این داستان به افراد کمتر از 16 سال توصیه نمی شود
از بس وقت و بی وقت در باره ایران و مردم مهربانش به دو دختر هلندی خالی بسته بود آنها هوس کردند که به ایران سفر کنند و زیبایی هایش را از نزدیک ببینند .
شهاب ، ابتدا خیال میکرد که بلوف میزنند و میخواهند دستش بیندازند . اما وقتی فهمید که نه بابا آنها شوخی نمیکنند و واقعا دو پایشان را توی یک کفش کرده اند و هوس مسافرت به ایران سرشان زده است ، موهای تنش سیخ شد .
چند بار سعی کرد کشکی را که ساییده بود جمع و جور کند و آنها را با ترفندهای مختلف دست به سر تا از مسافرت به مملکت اسلامی منصرف شوند ، اما هر دوز و کلکی که سوار میکرد موفق نمی شد . یکبار هم به ذهنش زد که ویدئویی را که جوانان ایرانی در تهران به دنبال یک دختر اروپایی افتاده بودند و پستانها و باسنش را در ملاءعام دستمالی میکردند بهشان نشان دهد . این دختر که از انگولک های آنها جانش به لب رسیده بود و خسته ، ناگاه یکی از ماموران به کمکش می شتابد و آنها را دک میکند او هم ازش تشکر کرد اما این آرامش چند لحظه ای هم نپایید و فهمید که از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه برده است . آن مامور وقتی دید که جوانان را رانده است و خودش تک و تنها مانده با یک دختر مو بور اروپایی شروع کرد به ماچ و بوسه کردن سر و صورتش و سپس دستمالی کردن تن و بدنش . دختر هم که داشت از تعجب شاخ در می آورد به مامور گفت : فاک یو اینها فکر میکنند من فاحشه ام .
شهاب میدانست اگر این دو دختر خوشگل با آن موهای بلوند و چهره هایی مثل پنجه آفتاب و چشمهای آبی روشن و لبخندهایی که یک لحظه از گونه های شفاف و دوست داشتنی شان محو نمیشد به ایران بروند ، اگر قوم و خویشان حشری اش یک لقمه چپشان نکنند این جماعات ریش و پشم دار که با دیدن ریختشان زهره آدم آب میشود آنها را روی هوا می قاپند و با یک اشاره مثل هلو در گلو قورت میدهند . به خودش لعنت میفرستاد که چرا هی پشت سر هم خالی بندی کرده است و از وجنات و سکنات ایران و مردم مهمان نوازش بهشان گفته و خودش را اینگونه به هچل انداخته است .
آن دو دختر زیبا که اسم یکیش « جودی » و دیگری « هانی » بود . شروع کردن به خواندن کتابهایی از آداب و رسوم مردم ایران و فرهنگ غنی و مهمان نوازی هایشان . اگر چه دوستان دور و نزدیک و فک و فامیل هایشان آنها را نصیحت کردند که در باره این سفر بیشتر فکر کنند اما آنها حرف و حدیث شان را پشت گوش انداخته و می گفتند که تصمیم خود را گرفته اند و از نظر مالی هم با مانعی مواجه نیستند . مسافرت به ایران آنهم با خانه مجانی برایشان خیلی ارزان تمام میشد و خاطره ای فراموش نشدنی در ذهنشان بجای می گذاشت .
با خنده و مزه پرانی شروع کردند به یاد گرفتن نحوه گذاشتن روسری و شیوه لباس پوشیدن زنان ایرانی در ملاءعام .
از اینکه چگونه باید با دیگران سلام و علیک کنند و حشر و نشر تا خودشان را با آداب و رسوم کشور اسلامی تطبیق دهند و از این بابت دچار محظوریت و مشکل نگردند . چند کتاب هم خریدند تا مکالمات روزمره فارسی را یاد بگیرند و اگر که با مشکلی مواجه شدند بتوانند حل و فصلش کنند .
به شهاب اعتماد داشتند و بی گدار به آب نزده بودند ، اگر چه که پخمه و توسری خور به چشم میخورد اما آی کیوی بالایی داشت و برنده بهترین دانشجوی سال شده بود . هر دختری آرزویش بود که با چنین کسی بروبیا و خوش و بش داشته باشد . اگر همینطور پیش میرفت . شرکت های زیادی خریدارش بودند تا او را به استخدام خود در بیاورند و برای همین نانش توی روغن بود .
جودی و هانی برای اینکه مکالمه روزمره فارسی را بهتر یاد بگیرند گهگاه با شهاب با لهجه خنده دارشان فارسی حرف میزدند و از مصاحبت باهاش لذت میبردند و شور و اشتیاقشان به رفتن به ایران با آن تمدن قدیمی و دیدار از آثار باستانی و جاهای دیدنی اش بیشتر و بیشتر میشد .
یکبار که هانی در « ترام » در کنار شهاب نشسته بود و گرم و نرم با هم در باره ادبیات کلاسیک جهان حرف میزدند . شهاب به او از حافظ و عشق گوته به این شاعر بزرگ گفت و سپس شعری را با ترجمه انگلیسی برایش خواند :
از من جدا مشو که توام نور دیدهای رام جان و مونس قلب رمیدهای
از دامن تو دست ندارند عاشقان پیراهن صبوری ایشان دریده ای
از چشم زخم خویش مبادت گزند از آنک در دلبری به غایت خوبی رسیده ای
هانی عاشقانه و با تمام هوش و حواس و چشمهای گیرایش بهش نگاه میکرد و به غزل حافظ گوش میداد . از لحن و شیوه خواندن شعر که با تمامی ذرات وجودش بود خوشش آمد و حسی عجیب اما شیرینی در وجودش جوانه زد و قلبش شروع کرد به تپیدن . وقتی که شعر تمام شد آنها همانطور بیخود و بی اختیار به چشمهای هم خیره ماندند . انگار در تلاقی آن نگاه سحرآمیز با هم یکی شده بودند و زمین و زمان و هر چه هست و نیست در پیرامونشان محو و بیرنگ گشته بود . هانی ناخودآگاه سرش را کمی جلو برد و شهاب هم . نفس های مطبوع و عطر تن گرم هم را حس میکردند و خواهشی آتشین در زیر پوستشان تنوره کشید . داشتند همدیگر را میبوسیدند که یکهو ترام ترمز زد و آنها که به مقصد رسیده بودند . پیاده شدند . هنوز گرمای آن لحظه جادویی در نگاهشان پیدا بود و افسوسی دردناک توام با شرمی پنهان .
خواست از هانی خداحافظی کند که او پرسید برای امروز چه برنامه ای دارد . شهاب هم کمی این پا و آن پا کرد و با آنکه سرش شلوغ بود به دروغ گفت که وقتش آزاد است . ازش خواست که به اتفاق هم به استخر بروند و لحظاتی خوش بگذرانند . شهاب قبول کرد . درست سر ساعت 7 عصر همدیگر را در محل قرار ملاقات کردند .
شهاب که تا بحال در استخر مختلط نرفته و یکی دوبار آنهم سرسری در فیلمها دیده بود بیم و تشویش داشت . انگار که میخواست کوه بکند ، و هی با خودش کلنجار میرفت که نکند با دیدن دختران ترگل و ورگل و نیمه برهنه خدای نکرده نعوظ شود و در میان آن همه جمع آبروریزی . بعد خودش از فکری که به ذهنش زد خنده اش گرفت . چون خودش را خوب میشناخت .
در باجه بلیط فروشی استخر دو بلیط خریدند و رفتند بطرف استخر . هانی از قبل بیکینی بتنش کرده بود و آماده . اما شهاب حوله ای به کمرش بست و در حالی که هانی در کنارش ایستاده بود با بسم الله بسم الله شورت چسبان شنایش را پوشید هنوز جرئتش را نداشت که به تن و بدن هانی نگاه کند . فکر میکرد که بطرف استخر رفته است . برای همین بیشتر لفتش داده بود . وقتی که کارش تمام شد سرش را گرداند و هانی را با بیکنی صورتی رنگ و پاهای خوش ترش و شکمی فرو رفته و ورزشکاری و پستانهای نیمه برهنه دید . انگار برق او را گرفت و شوکه شد . هانی لبخندی زد و او به نیروی همان لبخند توانست روی پاهایش بایستاد و گیج و گنگ نشود .
شانه به شانه هم حرکت کردند و در حالی که بی در و پیکر با هم حرف و حدیث میگفتند از راهرو تنگی گذشتند و رسیدند به استخر . هانی در دم شیرجه رفت در قسمت آب عمیق و شروع کرد به کرال زدن . بیشتر کسانی که شنا میکردند دختران جوان بودند و چند نفر هم مرد . شهاب سالهای سال شنا نکرده بود و شنا را زمانی که کودک بود در رودخانه های گل آلود یاد گرفته بود آنهم بصورت سنتی و خودجوش . در صورتی که در هلند همه از دم از کودکی در دبستان شنا را اصولی و برنامه ریزی شده یاد میگیرند و همه شان دیپلم دارند .
آرام از پله های نردبان استخر پایین رفت و در حالی که زیرچشمی اطراف و اکناف را می پایید پرید در آب . و در همان گوشه و کنارها با نفس نفس زدن چند بار زیر آبی رفت و وقتی که بالا می آمد با دستهایش به گوشه های استخر تکیه میداد . یک بار در این زیر آبی رفتن ها چند قلپ آب هم خورد . نزدیک بود که بالا بیاورد اما خودش را کنترل کرد .
موزیک شادی در فضا پخش میشد و در طبقه دوم جایی که محل نشست تماشاگران بود علاوه بر چند هلندی یکی دو تا خانم با حجاب که حتی صورت خود را پوشانده بودند به چشم میخورد . بعدها فهمید که آنها بچه های هفت ، هشت ساله شان را برای شنا می آورند و به این بهانه به تن و بدن لخت و عور مردهای نامحرم نگاه میکنند .
موزیک شادی در فضا پخش میشد و در طبقه دوم جایی که محل نشست تماشاگران بود علاوه بر چند هلندی یکی دو تا خانم با حجاب که حتی صورت خود را پوشانده بودند به چشم میخورد . بعدها فهمید که آنها بچه های هفت ، هشت ساله شان را برای شنا می آورند و به این بهانه به تن و بدن لخت و عور مردهای نامحرم نگاه میکنند .
پس از چند لحظه هانی که مثل ماهی در آب جست و خیز میکرد بسویش آمد و شروع کرد با لبخند حرف زدن . از نحوه شنا کردن شهاب فهمید که ترس برش داشته و دل و جگرش را ندارد که بیش از چند متر در همان گوشه ها در کنار طناب شنا کند . تنهایش گذاشت تا به حال و هوای خودش باشد و خودش رفت بالای دایو چند متری و بدنش را جمع و جور کرد و بصورت هنرمندانه در حالی که شهاب با چشمان حیرت زده نگاهش میکرد معلقی زد و با شیرجه ای زیبا رفت توی آب .
شهاب احساس میکرد که دلش پیش این دختر زیبای هلندی گیر کرده است . حال و هوا و فکر و خیالش همه و همه هانی شده بود . احساس میکرد که بدون او در زندگیش چیزی کم دارد . وقتی در کنارش بود دنیا به رویش لبخند میزد ، اطراف و اکنافش زیباتر میشدند و همه چیز رنگ دلپذیر به خودش میگرفت . قبل از آن به طبیعت اطرافش و زیبایی ای که در برش گرفت بود هیچ نظری نمی انداخت و روز و و شب هوش و حواسش به درس و مشقشش بود و ادامه تحصیلات و رسیدن به اوج قله پیشرفت تا خانواده اش بهش افتخار کنند و نامش ورد زبان خاص و عام شود . اما از زمانی که در ترام آنگونه عاشقانه چشمش به چشم هانی افتاد و در یک لحظه نفسگیر نزدیک بود که لب بر لبش بگذارند همه چیز تغییر کرد . تمامی آمال و آرزوها و چشم اندازهای دور و درازی را که میدید در نظرش رنگ باخت و دیگرگون شدند .
همه هم و غمش شده بود هانی . انگار او نیمه گمشده اش بود نیمه ای گمشده که از ناپیداها به ناگهان سر بر کرد و بود و نبودش را دیگرگون ساخت .
با آنکه در کنار و گوشه های استخر مشغول شنا بود با زیر چشمی چهره کودکانه و شفاف و و موهای براق و پرپشت و دندان های سفید و متقارن و بزرگ و پیکر مرمرین ین هانی را زیر نظر داشت . با خود میگفت که آیا او هم این تب و تاب و حس قشنگ را نسبت به او دارد و لحظاتش از او آکنده است و یا این احساس و عواطف یک طرفه است . دیگر نمی توانست در چشمهای درشت و آبی رنگش نگاه کند . دست خودش نبود ، چشمهایش همه چیز را میگفت و هانی با آن تیزهوشی در اعماق چشمانش به راز عشقی که در دلش توفان بر پا کرده بود پی می برد . راستی اگر میفهمید چه عکس العملی نشان میداد . آیا او هم چشمهایش میدرخشید و در زیر پوست های روشنش خون گرمش به فوران می آمد و موج میزد و همدیگر را در آغوش میکشیدند و لب بر لب واژه « دوستت دارم » را به روی لب می آورد .
در همین رویاهای عمیق غوطه میخورد که ناگاه هانی از پشت دستش را روی شانه اش به نرمی زد و با لبخند گفت :
- خسته شدی ، پاشو بریم دوش بگیریم و بعدش یه چیزی بخوریم .
هر دو از استخر خارج شدند و حوله هایشان را که در گوشه ای آویزان کرده بودند بر داشتند و رفتند زیر دوش عمومی . چند دختر با بیکینی و دو مرد میانسال و یکی دو کودک در حالی که آواز میخواندند در زیر دوش بودند و با هم بگو و بخند داشتند . هانی شامپویش را به دست شهاب داد و او هم مانند بقیه شروع کرد به شستن تن و بدن و در همانحال تعجب میکرد که چقدر در این کشور مردم آزاد و رها هستند . دختر و پسر و محرم و نامحرم آنهم با بیکینی و شلوار کوتاه در کنار هم زیر دوش میروند و بی آنکه با چشم هیز به هم نگاه کنند آرام تن و بدن خود را میشویند و در همانحال آواز هم میخوانند . آرزو میکرد که روزی ایران هم از این وضعیت طاعونی رها شود .
اما مگر با آنهمه آخوندهای شپشو و پشمالو که حتی به زنان با آنهمه چادر و چاقچور گیر میدادند ممکن بود . نه امکان نداشت . در همین فکر و خیالها غرق بود که شامپو در چشمش رفت و احساس سوزش کرد . یکی از دختران بلند قد که در روبرویش دوش میگرفت متوجه شد و لبخندی زد او هم که بصورت گنگ و محو او را میدید لبخندی زد .
وقتی از استخر خارج شدند روی نیمکتی در همان حوالی نشستند و خواستند تصمیم بگیرند که چه کنند که ناگاه تلفن همراه هانی زنگ زد انگار یکی از دوستانش بود . شروع کرد به خوش و بش . در همین حال شهاب هم برای اینکه راحتش بگذارد رفت در مغازه بغلی نوشیدنی بخرد هنوز وارد مغازه نشده بود که ناگاه صدای فریاد هانی را شنید که میگفت ، موبایل موبایلم را دزدیدند . شهاب دوید از مغازه بیرون و بسرعت بطرف مردی آسیایی که موبایلش را از دستش در حین صحبت کردن دزدیده بود و با دوچرخه اش تند میرفت دوید اما هر چه کرد نتوانست گیرش بیاورد و دست از پا درازتر در حالی که شرشر عرق از سر و رویش می ریخت بر گشت .
هانی ترس برش داشته بود و خودش را انداخت در آغوش شهاب . تنگ در برش گرفت و او هم دست برد بر کمرگاهش و آرام نوازشش کرد .
چند روز گذشت و شهاب تصمیم گرفت تا در کنار درس دنبال کار و کاسبی بگردد تا پول و پله ای جمع و جور کند و بدهد به پدرش تا وقتی که این دخترها به ایران آمدند در مضیقه و رودربایستی گیر نکنند .
چند روزی برای یافتن کار به این در و آن در زد اما موفق نشد . تمام آگهی ها را زیر و رو کرد و به چند نفری هم که میشناخت رو انداخت که شغلی برایش دست و پا کنند باز هم نشد . یک هفته ای گذشت تا بالاخره موفق شد در یک رستوران دبش و گرانقیمت که صاحبش هم اتفاقا ایرانی بود کار سیاه پیدا کند . 5 روز در هفته در شب .
صاحب رستوران هم که او را نمی شناخت و گمان میکرد که یکی از این پناهنده های هموطن و هشتش گرو نه اش هست . از او بشدت کار میکشید و هی پشت سر هم و بیخودی امر و نهی و حتی بهش فحش میداد . میخواست عطای این کار را به لقایش ببخشد اما چون اولین تجربه زندگی اش بود و از آنجا که به پول احتیاج شدیدی داشت تمامی بد و بیراه هایش را پشت گوش می انداخت و سعی میکرد که کارش را در حد تمام و کمال انجام دهد که او بیشتر بهش گیر ندهد ، تا اینکه یکبار مشتری ای پروپاقرص و پولدار از وضعیت دستشویی به صاحب رستوران گله کرد و او در جا سگرمه هایش درهم رفت و از کوره در . با لحنی خشن صدایش زد که به اتاقش بیاید . او هم رفت در انتهای سالن . صاحب رستوران که اسمش اسی ( اسماعیل ) بود بی آنکه حرفی بزند در را از پشت قفل کرد و شتلق چند پس گردنی محکمی بهش زد که او با سر افتاد به زمین و دماغش خونمالی شده بود .
- مردیکه آبرومو پیش مشتریام بردی . فک میکنی پول علف خرسه که بدم نشخوار کنی .
- مگه چی شده آقا
- باهام اینجا ایرونی صحبت نکن که چوب تو آستیننت میکنم بهم بگو باس
- باس
- کوفت و زهرمار
بعد گوشش را محکم گرفت و با خشم و غضب برد به طرف مستراح و گفت ببین مردیکه پفیوز ، یه قرون پولم بهت نمیدم .
- من که یه ماه اینجا دور از شما مثل الاغ کار کردم اونم با ساعتی 3 یورو .
- شیطونو میگه دک و پوزشو بزنم خرد و خمیر کنم
داشت جری تر میشد و بیشتر از کوره در میرفت که یهو ده پانزده مشتری شیک و پیک که معلوم بود آدمای مال و منال داری هستند با خنده وارد رستوران شدند . نصف از آنها دخترهای جذاب و سکسی با لباسهای روشن بودند .
صاحب رستوران با دیدن آن همه مشتری که نابهنگام و سرزده وارد شدند ، لبخندی به چهره اش نشست و همه جنگ و دعواها از یادش رفت و با عجله تعارفشان کرد که روی صندلی بنشینند و به شهاب هم گفت که برود آشپزخانه و به آشپز کمک کند . او هم با قیافه ای دمق اما و اگری کرد و سپس با بی میلی رفت .
اسی در جا موزیک ملایم ایرانی را به موزیک غربی تغییر داد و به دختر روسی و سکسی که او هم در آنجا کار سیاه میکرد اشاره ای کرد و او با آن دامن کوتاه و شکل و شمایل جذابش رفت بسویشان و منو را به دستشان داد و در مقابلشان مودبانه ایستاد . شهاب بارها دیده بود که اسی با آنکه زن و بچه داشت در اتاقش در انتهای رستوران باهاش خلوت میکند و در را قفل . گاهی هم صدای قهقهه هایشان در حالی که سرگرم نوشیدن مشروب بودند و گل میگفتند و گل می شنیدند به گوش میرسید . یکبار هم که ناخودآگاه برای پرسیدن سئوالی به دفترش رفت دید که دختر لخت و مادر زاد روی زانویش نشسته است و لب بر لبش .
شمع های روشن روی میز ، رنگهای دلپذیر لامپها و شامپاین ها و صدای نوشانوش و موسیقی همه را در سرور غرق کرده بود . مشتری های جوان گهگاهی همدیگر را بغل میکردند و عاشقانه میبوسیدند . در همین حیص و بیص یکی از دخترها که بعد از خوردن مشروب کمی مست بنظر میرسید چشمش افتاد به شهاب و از تعجب داشت شاخ در می آورد . ابتدا فکر میکرد که اشتباه می بیند اما نه ، درست میدید خودش بود ، دانشجوی برگزیده سال .
رفت بطرفش و دستش را گرفت و گفت میخواهد باهاش برقصد . شهاب کمی رنگ و رو داد و بعد از اما و اگر با اشاره اسی دستش را گرفت و آغوش در آغوش با موزیک ملایم رقصیدند . بعد از پایان آن دختر قدبلند و زیبا لبهایش را بوسید . بقیه هم برایشان دست زدند . اسی که مات و مبهوت شده بود پس از پرس و جو شصتش خبردار شد که این نظافتچی رستورانش یکی از نخبه های هموطن است که به ناچاری دست به این کار زده است .
در همان دم 180 درجه تغییر رفتار داد و انگار نه انگار که همان کسی بود که تا ساعتی قبل چنان سیلی محکمی به بناگوشش زد که خون از دهانش فواره زد .
مشتری ها که رفتند اسی دست شهاب را گرفت و او را سر میزی که گوشه ای دنج قرار داشت برد . به دختر روسی گفت شامپاینی برای شهاب « جون » باز کند . او هم همین کار را کرد . بعد از آن اسی با قیافه ای بشاش و شاداب رو کرد بهش و گفت :
- از فردا حقوقتو چند برابر میکنم . آخر هفته ام که میرم آلمان ، رستورانو میدم دست تو . اگه تونستی خوب اداره کنی که میدونم میتونی خودم میرم رستوران دومی که تازه خریدم . اونوقت میشی همه کاره اینجا .
شهاب هم که میدانست او آدم هفت رنگی است و مثل بوقلمون رنگ عوض میکند سکوت کرد و چیزی نگفت و با آنکه هرگز آدم کینه ای نبود اما خاطره ای تلخ ازش در ذهنش باقی ماند .
چند بار متوجه شده بود که وقتی که به رستوران میرود دو نفر تعقیبش میکنند . دو مرد قد بلند با موهای بلوند و چارشانه . دلیلش را نمیدانست . میخواست ازشان بپرسد که علت چیست اما منصرف شد و صبر کرد تا ببیند که آخر و عاقبتش چه میشود .
نمی خواست بی گدار به آب بزند و خودش را به دردسر بیندازد .
چند بار متوجه شده بود که وقتی که به رستوران میرود دو نفر تعقیبش میکنند . دو مرد قد بلند با موهای بلوند و چارشانه . دلیلش را نمیدانست . میخواست ازشان بپرسد که علت چیست اما منصرف شد و صبر کرد تا ببیند که آخر و عاقبتش چه میشود .
نمی خواست بی گدار به آب بزند و خودش را به دردسر بیندازد .
آخر ماه که شد اسی چند برابر حقوقی که بهش وعده داده بود به دستش داد و او در دم رفت و یک موبایل اپل برای هانی که دستی اش را دزدیده بودند خرید و رفت به خانه اش و هدیه آکبند شده را داد به دستش . هانی وقتی هدیه را باز کرد چشمانش درخشید و قلبش چنان به تپش افتاد که انگار از سینه اش داشت بیرون میزد . از آن پس احساسی که شهاب نسبت به او پیدا کرده بود در دلش رخنه کرد و شور و شوق عشق در اعماقش جوانه .
شهاب وقتی که داشت ازش خداحافظی میکرد و به خانه خود بر میگشت ، هانی حس کرد که با رفتن او انگار چیزی کم دارد . نزدیک در ، دوباره به هم نگاه کردند و به هم نزدیک تر شدند ، ضربان قلب شان تندتر میزد و خون با شدت بیشتری در زیر پوستشان میدوید . گرمای لذتبخشی در وجودشان تنوره میکشید و خواهشی سوزان از شهوتی عاشقانه . هانی باز هم جلوتر رفت و بغلش کرد و هر دو لب بر لب نهادند و چنان در هم فرو رفتند که انگار یکی گشته بودند و ماورای زمین و زمان در پرواز .
وقتی شهاب دوباره خداحافظی کرد هانی در دلش بود که بهش بگوید که شب را نزدش بماند و در کنارش بخوابد . شهاب دوباره صدایش زد ...
2
ایران
خبر مثل بمب در محله پیچید که دوست دخترهای فرنگی شهاب در حال مسافرت به ایرانند . زنهای محله بخصوص آنها که سن و سالی ازشان گذشته بود . چک و چانه هایشان گرم شده و از صبح علی الطلوع تا شام با هم از کوچه و خیابان گرفته تا کنج خانه ها آسمان و ریسمان میبافتند و شایعه پراکنی .
اصلن معلوم نبود که منبع خبر کجاست و کدام شیر پاک خورده ای آن را به گوششان رسانده است .
یکی دخترهای فرنگی را لعن و نفرین میکرد و میگفت که از همان 12 سالگی سکس دارند و استغفرالله پرده بکارتشان همه از دم پاره و پوره است و نگاه کردن به آن کون برهنه ها کفاره دارد .
دیگری میگفت که یک نفر با دین و ایمان در آن کافرستان لعنتی پیدا نمیشود و زبانم لال همه شان گوشت خوک میخورند و شراب . آن لامذهبا آنچه را که خدا در بهشتش به ما مسلمانان وعده داد ، آورده اند استغفرالله توی این دنیا و بجای سوگ و عزاداری 24 ساعت رقص و آواز دارند .
زن صفدر بقال هم در حالی که لبهایش را گاز میگرفت و به پشت دستش میزد میگفت : خدا آن روز را نیاورد که پای یک دختر فرنگی به محل باز شود این مردهای هیز ما که چشم هایشان از داخل چادرهای چند لا و ضد گلوله پر و پاچه مان را می بینند و دهانشان آب می افتد، چشمان بی حیایشان که به قد و قواره لخت و پتی آنها که بیفتد دیگر واویلا میشود و دیگر نیم نگاهی به ما نمیکنند .
فاطی هم که دختر دعاخوان محله بود و هر سال چند بار برای خدمات جنسی برای جوانان مملکت اسلامی صیغه میشد تا به فساد کشیده نشوند و سالها در گشت ارشاد کار میکرد با قیافه ای حق به جانب میگفت که بی شک آنها جاسوسند و آمدند که بی حجابی را در مملکت اسلامی رواج دهند . باید گوش به زنگ بود و آنها را تحت نظر داشت .
خلاصه بیست و چهار ساعت در هر گوشه و کنار حرف و حدیث از مسافرت دختران فرنگی به خانه کرمعلی پدر شهاب بود و همگی آماده باش و گوش خوابانده بودند که چه کسی در خانه شان رفت و آمد دارد تا خبرها را در هوا بقاپند و در بوق و کرنا بدمند .
بعدها معلوم شد که همین فاطی که بچه ها او را فاطی لنگ دراز صدا میزدند این خبر مسافرت دختران فرنگی را در صف طویل نانوایی با گوش دادن دزدکی از صحبت های مادر شهاب با خواهرش به دست آورده و با روده درازی های همیشگی اش یک کلاغ و چهل کلاغش کرده است . او در دم رفت به خانه حجت الاسلام قربانعلی و داشت آن را در خفا به گوشش میرساند که ناگاه زن دومش سر رسید و شروع کرد به دعوا و مرافعه راه انداختن که چرا در نبود او به خانه اش آمده و با سید خدا خلوت کرده است .
فاطی لنگ دراز هم هر چه قسم آیه خورد که اله و بله که برای رساندن خبری فوری آمده است قبول نکرد و میگفت که خبر را دمرو خوابیده و آنهم لخت و عور در رختخواب به سید خدا نمیدهند . خلاصه کار به جنگ و دعوا کشید و فحش های چارواداری . حجت الاسلام هم که باد فتقش عود کرده بود و دردش شدید . نمیتوانست پا در میان بگذارد و میانجی کند . در نهایت فاطی در یک لحظه مناسب گیس اش را که در پنجه های زن قربانعلی گیر کرده بود و نزدیک بود کنده شود رها کرد و بی چادر زد به چاک .
خوشبختانه خبر به جایی درز نکرد اگر هم درز میکرد مشکلی نبود ، چرا که کارشان شرعی بود . ملای محل هم که بدون رعایت آداب شرعی امکان نداشت که او را به رختخوابش ببرد . شایدهم خودش او را خوانده بود تا باد فتقش را باد بزند یا با لبهایش ماساژ دهد . چرا که طبق احادیث و روایات در بحارالانوار بهترین دوای باد فتق باد زدن با دهان است .
شهاب خوشبختانه علاوه بر شندرغازی که با کار در رستوران توانسته بود جمع و جور کند مقداری هم توانست قرض و قروض کند و دو برابر آنچه که قبلن در نظر داشت به ایران برای پدرش فرستاد . آنها هم سنگ تمام گذاشتند و خانه همسایه بغلی را که خالی بود برای چند ماه اجاره کردند تا دخترهای ترگل و ورگل فرنگی راحتتر باشند و خدای ناکرده چشم نامحرم که روز و شب در خانه شان رفت و آمد داشتند نیفتند بخصوص چند جوان لات و لوت محله .
کرمعلی تمام روز در خانه ای که اجاره کرده بود مشغول رفت و روب و تزئین اتاقهایش بود تا از آبرو و حیثیت خانوادگی و پسرش که تاج سرش بود حفظ و نگهداری کند . در حیاط پت و پهنش گلهای محمدی که اتفاقا زمان گل دادنش هم بود کاشت . در دور حوض بزرگ هم گلدانهای خوش نقش و نگار و گرانقیمت . و در زیر درخت قدیمی پر شاخ و برگ چند صندلی و میز سبز رنگ تا زمان چای خوردن و گپ زدن در آفتاب تابستان ازش استفاده کنند و لذت ببرند .
در و همسایه ها همه گوش به زنگ و شش دانگ حواسشان بهشان بود تا زمان ورود دخترها را در بیاورند و در شیپور بدمند .
حوالی دو بعد از ظهر روز جمعه که کرمعلی خان بعد از صرف غذا دوباره به همین خانه اجاره ای رفته بود تا اوضاع را سرکشی کند ناگاه صدای زنگ در به صدا در آمد . برایش کمی عجیب بود ، چه کسی میتوانست باشد . فکر میکرد که کسی از چند و چون قضایا اطلاع ندارد و تنها خودش میداند و زن نجیب و مهربانش .
خواست بطرف در برود و بازش کند اما در جا پشیمان شد و به خودش گفت که بهتر است به کارش ادامه دهد ، شاید بچه های آتشباره محل بودند که برای مزاح اینکار را کردند . بیلچه ای را که در دستش بود پایین گذاشت و خم شد و پاچه شلوارش را که پایین آمده بود تا کرد تا زانو و آستین پیراهن یقه دار سه تکمه اش را همینطور . سپس از کنار دیوار بوته های گل سرخی را که دوباره خریده بود بر داشت و داخل چاله هایی که کنده بود به نرمی گذاشت . داشت زیر پایش گل میریخت که دوباره زنگ در به صدا در آمد آنهم پشت سر هم . اینبار خیال کرد که عیالش است . سلانه سلانه رفت بطرف در و وقتی بازش کرد چشمش افتاد به حجت الاسلام قربانعلی ملای مسجد یکه ای خورد . :
- سلام و علیک حاج قربانعلی ، شما کجا اینجا کجا
قربانعلی مثل همیشه که باد فتقش اذیتش میکرد بعد از دست دادن . با بلغور کردن چند کلمه ای عربی که همیشه ورد زبانش بود و معلوم نبود از آن سر در می آورد یا نه با عصایش ترق و تورق بی آنکه تعارفش کرده باشند وارد حیاط شد و نیم نگاهی به دور و برش انداخت و سپس دستمال یزدی سفید رنگش را از زیر عبای قهوه ای اش در آورد و روی دماغش گذاشت و چند بار فینی کرد و آبریزش بینی اش را که روی دماغش آویزان بود پاک . سپس بی مقدمه گفت :
- مستحبه دعای فین کردنو بعد از اینکه نفس راحت از دماغتان در اومد بخوونید تا دیگه سرماخوردگی به سراغتون نیاد . احتمالن آخرین باری که آنفلونزا گرفتم این دعا رو نخووندم که دوباره به این مرض دچار شدم میگن اولین بار حضرت آدم صفی الله وقتی چشمش به تن لخت حوا افتاد عطسه اش گرفت و این مرض رو گرفت .
کرمعلی که دوباره بیلچه اش را در دست گرفته بود همانطور که مشغول صاف و صوف کردن گل و لایی که پای گلها ریخت بود بی آنکه به حرفهای صدمن یک غازش گوش داده باشد گفت :
- شرمندم که خونه کسی نیس نمیتونم براتون چای بیارم
- خواهش میکنم ، اصلنم به عیال خبر نده که دچار زحمت بشن ، من که برا چایی مایی اینجا نیومدم ، اومدم برا دیدن گل روی شوما و خوندن دعای سلامتی .
- ببخشیدا ، حاج آقا از کجا فهمیدین من اینجام .
آخوند قربانعلی خنده تمسخرآمیزی به گوشه لبهای پر پشم و پیلش نقش بست و رفت روی کاشی بالای حوض نشست و در حالی که به هندوانه ای که در آب حوض تکان میخورد دست میکشید و باهاش بازی میکرد گفت :
- شماها هنوز به علم لدنی و قدرت ماورا الطبيعه روحانیت ایمان نیاوردین .
کرمعلی میدانست که او از آن ختم های روزگار است و الله وکیلی و برای رضای خدا به آنجا نیامده است میخواست ته و توی قضیه را در بیاورد و ببیند که در زیر کاسه چه نیم کاسه ای هست . همانطور که مشغول جمع و جور کردن خرت و پرت ها و تمیز کردن دور و بر گلها بود گفت :
- اختیار دارین حاج آقا ، من به قوه روحانیت ایمان دارم ، اونم چه جور ، مخصوصا روحانی مث شما که سید و اولاد پیغمبرم هس .
- نگفتین مهمونا کی میان
- کدوم مهمونا ،
- فک میکنی من این موهامو تو آسیاب سفید کردم
- میرم به عیال بگم واستون چایی بیاره
- خودتو به کوچه علی چپ نزن ، ما که نامحرم نیسیم ، بخدا من دلم برات میسوزه ، 30 سال آزگاره داری با یه زن میانسال میسازی ، اگه مال و منال نداشتی یه چیزی اما تو که بزنم به دیوار کار و بارت سکه س ، چرا این دخترون مردمو میذاری ترش و ترشیده شن . بهت بگم اگه یه مسلمون آگاه باشه در هزار فرسنگی مملکت اسلامی یه دختر باکره مسلمون بی شوهر مونده و وسعش رو داره و صیغه اش نمیکنه تو فردای قیامت حتی رسول خدا هم نمیتونه به دادش برسه کرمعلی . فکر تنگی شب اول قبررو بکن ، اونجا جلوی نکیر و منکر دیگه من نیسم به دادت برسما . تو این محل خودمون 45 زن بیوه هسن ، صدی نود دخترا از ده ساله گرفته تا بیست و چن ساله همشون برا یه شوهر مث تو له له میزنن . یه خورده پایین تنه رو بجنبون . دیر میشه ها .
همانطور که مظلومانه حرف میزد ، اشک شرشر از چشمهای طماعش سرازیر میشد و در حالی که فین فین میکرد ، دماغش را با گوشه عبای مقدسش پاک کرد و دوباره باز شروع کرد به خواندن دعاهای عجیب و غریبی که خودش هم نمی فهمید .
کرمعلی که دید او دارد خودش را به موش مردگی میزند و میخواهد از این راه او را بچاپد خواست بنحوی دکش کند و از شرش خلاص . اما چطوری . او از آن مارخورده های افعی شده بود .
دست برد در جیبش و کیف پول را بر داشت و چند اسکناس درشت بر داشت و گفت :
- سید پیغمبر برام دعا کن که پسرم ساق و سالم بر گرده و به آرزوهاش برسه . آخه تنها پسرمه .
قربانعلی نگاهی به پولها انداخت و در دم سگرمه هایش درهم رفت و رویش را بر گرداند و دستش را پس زد و گفت :
- جون شما نمیشه ، فک کردی من برا این صنار دهشاهی اومدم ، اصلن ابدن ، من جونم بره پول قبول نمیکنم ، آخه فردای قیامتی گفتن ، خدا و پیغمبری . به حق آل عبا و 124 هزار پیامبر قبول نمیکنم .
کرمعلی دوزاریش گرفت که پولها کم است و او با این ادا و اطوار میخواهد بیشتر او را بچلاند . باید بطریقی او را سروکیسه میکرد ، تازه قرار بود بعد از نیم ساعت پسر مش ممدلی برایش دیش ماهواره ای بیاورد و نصب کند تا وقتی مهمانان رسیدند با دیدن فیلم های ماهواره ای سرگرم شوند . آنها که از این تلویزیون های مملکتی که روز و شب روضه پخش میکنند و آخوندهای شپشو وراجی میکنند سر در نمی آورند تازه بفرض محال هم بفهمند به پشم و ریش مملکت آخوندی میخندند .
دوباره دست برد و از کیفش چند اسکناس بر داشت و گفت :
- در مقابل زحمات شما و کارهایی که در حق ما کردید قابلی نداره
او هم زیر چشمی نگاهی به پولها انداخت و آن را قاپید و گذاشت توی جیب گشادش . اما انگار که جا خوش کرده بود و میل به رفتن نداشت . دست برد و عصای نقره ای اش را بر داشت و لنگان لنگان بطرف حوض رفت و هندوانه درشتی را که در آب تکان تکان میخورد در دستش گرفت و بی آنکه سئوالی بکند ، چاقوی ضامندارش را در آورد و آن را از وسط به دو نیم کرد و بی آنکه تعارقی بکند شروع کرد ملچ ملچ به خوردن .
کرمعلی که نیشترش میزدند خونش در نمی آمد . دندان روی جگر گذاشته بود و هیچ حرفی نزد . منتظر بود تا او خودش شروع کند . رفت بطرفش که یک قاچ هندوانه بر دارد که ناگاه قربانعلی که انگار دیوانه شده بود و از کوره در رفته . دست برد از زیر عبایش یک هفت تیری در آورد و و گذاشت روی شقیقه خودش :
- بخدا اگر ببینم اون دخترای فرنگی بی روسری در خیابان قر و قمیش براه بندازند و جوونا رو از دین منحرف . با اونا کاری نمی کنم فقط همین هفت تیرو میزارم به شقیقه ام و خودمو میکشم . ما که اینهمه شهید ندادیم که کون برهنه های فرنگی تو مملکت اسلامیمون بیان و خونا رو پامال کنن .
- اینکارا چیه حاج آقا به پنج تن آل عبا ، اونا آدمای محترمی هستن و به آداب و رسوم اسلامی احترام میگذارن . میرن دانشگاه
رفت که هفت تیر را به آرامی از دستش بر دارد که او دوباره قشقرق به راه انداخت و گفت :
اگه شراب بخورن چی ، اگه مساحقه کنن چی ، دخترای ملحد غربی بیشترشان مساحقه کارن ، با سگا جماع میکنن . با همه نزدیکی . ای خدا مرگمو برسون که این روزا رو نبینم .
کرمعلی که با آن سن و سال معنی مساحقه را نمی فهمید گفت :
- اولاد پیغمبر ، خودم نوکرتم ، میتونی هر روز خودت بیای بهشون سر بزنی . کلید زاپاس خونه رو میدم بهت که اگه کار خلافی کردن بهشون تذکر بدی و به اسلام دعوتشون کنی .
قربانعلی با شنیدن اینکه کلید خانه را بهش میدهد و هر روز میتواند به اینجا بیاید و اوضاع را از نزدیک سرکشی کند . هفت تیر را از روی شقیقه اش بر داشت و عصایش را در دست و بی خداحافظی زد از خانه بیرون . منتظر بود تا آن حوری های فرنگی بر گردند و ...
هانی چند بار صدایش زد اما شهاب که دور شده بود نشنید و به راهش ادامه داد . وقتی به خانه اش رسید . احساس زیبایی در وجودش شروع کرد به جوانه زدن . عشقی که مانند شعله های آتشینی در ذرات وجودش شراره میکشید و گرمای لطیفش از نوک انگشتان پا تا فرق سرش را فرا گرفته بود و فراخنای رویاهایش را .
میخواست راز و رمز این قوه جادویی و اسرارآمیز را در ذره ذره تن و جانش در بیاورد ، بذری اثیری که وقتی در دل و جان آدمی پاشیده میشود باغهایی بی در و پیکر در آّفاق وجود آدمی سر بر می آورد و هست و نیستش را دیگرگون میکند و بود و نبودش رنگ و بوی معشوق بخود میگیرد .
از خود میپرسید به راستی منبع و سرچشمه عشق کجاست ، آیا از ناپیدا ها و ناکجاها سر زده است یا در ذات و فطرت این جهان بینهایتست.
در همین فکر و خیال های شیرین و ناب ، دراز کشید و در حالی که چشمان خود را بسته بود . به خوابی خوش فرو رفت . انگار در تمامی عمرش اینگونه سبکبال و رها نخوابیده بود . دمدمای صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شد . چشمهایش را با دستهایش مالاند و بعد از چند خمیازه پیاپی دست برد تاگوشی تلفن را بر دارد که قطع شد . دید که از خانه اش ایران بهش تلفن زده اند آنهم صبح زود .
پس از اینکه سر و صورتش را شست و از خواب آلودگی در آمد . پرده های آبی رنگ اتاقش را کنار زد و به آبی آسمان و خورشیدی که شادمانه میدرخشید نگاه کرد و در آیینه به خودش . نفسی عمیق کشید و بعد از سر کشیدن چایی تلخی به خانه اش در ایران تلفن زد . مادرش گوشی را بر داشت و بعد از خوش و بش و دلتنگی های همیشگی ، در حالی که از شنیدن صدای پسرش در سرزمین غریب و دور بغضش گرفته بود گفت :
نامه ات چند لحظه پیش رسید . هنوز بازش نکردم . راسی نیلوفر دختر عموی قشنگت اینجاس باباتم کنارم نشسته .
- سلاممو بهشون برسون
- باشه بهش میگم که گفتی از طرفت صورتشو ببوسم، یه بوسه شیرین و آبدار از طرفت بهش میدهم . گوشی رو میدم دس بابات ، میخواد باهات حرف بزنه
میرود کنار نیلوفر که با چهره ای کودکانه و بشاش با موهای بلندش بازی میکرد . گونه اش را چند بار میبوسد و میگوید که اینم از طرف پسر عموت . شروع کرد به باز کردن نامه . اما از آنجا که ناخن نداشت نتوانست بازش کند ، داد به دست نیلوفر که بازش کند . او هم نگاهی بهش کرد و تبسمی کودکانه . نامه را در دستش گرفت و به آرامی بازش کرد . دوباره داد دست زن عمویش . او قبل از اینکه نامه را بخواند دست برد و عکسی را که ضمیمه نامه بود در می آورد و عینکش را زد و با حیرت به عکسی که پسرش ارسال کرده بود نگاهی کرد . دختر زیبای هلندی با آن دامن کوتاه و پیراهن تنگ دستش را به شانه شهاب انداخته بود و گونه اش را می بوسید آنهم در ملاءعام در میان محرم و نامحرم ، لبخندی به گونه های گوشت آلودش می شکفد و سپس عکس را به روی لبش میگیرد و چند بار پشت سر هم میبوسد و روی قلبش میگذارد .
- الهی خوشبخت بشی
نیلوفر اما تا چشمش به آن دختر جذاب که شهاب دستش را به روی شانه های لختش گذاشته بود و لبخند میزد افتاد در جا رنگ و رو داد و قیافه اش زرد و کبود شد و از شدت تعجب خشکش زد و در حالی که بیصدا دانه های اشک از چشمش سرازیر میشد دستش را گذاشت روی صورتش و هق هق کنان دوید و از خانه خارج شد .
پدرش یک آن به شهاب گفت که چند لحظه گوشی را نگهدارد . بعد به زنش مریم گفت که قضیه چیست و وقتی چشمش به عکس شهاب دست در آغوش دختر هلندی افتاد به داستان پی برد و اشاره کرد که برود به نیلوفر دلداری بدهد تا آبروریزی نشود .
خودش را کنترل کرد و دوباره شروع کرد به صحبت با شهاب :
- پسرم روزنامه ها نوشتند که بهترین دانشجوی سال شدی ، بهت تبریک میگم ، اگه همینطور پیش بری که شک ندارم میری با این هوش و استعدادت قول میدم به نقطه ای برسی که هیچکس از هموطنانمون پاشو نگذاشته . اسم و رسم آبا و اجدادیمونو سرفراز میکنی
- منو شما بزرگ کردین ، ارث و میراث شمام
- راسی دختر عموی نجیبت گفته سلامشو بهت برسونم .
- مادر بهم تازه گفت سلام منو هم بهش برسونین
- پسرم ، میدونی که من به عموت قول دادم . آخه عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونا بسته شده ، یه وقت خدای ناکرده رومو زمین نندازی و دخترای فرنگی از راه بدرت کنن . مادرتم دخترعموم بوده و پدر بزرگ و اصلا همه شجره خانوادگیمون دختر عمو وپسر عمو بودن .
- چه قولی بابا من که به کسی قولی ندادم
- پسرم تو که هوشت بالاس چرا موضوعو نمیگیری این رسم و رسوم اجدادیمونه ، با شرافت و حیثیت مون بستگی داره . شکستن این سنت ها یعنی پشت پا زدن و لگد زدن به قبر همه اونا . میفهمی چی میگم
- پدر این حرفا مال گذشته هاس ، زمونه عوض شده ، همه چیز تغییر کرد ، نباید به آداب گذشته ها پابند بود ،
- اگه میدونسم که بعد از یه سال اینجوری فکر و عقیدت تغییر میکنه ، به 12 معصوم قسم میخورم نمیذاشتم یه روز پاتو از این مملکت خارج کنی ، بچه میفهی داری چی میگی ، با بزرگتر که اینجور حرف نمی زننن ، تازه من پدرتم ، نمیدونی که نیاد رو حرفش صداتو بلن کنی ، بخصوص در مورد چیزایی که به غیرت و شرافتش بستگی داره .
در همین هنگام مادرش در حالی که یک دستش را روی شانه نیلوفر گذاشته بود و دلداری اش میداد وارد اتاق شد و بهش گفت روی کاناپه بنشیند تا برایش چای بیاورد . نیلوفر مغموم سرش را پایین انداخته بود و در همان حال گوشش به تلفن بود تا آنها چه میگویند .
پدرش شهاب که وضعیت نیلوفر را دید و جواب های عجیب و غریب پسرش که اصلن با گروه خونی اش جور در نمی آمد و خشم و غضبش را بر می انگیخت ، بهتر دانست که به مکالمه پایان دهد و همین کار را هم کرد و پس از گفتن اینکه گول زرق و برق کشورهای غربی را نخورد ازش خداحافظی کرد .
شهاب با شنیدن حرفهای پدرش که بر خلاف انتظارش بود همانجا پاهایش سست شد و روی زمین نشست . دلشوره و سایه ای از اندوه در چهره اش موج میزد و در همانحال خاطراتی محو و گنگ در خاطراتش زنده شد ، زمانی که هنوز بچه بود و با نیلوفر در حیاط بزرگ خانه پدری بازی میکرد و عمویش او را در کنار نیلوفر در بغل میفشرد و میگفت :
- خدا شماهارو برای هم ساخته ، دو نیمه ی همید و با هم تکمیل میشید و بعد رهایشان میکرد و آنها با هم با شتاب به دنبال هم در حیاط پر گل و گیاه میدویدند و جست و خیز میکردند . و ایام تابستان را بیاد می آورد که با شادی و کنجکاوی کودکانه در انتهای حیاط خانه میرفت بالای درخت بزرگی که شاخه های انگور مثل پیچک دور تا دورش پیچیده و بالا رفته بودند و خوشه هایی از انگور میچید و همانجا زیر آفتاب گرم خوشه ای را به دست نیلوفر میداد و یا مهربانانه دانه ای را در دهانش میگذاشت و او هم به روی لبش و ملچ ملچ و با لذت میخوردند و به گرمی به هم نگاه میکردند و لبخند میزدند و سپس با هم هلهله کنان در پی پروانه ها میدویدند
سر را به روی زانوان خود گذاشت و در عوالم خود غرق شد . دختر عمویش اگر چه خوشگل و مهربان بود و سالهای کودکی شان در کنار هم گذشت اما با آن همه مهربانی و خوشگلی احساس بخصوصی بهش نداشت تا چه رسد خاطرخواه اش شده باشد .
با خودش میگفت : چرا در این دنیای رنگارنگ و بی در و پیکر دوست داشتن باید از روی اجبار باشد و دیگران همسر آینده اش را انتخاب کنند . عشق با قلب و حق انتخاب و عواطف آدمی گره خورده است . به بزرگترها چه که من این دختر یا آن دختر را دوست دارم . تازه آنها یک درصد سواد مرا هم ندارند و روز و شب شان با جهل و خرافات موروثی عجین شده است .
هنوز عطر بوسه های هانی و ضربان قلبش را وقتی که لب بر لبش نهاده بود حس میکرد و همه هوش و حواسش را به خود مشغول داشت . دختری که نه به خدا و نه به روز قیامت و دنیای پس از مرگ باور داشت و تنها به انسانیت معتقد بود . از هر رنگ و بو و نژاد
میدانست که طبق قوانین شرع تا زمانی که او مسلمان نشده باشد نمیتواند باهاش ازدواج کند ، اگر او هم از دینش بر میگشت و همرنگ و بوی هانی در می آمد ، مرتد محسوب میشد .
ناگاه رگ دیوانگیش گل کرد و با صدای بلند و خشمی نهفته در لحنش گفت :
- من به این خرافات مورثی تن نمیدم ، به من چه اونا بهم قول دادن ، اصلن عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمونا بسته نشده . ریش و قیچی رو دستشون گرفتن و خودشون می برن و خودشون می دوزن . مگه وقتی که مردم منو تو گور اونا میذارن . مگه صاحب قلبم اونان . این فکرا مال دوران عهد بوقه ، دنیا عوض شده ، دیگه نمیشه با تفکرات احمقانه قدیمی ها چرخ زندگی رو گردوند .
از جایش بلند شد و با چشمهایی پف کرده و موهای درهم و برهم و چهره ای آکنده از غم از خانه رفت بیرون . برای اولین بار در راه قوطی سیگاری خرید و شروع کرد به کشیدن . در همان پک اول سرفه اش گرفت و اشک از چشمش زد بیرون . از عصبانیت قوطی سیگار را به کنار خیابان پرتاب کرد و با پای پیاده رفت به سوی سواحل دریا که در نزدیکی اش بود . در راه ناخودآگاه حرف و حدیث پدرش در دالان وجودش می پیچید و زجر و آزارش میداد :
- عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونا بسته شده . من به عموت قول دادم قول ، قول ، قول ، قول ، شرف و حیثت موروثی مون در میونه ، میهفمی یعنی چه . پشت کردن به این حرمتها خیانته ، لگد زدن به قبرهای یک و یک اونها .
از پژواک فریادهای کر کننده پدرش در مغزش داشت دیوانه میشد . هیچ گاه در زندگی به این حال و هوا ی وحشتناک دچار نشده بود . انگار در مغزش مته برقی سوراخ میکردند جیز جیز جیز . مستاصل و کلافه از فکر و خیالهای یاس آور دستهایش را به گوشش گذاشت و ناگاه فریاد کشید . بس کنید . بس کنید . چند عابری که در سواحل دریا قدم میزدند بهش به طرز مشکوک و ترحم انگیزی نگاه کردند و این فکر به سرشان زد که این جوان دیوانه شده است .
از مدتی که پایش را از ایران بیرون گذاشت و با مردم غربی دمخور شد . خصائل و خلقیاتش عوض شده و تا حد و حدودی رنگ و بوی آنها را بخود گرفته بود . از بسیاری از رسم و عادت هایشان خوشش آمده بود ، از لبخند زدن زن و مرد در خیابانها ، از روابط انسانی از اینکه راحت و آسوده بدون آقا بالا سر میتوانند با هر دختر یا پسری که بخواهند رابطه بر قرار کنند و همدیگر را در ملاء عام ببوسند بی آنکه آب از آب تکان بخورد و خاله زنک های شهر و محل در پشتشان روز و شب صفحه پخش کنند و دروغ و دونگ ببافند . از اینکه هر کتابی را که دلش میخواست میتوانست بخرد و بخواند ، هر لباسی را بپوشد و مهمتر از همه بدون چوب و چماق آزادانه افکار و اندیشه هایش را بگوید و از هر دین و مذهبی که میخواهد انتقاد کند . حتی به رئیس جمهور و ملکه و خدا و پیامبرشان . بی آنکه کسی بهش بگوید که بالای چشمت ابروست و خطری برایش داشته باشد .
دمدمای غروب ساعتی زودتر از همیشه رفت بطرف رستوران . بعد ا زخوردن قرصی آرامش بخش ، افکار مغشوش و درهم و برهم از ذهنش کم کم محو و ناپدید شدند و احساس سبکی بهش دست داد . هنوز چند صد متری به محل کارش مانده بود که ناگاه همان دو مرد خوش لباس را که چند روز پیش مثل سایه هایی تاریک در پشت سرش دیده بود دوباره دید که تعقیبش میکنند . از آنجا که عصبانی بود و از کوره در رفته . خواست حسابش را با آنها صفر صفر کند که به چه علتی در پی اش به راه افتاده اند . قدم هایش را آهسته تر کرد و وقتی آنها بهش رسیدند ناگاه بر گشت و درست روبرویشان به انگلیسی گفت :
- ببخشید ، مشکلی پیش آمده که مدتی منو تحت تعقیب دارین
آنها کمی من من کردند و سپس بر خلاف انتظارش شروع کردن به فارسی حرف زدن ، اینجا بود که پی برد آنها موهایشان را رنگ کرده و خود را به شکل و شمایل اروپایی در آورده اند و در واقع ایرانی اند . از این بابت یکه خورد . یکی از آنها رو کرد بهش و گفت :
- به این شماره تلفن زنگ بزن تا جواب سئوالتو بدن ، سفارت ایران در هلند
- برا چی
- میخوان باهات صحبت کنن
- اینجا که ایران نیس ، منم که کاری باهاشون ندارم
- باشه ، زنگ بزن ، خودم جریانو برات توضیح میدم
با آن سر و وضع شیک و پیک و نحوه حرف زدنش به نظر میرسید که خودش از مسئولین بالای سفارت باشد . آنها بعد از چند لحظه که دیدند شهاب میلی به آمدن ندارد . یکی از آنها دستش را روی شانه شهاب گذاشت و دعوتش کرد که با هم قهوه بخورند . بهمراهشان به راه افتاد . آنها سیگاری آتش زدند و بهش تعارف کردند و سپس درهنگام نوشیدن قهوه نرم گفتند :
- خبر اومده پلیس امنیت نروژ 64 دانشجوی ایرونی رو اخرج کرده ، دلایلش بماند ، ما به تو و مغزت احتیاج داریم ، بخصوص تو رشته فیزیک هسته ای و الکترونیک
- من که رشته ام فیزیک هسته ای نیس
- خب عوضش کن ، هزار برابر اونچه که بخوای بهت میدیم ، هر چیم بخوای در اختیارت میذاریم ، مملکت اسلامی به این اطلاعاتو نیاز داره تا از غربی ها بی نیاز شیم
- منم خبر اخراج دانشجوها رو خوندم ، اگه اونا بهفمند که رشتمو تغییر دادم بهم شک میکنن و میگن این اطلاعاتو میخوای به دولت اسلامی ایران بدی تا سلاح های کشتار جمعی بسازن . بیرونم میکنن .
- خوب به چیزایی که گفتیم فک کن ، اصلن حرف این چیزا نیس ، ما میخوایم بطور صلح آمیز ازشون استفاده کنیم ، برای پیشرفت مملکت ، تو هم میشی سرباز گمنام امام زمان ، وقتمون تنگه و صلاح نیس زیاد اینجا باهات صحبت کنیم دوباره ملاقاتت میکنیم ، فقط بهت هشدار میدیم هرگز این حرفا رو با کسی در میون نذار ، به ما تلفنم نزن ، تا دوباره خودمون باهات تماس بگیریم .
سپس نیمه کاره فنجان قهوه را رها کردند و بی خدا حافظی رفتند ، روی پیشانی شهاب عرق سردی نشسته و ترس برش داشته بود . با دنیای سیاست میانه خوبی نداشت و مث قدیمی ها میگفت که سیاست بی پدر و مادر است و باید ازش دوری کرد . جسته و گریخته شنیده بود که به یکی از دانشجویان برنده المپیاد همین پیشنهادها را داده بودند و رد کرد . وقتی وارد ایران شد دیگر نگذاشتند که بر گردد . بعدش هم به علت هواداری از فتنه گران سر به نیستش کردند . البته او این موضوع سری را با چند نفر از قوم و خویشانش در میان گذاشته بود و خبرش درز کرد و ماموران اطلاعاتی را عصبانی . باید این پیشنهاد را در صندوقچه دلش قفل و مهر و موم میکرد و هرگز با احدی در میان نمی گذاشت
وقتی به حوالی رستوران رسید دید که جار و جنجال عظیمی در مقابل در ورودی اش بر پا شده است و عده ای هم در آن حول و حوش جمع . گام هایش را تندتر کرد و از میان جمعیت گذشت و خود را به داخل رستوران رساند . دید که زنی جوان که بعدها فهمید زن دوم اسی صاحب رستوران است با سر و صورتی خون آلود افتاده است به زمین و دو پلیس زن هم دستهای اسی را از پشت دستبد زده اند و او را به اداره پلیس میبردند . اسی در همانحال که داشت داخل خودرو پلیس میشد با صدای بلند به او گفت که کارها را راست و ریس کند تا زمانی که بر گردد . او هم در جواب به علامت مثبت سرش را تکان داد
دختر روسی که در رستوران کار میکرد زن دوم اسی را با نوازش بلند کرد و برد بطرف دستشویی تا سر و صورت خونینش را بشوید و در همانحال یکی از پلیس ها چند سئوالی از شهاب کرد و همچینن از زن اسی اسم و آدرسش را پرسید و ازش خواست که به اداره بیاید تا اگر شکایتی دارد طرح کند تا بر اساس آن قضیه را پیگیری کنند .
بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد و همه رفتند . شهاب قهوه ای برای زن دوم اسی که زیر مشت و لگد درب و داغان شده بود آورد و در کنارش روی صندلی نشست . آن زن که حامله بود بهش گفت که یکسال پیش با وعده و وعیدهای اسی از ایران به آلمان آمده و باهاش بدون عقد و عروسی در یک خانه زندگی میکرده است . اسی بهش به دروغ گفته که زن ندارد و در کار تجارت است و سرش شلوغ . خودش را هم مرتضی معرفی کرده بود و شناسنامه ای را هم که بهش نشان داد جعلی بود . او هم که میخواست از ایران و از دست پدر بدعنقش فرار کند . با تور مسافرتی آمد به آلمان و مابقی ماجرا .
همانطور که قهوه تلخ را می نوشید ادامه داد اسی در هر ماه به علت کار و بارش تنها هفته ای یکی دو بار به نزدش می آمد و در ماههای نخست خیلی مهربان و با محبت بود . هر چیز که میخواست برایش میخرید و هر چه که میخواست بهش میداد . همه چیزها روی ریل بود و اوضاع روبراه .
تا اینکه یک شب که اسی بدجوری مست کرده و تریاک زیادی کشیده بود و تلوتلو میخورد . مرا که مثل همیشه در خانه تنها یک شورت بدون درز پوشیده بودم روی زانوان خودش گذاشت و شروع کرد به ماچ و بوسه دادن و قربان و صدقه رفتن . در حالت نشئگی حرف های قشنگ و شاعرانه ای میزد . منم خودم را در اختیارش گذاشته بودم تا بهش خوش بگذرد . بهم اینجوری یاد داده بودند که شوهر اگر روی شتر باشد و هوس نزدیکی کرد باید اوامرش را به تمام و کمال انجام داد تا به ناموس دیگران چشم نیندازد .
تا اینکه یک شب که بهش گفتم که حامله ام از کوره در رفت و شروع کرد به کتک زدنم . اذیت و آزارها هر دفعه که می آمد ادامه داشت . دیگر هم پول و پله بهم نمی داد . میخواست خانه را بفروشد و مرا در خیابان رها کند . منم که فهمیده بودم و نمیخواستم با بچه در شکم آواره کوچه و خیابانهای غربت شوم شوک برم داشت . همه هم و غمم را گذاشته بودم تا لجاجتش را کم کنم و با همه بی پولی ها و سرکوفت و تحقیر بسازم . تا اینکه یک شب که مست کرده بود و همانطور باهام ور میرفت . یکهو بجای اینکه اسمم را که مهین بود به روی زبان بیاورد اسم زن دیگرش شهین را به لب آورد . هی پشت سر هم میگفت شهین عاشقتم ، دوستت دارم و از این قبیل حرفها . مرا میگویی آتش گرفتم و در دم شک برم داشت . وقتی به خواب عمیق فرو رفت . رفتم و جیبهای لباسش را تفتیش کردم و شناسنامه اش را پیدا .
از تعجب داشت خشکم میزد . فهمیدم که شناسنامه جعلی بهم نشان داده است و زن و چند بچه قد و نیم قد دارد . خون خونم را میخورد و خیانتش آزارم میداد . شروع کردم به تعقیبش .
شهاب همینطور که به حرفهایش با ششدانگ حواسش گوش میداد دید که زن دیگری سراسیمه وارد رستوران شده است . با صدای بلند رو به دختر روسی کرد و گفت :
- شوهرم شوهرم چش شده ، شنیدم ... ،
شهاب او را میشناخت زن اول اسی بود با بچه ای در بغلش . رو کرد به مهین گفت که این زنش است و او هم تا چشمش به شکل و شمایلش افتاد رویش را بر گرداند و با عجله زد از رستوران بیرون .
3
هانی چند بار صدایش زد اما شهاب که دور شده بود نشنید و به راهش ادامه داد . وقتی به خانه اش رسید . احساس زیبایی در وجودش شروع کرد به جوانه زدن . عشقی که مانند شعله های آتشینی در ذرات وجودش شراره میکشید و گرمای لطیفش از نوک انگشتان پا تا فرق سرش را فرا گرفته بود و فراخنای رویاهایش را .
میخواست راز و رمز این قوه جادویی و اسرارآمیز را در ذره ذره تن و جانش در بیاورد ، بذری اثیری که وقتی در دل و جان آدمی پاشیده میشود باغهایی بی در و پیکر در آّفاق وجود آدمی سر بر می آورد و هست و نیستش را دیگرگون میکند و بود و نبودش رنگ و بوی معشوق بخود میگیرد .
از خود میپرسید به راستی منبع و سرچشمه عشق کجاست ، آیا از ناپیدا ها و ناکجاها سر زده است یا در ذات و فطرت این جهان بینهایتست.
در همین فکر و خیال های شیرین و ناب ، دراز کشید و در حالی که چشمان خود را بسته بود . به خوابی خوش فرو رفت . انگار در تمامی عمرش اینگونه سبکبال و رها نخوابیده بود . دمدمای صبح با صدای زنگ تلفن بیدار شد . چشمهایش را با دستهایش مالاند و بعد از چند خمیازه پیاپی دست برد تاگوشی تلفن را بر دارد که قطع شد . دید که از خانه اش ایران بهش تلفن زده اند آنهم صبح زود .
پس از اینکه سر و صورتش را شست و از خواب آلودگی در آمد . پرده های آبی رنگ اتاقش را کنار زد و به آبی آسمان و خورشیدی که شادمانه میدرخشید نگاه کرد و در آیینه به خودش . نفسی عمیق کشید و بعد از سر کشیدن چایی تلخی به خانه اش در ایران تلفن زد . مادرش گوشی را بر داشت و بعد از خوش و بش و دلتنگی های همیشگی ، در حالی که از شنیدن صدای پسرش در سرزمین غریب و دور بغضش گرفته بود گفت :
نامه ات چند لحظه پیش رسید . هنوز بازش نکردم . راسی نیلوفر دختر عموی قشنگت اینجاس باباتم کنارم نشسته .
- سلاممو بهشون برسون
- باشه بهش میگم که گفتی از طرفت صورتشو ببوسم، یه بوسه شیرین و آبدار از طرفت بهش میدهم . گوشی رو میدم دس بابات ، میخواد باهات حرف بزنه
میرود کنار نیلوفر که با چهره ای کودکانه و بشاش با موهای بلندش بازی میکرد . گونه اش را چند بار میبوسد و میگوید که اینم از طرف پسر عموت . شروع کرد به باز کردن نامه . اما از آنجا که ناخن نداشت نتوانست بازش کند ، داد به دست نیلوفر که بازش کند . او هم نگاهی بهش کرد و تبسمی کودکانه . نامه را در دستش گرفت و به آرامی بازش کرد . دوباره داد دست زن عمویش . او قبل از اینکه نامه را بخواند دست برد و عکسی را که ضمیمه نامه بود در می آورد و عینکش را زد و با حیرت به عکسی که پسرش ارسال کرده بود نگاهی کرد . دختر زیبای هلندی با آن دامن کوتاه و پیراهن تنگ دستش را به شانه شهاب انداخته بود و گونه اش را می بوسید آنهم در ملاءعام در میان محرم و نامحرم ، لبخندی به گونه های گوشت آلودش می شکفد و سپس عکس را به روی لبش میگیرد و چند بار پشت سر هم میبوسد و روی قلبش میگذارد .
- الهی خوشبخت بشی
نیلوفر اما تا چشمش به آن دختر جذاب که شهاب دستش را به روی شانه های لختش گذاشته بود و لبخند میزد افتاد در جا رنگ و رو داد و قیافه اش زرد و کبود شد و از شدت تعجب خشکش زد و در حالی که بیصدا دانه های اشک از چشمش سرازیر میشد دستش را گذاشت روی صورتش و هق هق کنان دوید و از خانه خارج شد .
پدرش یک آن به شهاب گفت که چند لحظه گوشی را نگهدارد . بعد به زنش مریم گفت که قضیه چیست و وقتی چشمش به عکس شهاب دست در آغوش دختر هلندی افتاد به داستان پی برد و اشاره کرد که برود به نیلوفر دلداری بدهد تا آبروریزی نشود .
خودش را کنترل کرد و دوباره شروع کرد به صحبت با شهاب :
- پسرم روزنامه ها نوشتند که بهترین دانشجوی سال شدی ، بهت تبریک میگم ، اگه همینطور پیش بری که شک ندارم میری با این هوش و استعدادت قول میدم به نقطه ای برسی که هیچکس از هموطنانمون پاشو نگذاشته . اسم و رسم آبا و اجدادیمونو سرفراز میکنی
- منو شما بزرگ کردین ، ارث و میراث شمام
- راسی دختر عموی نجیبت گفته سلامشو بهت برسونم .
- مادر بهم تازه گفت سلام منو هم بهش برسونین
- پسرم ، میدونی که من به عموت قول دادم . آخه عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونا بسته شده ، یه وقت خدای ناکرده رومو زمین نندازی و دخترای فرنگی از راه بدرت کنن . مادرتم دخترعموم بوده و پدر بزرگ و اصلا همه شجره خانوادگیمون دختر عمو وپسر عمو بودن .
- چه قولی بابا من که به کسی قولی ندادم
- پسرم تو که هوشت بالاس چرا موضوعو نمیگیری این رسم و رسوم اجدادیمونه ، با شرافت و حیثیت مون بستگی داره . شکستن این سنت ها یعنی پشت پا زدن و لگد زدن به قبر همه اونا . میفهمی چی میگم
- پدر این حرفا مال گذشته هاس ، زمونه عوض شده ، همه چیز تغییر کرد ، نباید به آداب گذشته ها پابند بود ،
- اگه میدونسم که بعد از یه سال اینجوری فکر و عقیدت تغییر میکنه ، به 12 معصوم قسم میخورم نمیذاشتم یه روز پاتو از این مملکت خارج کنی ، بچه میفهی داری چی میگی ، با بزرگتر که اینجور حرف نمی زننن ، تازه من پدرتم ، نمیدونی که نیاد رو حرفش صداتو بلن کنی ، بخصوص در مورد چیزایی که به غیرت و شرافتش بستگی داره .
در همین هنگام مادرش در حالی که یک دستش را روی شانه نیلوفر گذاشته بود و دلداری اش میداد وارد اتاق شد و بهش گفت روی کاناپه بنشیند تا برایش چای بیاورد . نیلوفر مغموم سرش را پایین انداخته بود و در همان حال گوشش به تلفن بود تا آنها چه میگویند .
پدرش شهاب که وضعیت نیلوفر را دید و جواب های عجیب و غریب پسرش که اصلن با گروه خونی اش جور در نمی آمد و خشم و غضبش را بر می انگیخت ، بهتر دانست که به مکالمه پایان دهد و همین کار را هم کرد و پس از گفتن اینکه گول زرق و برق کشورهای غربی را نخورد ازش خداحافظی کرد .
شهاب با شنیدن حرفهای پدرش که بر خلاف انتظارش بود همانجا پاهایش سست شد و روی زمین نشست . دلشوره و سایه ای از اندوه در چهره اش موج میزد و در همانحال خاطراتی محو و گنگ در خاطراتش زنده شد ، زمانی که هنوز بچه بود و با نیلوفر در حیاط بزرگ خانه پدری بازی میکرد و عمویش او را در کنار نیلوفر در بغل میفشرد و میگفت :
- خدا شماهارو برای هم ساخته ، دو نیمه ی همید و با هم تکمیل میشید و بعد رهایشان میکرد و آنها با هم با شتاب به دنبال هم در حیاط پر گل و گیاه میدویدند و جست و خیز میکردند . و ایام تابستان را بیاد می آورد که با شادی و کنجکاوی کودکانه در انتهای حیاط خانه میرفت بالای درخت بزرگی که شاخه های انگور مثل پیچک دور تا دورش پیچیده و بالا رفته بودند و خوشه هایی از انگور میچید و همانجا زیر آفتاب گرم خوشه ای را به دست نیلوفر میداد و یا مهربانانه دانه ای را در دهانش میگذاشت و او هم به روی لبش و ملچ ملچ و با لذت میخوردند و به گرمی به هم نگاه میکردند و لبخند میزدند و سپس با هم هلهله کنان در پی پروانه ها میدویدند
سر را به روی زانوان خود گذاشت و در عوالم خود غرق شد . دختر عمویش اگر چه خوشگل و مهربان بود و سالهای کودکی شان در کنار هم گذشت اما با آن همه مهربانی و خوشگلی احساس بخصوصی بهش نداشت تا چه رسد خاطرخواه اش شده باشد .
با خودش میگفت : چرا در این دنیای رنگارنگ و بی در و پیکر دوست داشتن باید از روی اجبار باشد و دیگران همسر آینده اش را انتخاب کنند . عشق با قلب و حق انتخاب و عواطف آدمی گره خورده است . به بزرگترها چه که من این دختر یا آن دختر را دوست دارم . تازه آنها یک درصد سواد مرا هم ندارند و روز و شب شان با جهل و خرافات موروثی عجین شده است .
هنوز عطر بوسه های هانی و ضربان قلبش را وقتی که لب بر لبش نهاده بود حس میکرد و همه هوش و حواسش را به خود مشغول داشت . دختری که نه به خدا و نه به روز قیامت و دنیای پس از مرگ باور داشت و تنها به انسانیت معتقد بود . از هر رنگ و بو و نژاد
میدانست که طبق قوانین شرع تا زمانی که او مسلمان نشده باشد نمیتواند باهاش ازدواج کند ، اگر او هم از دینش بر میگشت و همرنگ و بوی هانی در می آمد ، مرتد محسوب میشد .
ناگاه رگ دیوانگیش گل کرد و با صدای بلند و خشمی نهفته در لحنش گفت :
- من به این خرافات مورثی تن نمیدم ، به من چه اونا بهم قول دادن ، اصلن عقد دختر عمو و پسر عمو در آسمونا بسته نشده . ریش و قیچی رو دستشون گرفتن و خودشون می برن و خودشون می دوزن . مگه وقتی که مردم منو تو گور اونا میذارن . مگه صاحب قلبم اونان . این فکرا مال دوران عهد بوقه ، دنیا عوض شده ، دیگه نمیشه با تفکرات احمقانه قدیمی ها چرخ زندگی رو گردوند .
از جایش بلند شد و با چشمهایی پف کرده و موهای درهم و برهم و چهره ای آکنده از غم از خانه رفت بیرون . برای اولین بار در راه قوطی سیگاری خرید و شروع کرد به کشیدن . در همان پک اول سرفه اش گرفت و اشک از چشمش زد بیرون . از عصبانیت قوطی سیگار را به کنار خیابان پرتاب کرد و با پای پیاده رفت به سوی سواحل دریا که در نزدیکی اش بود . در راه ناخودآگاه حرف و حدیث پدرش در دالان وجودش می پیچید و زجر و آزارش میداد :
- عقد دختر عمو و پسر عمو تو آسمونا بسته شده . من به عموت قول دادم قول ، قول ، قول ، قول ، شرف و حیثت موروثی مون در میونه ، میهفمی یعنی چه . پشت کردن به این حرمتها خیانته ، لگد زدن به قبرهای یک و یک اونها .
از پژواک فریادهای کر کننده پدرش در مغزش داشت دیوانه میشد . هیچ گاه در زندگی به این حال و هوا ی وحشتناک دچار نشده بود . انگار در مغزش مته برقی سوراخ میکردند جیز جیز جیز . مستاصل و کلافه از فکر و خیالهای یاس آور دستهایش را به گوشش گذاشت و ناگاه فریاد کشید . بس کنید . بس کنید . چند عابری که در سواحل دریا قدم میزدند بهش به طرز مشکوک و ترحم انگیزی نگاه کردند و این فکر به سرشان زد که این جوان دیوانه شده است .
از مدتی که پایش را از ایران بیرون گذاشت و با مردم غربی دمخور شد . خصائل و خلقیاتش عوض شده و تا حد و حدودی رنگ و بوی آنها را بخود گرفته بود . از بسیاری از رسم و عادت هایشان خوشش آمده بود ، از لبخند زدن زن و مرد در خیابانها ، از روابط انسانی از اینکه راحت و آسوده بدون آقا بالا سر میتوانند با هر دختر یا پسری که بخواهند رابطه بر قرار کنند و همدیگر را در ملاء عام ببوسند بی آنکه آب از آب تکان بخورد و خاله زنک های شهر و محل در پشتشان روز و شب صفحه پخش کنند و دروغ و دونگ ببافند . از اینکه هر کتابی را که دلش میخواست میتوانست بخرد و بخواند ، هر لباسی را بپوشد و مهمتر از همه بدون چوب و چماق آزادانه افکار و اندیشه هایش را بگوید و از هر دین و مذهبی که میخواهد انتقاد کند . حتی به رئیس جمهور و ملکه و خدا و پیامبرشان . بی آنکه کسی بهش بگوید که بالای چشمت ابروست و خطری برایش داشته باشد .
دمدمای غروب ساعتی زودتر از همیشه رفت بطرف رستوران . بعد ا زخوردن قرصی آرامش بخش ، افکار مغشوش و درهم و برهم از ذهنش کم کم محو و ناپدید شدند و احساس سبکی بهش دست داد . هنوز چند صد متری به محل کارش مانده بود که ناگاه همان دو مرد خوش لباس را که چند روز پیش مثل سایه هایی تاریک در پشت سرش دیده بود دوباره دید که تعقیبش میکنند . از آنجا که عصبانی بود و از کوره در رفته . خواست حسابش را با آنها صفر صفر کند که به چه علتی در پی اش به راه افتاده اند . قدم هایش را آهسته تر کرد و وقتی آنها بهش رسیدند ناگاه بر گشت و درست روبرویشان به انگلیسی گفت :
- ببخشید ، مشکلی پیش آمده که مدتی منو تحت تعقیب دارین
آنها کمی من من کردند و سپس بر خلاف انتظارش شروع کردن به فارسی حرف زدن ، اینجا بود که پی برد آنها موهایشان را رنگ کرده و خود را به شکل و شمایل اروپایی در آورده اند و در واقع ایرانی اند . از این بابت یکه خورد . یکی از آنها رو کرد بهش و گفت :
- به این شماره تلفن زنگ بزن تا جواب سئوالتو بدن ، سفارت ایران در هلند
- برا چی
- میخوان باهات صحبت کنن
- اینجا که ایران نیس ، منم که کاری باهاشون ندارم
- باشه ، زنگ بزن ، خودم جریانو برات توضیح میدم
با آن سر و وضع شیک و پیک و نحوه حرف زدنش به نظر میرسید که خودش از مسئولین بالای سفارت باشد . آنها بعد از چند لحظه که دیدند شهاب میلی به آمدن ندارد . یکی از آنها دستش را روی شانه شهاب گذاشت و دعوتش کرد که با هم قهوه بخورند . بهمراهشان به راه افتاد . آنها سیگاری آتش زدند و بهش تعارف کردند و سپس درهنگام نوشیدن قهوه نرم گفتند :
- خبر اومده پلیس امنیت نروژ 64 دانشجوی ایرونی رو اخرج کرده ، دلایلش بماند ، ما به تو و مغزت احتیاج داریم ، بخصوص تو رشته فیزیک هسته ای و الکترونیک
- من که رشته ام فیزیک هسته ای نیس
- خب عوضش کن ، هزار برابر اونچه که بخوای بهت میدیم ، هر چیم بخوای در اختیارت میذاریم ، مملکت اسلامی به این اطلاعاتو نیاز داره تا از غربی ها بی نیاز شیم
- منم خبر اخراج دانشجوها رو خوندم ، اگه اونا بهفمند که رشتمو تغییر دادم بهم شک میکنن و میگن این اطلاعاتو میخوای به دولت اسلامی ایران بدی تا سلاح های کشتار جمعی بسازن . بیرونم میکنن .
- خوب به چیزایی که گفتیم فک کن ، اصلن حرف این چیزا نیس ، ما میخوایم بطور صلح آمیز ازشون استفاده کنیم ، برای پیشرفت مملکت ، تو هم میشی سرباز گمنام امام زمان ، وقتمون تنگه و صلاح نیس زیاد اینجا باهات صحبت کنیم دوباره ملاقاتت میکنیم ، فقط بهت هشدار میدیم هرگز این حرفا رو با کسی در میون نذار ، به ما تلفنم نزن ، تا دوباره خودمون باهات تماس بگیریم .
سپس نیمه کاره فنجان قهوه را رها کردند و بی خدا حافظی رفتند ، روی پیشانی شهاب عرق سردی نشسته و ترس برش داشته بود . با دنیای سیاست میانه خوبی نداشت و مث قدیمی ها میگفت که سیاست بی پدر و مادر است و باید ازش دوری کرد . جسته و گریخته شنیده بود که به یکی از دانشجویان برنده المپیاد همین پیشنهادها را داده بودند و رد کرد . وقتی وارد ایران شد دیگر نگذاشتند که بر گردد . بعدش هم به علت هواداری از فتنه گران سر به نیستش کردند . البته او این موضوع سری را با چند نفر از قوم و خویشانش در میان گذاشته بود و خبرش درز کرد و ماموران اطلاعاتی را عصبانی . باید این پیشنهاد را در صندوقچه دلش قفل و مهر و موم میکرد و هرگز با احدی در میان نمی گذاشت
وقتی به حوالی رستوران رسید دید که جار و جنجال عظیمی در مقابل در ورودی اش بر پا شده است و عده ای هم در آن حول و حوش جمع . گام هایش را تندتر کرد و از میان جمعیت گذشت و خود را به داخل رستوران رساند . دید که زنی جوان که بعدها فهمید زن دوم اسی صاحب رستوران است با سر و صورتی خون آلود افتاده است به زمین و دو پلیس زن هم دستهای اسی را از پشت دستبد زده اند و او را به اداره پلیس میبردند . اسی در همانحال که داشت داخل خودرو پلیس میشد با صدای بلند به او گفت که کارها را راست و ریس کند تا زمانی که بر گردد . او هم در جواب به علامت مثبت سرش را تکان داد
دختر روسی که در رستوران کار میکرد زن دوم اسی را با نوازش بلند کرد و برد بطرف دستشویی تا سر و صورت خونینش را بشوید و در همانحال یکی از پلیس ها چند سئوالی از شهاب کرد و همچینن از زن اسی اسم و آدرسش را پرسید و ازش خواست که به اداره بیاید تا اگر شکایتی دارد طرح کند تا بر اساس آن قضیه را پیگیری کنند .
بعد از اینکه آبها از آسیاب افتاد و همه رفتند . شهاب قهوه ای برای زن دوم اسی که زیر مشت و لگد درب و داغان شده بود آورد و در کنارش روی صندلی نشست . آن زن که حامله بود بهش گفت که یکسال پیش با وعده و وعیدهای اسی از ایران به آلمان آمده و باهاش بدون عقد و عروسی در یک خانه زندگی میکرده است . اسی بهش به دروغ گفته که زن ندارد و در کار تجارت است و سرش شلوغ . خودش را هم مرتضی معرفی کرده بود و شناسنامه ای را هم که بهش نشان داد جعلی بود . او هم که میخواست از ایران و از دست پدر بدعنقش فرار کند . با تور مسافرتی آمد به آلمان و مابقی ماجرا .
همانطور که قهوه تلخ را می نوشید ادامه داد اسی در هر ماه به علت کار و بارش تنها هفته ای یکی دو بار به نزدش می آمد و در ماههای نخست خیلی مهربان و با محبت بود . هر چیز که میخواست برایش میخرید و هر چه که میخواست بهش میداد . همه چیزها روی ریل بود و اوضاع روبراه .
تا اینکه یک شب که اسی بدجوری مست کرده و تریاک زیادی کشیده بود و تلوتلو میخورد . مرا که مثل همیشه در خانه تنها یک شورت بدون درز پوشیده بودم روی زانوان خودش گذاشت و شروع کرد به ماچ و بوسه دادن و قربان و صدقه رفتن . در حالت نشئگی حرف های قشنگ و شاعرانه ای میزد . منم خودم را در اختیارش گذاشته بودم تا بهش خوش بگذرد . بهم اینجوری یاد داده بودند که شوهر اگر روی شتر باشد و هوس نزدیکی کرد باید اوامرش را به تمام و کمال انجام داد تا به ناموس دیگران چشم نیندازد .
تا اینکه یک شب که بهش گفتم که حامله ام از کوره در رفت و شروع کرد به کتک زدنم . اذیت و آزارها هر دفعه که می آمد ادامه داشت . دیگر هم پول و پله بهم نمی داد . میخواست خانه را بفروشد و مرا در خیابان رها کند . منم که فهمیده بودم و نمیخواستم با بچه در شکم آواره کوچه و خیابانهای غربت شوم شوک برم داشت . همه هم و غمم را گذاشته بودم تا لجاجتش را کم کنم و با همه بی پولی ها و سرکوفت و تحقیر بسازم . تا اینکه یک شب که مست کرده بود و همانطور باهام ور میرفت . یکهو بجای اینکه اسمم را که مهین بود به روی زبان بیاورد اسم زن دیگرش شهین را به لب آورد . هی پشت سر هم میگفت شهین عاشقتم ، دوستت دارم و از این قبیل حرفها . مرا میگویی آتش گرفتم و در دم شک برم داشت . وقتی به خواب عمیق فرو رفت . رفتم و جیبهای لباسش را تفتیش کردم و شناسنامه اش را پیدا .
از تعجب داشت خشکم میزد . فهمیدم که شناسنامه جعلی بهم نشان داده است و زن و چند بچه قد و نیم قد دارد . خون خونم را میخورد و خیانتش آزارم میداد . شروع کردم به تعقیبش .
شهاب همینطور که به حرفهایش با ششدانگ حواسش گوش میداد دید که زن دیگری سراسیمه وارد رستوران شده است . با صدای بلند رو به دختر روسی کرد و گفت :
- شوهرم شوهرم چش شده ، شنیدم ... ،
شهاب او را میشناخت زن اول اسی بود با بچه ای در بغلش . رو کرد به مهین گفت که این زنش است و او هم تا چشمش به شکل و شمایلش افتاد رویش را بر گرداند و با عجله زد از رستوران بیرون .
4
ایراننیلوفر وقتی به خانه رسید تند و تیز رفت به اتاقش و خودش را روی تختخواب انداخت و شروع کرد به های های گریه کردن . مادرش که متوجه شده بود دوید و بهش گفت که در اتاقش را چرا از پشت قفل کرده است . او اما همینطور پشت سر هم با صدای بلند هایهای گریه میکرد . بعد از اصرارهای پی در پی مادرش بالاخره بلند شد و در را باز کرد و دوباره دمرو افتاد روی تختخواب . هر چه از او پرسید که چه شده است چیزی نمیگفت و همینطور سرش را روی بالش فشار میداد و مثل ابر بهاری اشک میریخت .
- دخترم تو که منو دق مرگ کردی ، من مادرتم ، محرم رازت ، بگو چی شده
- شهاب یه نامزده دیگه گرفته میخواد باهاش عروسی کنه
- استغفرالله ، دروغه ، مگه همینطور میشه عهد و پیمون آبا و اجدادیو زیر پا گذاشت ، ، بگو جونم از کی شنیدی
- من خودم عکسشو دیدم که دست انداخته بود رو شونه های یه دختر هلندی و اونم لبخند میزد
تازه با هم میخوان بیان ایران ، یه خونه ام براشون اجاره کردن
تا که این خبر را شنید از خشم دندانهایش را بهم سایید بطوری که رگهای گردنش بیرون زده بود و پلکهایش از فشار عصبی تکان تکان میخورد ، بی آنکه بهش چیزی بگوید سرش را گذاشت به روی شانه ایش و دست نوازشی به موهای بلندش کشید و و بهش دلداری داد و گفت :
- غصه نخور عزیزم ، خودم همه کارا رو درست میکنم شاید اشتباه شنیدی ، پاشو پاشو صورتتو آب بزن و یه چای برا خودت بریز . اینجوری مریض میشی ، اونا باید آرزوشون باشه که دخترم عروسشون بشه ،
تلویزیون با صدای بلند روشن بود و گوینده خبر میگفت
رهبر معظم انقلاب اسلامی در سخنان بسیار مهمی فرمودند که جمعیت کشور تا چند سال آینده باید به 200 میلیون برسد . فرزند بیشتر زندگی بهتر .
پا شد و چادرش را بیدرنگ روی سرش گذاشت و زیر لب گفت :
- این رهبر معظم مون هم پاک عقلشو از دس داده و خل و چل شده ، مردم یه لقمه نون ندارن سر سفره بیارن و اون هی میخواد بچه پشت سر هم بیرون بندازن و گوشت دم توپشون کنه
بی آنکه به دخترش بگوید زد از خانه بیرون تا خبر را به شوهرش برساند . بحدی تند گام بر میداشت که انگار سر بریده باشند . چند بار نزدیک بود سکندری بخورد و با سر بیفتد روی زمین . حواسش مشوش و درهم بود و در حالی که چادرش را روی لبهایش میکشید با خودش حرف میزد و زمین و زمان را لعنت . نزدیک فروشگاه که رسید یکهو با خودش گفت که اگر این خبر را به شوهرش برساند خون بپا میشود و بهتر است از خر شیطان پایین بیاید و زندگی خود را اینگونه نابود نکند . میدانست که با مسائل ناموسی نباید شوخی کرد و این آتش سوزان را نباید باد زد که همه چیز را نیست و نابود میکند . همین کار را هم کرد و با دعا خواندن بر اعصابش مسلط شد . بیاد می آورد که پدرش در یکی از این دعواهای ناموسی که ابتدا تنها بر اثر یک متلک گفتن بود بقتل رسید و حتی جسدش را در بیابانها آتش زدند . با خودش نذر کرد که اگر این ماجرا به خوبی و خوشی پایان یابد یک نوک پا به زیارت امام رضا برود و گوسفندی قربانی کند .
در راه که بر میگشت در مقابل نانوایی سوری خانم چشمش افتاد به فاطی لنگ دراز با حجاب کامل . از نوک پا تا فرق سر . دستکشی سیاه هم به دستانش داشت تا نامحرم نگاه بد بهش نیندازد . پس از چاق سلامتی و از این در و آن در گفتن . نتوانست جلوی دهانش را بگیرد و شروع کرد با بغض به تعریف ماجرا و خیانت شهاب به دخترش .
فاطی لنگ دراز مات و مبهوت نگاهش کرد و زد به پشت دستش و گفت :
- وا وا پناه بر خدا راس میگی !؟ ، کی این اتفاق افتاد . کافرستون اینه دیگه . بی بند و باری و بی ناموسی ، اونجا کسی رو سفره باباش نون نمیخوره دور از شما همه شون ولد زنا هسن . میگن پناه بر خدا ! مرداشون از زناشون اطاعت میکنن .
- دخترم گف میخوان با هم عروسی کنن
- شهاب که هنوز درس و مشقشو تمام نکرده و دهنش بوی شیر میده . حالا میخوای چیکار کنی ،
- نمیدونم ، صب میکنم تا بابای نیلوفر بیاد ببینیم چی پیش می آد ، هر چی باشه مرد خونس چن پیرهن پیشتر پاره کرده و راه و چاهو میدونه
- یعنی باباش هنوز خبر نداره
- نه والله میترسم اگه بهش بگم خون بپا شه ، خودت که بهتر میدونی .
- حق داره مادر ، من اگه مرد بودم کمر به پایینشو له و لورده میکردم تا دیگه اینجور غلط کاریا نکنه ، حتمن دختره مسلمونم نیس
- مسلمون چیه ، دخترم میگفت نصف و نیمه بدنش تو عکسا لخت و عور بود ، اصلن اونجا حجاب مجاب چه میدونن چیه
- نگو نگو این حرفا مخالف شرعه و کفاره داره ، فردای قیامت باید حساب پس بدیم
- فاطی جون من باید برم ، واسه دخترم دلواپسم . میترسم یه وقت خدای نکرده کار دستش بده ، راسی یه وقت این حرفا رو پیش یکی نگی که آبرومون بره ، من از بس دلم پر بود ترو سنگ صبورم حساب کردم
- به فاطمه زهرا قسم ،دهنم قفله قفله ، تو که منو میشناسی ، سرم بره اسرار کسی رو فاش نمیکنم ،
از هم خدا حافظی کردند و فاطی در جا راه افتاد به طرف مسجد محل که قربانعلی در آنجا روزهای پنج شنبه جلسه زنانه داشت تا این خبر دست اول را بهش بدهد و اگر چه آب از دستش نمی چکید ، مشتلق بگیرد . میدانست که او قفل خانه همسایه کرمعلی را که دخترهای هلندی میخواستند در آنجا اطراق کنند دارد و روز و شب منتظر است ببیند که آن دخترهای هلندی کی بر میگردند تا با آنها خوش و بش کند و اگر شده با نقل احادیث و روایات مسلمانشان . شایدم صیغه موقت .
وقتی به مسجد رسید ، بارانی ریز شروع به باریدن گرفت و بادی ملایم . از آنجا که جلسه زنانه بود باید از متولی مسجد اجازه بگیرد تا خدای نکرده در آن حریم مقدس نامحرمی وارد جلسه نشود .
متولی از آنجا که فاطی را میشناخت و دو بار هم صیغه اش کرده بود تا او را دید روشنایی زرد رنگی در چشمهای خرمایی اش درخشید و تن و بدن لختش در هنگام جماع به یادش افتاد . قبول کرد که او وارد جلسه شود با این شرط که مواظب باشد حواس حجت الاسلام قربانعلی که اصلن حجت الاسلام هم نبود و یک آخوند دوزاری و معمولی بود بهم نزند .
فاطی در را باز کرد و به آهستگی و با نوک پا خواست وارد جلسه شود که در جا پشیمان شد . نمیخواست چشم آنهمه زنها بهش بیفتد ، رفت از در پشتی که بین او و حاضرین پرده ای سیاه کشیده شده بود روی زمین نشست و منتظر ماند . سخنرانی خوشبختانه تقریبا تمام شده بود و ربع ساعتی برای پرسش و پاسخ اخلاقی و مسائل زناشویی و جنسی قربانعلی به حضار فرصت داده بود . فاطی گوش خواباند تا سئوالهایشان چیست . یکی از زنان گفت :
شوهرم حاج آقا میل جنسی بسیار بالایی داره و وقتی که نماز میخوونم پستونا و کمر به پایینمو دستمالی میکنه آیا این کار اشکال شرعی نداره ؟
او هم که پشت پرده سیاهی که حائل او و زنان بود لبخندی به چهره پر پشم و پیلش نشست و پاسخ داد : « خیر اگر باعث به هم خوردن شکل نماز نیست و همچنین توهین به مقدسات محسوب نمی شود اشکالی ندارد ، ولی وظیفه شما این است که نماز خود را تا جایی که امکان دارد سریعتر بخوانید و مستحبات را ترک کرده و سریعتر به نیازهای همسرتان پاسخ دهید تا دیگر نیاز نداشته باشد که در وقت نماز اظهار نیاز کند حتی اگر آنقدر وقت برای غسل یا وضو ندارید و ممکن است نمازتان قضا شود باز واجب است که به نیاز همسرتان رسیدگی کنید و سپس نماز خود را با تیمم بخوانید تا قضا نشود .
یکی دیگر از زنان که مدرک بالایی هم داشت حدیثی را از کتاب بحارالانوار در مورد جماع بالای شتر خواند و از او خواست که در اینباره بیشتر توضیح دهد ، آیا منظور این حدیث شتر دو کوهانه است و یا یک کوهانه ...
قربانعلی هم که از این سخنان و نحوه سئوال زن زیر شکمش شروع به جولان کرده بود و دهانش کف . با نقل چند حدیث جوابش را داد و ختم جلسه را اعلام داشت و زمان جلسه بعدی را هم یادآور شد و پس از آن رفت در انتهای قسمت مردانه مسجد دوزانو نشست تا برایش چایی بیاورند . فاطی که عجله داشت متولی را فرستاد تا صدایش کند او هم همین کار را کرد و درگوشی بهش گفت . قربانعلی بی آنکه چایی اش را بنوشد از مسجد رفت بیرون و در حالی که تسبیح را دور دستانش میچرخاند شروع کرد با فاطی صحبت کردن :
- ضعیفه بهت گفتم که در ملاءعام مزاحمم نشو ، اینبار اگه زنام بفهمند تکه کوچیکت گوشته . اونا کن فیکون بپا میکنن
- خودم میدونم اما چاره ای نداشتم
- با متولی صحبت میکنم . بیا خونه ش ، اونجا خبرا رو بهم بده . موقع اومدن خودتو خوب بپوشون که کسی نشناستت
- ساعت چند
- ساعت چهار بعد از ظهر ، خودم کلید خونشو میگیرم ، یادت نره تا اونزمون تند و فوری حموم بری و تن و بدنتو خوب بشوری .
فاطی نگاهش میکند و لبخند میزند و یواشکی میگوید :
- باشه ، باشه ، سر تا پا مو خوب خوب برات میشورم و عطر و گلابم میزنم
وقتی به راه افتاد قربانعلی با خودش شروع کرد به حرف زدن :
- عجب مملکتی شده ، تو کشور اسلامیم یه ملا باید از ترس زناش بره تو خونه یکی دیگه صحبت کنه .
عصایش را به دستش میفشارد و گشاد گشاد گام بر میدارد بسمت متولی مسجد تا کلید خانه اش را برای امر مهمی بگیرد .
مهدی یعقوبی
هر هفته یک قسمت از ادامه این داستان را در همین صفحه بخوانید