- پ پ پسرم
- بله مادر
در حالی که دانه های درشت عرق روی پیشانی اش نشسته بود و دندانهایش از تب و لرز بهم میخورد ، سعی میکرد چیزی بمن بگوید اما بیماری او را از پا در آورده بود و هر چه تلاش و تقلا میکرد نمیتوانست تکلم کند . با سرانگشتان نحیفش به سمت و سوی تاقچه اشاره میکرد . من سرم را چرخاندم اما منظورش را نمی فهمیدم . به چشمهایش زل زدم و دستش را بنرمی در دستم گرفتم .
شمعی روی میز کوچک چوبی در کنار عکس پدر خدا بیامرزم آرام آرام می سوخت و سایه هایش بر روی دیوار به مثل اشباحی در حال رقص .
دستمال نمدار را به نرمی روی پیشانی اش کشیدم . تلاش میکرد چشمان پژمرده و کبودش را باز نگهدارد . انگار میترسید که اگر پلکهایش را روی هم بگذارد برای همیشه بسته شود . چهره اش پریده رنگ و کبودی میزد . وحشت گنگ و پنهانی دوید در دل و جانم .