این داستان به افراد کمتر از 16 سال توصیه نمی شود
از بس وقت و بی وقت در باره ایران و مردم مهربانش به دو دختر هلندی خالی بسته بود آنها هوس کردند که به ایران سفر کنند و زیبایی هایش را از نزدیک ببینند .
شهاب ، ابتدا خیال میکرد که بلوف میزنند و میخواهند دستش بیندازند . اما وقتی فهمید که نه بابا آنها شوخی نمیکنند و واقعا دو پایشان را توی یک کفش کرده اند و هوس مسافرت به ایران سرشان زده است ، موهای تنش سیخ شد .
چند بار سعی کرد کشکی را که ساییده بود جمع و جور کند و آنها را با ترفندهای مختلف دست به سر تا از مسافرت به مملکت اسلامی منصرف شوند ، اما هر دوز و کلکی که سوار میکرد موفق نمی شد . یکبار هم به ذهنش زد که ویدئویی را که جوانان ایرانی در تهران به دنبال یک دختر اروپایی افتاده بودند و پستانها و باسنش را در ملاءعام دستمالی میکردند بهشان نشان دهد . این دختر که از انگولک های آنها جانش به لب رسیده بود و خسته ، ناگاه یکی از ماموران به کمکش می شتابد و آنها را دک میکند او هم ازش تشکر کرد اما این آرامش چند لحظه ای هم نپایید و فهمید که از ترس عقرب جراره به مار غاشیه پناه برده است . آن مامور وقتی دید که جوانان را رانده است و خودش تک و تنها مانده با یک دختر مو بور اروپایی شروع کرد به ماچ و بوسه کردن سر و صورتش و سپس دستمالی کردن تن و بدنش . دختر هم که داشت از تعجب شاخ در می آورد به مامور گفت : فاک یو اینها فکر میکنند من فاحشه ام .