۱۳۹۳ تیر ۳۰, دوشنبه

دختر فراری




از خانه که فرار کرد سراسیمه و آشفته بنظر میرسید .  نمیدانست در کدام سوراخ سمبه ای باید خودش را پنهان کند . خوانده بود که به دختران فراری در همان ساعات اولیه تجاوز میشود و بعدش باید در فاحشه خانه ها و یا در کشورهای همسایه رد پایشان را پیدا کرد .
برای همین دلش تاپ تاپ میزد و سخت میترسید که بدست باندهایی بیفتد که در گوشه و کنار مملکت اسلامی  دام پهن کرده اند و دختران فراری را روی هوا میزنند . وقتی به تهران رسید مدتی در خیابان ولی عصر و حول و حوش قدم زد و گاه در فروشگاهها . حتی لحظه ای نمیتوانست فکر و خیالهای تاریکی را که به مغزش فشار می آوردند کنترل کند . دنبال قرص مسکن یا موادی میگشت که برای یک دم هم شده از شرشان خلاص شود . اما هیچ پول و پله ای با خود نداشت . وقتی که از گشت و گذار بی هدف در خیابانها خسته شد رفت به یکی از پارکها در همان حوالی روی نیمکتی نشست .
محوطه خلوت بود و هوا آفتابی . کمی آنطرفتر دختر و پسری ایستاده حرف میزدند و در همان حال دور و برشان را می پاییدند  . دو دختر هم روی چمن در حالی که  بیش از نصف موهایشان از روسری بیرون ریخته بود زیر سایه درختی نشسته بودند و در حین صحبت میخندیدند . پیرمردی هم  تک و تنها درست در روبرویش روی نیمکت سرش را روی زانویش گذاشته بود و سیگاری در لای انگشتانش میسوخت .
سراسیمه و آشفته بود و تنش خسته و کوفته . از خانه که در رفته بود از ترس  هیچ چیز با خود بر نداشت نه کیف پول و نه تلفن همراهش . میدانست که اگر به خانه بر گردد پدر بدعنق و پولدارش دخلش را در می آورد و حسابش را چنان کف دستش خواهد گذاشت که هرگز فراموش نکند .

در ذهنش اتفاقی که شب قبل افتاده بود مانند پرده های سینما ظاهر میشدند و ولش نمیکردند . پدرش با توپ و تشر بهش گفته بود که با آن پسر لات و لندوهور خلوت نکند  . او اما باز همه حرفها را پشت گوشش انداخته بود و باهاش به بیرون رفت  . پدرش هم که شصتش خبردار شده بود چنان بر آشفته شد که پیش چشم مادرش که چنگ بر موهای خود میکشید ، گونه هایش را با مشت و لگد کبود و سیاه کرد و در اتاق زندانی .
میگفت که این دختر هرجایی آبرو و شرافتش را بر باد داده است و با آن پسر بی سر و پا که معلوم نیست اصل و نسبش چه کسی هست و مادرش کلفت ،  باز هم حشر و نشر دارد . یک بار هم با زور او را به همراه مادرش فرستاده بود تا دکتر متخصص زنان معاینه اش کند که آیا پرده بکارتش سالم است و یا خدای ناکرده پاره پاره .

یک هفته در اتاقش زندانی بود و در این یک هفته شده بود پوستی بر استخوان . لب به غذا نمیزد و یک کلام حرف . مادرش هم هرچه قربان صدقه اش رفت تاثیری نداشت ، شکل و شمایلش شده بود مثل یک آدم مالیخولیایی و شبها با سایه هایش بلند بلند حرف میزد و سپس گریه و ناله . حال و روزش برای پدرش اصلن مهم نبود ، حتی مرگش .

مادر پروانه هر چه کرد که شوهرش را سر عقل بیاورد و قفل در اتاقش را باز کند او امتناع میکرد و دو پایش را در یک کفش کرده و بهش چشم غره میرفت و سرکوفتش میزد . مادر که دیده بود اگر همینطور دست روی دست بگذارد بچه اش تلف میشود به دست و پای شوهرش افتاد و شروع کرد به تضرع و زاری . او هم با خشم و غضب جوابش میداد :


- زنیکه هرجایی اینجور به پر و پاچم  نچسب ، خودتم میندازم پیشش و مث گه سگ آتیشتون میزنم
- حاج آقا تو رو به فاطمه زهرا ، به پنج تن آل عبا ، بچمون از دس میره . دو هفته پیش دختر 14 ساله مش رجبو صیغه کردی و یه هفته خونه نیومدی بهت چیزی نگفتم و قفل دهانمو بستم ، هر جور الوات بازی در آوردی و پیش کس و ناکس سکه یه پولم کردی .  بخودم گفتم که مرد خانوادس ، زن باید ازش فرمانبرداری کنه .
20 سال آزگار کنیزیتو کردم و کلفتی . نذار دخترمون از بین بره .


شوهرش که دید زنش بدجوری به دست و پایش پیچیده لگد محکمی به شکمش حواله کرد و انداختش روی پله ها و او غلتی خورد و یکی از دنده هایش شکست بحدی که تا یک هفته نمیتوانست  حرف بزند و هر نفسی که میکشید از درد ، داد و فریادش به آسمان میرفت .
 
 یک شب دوست پسر پروانه که بینهایت عاشقش بود و از دوری اش کلافه . ترسید که شاید پدر قلدرش بلایی بر سرش آورده باشد . چرا که هرگز ندیده بود پروانه اینهمه او را بی خبر  گذاشته باشد  . همیشه بهش زنگ میزد و یا به طریقی او را مطلع  . دو هفته گذشت .  دلواپسی و اضطراب تمام وجودش را فرا گرفته بود و شب تا صبح بیدار میماند و منتظر خبر . اما آب از آب تکان نمیخورد و بیم و اضطرابش بیشتر و بیشتر میشد .  طاقتش طاق شده بود و نمیدانست که چه باید بکند . جرائتش را هم نداشت دوستی با یک دختر را که تابو محسوب میشد با کسی در میان بگذارد .  به خودش میگفت باید کاری کند و دست روی دست نگذارد . شاید اتفاقی برای عشقش افتاده باشد . بناگاه طرحی به خاطرش رسید و بعد از بالا و پایین کردن آن طرح و نقشه ها .  زد به سیم آخر و گفت هر چه بادا باد

 نیمه های شب در حوالی خانه پروانه که خانه مجلل و زیبایی بود ،   ساعتی پرسه زد و اوضاع و احوال را پایید .  وقتی مطمئن شد که در دور و برش کسی نیست ، از دیوار خانه بالا رفت و پرید داخل حیاط  . میدانست که دارد با آتش بازی میکند و اگر لو برود عواقب مرگباری برایش خواهد داشت . او اما تصمیمش را گرفته بود .  نفسش را در سینه حبس کرده و دزدکی دور و اطراف را با تمام هوش و حواسش می پایید . وقتی دید که چراغها خاموش شدند و همه در خواب .  رفت به طرف اتاق پروانه .  خودش را به هر نحوی بود بالا کشاند و از پشت  پنجره چند بار با سرانگشتانش به شیشه زد ، اما جوابی نمی شنید . میترسید که پدرش خبردار شود و کار به جاهای باریک بکشد . صبر کرد و نفسی عمیق کشید و نگاهی به دور و بر انداخت . سکوت مطلق بر وحشتش می افزود و تاریکی محضی که همه جا را فرا گرفته بود . یکبار دیگر ریسک کرد و با سرانگشتانش محکمتر به پنجره زد .  بالاخره پروانه متوجه شد و با هول و هراس آمد دم پنجره . او را که دید . برقی از شادمانی در چشمانش درخشید و کمکش کرد تا به داخل اتاقش بیاید . حمید ابتدا که چشمش به چهره استخوانی و رنگ پریده پروانه افتاد شوک برش داشت . علتش را میدانست و برای همین به روی خود نیاورد .  همدیگر را در بغل گرفتند و لب را بر لب گذاشتند و شروع کردن به بوسیدن  .  انگار نه انگار که هر آن امکان دارد که خبردار شوند و همان اتفاقی را که در خواب و خیال هم نمیدیدند برایشان بیفتد .
پس از چند لحظه که یکدیگر را در آغوش فشردند آرام گرفتند . پروانه روی زانوی حمید نشست . اشک از گوشه های چشمش به روی صورتش میلغزید و حمید با بوسه هایی  نرم آنها را پاک میکرد . پروانه سرش را روی سینه اش گذاشته بود و حمید موهای لطیفش را که به روی شانه های لختش به طرز دلربایی نشته بود با سرانگشتانش شانه میکشید و به چشمهای آبی کمرنگش نگاه میکرد . گرمای مرموزی وجودشان را در بر گرفت . و خلسه ای لذت بخش . چنان مست و مسحور بودند که زمین و زمان از یادشان رفت و آغوش در آغوش هم بخواب رفتند . 

هنگام اذان صبح که مادرش بی خیال از همه جا در اتاقش را باز کرد و چشمش به مرد غریبه در تختخواب دخترش افتاد جیغ کشید .  پدر پروانه با شلوار کوتاه و سراسیمه با چاقوی قصابی در دست ،  خودش را به اتاق رساند و وقتی حمید را در اتاق دخترش دید خون پرده چشمانش را گرفت . از چهره اش معلوم بود که تا این دزد ناموسش را قیمه قیمه نکند نمیگذارد که از اتاق خارج شود .
- تو بی شرف با دختر من

.
حمید مرگ را در جلوی چشمانش در چاقوی تیز و برنده که در پنجه پدر پروانه برق میزد میدید . رنگ و رویش را از دست داد و ترسی عجیب در چهره اش موج میزد .
پدر پروانه حمله برد تا چاقو را بر قلبش بنشاند  . حمید جا خالی داد و او با سر افتاد روی تختخواب و از پشت دستانش را قفل کرد . پدرش با پشت سر به صورتش ضربه محکمی کوبید و سپس خم شد و او را از عقب به سوی در پرتاب کرد . دوباره به سویش پرید و باهاش گلاویز شد . حمید با دو دوست مچ دستی را که چاقو را مماس با رگ گردنش میفشرد سخت و سفت گرفته بود و اجازه نمیداد که ضربه نهایی را فرود بیاورد . پدر پروانه با آن هیکل درشتش بالاخره دستش را آزاد کرد . در دم لگدی محکم به بیضه و سپس به شکم حمید کوبید و او را از پنجره به حیاط خانه پرتاب کرد . صدای شکستن شیشه ها و جیغ و فریاد پروانه همسایه ها را بیدار کرده بود و برقهای خانه هایشان یکایک  روشن شد .
پدر پروانه چاقو را در دستانش دوباره محکم فشرد و از پنجره نگاهی به حمید که چهره اش به تمامی خونمالی و نقش بر زمین شده بود افتاد . رفت تا کار را تمام کند .  از اتاق به طرف پله ها و و حیاط دوید و به پروانه گفت حساب او را هم کف دستش خواهد گذاشت . وقتی به نقطه ای که حمید را پرتاب کرده بود رسید او را ندید . همه جا را جستجو کرد اما بی فایده بود .  با خشم زوزه میکشید و فحشهای ناموسی میداد . پروانه از اینکه حمید در رفته بود خوشحال بنظر میرسید . میدانست که دیگر این خانه جای او نیست و همه کاسه و کوزه ها سر او خواهد شکست . از در زد بیرون و پس از پرسه زدن  در کوچه و پسکوچه . با خودرو کرایه ای رفت به تهران  .

     
                           ***************

     روی نیمکت نشسته بود بیحوصله و سرگردان . چند بار تلفن زد که از حمید خبری بگیرد اما موبایلش فقط بوق میزد و کسی گوشی را نمیگرفت . نه راه پس داشت و نه پیش  . گرسنه بود و شکمش قار و قور  میکرد .  دنبال سرپناهی میگشت اما کجا . سرش را گذاشت روی زانو و در دلش به باعث و بانی مملکت اسلامی لعنت و نفرین فرستاد .
در همین فکر و خیالها پرسه میزد که ناگاه دو جوان از پشت سرش ظاهر شدند و بی سلام و احوالپرسی روی نیمکت در کنارش نشستند و سیگاری تعارف . موهای سیخ ژل زده و شلوارهای فاق کوتاهی داشتند تی شریت تنگ  با آرم و نوشته ای انگلیسی . پروانه خودش را کمی جمع و جور کرد و بهتر دید پا شود و از محل دور  . همین کار را هم کرد اما همین که خواست بلند شود یکی از جوانها دستش را گرفت و گفت :
- ببخشید خواهر اگه مزاحمت شدیم زحمتو کم میکنیم
پروانه دید که آنها دستش را ول نمیکنند  و باید از همان کسانی باشند که در این مکانها در پی شکار دختران فراریند . پیرمرد و دو دختری هم که در زیر سایه درخت نشسته بودند و گپ میزدند از محل رفته بودند و او نمیدانست که چه عکس العملی باید نشان دهد که ناگاه یکی از ماموران انتظامی که معلوم نبود از کجا آمده است . پیش چشمش سبز شد و دو جوان بسرعت از محل دور .
- خواهر مشکلی پیش آمده
- نه نه
- فراری
- نه میخوام برم خونه
- میشه برگه هویتتونو ببینم
-  متاسفم ، باید باهام بیاین مرکز
- باشه میام
  میدانست که اگر او را به مرکز انتظامی  ببرند اسم و آدرسش را در می آورند و در جا تحویل پدرش  یا در همانجا دست باندها خواهد افتاد و آینده اش تباه خواهد شد .  در بد مخمصه ای گیر کرده بود .
با مامور حرکت کرد . همین که خواستند وارد خودرو شوند مردی میانسال  ناگاه مانند جن مقابلشان ظاهر شد و  از مامور آدرس محلی را سئوال کرد .  نوشته را از دستش گرفت و راهنمایی اش کرد . او که گوشش سنگین بود خوب نمی گرفت و مامور جوابش را تکرار . پروانه در این حیص و بیص  فرصت را غنیمت شمرد و سرش را در پشت خودرو خم کرد و به آهستگی چند قدمی دور شد و پس از رد کردن عرض خیابان دوید و زد به چاک .
 نفس نفس میزد و شرشر عرق میریخت . در اولین پیچ  به دور و برش نگاه کرد ، دید کسی نیست . به دیواری گچ اندود تکیه داد . همین که حالش کمی جا آمد دوباره  با گامهای بلند حرکت کرد . نمیدانست که به کدام سمت و سو میرود و به کجا . تشنگی آزارش میداد و هوای دم کرده .
 در هر گوشه ای عده ای آس و پاس و خلافکار بیتوته کرده بودند و او حتی نمیتوانست برای چند لحظه نقطه ای بنشیند و نفسی تازه کند  . داشت ناامید میشد که چشمش خورد به مسجدی که روی سردرش نوشته شده بود مسجد امام زمان . رفت سر و گوشی آب بدهد و اگر شد مدتی استراحت .
هنوز چند قدمی راه نرفته بود که دید  پیرمردی پر ریش و پشم و عبایی روی دوش در مقابلش ایستاد . به قد و قامتش نگاهی مبهم انداخت و دوباره بسم الله گفت و عینک دودی اش را جابجا کرد و شتابان  رفت به مسجد . انگار که میخواست چیزی بهش بگوید اما پشیمان شده بود .  پروانه هم  داخل مسجد شد .
رفت در گوشه ای از مسجد صاف و ساکت نشست . بنظر میرسید که مراسمی میخواهند بر پا کنند . چند لیوانی آب خورد و یکی دو ساعتی استراحت . حالش که بهتر شد و خستگی از تنش در .  از مسجد خارج شد . همه جا تاریک شده بود و خیابان خلوت . نمیدانست به کجا برود . برای یک دختر جوانی مثل او که 16 سال بیشتر نداشت . شبها آن هم تک و تنها خیابانهای تهران امنیت نداشت  . یکی دو بار ماشین ها جلوی پایش ترمز زدند و دعوتش کردند سوار شود او هم عرق شرم بر پیشانی اش به سرعت رد شد  .  یک بار مردی چار شانه و سبیل گنده  که فهمیده بود او فراریست حتی از خودرو پیاده شد و بزور بغلش کرد و در حالی که گونه هایش را می بوسید و به پستانهایش وحشیانه چنگ میزد ، داشت او را داخل ماشین می انداخت که شانس آورد پایش خورد به جدول کنار جاده و با سر افتاد به زمین و او در رفت .  وگرنه معلوم نبود که چه بلایی سرش می آمد .

 
یک آن  به سرش زد که خودش را به بهزیستی معرفی کند شاید برای چند شب سرپناهی پیدا کند اما در جا پشیمان شد . مسئولان بهزیستی  در دم به خانواده اش تلفن میزدند و توی هچل می افتاد .
سرش گیج میرفت و چشمهایش سیاهی . جلوی پایش را نمیدید و گرسنگی و تشنگی آزارش میداد . خدا خدا میکرد که کسی کمکش کند و او را از این مصیبت بیرون بیاورد و یا حداقل سرپناهی پیدا کند .
 در همین فکر و خیال ناگهان همان پیرمردی که حوالی مسجد در پیش پایش سبز شده بود به چشمش خورد . با خودش گفت که بهتر است سر صحبت را باهاش باز کند شاید راه و چاهی پیدا شود . قدمهایش را بلندتر کرد و وقتی بهش رسید سئوال کرد :


- حاج آقا میشه بگید ساعت چنده
مرد در حالی که به قد و قامتش نگاه میکرد . یک دستش را گذاشت روی شقیقه اش و با خود فکر کرد که این دختر را جایی دیده است . هر چه فکر کرد عقلش قد نداد . از جیبش ساعتش را در آورد و گفت :

 
- نه و بیست دقیقه

 
انگار که با آن شم غریزی اش فهمیده بود که کاسه ای زیر نیم کاسه هست و این دختر بی کس و کار و فراریست . میدانست که چه کلکی باید سوار کند و در دامش بیندازد . برای همین سرش را پایین گذاشت و به راهش ادامه داد .  منتظر بود دوباره صدایش کند همینطور هم شد 
پروانه در پی اش تند و تند حرکت کرد و باز پرسید :


- ببخشید حاج آقا اینورا هتل متلی پیدا نمیشه
-  بی کس و کاری
- از شمال اومدم آدرسو گم کردم ، باید بر گردم
- اینوقت شب کجا میخوای برگردی دخترم ، بیا عیالم خوشحال میشه ، یه لقمه نون و پنیرم با هم میخوریم . فردا صب میتونی با خیال آسوده دنبال اسم و آدرس بگردی
پروانه که شنید او با زنش در همان نزدیکی زندگی میکند احساس امنیت کرد و با اما و اگر گفت :
- آخه نمیخوام مزاحمتون بشم

 
پیرمرد عبای قهوه ای روی دوشش را جا بجا کرد و در همان حال که با تسبیحش بازی میکرد دستی به پشتش زد و گفت :


- مزاحم چیه ، تو جای بچمی ، آخه مسلمانی گفتن  ، نمیپرسی  روز محشر باید به خدا و پیامبرش چه جواب بدم . روندن یک دختر مسلمان بی پناه اونم تو خیابونای پر از گرگ . استغفرالله ، فقط چن دقیقه راهه .


پروانه هم که از حرفهای گرم و دعوت خالصانه اش قوت و انرژی گرفته بود در پی اش براه افتاد و شاد بود که در مملکت اسلامی هنوز راه و رسم جوانمردی زنده است . پیرمرد در تمامی راه آیات قرآن و دعاهای عجیب و غریب بر روی لبش میخواند . چند نفر از اهالی محل هم با تعجب بهشان نگاه میکردند و به پچپچه چیزی میگفتند . او اما حتی سلام و علیک خشک و خالی هم باهاشان نمیکرد . خانه اش در طبقه سوم ساختمان قدیمی بود و در کوچه ای دنج . کلید انداخت و در را باز کرد و با احترام ازش خواست که وارد شود: 

 
- دخترم ، اینجا منزل خودته ، راحت باش ، میتونی تو اون اتاق آخری استراحت کنی .


بعد زنش را صدا زد ، خدیجه ، خدیجه کجایی ، مهمون داریم . رفت به طرف آشپزخانه و در همین حین پروانه هم رفت داخل اتاقش .  جمع و جور و رو براه بنظر میرسید . چادرش را در آورد و انداخت روی صندلی . روسری اش را همینطور . منتظر بود که با زنش آشنا شود .  تلویزیون قدیمی روشن بود و سریال «  ویلای من » را نشان میداد . رفت روی زمین روبروی تلویزیون نشست تا با دیدن فیلم طنز مقداری خنده روی لبهایش نقش ببندد و از آن حالت گرفتگی بیرون بیاید .
پیرمرد بعد از نیم ساعت چایی شیرین و دو عدد تخم مرغ سرخ کرده با نان و پنیر در جلویش گذاشت و گفت :


- زنم هنوز از مسجد نیومده دلواپسم ، باید به دخترم زنگ بزنم ازش بپرسم ، آخه اون که تلفن دستی حالیش نمیشه ، شما راحت باشین ، طوریش نیس ، احتمالن داره با زنای همساده خوش و بش و یک کلاغ چل کلاغ میکنه ، زنا رو که شما میشناسین
پروانه لبخندی زد
- زنا مگه چشونه
- به دل نگیرین

از بس که گرسنه بود شروع کردن به خوردن ، غذا بهش خیلی چسبید . بعد پاشد و خودش ظرفها را شست و آمد پای تلویزیون تا ادامه سریال را تماشا کند ، پلکهایش خیلی سنگین شده بود و بشدت خوابش می آمد . نمیتوانست حتی چشمهایش را لحظه ای باز نگاهدارد . در حالی که دهن دره میکرد رفت به طرف اتاق پیرمرد که دید دوباره باز در حال نماز است . میخواست بهش بگوید که میرود بخوابد و سلامش را به همسرش که بر گشت برساند .
دوباره صبر کرد اما انگار نمازش تمام شدنی نبود آنهم با لهجه غلیظ و صدای بلند . بفکرش زد که بار دیگر به حمید تلفن بزند . از تلفن پیرمرد استفاده کرد چند بار شماره را گرفت اما باز هم بوق اشغال میزد . با خودش گفت که چرا جواب نمیدهد خدای نکرده نکند بلایی سرش آمده باشد . دل نگران شد  . زنگ زد به خانه دعا میکرد که پدرش گوشی را نگیرد .
- کیه
- مادر تویی ، حالت چطور ، دنده هات بهتر شدن
- دخترم کجایی ، خیلی دلواپسم ، بخدا از زمانی که رفتی دارم دق میکنم و 24 ساعت کارم شده گریه .
پروانه اسم و آدرس محلی که شب را در آنجا میگذراند بهش داد و مادرش درجا بی آنکه به شوهر عصبی اش بگوید چادر را سرش گذاشت و پنهانی زد از خانه بیرون . دلش بدجوری شور میزد . انگار به دلش برات شده بود که باید به هر قیمتی شده برود نزد دخترش .

پروانه بعد از تلفن کمی آرام گرفت و استرسش کمتر . چند دهن دره پشت سرهم کرد . خودش تعجب کرده بود که چرا اینهمه خوابش می آید و سرش گیج . رفت به اتاقش و نشست روی تختخواب . یک دفعه با خودش گفت که نکند این پیرمرد پشمالو چیزی در غذایش ریخته باشد و زنی که گفته همه دروغ و دونگ است و میخواسته او را رام کند و در تله بیندازد .  یکه خورد . بسرعت پاشد و رفت آشپزخانه و آبی به سر و صورتش زد اما کارگر نشد . کمدها را یک به یک جستجو کرد .  چشمش خورد به قوطی قهوه . همانجا چند قاشق از آن را در لیوان با آب گرم مخلوط کرد و خوب هم زد و سرکشید تا خواب از سرش بپرد . رفت به طرف تختخواب  . قهوه کار خودش را کرد و خواب سنگین که چون کوهی بر دوشش سنگینی میکرد از چشمانش پرید .
برق را خاموش کرد و خودش را به خواب زد در همان حال تمام هوش و حواسش به این بود که حاجی چه میکند .
  پیرمرد که الکی مشغول نماز خواندن بود وقتی بو برد معجونی که در غذایش ریخته کارش را کرده است و او خوابیده .  لبخند مرموزی به گوشه لبش نشست . دستی به پشم و ریشش کشید و دستهایش را بصورت شکر به آسمان بلند کرد . بساط نمازش را جمع  و انداخت روی طاقچه . برای اینکه محکم کاری کند کاردی هم بر داشت تا اگر خدای ناکرده در حین عملیات بیدار شد حسابش را برسد .
خواست حرکت کند که زنگ در به صدا در آمد کمی یکه خورد اما در جا بر خود مسلط شد . دید یکی از همسایه های دور و صمیمی اش است .  بچه اش مریض و پول دوا و درمان نداشت و ازش خواست باهاش بیاید و چیزی بخوردش بدهد تا مگر که بهتر شود .
ابتدا گفت که مهمان دارد و اله و بله . اما وقتی اصرارشان را دید چند معجون را در بقچه ای پیچید و به همراهشان حرکت کرد . تا بر گردد چند ساعتی طول کشید . از رنگ و رخسار و حالاتش معلوم بود که تریاک کشیده است و کیفش کوک و  شنگول بنظر میرسید .
به خانه که رسید یک راست رفت به اتاق پروانه .  نگاهی بهش انداخت ، برق  خاموش بود و نمیتوانست که  خوب ببیند  . کلید را زد و اتاق روشن شد . دید که پروانه دمرو روی تختخواب مانند اصحاب کهف خوابیده و عکس العملی نشان نمیدهد .
با خودش گفت :
- دختر فراری یعنی فاحشه ، تازه باید از خداش باشه تا با مرد با خدایی مث من همبستر شه
ایستاد و با تانی لباسش را در آورد . حتی شلوار کوتاهش . برای آنکه همه چیز شرعی باشد ابتدا عقد صیغه را  زوّجتُكَ نَفْسي ... را خواند تا در روز قیامت به حساب گناهانش ننویسند .
پروانه یک آن  کارد را در دستانش زیر چشمی دید و ترسید که اگر عکس العملی نشان دهد گردنش را خواهد برید . ضربان قلبش تندتر میزد و وحشت سر تا پایش را فرا گرفته بود .  پیرمرد پتو را از روی تنش بر داشت و وقتی چشمش به تن و بدنش افتاد در جا آب دهانش را قورت داد و شهوتش گل کرد .  برای امتحان یک بار به آرامی صدایش زد که آیا بیدار است یا خواب . سپس دستی به نرمی به رانش کشید و بعد کمی بالاتر . موهایش انگار اشعه داشت  و رنگ زیبایش چنان او را بخودش جلب کرد که در جا خم شد و بویش کرد و با زمزمه نوازش .
پاشد و رفت که شلوار جینش را در بیاورد اما نشد . چند بار هم از نوک پایش شلوار را دو دستی کشید . باز هم نشد . پروانه دمرو افتاده بود و نمیشد . با دو دستانش سعی کرد او را بر گرداند .  جثه اش قوی و سنگین بود . بالاخره به هر ضرب و زور برش گرداند و در دم چشمش افتاد به پستانهای درشت و شانه های لختش . مردد بود ابتدا شلوار یا پیراهنش را در بیاورد . دستی برد و دکمه شلوار و سپس زیبش را باز کرد . خواست شلوارش را در بیاورد که ناگاه پروانه بلند شد و فریاد زد :
- داری چه کار میکنی
پیرمرد که گمان میکرد او خوابیده است . بهش گفت :
- ناراحت نشو دخترم . اومدم سر بزنم خوابی یا بیدار
- از اتاقم برو بیرون ، راسی زنت کجاس
- من که نمیخوام مجانی باهات نزدیکی کنم ، پول صیغه رو تا دینار آخرشو میدم . مرد راضی زن راضی ، گور پدر قاضی .
- تو سرت بخوره

 
پیرمرد که حشری شده بود و نمیتوانست خودش را کنترل . در حالی که کارد را در پنجه اش میفشرد بهش کمی نزدیک شد . نمیخواست این طعمه لذیذ را از دست بدهد و هر طوری شده ،  میخواست باهاش نزدیکی کند . کارد را گذاشت زیر گردنش و گفت :
 - دراز بکش و اون روی سگیمو بالا نیار  و گرنه به فاطمه زهرا شاهرگتو میبرم . برا من جماع با مرده ها هم لذت بخشه 

 
 چاره ای نداشت . پیرمرد با آن سن و سال ،  جثه اش قوی و نیرومند بود . خواست دستهایش را به تختخواب ببندد که دوباره پروانه عکس العمل نشان داد  و سخت و خونین گلاویز شدند . 
مدتی جنگ و جدال ادامه داشت و پروانه داد و فریاد به راه می انداخت . یکبار هم گلویش زخمی شد .  پس از مدتی همه چیز خاموش شد و سکوتی سنگین اطراف را فرا گرفت .

چند لحظه بعد صدای زنگ در به صدا آمد  آنهم پشت سر هم  . از داخل اتاق صدای پایی به گوش خورد و  ناگهان در باز شد  . چشم پروانه افتاد به چشم حمید که دم در ایستاده بود و مادرش که با یک دست دنده شکسته اش را گرفته بود وبا دست دیگرش  نرده های آهنین پله ها .
 در جا چشمش افتاد به پنجه های خونی دخترش .  یک آن شوکه شد و رنگش کبود . بی آنکه سئوالی کند با چادرش دستهایش را خوب  پاک کرد و سپس لبخند مهربانی بر گونه های زلالش نشست .
پروانه که باور نمیکرد حمید بر گشته است ، خودش را انداخت در آغوشش و لبش را گذشت روی لبش و چنان بوسه داغ و طولانی داد که اشک از گونه های مادرش سرازیر شد : 
- دوستت دارم حمید دوستت
- منم دوستت دارم پروانه ، خودت بهتر از همه میدونی .


 با عجله گام بر داشتند و از محل خارج شدند . مادر در راه  پس ا ز چند دقیقه ای مکثی کرد و با چشمان اشکبارش گفت  : 

من بر میگردم نزد شوهرم ، امیدوارم در کنار هم خوشبخت بشید .


مهدی یعقوبی