از دهانه تونل که خارج شد گوشی عایق صدا و کلاه ایمنی اش را از سرش بر داشت و شروع کرد به سرفه کردن. سرش کمی گیج میرفت و روی پیشانی اش دانه های درشت عرق نشسته بود. چشمانش را با پشت دستهایش بنرمی مالاند و نگاهش را سراند به سوی آسمان . هوا بسیار گرم بود و شرجی.
رفت بطرف شیر آب و دستان زمخت و سیاهش را شروع کرد به شستن. آبی هم زد به سر و صورتش و نفسی تازه.
همین که رفت لباسش را بتکاند یکی از دوستان قدیمی اش که آنطرفتر روی واگن از کار افتاده ای در کنار چند نفر از کارگران معدن نشسته بود صدایش زد. سرش را چرخاند و لبخندی به گونه اش نقش بست. در باد گرمی که میوزید نفس نفس زنان رفت بطرفش و قبل از آنکه چیزی بگوید استکان چای را از دستش گرفت و لاجرعه هورت کشید
دوستش که اسمش محمد و آدم بی شیله و پیله ای بود مقابلش ایستاد و دستش را گذاشت روی شانه اش و با قیافه ای بشاش گفت :
- خدا قوت، تریاک
- خودت میدونی اهلش نیسم
- حال و هوای سینه ات چطوره
- تعریفی نداره ، گازای سمی دخلمو در آورده. پول دوا و درمونم ندارم. یه لقمه نون نمیتونم قورت بدم ریه ام زخم و زیله. اما خوب میشم بادمجان بم آفت نداره
بعد با خوشحالی دست برد به جیبش و نامه ای را نشانش داد:
- به پسرم قول دادم که اگه شاگرد اول کلاس شه براش دوچرخه میخرم ، اونم شد شاگرد اول . اصلن به خواب و خیالم نمیدیدم بچه ما فقیر فقرا،
- مرد و قولش
- آره براش میخرم خوبشم میخرم
آخر ماه بود و او مثل همیشه وسایلش را بعد از 4 هفته کار سخت و طاقت فرسا در کیف دستی اش چپاند و رفت در سایه ماشین قراضه ای در همان حول و حوش نشست. نان و پنیری را که در بقچه پیچیده بود باز کرد و شروع کرد به خوردن . اما هر چه کرد نمیتوانست قورت دهد ریه اش بدجوری اذیت و آزارش میکرد و دردش کشنده . همانجا روی زمین پتوی سربازی اش را انداخت و دراز کشید. همان طور که در خیالهای دور و درازش پرسه میزد چشمهایش را آرام آرام بست و از بس که خسته بود رفت به خواب.
دمدمای صبح با تن و بدنی کوفته و پر از درد با چند تن از کارگران به پشت وانت بار لکنته و درب و داغان که پشتش با خط درشت نوشته بود : « ما برای خربزه انقلاب نکردیم » نشست تا به سوی خانه حرکت کندچند ساعتی راه بود تا به مقصد برسد.
در راه همان طور که از جاده های خاکی و متروک میگذشت دستی به پوست سوخته و شیارهای گونه اش که بر اثر ریزش معدن ایجاد شده بود کشید و آه سوزناکی از دلش سر داد. از جیب کت ژنده اش سیگاری در آورد و تعارفی به دوستش کرد . فندکش را بر داشت. باد سمج و تندی که میوزید نمی گذاشت روشن شود. خودش را کشاند کمی آنطرفتر . باز فندک زد اما آتش نگرفت
- لامذهب ، اینم تو این هیر و ویر گیر میده
دوستش که متوجه قضیه شده بود کت چروک خورده و خاک آلودش را در آورد و در همان گوشه روبروی صورتش گرفت و او در پناه کت فندک زد و سیگارش را روشن. دستی به علامت تشکر به بازویش زد و نگاه گیج و مبهمش را دواند به جاده پرت افتاده و سوت و کور.
با همان پک اول شروع کردن به سرفه های خشک. اشک از چشمهایش بیرون زده بود و نفسش در نمی آمد. صورتش شده بود مثل ذغال گداخته و چشم های گود رفته اش کبود. سیگار را با نوک انگشتانش انداخت وسط جاده و سرش را گذاشت روی زانوهایش.
در چشمهایش اندوهی مبهم موج میزد دلش هم. به قولی که به بچه اش داده بود فکر میکرد و جیب خالی اش. نمیتوانست قولش را بشکند . تازه برای رادیوگرافی قفسه سینه اش باید به بیمارستان هم میرفت و خرج دوا و درمان را هم میداد. دکتر بهش گفته بود که اگر سهل انگاری کند عواقب خطرناک و جبران ناپذیری برایش دارد . سرفه های خشکش گاه توام با خلط های خونی بود و به وحشتش می انداخت.
از بس در حال و هوای خودش غرق بود خبردار نشد که به مقصد رسیده است .
راننده ترمز زد و پشتش چند بوق پشت سر هم. آنها از پشت وانت بار پریدند پایین. به آفتابی که از افقها تیغ میکشید نگاهی انداخت و سپس کتش را در آورد و چند بار در بادهای گرمی که میوزیدند تکانی داد. شانه اش را از جیبش در آورد و کنار جاده به موهای جوگندمی اش کشید. کیف ورزشی اش را انداخت به پشتش و یک راست رفت به سمت و سوی فروشگاه دوچرخه. در راه یک آن به فکرش زد که برود دوچرخه دسته دوم بخرد. ارزانتر بود و میسرفید اما در جا پشیمان شد . میدانست که پسرش خوشش نمی آید و احساس شرم و رودربایستی بهش دست خواهد داد و شاید اصلن سوارش نمی شد.
فقر در هر گوشه و کنار بیرحمانه جولان میداد. مردم با غذاهای معمولی خداحافظی کرده بودند و گوشت قرمز تبدیل شده بود به رویاهایشان. آهی کشید و قدم هایش را تندتر.
وقتی به فروشگاه دوچرخه رسید. نوشته روی پنجره توجه اش را جلب کرد : خانم های بی چادر ممنوع
صاحب فروشگاه که مرد پر پشم و پیل و یغوری بود با خوشرویی سن و سال فرزندش را پرسید و دستش را گرفت و برد انتهای فروشگاه در ضلع شرقی که دوچرخه های پسرانه در یک ردیف با رنگهای مختلف و به طرز زیبا و با سلیقه ای کنار هم قرار داده شده بودند. چند دوچرخه مدل جدید و گرانقیمت تر روی دیوار و کنار ویترین هم دیده میشدند آنها برای از ما بهتران ها بودند. سهراب قیمت ها را که دید برق از سرش پرید و زیر لب چیزی با خود زمزمه. دستمال ابریشمی اش را در آورد و عرق پیشانی اش را خشک. صاحب مغازه که از شکل و شمایلش فهمیده بود که آدم فقیری است بی آنکه بهش نگاهی بکند گفت که با خیال آسوده دوچرخه ها را بالا و پایین کند و هر کدام مورد پسندش بود و وسعش میرسید انتخاب. سپس با عجله خودش را رساند به مشتری چاق و چله ای که پایش را به مغازه گذاشته بود.
سهراب پس از ورانداز کردن دوچرخه ها یکی از از آنها را که رنگ مورد علاقه پسرش را داشت و قیمتش متوسط بود انتخاب کرد. تا رفت حساب کند دوباره خش خش دردناک سینه اش شروع شد و به همراهش نفس تنگی. چشمهایش سیاهی رفت و پاهایش سست. برای آنکه به زمین نیفتد به تیغه آهن دم پنجره تکیه داد و نشست روی زمین . رنگ و رویش زرد و کبود میزد و آب دهانش خشک. یکی از کارکنان فروشگاه که متوجه شده بود سراسیمه خودش را بهش رساند و لیوان آبی داد به دستش . آب را که سر کشید و بسختی از زمین پا شد. نگاهش را از پشت شیشه ها سراند به خیابان. اطراف و اکناف را محو میدید و درهم.
پول را که پرداخت گواهی فروش را در جیبش گذاشت و از آنجا که ناخوش و مریض احوال بود بهتر دید یک راست برود به بیمارستان. از صاحب مغازه خواست که دوچرخه را به به خانه اش که در جنوب شهر بود تحویل دهد. با اما و اگر و با احتساب هزینه رفت و برگشت قبول کرد. از فروشگاه که خارج شد دوباره نفسش بند آمد و سرفه های لعنتی آنهم با خلط های خونی شروع. تصاویر جلوی چشمش را کج و معوج میدید و تیره و تار . بی حال و ضعیف افتاد کف پیاده رو . یکی دو تا از عابرین که کمی هم مشکوک میزدند بطرفش رفتند و نشاندنش کنار جاده . کتش را در آورند تا گرمای آفتاب اذیتش نکند . یک مقدار که حالش بهتر شد ازش اسم و آدرسش را پرسیدند. بریده بریده ازشان تشکر کرد و گفت احتیاجی به کمک ندارد.
انگار سموم زهرآگین معدن زغال سنگ ریه اش را از کار انداخته بودند و مثل بسیاری از کارگران معدن به انتهای خط رسیده بود : سرطان ریه و بعدش مرگ.
.
با آنکه 32 سال سن بیشتر نداشت ریخت و قیافه اش 50 سال به بالا نشان میداد. بیشتر کارگرانی که باهاش کار میکردند سن شان که از 40 میگذشت بخاطر کار در اعماق زمین و گازهای شیمیایی به امراض گوناگون دچار میشدند. ابتدا زمین گیر و بعدش حداکثر 45 سال نشده در گوشه هایی سوت و کور در اطراف شهر میمردند. نه پول دوا و درمان داشتند و نه هرگز بیمه ای. شتری بود که خواه ناخواه به در خانه او هم میخوابید.
به هر جان کندنی بود خودش را رساند به بیمارستان میدانست که اگر اینبار رادیوگرافی از قفسه سینه اش را پشت گوشش بیندازد دیگر زنده نخواهد ماند و زن و بچه هایش یتیم خواهند شد. از در ورودی داخل محوطه ای که با درختانی سایه دار و فضایی سبز پوشیده بود شد و سپس وارد سرسرا . دست برد نسخه ای را که دکتر یک ماه پیش بهش داده بود از جیب در بیاورد و به پرستار بیمارستان نشان. اما هر چه جیب ها و وسایلش را زیر و رو کرد پیدایش نکرد . کیف پولش هم که حاصل یک ماه جان کندن و دار و ندارش محسوب میشد غیب شده بود.
شصتش خبردار شد که آن دو نفری که در حال اغما وسط خیابان به کمکش آمده بودند از جیبش دزدیدند و در رفتند. بیمه هم نبود همانجا روی نیمکت ولو شد . بغضی عجیب گلویش را گرفت. سرش را میان دستهایش گذاشت و شرشر اشک از چشمهایش سرازیر . تن و بدنش شروع کرد به لرزیدن. رنگ و رویش شد درست مثل میت . نفس نمیتوانست بکشد. احساس درد در ناحیه ای از قلبش کرد . یکهو افتاد به زمین و از حال رفت.
چند نفر از پرسنل بیمارستان که متوجه شده بودند او را به سرعت به بخش اورژانس بردند اما از آنجا که پول و پله و بیمه ای نداشت از قبولش امتناع کردند و بعد از مشورت نیم ساعتی بعد ، بیرون از محوطه بیمارستان در گوشه ای پرت رهایش کردند.
خودش را درمانده میدید و بیزار از همه چیز. کابوسی مخوف حلقه زده بودند بالای سرش و هیولای ناامیدی و یاس روحش را میجویدند. گیج و گنگ و هذیان آلود با خودش گفت :
جواب زنمو چی بدم ، منتظر خرجیه . اجاره خونه . اگه بمیرم چی ؟ صاحبخونه اسباب و اثاثیه ها رو میریزه وسط خیابون . کس و کاری هم تو این دنیا ندارم.
میدانست که با این حال و وضع نمیتواند روی پاهای خودش بایستد چه برسد دوباره در معدن و در فضایی آلوده از گازهای سمی برای لقمه ای نان جان بکند. از مسجد صدای اذان ظهر می آمد و هیاهوی آدمها.
فکر و خیال دزدیدن کیف پولش بشدت آزارش میداد . یاس و اندوهی مرگبار در چهره اش موج میزد . شده بود مثل دیوانه ها و با خودش حرف میزد بلند بلند . با تلاش و تقلا جثه اش را بلند کرد و افتاد به راه. خودش نمیدانست که به کدام سمت میرود و به کجا. دقایقی راه رفت. سرش گیج میخورد و تن و بدنش کرخت. ناگاه خودش را بالای پل یافت . ماشین های رنگارنگ به صورت اشکالی محو و مبهم از جلوی چشم هایش رد میشدند و صداهایی نامفهوم و گنگ به گوشش میرسید. پاهایش دیگر رمق نداشت. سرش مثل کوهی روی تنش سنگینی میکرد و روحش را تو گویی عقرب های کشنده نیش. دوباره نفسش گرفت و چشمهایش تار شد و گیج و منگ. در حالی که همه چیز دور سرش میچرخید از بالای پل پرتاب شد در وسط خیابانی که خودروها با سرعت ازش رد میشدند.
جمعیتی دورش حلقه زده بودند و با هم همهمه. چهره اش پر از خون شده بود و آش و لاش . یکی از میان جمعیت که خودش را دکتر مینامید راه باز کرد و در کنارش زانو ، دست برد به نبضش و سپس پیراهن خونی اش را کنار زد و سرش را روی سینه اش گذاشت و چند بار با دستهایش محکم فشار داد و وقتی که دید عکس العملی نشان نمیدهد گفت :
کارش تمومه ، انالله و انا علیه راجعون
***
چند ساعتی بعد یکی از کارکنان فروشگاه دوچرخه ای را که خریده بود به خانه اش برد و تحویل داد. رسید امضا شده را در جیبش گذاشت و داشت سوار خودرو میشد که زن سهراب ازش پرسید که شوهرش چرا خودش دوچرخه را نیاورده است. او هم جواب داد که گفته بشما بگویم عصر بر میگردد گمانم میرفت به بیمارستان.
در را بست و در حالی که با سرور دوچرخه آبیرنگ را ورانداز میکرد پسرش را که اسمش علی بود صدا زد . او هم از پشت پنجره تا دوچرخه مدل بالا و زیبایش را دید جشمهایش برق زد و بی آنکه خود بخواهد اشک شادی در چشمش جاری شد و مادرش را در آغوش گرفت:
- پدرت بهت قول داد و بقولش عمل کرد
نمیتوانست صبر کند ، تند و تیز شلوارش را پوشید و دوچرخه را بر داشت خواست سوارش شود که مادرش گفت :
- بذار بابات بیاد ، بعد برو خیابون ویراژ بده
- زود بر میگردم
- آخه هنوز قفلشو سوار نکرده ، یه وقت میدزدند
دوچرخه را خوب ورانداز کرد و دستی به زین و بدنه و چرخهای عقب و جلویش کشید و سوار شد. از در که خارج شد چشمش افتاد به دو نفر از معتادهای قدیمی محل با آن قیافه استخوانی و دندانهای شکسته و زردانبوه . ناخودآگاه یکه خورد اما از بس که خوشحال بود شروع کرد با تمام قدرتی که داشت به رکاب زدن و آواز خواندن .
گاهی هم پشت سر هم زنگ میزد و از سر و صدایی که براه می انداخت و عابران را بخود جلب میکرد خوشش می آمد . گاهی هم با یک دست پا میزد اما جرات نداشت که هر دو دستش را از فرمان بر دارد. به خانه دوستش که رسید با بی صبری زنگ زد . بهش گفتند که فرستادندنش مغازه روغن بخرد زود بر میگردد . هنوز حرفشان را تمام نکرده بودند که سوت زنان رفت به طرف مغازه .
انگار دنیا را بهش داده بودند سر از پا نمی شناخت. وقتی که رکاب میزد انگار جهان باهاش رکاب میزد و هر چه در دور و برش بودند میرقصیدند و با شوق و شادی نگاهش میکردند و برایش دست تکان.
یکی دو مغازه را با شتاب سر زد اما دوستش را ندید . خواست برود به فروشگاه زنجیره ای که در راسته خیابانی که به میدان بزرگ شهر ختم میشد نگاهی بیندازد که ناگاه از پشت سر شنید کسی صدایش میزند. سرش را برگرداند دید روضه خوان مسجد محل است . پدرش اصلا ازش خوشش نمی آمد. با بی میلی کنار پایش ترمز زد.
- دوچرخه مال خودته
- بابام ، بابا جونم برام خرید آخه شاگرد اول کلاس شدم ،
- مبارکه ، پس بابات پولدار شده ، بهش بگو که خمس و زکات ما رو فراموش نکنه
او که معنی حرفهایش را بدرستی نگرفته بود نگاه مبهمی بهش کرد و گفت :
- چشم
- یادت که نمیره
با تعجب نگاهش کرد و بی خداحافظی رد شد و رفت به جستجوی دوستش . نزدیک فروشگاه همان دو نفر معتاد با آن شکل و شمایل تکیده و استخوانی بیتوته کرده بودند و در گوشی به هم چیزی. انگار طرح و نقشه هایی در سر داشتند. علی ملتفت نبود و از بس شاد و شنگول بود به هیچ چیز جز دوچرخه اش و نشان دادنش به بهترین دوست مدرسه اش فکر نمیکرد . از دوچرخه پیاده شد و از پشت شیشه فروشگاه نگاهش را پر داد به داخل . ناگاه چشمش افتاد به دوستش . دو بار صدایش کرد اما او نشنید. با عجله دوچرخه اش را به تیر برق در همانجا تکیه داد و دوید بطرف دوستش داخل فروشگاه. وقتی بهش رسید لبخندی زد و اصلن در باره دوچرخه اش بهش چیزی نگفت میخواست غافلگیرش کند.
دو نفر معتاد که دیدند دور و بر خلوت است و دوچرخه نونوار بدون قفل کنار تیر برق رها شده، لبخند مرموزی به گوشه لب هایشان نشست و افکاری شیطانی در مغزشان . دزدکی به دور و اطراف چشم دوختند و سپس یکی از آنها رفت به سراغش . دستی به زینش کشید و با لبخندی شرارت بار سوارش شد . یک نفس و تند و تند شروع کرد به رکاب زدن . در یک چشم بهم زدن مثل برق و باد از محل دور شدند و ناپدید.
علی که دستش را به دور گردن دوستش انداخته بود از مغازه خارج شد و ناگاه وحشتی در رگ و پی اش دوید و از تعجب خشکش زد.
- دوچرخه ، دوچرخمو دزدیدن
دست و پایش از وحشت و ناباوری شروع کردند به لرزیدن. زمین و زمان بر فراز سرش می چرخیدند و چشمهایش تیره و تار . بی نفس افتاد روی زمین. رنگ و رو و چهره اش شده بود عینهو مرده ها . کفی سفید از دهانش زد بیرون ، چشمانش باز مانده بود و نفسش بند . دوستش وحشتزده فریاد زد : کمک کمک
مهدی یعقوبی(هیچ)
تیر ماه1393