نمی دانم چه شد که یکهو فکر ربودن دختران زد به سرم . آنهم با خودرو لکنده و قراضه ام . این فکر و خیالها مثل خوره افتاده بودند به روح و روانم و هر چه هم تلاش و تقلا کردم که از شرشان خلاص بشوم نشد که نشد . شبها که در اتاق تار و تاریک تک و تنها میشدم این افکار جان می گرفتند و مثل اشباحی مخوف ، چنگ می انداختند به رگ و روحم و وادارم میکردند که از جایم بلند شوم و در نیمه های شب در کوچه و خیابانها به دنبال طعمه بگردم .
میخواستم دختران هرزه بدحجاب را به دام بیندازم و آنها را به با ضرب و زور و بستن دست و پایشان . کشان کشان در نقاط متروکه ببرم و پنجه های چست و چابکم را بر پستانهای برهنه و لای پاهایشان فرو ببرم و مثل گرگهای گرسنه بیفتم به جانشان .