۱۳۹۳ تیر ۹, دوشنبه

سکوت




هنوز یک هفته از مسافرتمان به کشور هلند نگذشته بود که ناگاه شصتم خبردار شد ، شوهرم سرم را دور دیده و رفته به حمام مختلط . همان حمامهای ترکی در هلند که زنهای خوشگل و مو بور اروپایی به تن مردها لیف و صابون می مالند و دلاک های قلچماق مرد هم همینطور به تن و بدن دختران .
 مرا میگویی داشتم دیوانه میشدم و آتش میگرفتم . میدانستم که اگر بهش بگویم از کوره در خواهد رفت و کار به جاهای باریک خواهد کشید شاید هم طلاق .


 یکبار این قضیه را با خواهرم که در خانه اش لنگر انداخته بودیم در میان گذاشتم ، ابتدا  دستهایش را روی دهانش گذاشت و هرهر خندید و سپس مرا در آغوش گرفت و دلداری ام داد . بهم گفت کار خوبی کردی که این مساله را بهش نگفتی اینجور چیزها در زندگی هر زن و مردی رخ میدهد باید دندان روی جگر بگذاری و صبر داشته باشی .
بعد دستم را گرفت و رفتیم روی صندلی در باغچه با صفای پشت خانه اش نشستیم و در حالی که قهوه و کیک میخوردیم  او شروع کرد از خاطرات گذشته سخن گفتن   .  از روزی که مادر هنوز زنده بود و پدر هم به خانه سالمندان  نرفته بود . از پسرهای نخاله محل و پیر مرد حشری مغازه روبروی خانه که که روزی یک نخ سیگارش را پر از گوگرد کرده بودیم و او در حال پک زدن  پشم و ریشش سوخت و زدیم زیر خنده .


همانطور که روی صندلی به حرف و حدیث های خواهرم گوش میدادم نگاهم را دواندم به باغ بی در و پیکر همسایه .  به دو دختری که با بیکینی زیر آفتاب دراز کشیده بودند و حمام آفتاب میگرفتند  . نمیدانم چه مدت گذشت که  ناگاه  خواهرم که قوه کنجکاوی اش گل کرده بود حرفش را عوض کرد و ازم پرسید که از کجا ته و توی قضایا را یعنی حمام مختلط رفتن شوهرم را در آوردم . من اما طفره رفتم و خودم را به کوچه علی چپ زدم وجوابش را ندادم . او اما میخواست ته و توی قضیه را در آورد . شاید با شنیدن آن به شوهر خودش هم که یک بسیجی دو آتشه و قرآن خوان بود دچار شک و تردید شده و با خودش فکر کرده بود که نکند او هم باهاش رفته باشد حمام مختلط . چون با هم خیلی اخت و رفیق بودند . اما خیلی زود به اشتباهش پی برد چرا که شوهرش محال بود که حتی برای یک بار هم شده نمازش را نخوانده و استغفرالله  به ناموس مردم با چشم بد نگاه کرده باشد .  سپس خودش به فکر و خیالهای بیهوده اش که ذهنش را به خود مشغول کرده بود خندید.


آنشب تا صبح خواب به چشمم نیامد و حمام رفتن شوهرم مانند خوره به جانم افتاده بود و ولم نمیکرد . شوهرم که اسمش حسن بود در روی رختخواب مثل همیشه دستش را از پشت دور کمرم حلقه کرد و کمی سخت فشرد و سپس پستانم را . من که اصلن میلی به اینکار نداشتم دندان روی جگر گذاشتم و دستش را از بدنم جدا کردم تا لمسم نکند  . صبح که شد روی میز صبحانه بهش گفتم که حالم کمی ناخوش است و نمیتوانم با او به موزه تاریخی آمستردام بروم . همان موزه ای که همیشه علاقه داشتم روزی بهش سر بزنم و از نزدیک ببینم .
حوالی  ده صبح بود خاله ام که او را مثل مادر خدا بیامرزم دوست داشتم از ایران زنگ زد ، من هم که پکر بودم رفتم در انتهای حیاط و در تلفن سفره دلم را برایش باز کردم و با بغض باهاش حرف زدم . او هم نصیحتم کرد و گفت که اگر مرد با زن های دیگر رابطه جنسی بر قرار میکند تقصیر اصلی اش پای زنش میباشد که بهش نمی رسد . سعی کن بخودت بیشتر برسی و وقتی که به خانه می آید به چشمش جذاب و سکسی بنظر بیایی تا دیگر به ناموس دیگران چشم نیندازد . بعدش تلفن را بی دلیل و با آه و ناله قطع کردم و همانجا چندک زدم و سرم را روی زانو گذاشتم و شروع کردم به گریه کردن .


بعد از ظهر همان روز با خواهرم به مرکز شهر رفتم ، شلوار پاچه تنگ و چسبانی از غیض و غضب بتن کرده بودم و برای اولین بار روسری ام را در میان آنهمه شلوغ پلوغی  در آوردم   . نمی دانم چرا اینکار را کردم اما هر چه بود کینه و نفرتی که از شوهرم پیدا کرده بودم در آن بی تاثیر نبود . خواهرم اما جرئتش را نداشت که روسری را از سرش بر دارد بخصوص که شوهرش از فک و فامیل های یکی از مراجع تقلید هم بود و از نواده ائمه اطهار .
 باد ملایم تابستانی با نوازشی دل انگیز از  پیچ و خم موهای برهنه ام در آن هوای گرم و شرجی رد میشد و احساس دلنواز و مطبوعی بهم دست میداد . بی روسری خودم را آزاد و رها حس میکردم  ، مثل اینکه اولین بار در زندگی روی پاهای خودم ایستاده  بودم بی سرخر و آقا بالاسر . خواهرم  با آنکه  میدانست که اگر شوهرم سر در بیاورد که در بین آنهمه نامحرم و جماعت بی دین خارجی چارقدم را بر داشته ام و با شلوار تنگ و چسبان راه میروم سرزنشم میکند اما چفت دهانش را بسته بود . میدانست که چه آتش خشمی در رگانم زبانه میکشد و اگر بخواهد دهانش را باز کند من بار و بندیلم را خواهم بست و به مملکت خراب شده ام باز خواهم گشت .
پیشنهاد کرد برویم « مک دونالد »  و بستنی بخوریم ، همین کار را کردیم . در آن هوای گرم میچسبید و دل و جگر را جلا میداد . چیزی که در آن میان تعجبم را برمی انگیخت این بود که در بین آنهمه جمعیت خارجی  کسی را نمی دیدم که مانند ایران ما قیافه بدعنق و آب زیرکاه داشته باشد همه سر حال و قبراق بودند و میگفتند و میخندیدند .  از همه جا هم صدای موسیقی بلند بود و در کنار بعضی از میادین دختران دسته جمعی  با دامن های دو وجب بالای زانو ،  در حالی که از ناف تا نزدیکی های پستانشان عریان بود زنده میرقصیدند و هیچ سر خری  نبود که به آنها امر و نهی و کند و در کارشان فضولی  .


به خانه که بر گشتیم . فکر اینکه شوهرم به من خیانت میکند بشدت آزارم میداد  و مثل مته ای برقی تن و روحم را سوراخ سوراخ میکرد . بعضی وقت ها هم افکار شیطانی در مغزم رسوخ میکرد و آتش انتقام را در دلم باد میزد . بالاخره زدم دلم را به دریا و گفتم بادا بادا .  به خودم گفتم که اگر شوهرم میرود به حمام مختلط و شاید ساحل لختی ها  پس چرا من نروم .  تصمیم گرفتم خودم هم بروم تا دلش آتش بگیرد . میدانستم که اگر خبردار شود خون بر پا خواهد کرد و پوست تنم را قلفتی خواهد کند .
.
در روزهای آخر مسافرتمان در هلند ، حوالی دو بعد از ظهر به خواهرم گفتم میروم همین دور و برها کمی خرید بکنم و هوایی بخورم . با آنکه اصرار کرد صبر کنم تا با هم برویم قبول نکردم .  ساک دستی را که داخلش وسایل حمام گذاشته بودم بر داشتم و از در زدم بیرون . از همان ابتدای خیابان روسری ام را در آوردم و شروع کردن به راه رفتن . خودم را خوب بزک کرده بودم و تیپم اصلن نمی آمد که یک زنی باشد که از ایران برای مسافرت به خارج آمده است .
به سیم آخر زده بودم ، اصلن اراده ام دست خودم نبود ، آنقدر از کینه و نفرت پر شده بودم که خودم نمیدانستم دارم چکار میکنم . ذهنم شده بود درست مثل یک بازار مکاره ، از سر و کولم افکار مالیخولیایی بالا و پایین میرفتند و تکه و پاره ام میکردند .
رفتم به ایستگاه سوار « ترام » شدم چند نفر که بیشتر میانسال بودند بیخیال و لاقید روی صندلی نشسته بودند و در دنیای خود غرق . از شیشه چشمم را سراندم به بیرون و به مناظر نگاه کردم . افکار لعنتی  و بعدتر از آن ادا واطوار و زخم و زبان  خواهرم که شوهر نمازخوان و بسیجی اش را که برای آسایش اش 5 روز در هفته علاوه بر رفتن به دانشگاه کار میکرد به رخم میکشید در ذهنم ظاهر میشد  . شوهری صادق و مومن که چماقش کرده بود به فرق سرم  . 
از سویی دیگر خاطرات شیرین گذشته و دیدارهای نخستین من و شوهرم به جای اینکه لبخند به چهره ام بنشاند مثل پتکی بر فرقم فرود می آمد و آزارم میداد . روزهایی سبز و شاداب که  به پایم می افتاد و میگفت که کشته و مرده ات هستم و هیچ کس را در دنیا بیشتر از تو دوست ندارم .
روز عروسی به شکل زیبایی با چند نفر از دوستانش آواز سوسن خانم را خوانده و رقصیده بود و همه مهمانان را به وجد آورده بود . چه صاف و ساده بودم که وعده و وعیدها و قربان صدقه رفتن هایش را باور کردم و در دامش افتادم . با همه این فراز و فرودها و با همه نفرت هایی که در سینه ام انباشته شده بود . باید اعتراف کنم که هنوز دوستش داشتم و خاطرش را میخواستم . بخودم نهیب میزدم و میگفتم که با یک اتفاق ساده دنیا که به آخر نمیرسد اما این توپ و تشرها فقط حرف و حدیث بود و نمیتوانستند از کاری که جنون آمیز در حال انجامش بودم و شاید زندگی ام را نابود میکرد باز دارند .
از چند خیابان شلوغ با ترام رد شدیم و بالاخره رسیدم به خیابانی که در راسته آن حمام مختلط قرار داشت .  در مقابل در ورودی که تابلویی خوشرنگ بر سردرش مزین بود ایستادم و نفسی عمیق کشیدم . از آنجا که چند بار به استخر مختلط در این شهر رفته بودم  از این نظر حداقل آمادگی ها را پیدا کرده بودم .
از در ورودی پیچ دار که به یک کافه دنج و کوچک منتهی میشد گذشتم ، به سرم زد که ابتدا  یک قهوه ای بخورم و اوضاع و احوال را بالا و پایین کنم و بعد بروم لخت شوم . اما وقتی دیدم که دختر و پسری همدیگر را در کنار بار بغل کرده اند و عاشقانه مشغول بوسیدن ، پشیمان شدم .در نزدیکی رختکن ، صندوق دار که دختری زیبا با بیکینی و موهای فانتزی روی صندلی کنار میزنشسته بود ،  با خوشرویی سلامم کرد منم لبخندی زدم و بی آنکه حرفی بزند  با دست بسوی رختکن هدایتم کرد . ساختار داخلی حمام گنبدی  که به طرز دلپذیری تزیین شده بود زیبایی چشمگیری داشت . غرفه های سنگی ، نقوش گیاهی کاشی های خوشرنگ و عطر و بوی بکری که در فضا آکنده بود به آدم آرامش میداد . هرگز فکر نمیکردم که روزی گذرم به این حمام های مختلط بخورد حتی در رویاها .
 وقتی به رختکن رسیدم . لباسهایم را با تانی در آوردم . نگاهی به دریچه های رنگین شیششه ای روی گنبد و نورگیرها انداختم و سپس برای استحمام آماده شدم .  از راهرو وارد حمام که کف و دیوارهایش تماما از مرمر بود شدم . چند مرد جوان در کنار زن های لخت نشسته بودند و بی آنکه به من نگاهی بیندازند گپ میزدند و میخندیدند . یک دلاک مرد در وسط حمام روی ستونی بر آمده و صاف به تن و بدن دو زن که حتی کرست های خود را در آورده و روی کف مرمری حمام دراز کشیده بودند لیف را باد میکرد و کف ها را به آرامی روی تن و بدنشان پخش . و سپس با شکل و شمایلی ملایم  و بی خیال آنهارا از نوک پا گرفته تا فرق سر ماساژ میداد . و یک دلاک زن که بسیار هم زیبا جلوه میکرد به تن و بدن مرد بلند قد هلندی .
با خودم گفتم اگر یک دلاک مرد بیاید و بهم بگوید که میخواهد بدنم را لیف و کیسه بکشد و ماساژ دهد ، چه جوابش بدهم . تازه اگر خدای ناکرده شوهرم از راه برسد و مرا در آن وضع ببیند چه خواهد شد . میدانستم که درایران مرد حتی حق کشتن  زنش را در اینگونه موارد دارد و قانون هم ازش حمایت میکند . یکهو به خود لرزیدم . کاسه ای را که در کنارم بود چند بار پر از آب گرم کردم و روی سرم ریختم ، لذتی مطبوع سراسر وجودم را فرا گرفت و در همان حال دزدکی نگاهی به زنی که در حال لیف کشیدن مرد نامحرم هلندی که خیلی هم خوش تیپ و هیکلی ورزشکاری داشت انداختم و به  مرد دلاک سبیلو  که در کمرش لنگ بسته بود تا شاید نعوظ شدنش را نبینند .
کمی آنطرفتر هم سونا قرار داشت به خودم گفتم تا دلاک مرد به سراغم نیامده بروم و سری به آنجا هم بزنم . همین کار را هم کردم و از راهرویی که از از آجر و مرمر و سنگ  درست شده بودم گذشتم و خواستم وارد سونا شوم که روی دیوار راهرو چشمم به عکس کارکنان حمام که روی دیوار زده شده بود افتاد ، یکی از عکسها درست شبیه به شوهر خواهرم بود . به انگلیسی اسمش هم زیرش نوشته شده بود . انگار که برق گرفته باشدم پاهایم در جا تبدیل به سنگ شدند و موهای تنم سیخ .
آیا درست میدیدم .  با انگشتانم چشمهایم را مالاندم و دوباره نگاه کردم . نه اشتباه نمی کردم خود خودش بود . در همین هنگام ناخودآگاه سرم را چرخاندم و در پله ای که رو به رختکن منتهی میشد خودش را دیدم با لنگی بر کمر .  خوشبختانه بطرف من نیامد و رفت به طرف حمام تا شروع به لیف و کیسه کشیدن زنان نامحرم شود .  رویم را بر گرداندم و با عجله رفتم به داخل سونا .  زنان و مردان همه لخت مادرزاد روی چوب ها نشسته بودند و تنها حوله ای به عنوان زیرانداز زیر خود گذاشته بودند . . اگر میخواستم آنجا بمانم باید سینه بند و شورتم را هم در می آوردم . دیدم که شجاعتش را ندارم .
هول شده بودم و به خودم گفتم که شاید شوهرم هم آمده باشد . عطایش را به لقایش بخشیدم و تند و تیز رفتم به طرف رختکن و سراسیمه لباسهایم را تنم کردم و در حالی که دختر صندوق دار به رنگ و روی پریده ام نگاه میکرد پولی به کف دستش گذاشتم و زدم به چاک .
در راه بر گشت به خانه با خودم میگفتم که اگر خواهرم بفهمد که شوهر مومن و صادقش  دلاک حمام مختلط ترکی است و روزها تن و بدن برهنه دختران کافر اروپایی را لیف و کیسه میکشد چه حالی بهش دست خواهد داد .


روزهای آخر مسافرت به تندی گذشت و من دست در دست شوهرم بر گشتم به ایران و هرگز به خواهرم از شغل شریف شوهر نماز خوانش سخن نگفتم ،  به شوهر خودم هم .



مهدی یعقوبی