۱۳۹۴ آبان ۶, چهارشنبه

راز




پدر بزرگ قبل از عزیمت به فرودگاه و سفر به مکه از میان جمعیتی که دور و برش حلقه زده بودند راه را باز کرد و در حالی که برای بدرقه کنندگان دست تکان میداد با لباسی شیک و پیک و عطر آلود آهسته آهسته آمد به طرف من . با لبخند همیشگی دستم را گرفت و برد به گوشه ای دنج :
- اینم کلید خونه ، تا وقتی از زیارت خانه خدا بر نگشتیم ازش مواظبت کن . اگه خدای ناکرده اتفاقی افتاد وصیت نامه رو گذاشتم توی کمد اتاق خواب . 
سپس سرش را به دور و اطراف چرخاند و وقتی که دید کسی ملتفت نیست ، بسته ای اسکناس از بغلش در آورد و در جیبم گذاشت . آنهمه اسکناس درشت در عمرم ندیده بودم .  خندیدم و روی گلش را بوسیدیم و دسته کلید را از دستش گرفتم .  وقتی که ازم دور شد و مشغول خوش و بش با قوم و خویشان در جا زنگ زدم به دختر خاله و جریان را بهش گفتم . 
- راس میگی کلید خونه رو داد بهت 
- آره ،  حالا تا وقتی از سفر بر گردن صاحب خونه م ، حسابشو بکن من و تو تنهای تنها 
- چه خوب ،  کی میرن 
- دارن از بقیه خداحافظی می کنن ، دیگه لازم نیس دزدکی همدیگه رو ببینیم 
- یادت نره وقتی بار و بندیلو بستن و رفتن بهم زنگ بزنی  ، نه نه خودم یه نوک پا میام اونجا دلم برات یه ذره شده . 
- عزیزم میترسم یه وقت بابا بو ببره و کاسه و کوزه ها بهم بریزه ، اونوقت خر بیار و باقلی پر کن ، خودم در اولین فرصت باهات تماس می گیرم
- باشه پس من منتظرم 

۱۳۹۴ مهر ۹, پنجشنبه

سایه - مهدی یعقوبی




یک هفته ای می شد که وقتی پسرم از ملاخانه به خانه بر می گشت گشاد گشاد راه می رفت. سر سفره هم نمی توانست باسنش را روی زمین بگذارد.  می نشست روی زانویش. با من هم که حرف میزد معذب بود و بر خلاف معمول به چشمهایم نگاه نمی کرد و رنجور سرش را می انداخت پایین و در گوشه ای مچاله میشد در خود.
  بیخیال ازش گذشتم و با خودم گفتم لابد با برو بچه های هم سن و سالش در خیابان دعوا و مشاجره کرده و بعد از چند روزی روبراه میشود و سر و مر و گنده .