بستم و در دلم دعا کردم که بچه آهو با مادرش فرار کند. منتظر بودم که شلیک کند اما نکرد . دلیل مکث کردنش را نفهمیدم. نگاهی بمن کرد و در گوشی بهم گفت میخوام هر دوشونو با هم شکار کنم. اما بچه آهو از مادرش چند متری فاصله گرفته بود و نمیشد. میترسید که آهو در برود برای همین پشیمان شد و شلیک کرد و در جا آهوی ماده به زمین افتاد. بچه اش ترسید و فرار کرد ما هم رفتیم تا نگاهی به شکار بیندازیم . حسن تفنگ را روی شانه های قطورش انداخت و  مغرورانه شروع کرد به قدم زدن.  هنوز نزدیکش نشده بودیم که دیدیم بچه آهو که با شنیدن صدای تیر شروع به دویدن کرده و از محل دور شده بود دوباره برگشت به نزد مادرش. مقداری بویش کرد و دماغش را بهش مالید و  سپس شروع کرد به دورش چرخیدن. من از دیدن این صحنه غم انگیز اشکم در آمد. زود با آستینم تمیزش کردم تا حسن توپ و تشر نزند و بهم نخندد. بچه آهو از دیدن ما که در دو قدمی اش بودیم  نمیترسید مادرش را میخواست مادرش را. حسن هم وقتی که او را دید از خوشحالی در پوستش نمی گنجید و در جا پرید و او را به چنگش گرفت. بمن گقت که ریسمانی از داخل کوله بردارم و بهش بدهم. همین کار را کردم و او بچه آهو را به تنه درختی محکم بست و تلفن دستی اش را در آورد تا تلفن بزند که دو نفر بفرستند و آهوها را ببرند. چند بار تلفن زد اما در آن فضای پر از درخت موبایل آنتن نمی داد. به من گفت که میرود بالای تپه ای که چند صد متر آنطرفتر قرار داشت  زنگ بزند شاید موفق شود. وقتی که حرکت کرد منم سر به زانو پشتم را به درختی تکیه دادم و محزون نشستم  و به آهو و بچه آهو که سراسیمه و بیقرار بود و دائم در دور مادرش چرخ میزد و تن و بدنش را بو میکرد نگاه میکردم.  دلم به حالش میسوخت هرگز در عمرم آنقدر شکنجه نشده بودم ، شکنجه روحی و عذاب وجدان. مثل آسمانخراشی که روی خودش آوار شده باشد ویران شده بودم و از درون تکیده. یکی دوبار بچه آهو دوید به طرفم و نگاهی التماس آمیز کرد و با تضرع چیزی گفت. من فقط چند قطره اشک از گوشه چشمهایم جاری شد و طاقت و توان آن را نداشتم که به چشمهای معصوم و زلالش نگاه کنم. مادرش را طلب میکرد، میخواست که او را از خواب بیدارش کنم. آخر فکر میکرد که خوابیده است و معنی مرگ را هنوز نمیدانست.
نیم ساعت بعد حسن بر گشت و پس از مدتی دو نفر آمدند و غذایی را که چوپان آماده کرده بود به ما دادند و سپس با وسایلی که داشتند آهو را کشان کشان بردند و در چند صد متر آنطرفتر انداختن پشت خودرو. ما هم بچه آهو را بر داشتیم  و به همراهشان حرکت کردیم. در وسط راه وقتی به خودرو خودمان رسیدیم  غذایی را که چوپان بهشان داده بود تحویل گرفتیم و پیاده شدیم. ازشان خدا حافظی کردیم  و در دم شروع کردیم به خوردن. من غذا به دهنم نمی چسبید. نزدیک بود بالا بیاورم. برای همین تا حسن پا شد و سیگاری گیراند غذا را پرتش کردم در لابلای بوته ها.
حسن که سرحال و قبراق به چشم میزد کمی در حول و حوش قدم زد و رفت کنار چشمه ای که بغل دستمان در کوره راهی جنگلی بود سر و صورتش را شست و  وضو گرفت و شروع کرد به نماز خواندن. منم که پلکهایم سنگینی میکرد رفتم به خواب. حسن هم همینطور. نمیدانم چه مدتی خوابیده بودم اما وقتی بیدار شدم دیدم که هوا تاریک شده است. به آرامی حسن را تکان دادم و وقتی که چشم باز کرد یکه خورد  و گفت :
- چرا زودتر بیدارم نکردی، اینموقع شب اینجا خطرناکه 
خواست تلفن بزند که باتری موبایلش تمام شده بود ازم خواست که سوار خودرو شوم ، بعد بچه آهو را که به تنه درختی بسته بود بلند کرد و گذاشت در بغلم . استارت زد اما ماشین روشن نشد. باز دوباره ، چند بار تکرار کرد اما فایده ای نداشت. از خودرو پیاده شدیم. هوا کمی سرد شده بود و بادها تند و تندتر. به من گفت که بچه آهو را به تنه درخت ببندم. رفت از همان دور و بر شاخه های خشکی پیدا کرد و آتش زد. منم دور آتش نشستم و دستانم را روی شعله های ضعیف گرفتم  گرمای مطبوعی وجودم را فرا گرفت. ماه در آسمان میدرخشید و سکوتی مرموز و جادویی اطراف و اکناف را در بر گرفته بود. باید تا گرگ و میش منتظر میشدیم و بعد پیاده به راه می افتادیم. خسته و کوفته شده بودیم. حسن از غذای پر انرژی و خوشمزه ای که خورده بود زود کله پا شد و دوباره رفت بخواب من اما بیدار مانده بودم و با آنکه چشمهایم را بسته بودم از تنهایی در آن نقطه پرت و دور افتاده میترسیدم و از خود حسن نیز. 
مدتی گذشت. باز راه رفتیم و دوباره نشستیم. انگار در دور خود می چرخیدیم و راه را  گم. بعد از ساعتها دو باره رسیدیم به نقطه اول یعنی به خودرو خودمان و کنار بچه آهو. حسن آتشی روشن کرد. غضبناک بود کلافه. تا اینکه رفت به خواب. در نیمه های شب ناگاه متوجه شدم که از لابلای درختان و بوته های جنگلی چشمهای براقی ظاهر شدند. هراس در رگ و روحم ریشه دواند و  در جایم میخکوب . هزاران فکر و خیال در مغزم جولان میدادند. چشمانم را از ترس میبستم و در دم باز میکردم و دعاهایی که نمی دانم از کجا یاد گرفته بودم و معنی اش را هم اصلا نمی دانستم پشت سر هم میخواندم. فکر میکردم که از ما بهتران میباشند و یا گرگها. آمده اند تا چنگ در گلویمان فرو ببرند و پوست و گوشتمان را بخورند و خونمان را بمکند.
 دستی به آرامی بر شانه حسن زدم و بیدارش کردم و گفتم چند چشم براق در حول و حوش پرسه میزنند. او هم که خسته و کوفته بود غلتی زد و چشمانش را مالاند و به دور و اطراف خیره شد و وقتی که چیزی ندید بهم گفت که خیالاتی شده ام و سپس بخواب رفت. من اما وهم و هراسم بیشتر و بیشتر میشد بخصوص که آن چشمهای براق نزدیک و نزدیکتر میشدند. دوباره بیدارش کردم. او اینبار از اینکه بی دلیل بیدارش کردم از کوره در رفت و چنان سیلی ای به بیخ گوشم خواباند که هر دو گوشم زنگ زد و من ساعتها تنها وز وز میشنیدم. چند قطره خون هم از دماغم جاری شد. بهم گفت که اگر یک بار دیگر بیخود بیدارش کنم همین جا شلوارم را در می آورد و کاری را که نباید بکند میکند.
نیم ساعتی گذشت و من از سرما و ترسی گنگ و وهم آور میلرزیدم. چشمهای براق که در حول و حوش پرسه میزدند هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشدند.  خش خش برگان را در حین عبورشان می شنیدم. هیمه های آتش هم تقریبا خاکستر شده بودند و روشنایی کم سویی هم که ما را احاطه کرده بود کم و کمتر. دل و جگرش را نداشتم که حسن را بیدار کنم و بهش بگویم که هیمه های آتش ته کشیده اند و  حیوانات درنده عنقریب می افتند به جانمان. دور تا دور چشمهای براق بچشم میخورد و زوزه های کشدار و هراس آور. میدانستم که تا چند لحظه دیگر ما را تکه پاره خواهند کرد. کورمال کورمال چند شاخه و برگ در دور و برم جمع کردم و روی آخرین روشنایی آتش انداختم و فوتش کردم. آتش کمی گر گرفت اما دوباره خاموش شد. اینبار حیوانات وحشی را که نمی دانم ببر یا پلنگ و گرگ های گرسنه و درنده بودند در چند متری ام دیدم . در همانحال پوزه خونین گرگهایی که دوست حسن را تکه تکه کرده بودند در نظرم خودنمایی کرد و هراسم بیشتر گُر گرفت. خواستم که جیغ و فریاد بزنم و فرار کنم اما کجا. عقب عقب رفتم و افتادم  روی حسن. او هم در جا بیدار شد خواست دوباره مرا به زیر مشت و لگد بگیرد که چشمش افتاد به چشمهای براق و درخشنده حیوانات وحشی. ترسی عجیب برش داشت. ناگاه مرا محکم در دو دست زمختش گرفت تا سپر بلای خودش سازد. خیانت بالاتر از این برایم متصور نبود. او یک هیولا بود و در ظاهر فقط شکل و شمایل آدمی داشت.
صداهای عجیب و غریبی از گلوی حیوانات وحشی بگوش میرسید و زوزه های دلهره آور. باد شیهه میکشید و آنها پنچه بر خاک میکشیدند و آماده هجوم. حسن که مرگ را در جلوی چشمهایش میدید با تمام نیرویش مرا بلند کرد و انداخت پیش پایشان تا آش و لاشم کنند. خودش از این فرصت استفاده کرد و شروع کرد به فرار. آنها اما بر خلاف تصور بسویش حمله کردند. حسن سراسیمه دوید به طرف خودرو. خواست درش  را بازش کند که یکی از آنها پایش را گرفت و کشید به طرف خودش . یکبار با قدرتی غیر قابل تصور توانست از دستشان خود را خلاص کند و خودش را برساند به من. گرگها دوباره باز زوزه کشان دوان دوان هجوم آوردند. حسن مرا سخت در دو دستان خودش گرفت و وقتی که نزدیک شدند باز پرتابم کرد به سمت و سویشان. خودش باز نفس نفس شروع کرد به فرار. گرگها بی امان بطرفش حمله بردند و مثل برق و باد در یک چشم بهم زدن بهش رسیدند و دندان تیزشان را در گلو و قلبش فرو بردند. حسن هر چه تلاش و تقلا کرد نتوانست خودش را خلاص کند. منم که شوکه شده بودم دویدم بطرف خودرو و در را باز کردم و پنجره ها را قفل. حسن فریادش به طاق آسمان بلند شده بود و ازم میخواست که کمکش کنم. من تنها از پشت شیشه میدیدم که جانوران وحشی او را کشان کشان با گلویی دریده شده بطرف جنگل میبرند.
 آفتاب که در آمد تفنگ شکاری را در کف دستم گرفتم و با تردید و دودلی در خودرو را باز کردم و پیاده شدم. چشمم افتاد به دو آهو که در کنار بچه آهویی که به تنه درخت بسته شده بود ایستاده بودند. خودم متعجب شدم که چرا آن حیوانات وحشی به او آسیبی نرسانده اند. وقتی که نزدیک بچه آهو شدم آن دو آهو کمی عقب تر رفتند. دستی به سر و رویش کشیدم و بوسه ای به پیشانی اش .شادی از چشمانش میبارید و گویی مرا می فهمید. ریسمان را از دور گردنش باز کردم . ایستاد نگاهی مهربان به من کرد و سپس دوید به طرف دو آهوی دیگر. من هم دقایقی نگاهشان کردم و وقتی در میان پیچ و خم انبوه درختان و بوته های سبز  پنهان شدند لبخندی گرم بر گونه های سردم درخشید.
 مهدی یعقوبی(هیچ) 
پاییز 2014