در حالی که بند کوله پشتی مدرسه ام پاره شده بود و آن را به زحمت در دو دستم گرفته بودم از حیاط بزرگ مدرسه دوان دوان رفتم به سمت پله ها . باز هم دیر کرده بودم و زنگ مدرسه خورده بود . ترسی گنگ در چهره ام نمایان بود و دانه های ریز عرق روی پیشانی ام . نمی دانستم که این بار باید چه کلکی سوار کنم . همین دیروز بود که دیر کرده بودم و معلمم چنان سیلی محکمی به صورتم زد که برق از کله ام پرید و ساعتها گوششم وز وز .
- احمق زبان نفهم ، پسرک دست پا چلفتی این هفته بار سومته ، دیگه این مدرسه جای تو نیس . یا من مادر قحبه باید اینجا عرق بریزیم و کار کنم یا تو کره خر
لگدی محکم کوبید به پشتم و پرتابم کرد از کلاس بیرون . سرم محکم خورده بود به دیوار و ورم کرده بود . همان گوشه در راهرو کز کردم و سرم را انداختم روی زانو . از دماغم خون می آمد و پشت استخوانم از درد تیر میکشید . خاموش و بیصدا شروع کردم به گریه . دست خودم نبود وقتی از خانه می زدم بیرون . محیط دور و برم مرا در خود فرو میبردند . نمی دانم کجا . درختان ، باران ، خورشید ، ماه و پرنده ها و آدمها . آنگاه دیگر خودم نبودم و در دنیاهایی دیگر سیر و سیاحت میکردم تا که بخود می آمدم میدیدم دیرم شده است و آنگاه دوان دوان می رفتم به سمت و سوی مدرسه .
زنگ تفریح که خورد . معلم کتم را گرفت و کشان کشان برد پیش مدیر مدرسه . آنجا برای آخرین بار ازم قول گرفتند که سر وقت در کلاس درس حاضر شوم و اگر دست از پا خطا بکنم دیگر پذیرفته نخواهد شد . خوشحال شدم و بر گشتم سر کلاس . معلم که مردی پر ریش و پشمدار و مومنی دو آتشه بود . بدجور نگاهم میکرد و منم سرم را انداخته بودم روی کتاب و سعی میکردم چشمم به چشمش نیفتد . عذب بود و در خانه به دختربچه ها و پسر بچه های محله درس قرآن میداد آنهم مجانی و در راه خدا .
همکلاسی ها حرف و حدیث های زیادی در باره اش نقل می کردند و قاه قاه می خندیدند. من اما در نخشان نمی رفتم و به مزه پرانی هایشان گوش نمی نمی دادم . میدانستم که اگر بویی ببرد دخلم را در خواهد آورد و تکه تکه ام خواهد کرد .
وقتی به خانه رسیدم مادرم مثل همیشه مانند فرشته ها بسمت و سویم آمد و نگاهی شادمانه بمن کرد و با مهربانی گفت :
- اگه گفتی برا شام چی درست کردم .
نگاهم را سراندم به چشمهای قهوه ای روشنش که شادی غریبی در اعماقش برق می زد و گفتم :
- تخم مرغ با نون بربری
- نه یه بار دیگه حدس بزن
- برامون آش نذری فرستادن
- امشب آبگوشت درست کردم
من هم که چند ماهی میشد رنگ و بوی گوشت را ندیده بودم و خوردن آبگوشت شده بود برایم آرزو . با شادی بغلش کردم و سپس تند و تیز لباسهایم را در آوردم تا تکلیف مدرسه را انجام دهم تا دوباره به درد سر نیوفتم .
گوشت آبگوشت را زن سوم حاج نقی یعنی زری خانم که حوصله پخت و پز نداشت برایمان فرستاده بود . 14 سال بیشتر نداشت و هر بار که شوهرش با کمربند به جانش می افتاد چادرش را می انداخت روی سرش و دوان دوان می آمد به خانه ما و شروع میکرد به گریه ، آنهم چه گریه ای . مادرم سنگ صبورش شده بود و مات و مبهوت نگاهش . تمام تن و بدنش کبود بود و میگفت که حاجی تا صبح علی الطوع نمی گذارد بخوابد و مثل گرگ درنده می افتد به جانش و تکه پاره اش می کند . مادرم هم دست نوازش به موهایش می کشید ودلداری اش .
- مرد خونه ست دخترم ، اطاعتش واجبه . اینو که خودم نمی گم استغفرالله خدا و پیامبر گفتن .
- مادر تو چرا دیگه این حرفا رو می زنی ، اون یه گرگ هاره ، بخدا مرگ برام ازین زندگی بهتره .
- گریه نکن ، عزیزم ، همه چی درست میشه . وقتی بچه ات به دنیا اومد ، همه بدبختی ها از یادت میره
- من نمیخوام ازون حرومزاده بچه دار شم
آبگوشت آنقدر بهم چسبید که ته بشقاب و انگشتانم را لیسیدم . مادرم وقتی نحوه خوردنم را می دید می خندید و قطرات اشک از گونه هایش سرازیر . تمام بدنم از شدت لذت گر گرفته بود و گونه هایم سرخ .
همانجا کنار سفره از بس پلکهایم سنگین شده بود افتادم وخوابی عمیق در برم گرفت و چه خواب گوارایی . در خواب پدر خدا بیامرزم را دیدم ، پدری که که مادر وقتی بار دار بود بر اثر ریزش در اعماق معدن جانسپرد و هرگز جسدش را پیدا نکردند . چهره اش را هرگز ندیده بودم . حتی عکش را . مادر می گفت که وقتی باهاش ازدواج کرد بسیار قوی هیکل بود اما بر اثر کار در معادن ریه هایش از کار افتاده بود و بسختی نفس می کشید . شده بود پوستی بر استخوان .
نمی دانم از کدام سو و از کجا به خوابم آمد صحرایی بی در و پیکر و پر بود از گلهای وحشی و خوشبو . وقتی اسمم را صدا زد به سرعت به سویش دویدم و خودم را انداختم در بغلش . گفتم :
- بابا دیگه سرفه نمی کنی
- نه پسرم ، تموم شد .
یک خوشه از گل سرخ در دستش بود . گونه ام را بوسید و گفت :
- اینو بده به مادرت ، اون عاشق گل سرخه
همین که گل را از دستش گرفتم دیدم که مثل سایه ای سبک تبدیل به پرنده ای شد و بال و پر زد و رفت به سمت و سوی آبی ها . و سپس از چشم اندازم محو .
صبح که از خواب بر خواستم دویدم به سمت مادر و داستان را شرح دادم . تا گفتم که خال سیاه کوچکی زیر لب پدر بود و خوشه ای از گل سرخ به دستم داد تا بدهم به او . در جا ظرف آب از دستش افتاد و همانجا از حال رفت . بهوش هم که آمد هی پشت سر هم زیر لبش دعا میخواند و زمزمه . حالش که بهتر شد با چشمانی اشکبار و لبخندی نوازشگر بغلم کرد و چند بار مرا بوسید و گفت که از کجا میدانی که خالی زیر لبش بود .
هرگز و هرگز مادرم را آنطور خوشحال ندیده بودم انگار دنیا را بهش داده بودند .
از پنجره نگاهم را انداختم به آسمان ، بهمن ماه بود و برف تمام زمین و زمان را سفید کرده بود بادی سرد میوزید و شاخه های درختان را به اینسو و آنسو . میترسیدم دیرم شود کیف مدرسه را بر داشتم و انداختم به پشتم . همین که خواستم از در بزنم بیرون . مادرم صدایم کرد و نان و خرمایی را که لای دستمال تمیزی پیچیده بود داد بدستم . منم بوسیدمش . هنوز چند قدم از منزل دور نشده بودم که دوباره صدایم زد :
- یه دقه بر گرد ،
سپس شالی را که بر گردنش آویزان بود در آورد و به دور گردنم خوب پیچید .
- پسرم برفها یخ بستن ، مواظب باش سُز نخوری .
در راه از دیدن افقهای سفید پوش و مناظر قشنگ ، شوقی گنگ دوید در اعماق وجودم . برف ایستاده بود و هوا شسته و رفته . کوچه و پسکوچه ها در سکوتی بهت آور خمیازه می کشیدند و درختان لخت و عور ، از برفهایی که بر شاخه هایشان نشسته بود از شادی در پوستشان نمی گنچیدند و من هم . برای نخستین بار شعری بر لبانم درخشید و احساس کردم که دارم شاعر میشوم .
تا مدرسه نزدیک به یک ساعت راه بود و من در راه گاه آواز می خواندم و گاه شادمانه میدویدم . خوشبختانه کفش های پاره پوره ام را در آن سوز و سرما مادر خوب پینه بسته بود و احساس سردی نمی کردم .
مادر می گفت که این فقر و بدبختی ها دست تقدیر است و با آن نمی شود در افتاد ، خدا سرنوشت هر کس را به پیشانی اش نوشته است . یکی پولدار میشود و یکی هم مثل ما گرسنه و یک لا قبا .
همانطور که در راه مدرسه مثل همیشه در عوالم رویاها پرسه میزدم ناگاه چشمم افتاد به یک گنجشک قشنگ و کوچولو روی نرده های دور باغ خانه جعفر جنی ، دعاخوان محله مان . همانجا ایستادم و مبهوت تماشا . نگاهم می کرد غمناک ، اما از جایش جنب نمی خورد . به اطراف چشم بستم ، هیچ پرنده ای در دور و بر سو سو نمی زد . تنهای تنها بود . با خودم گفتم که این گنجشک کوچولو چرا تک و تنها آنهم در این برف سنگین آنجا نشسته است . بیخیال از کنارش رد شدم . همین که چند گام بر داشتم یک آن به ذهنم زد و به خودم گفتم نکند که این گنجشک پدرم باشد . آخر وقتی که از مادر پرسیده بودم که آدمها پس از مرگ به کجا می روند . مکثی کرده بود و گفته بود بال و پر در می آورند و میروند در آن دورهای دور . در خواب هم که پدرم را دیده بودم وقتی گل سرخ را به دستم داده بود ناگاه تبدیل شده بود به یک پرنده نورانی . رفت و رفت و پر کشید تا اوج ابرها و ستاره ها .
بر گشتم و چند گام رفتم به سمتش . کمی بالهایش را تکان داد اما فرار نکرد . با خودم گفتم عجب گنجشکی . چرا پرواز نمی کند .
بیشتر کنجکاو شدم و باز هم رفتم جلوتر . اما باز هم روی نرده نشسته بود و تکان نمی خورد . به پاهایش که نگاه کردم شصتم خبردار شد . پاهایش از شدت سرما یخ زده بود و چسبیده بود به نرده . دلم برایش سوخت . ترسی مبهم دوید در ته دلم . میترسدم دستش بزنم . سرم را بر گرداندم و نگاهم را سراندم به دور و بر . هیچ کس در اطراف به چشم نمی خورد . میدانستم که اگر این دست و آن دست کنم تمام بدنش منجمد خواهد شد و دیگر کاری از من ساخته نخواهد بود . دو دستم را گذاشتم به آرامی دور پاهایش تا با گرمای تنم یخها آب شود . تنش می لرزید منم تنم شروع کرد به لرزیدن . هر دو میترسیدیم . چند دقیقه ای که گذشت یخها آب شدند . او را در گودی دو کف دستم گرفتم و وقتی که مطمئن شدم که به اندازه کافی گرم شده است دستانم را رو به آسمان گرفتم و رهایش کردم . تند و تیز بال و پری زد و در آبی های بیکران و بی مرز محو . به سمتش دست تکان دادم . لبخندی بر لبانم درخشید . آنقدر محو در شادی پروازش شده بودم که خودم را فراموش کرده بودم . نمی دانم چه مدت در آن نقطه ایستادم و در رویاهایم غرق . اما ناگهان به یاد مدرسه افتادم . باز هم دیر کرده بودم و شروع کردم به دویدن .
آنروز آخرین روز مدرسه ام بود . بعد از فلک با ترکه انار ، موی سرم را از بیخ تراشیدند و با اردنگی انداختنم بیرون . مادرم هر چه به دست و پایشان افتاد و گریه و زاری کرد نه مدیر مدرسه و نه معلم قبول نکردند .
چند روز بعد که با مادر از خرید در بازار روز به خانه بر گشتم دیدم که زری خانم زن حاج نقی دم پله ها نشسته است و هاج و واج به مادرم نگاه می کند . بعد از سکوتی سنگین . یکهو بغضش ترکید و هایهای در بغل مادرم شروع کرد به گریه . یکی دو ساعت بعد که کمی آرام گرفت از لای در شنیدم که میگفت که جسد حاج نقی شوهرش را در حالی که مسموم شده بود و خون بالا آورده بود در ماشینش در جاده ای سوت و کور در اطراف شهر پیدا کردند .
مادرم بهش گفت : تو که باهاش نبودی
- من اصلا روحم خبر نداره ،
و سپس هر دو شروع کردند از ته قلب به خندیدن
من دلم برای مدرسه تنگ شده بود ...
پاهایم از شدت ترس و وهمی مبهم که همیشه با من بود حرکت نمی کرد و دستانم سست و بی حس . به خودم نهیب زدم و گفتم که هر چه بیشتر این پا و آن پا کنم وضع از اینهم که هست بدتر می شود . پشت در ایستادم و نفسی عمیق کشیدم . با آنگشتانم آرام کوبیدم به در . اما جوابی نیامد . صبر کردم و نگاهم را یک آن سراندم به راهرو دراز و تاریکی که در سکوتی مرموز فرو رفته بود . دوباره در زدم اما محکم تر . صدای پای معلم را که شنیدم . بند دلم پاره شد . میخواستم زمین دهان باز کند و مرا تا ابد در اعماق بی انتهایش فرو ببرد . در که باز شد تا چشمم به معلم که از شدت خشم و غضب چهره اش مثل آهنی گداخته شده بود افتاد فهمیدم که چه سرنوشتی انتظارم را می کشد . بی آنکه سئوالی ازم کند ترق و تورق شروع کرد به زدن ، و پشتش ردیفی از فحش های ناموسی .
انگار داشت دق دلی و جنگ و دعوای خانوادگی اش را سر من خالی می کرد . کله اش از شدت خشم دود میکرد و لبهایش مثل فرفره میچرخید . گوشم را محکم گرفت و گفت :- احمق زبان نفهم ، پسرک دست پا چلفتی این هفته بار سومته ، دیگه این مدرسه جای تو نیس . یا من مادر قحبه باید اینجا عرق بریزیم و کار کنم یا تو کره خر
لگدی محکم کوبید به پشتم و پرتابم کرد از کلاس بیرون . سرم محکم خورده بود به دیوار و ورم کرده بود . همان گوشه در راهرو کز کردم و سرم را انداختم روی زانو . از دماغم خون می آمد و پشت استخوانم از درد تیر میکشید . خاموش و بیصدا شروع کردم به گریه . دست خودم نبود وقتی از خانه می زدم بیرون . محیط دور و برم مرا در خود فرو میبردند . نمی دانم کجا . درختان ، باران ، خورشید ، ماه و پرنده ها و آدمها . آنگاه دیگر خودم نبودم و در دنیاهایی دیگر سیر و سیاحت میکردم تا که بخود می آمدم میدیدم دیرم شده است و آنگاه دوان دوان می رفتم به سمت و سوی مدرسه .
زنگ تفریح که خورد . معلم کتم را گرفت و کشان کشان برد پیش مدیر مدرسه . آنجا برای آخرین بار ازم قول گرفتند که سر وقت در کلاس درس حاضر شوم و اگر دست از پا خطا بکنم دیگر پذیرفته نخواهد شد . خوشحال شدم و بر گشتم سر کلاس . معلم که مردی پر ریش و پشمدار و مومنی دو آتشه بود . بدجور نگاهم میکرد و منم سرم را انداخته بودم روی کتاب و سعی میکردم چشمم به چشمش نیفتد . عذب بود و در خانه به دختربچه ها و پسر بچه های محله درس قرآن میداد آنهم مجانی و در راه خدا .
همکلاسی ها حرف و حدیث های زیادی در باره اش نقل می کردند و قاه قاه می خندیدند. من اما در نخشان نمی رفتم و به مزه پرانی هایشان گوش نمی نمی دادم . میدانستم که اگر بویی ببرد دخلم را در خواهد آورد و تکه تکه ام خواهد کرد .
وقتی به خانه رسیدم مادرم مثل همیشه مانند فرشته ها بسمت و سویم آمد و نگاهی شادمانه بمن کرد و با مهربانی گفت :
- اگه گفتی برا شام چی درست کردم .
نگاهم را سراندم به چشمهای قهوه ای روشنش که شادی غریبی در اعماقش برق می زد و گفتم :
- تخم مرغ با نون بربری
- نه یه بار دیگه حدس بزن
- برامون آش نذری فرستادن
- امشب آبگوشت درست کردم
من هم که چند ماهی میشد رنگ و بوی گوشت را ندیده بودم و خوردن آبگوشت شده بود برایم آرزو . با شادی بغلش کردم و سپس تند و تیز لباسهایم را در آوردم تا تکلیف مدرسه را انجام دهم تا دوباره به درد سر نیوفتم .
گوشت آبگوشت را زن سوم حاج نقی یعنی زری خانم که حوصله پخت و پز نداشت برایمان فرستاده بود . 14 سال بیشتر نداشت و هر بار که شوهرش با کمربند به جانش می افتاد چادرش را می انداخت روی سرش و دوان دوان می آمد به خانه ما و شروع میکرد به گریه ، آنهم چه گریه ای . مادرم سنگ صبورش شده بود و مات و مبهوت نگاهش . تمام تن و بدنش کبود بود و میگفت که حاجی تا صبح علی الطوع نمی گذارد بخوابد و مثل گرگ درنده می افتد به جانش و تکه پاره اش می کند . مادرم هم دست نوازش به موهایش می کشید ودلداری اش .
- مرد خونه ست دخترم ، اطاعتش واجبه . اینو که خودم نمی گم استغفرالله خدا و پیامبر گفتن .
- مادر تو چرا دیگه این حرفا رو می زنی ، اون یه گرگ هاره ، بخدا مرگ برام ازین زندگی بهتره .
- گریه نکن ، عزیزم ، همه چی درست میشه . وقتی بچه ات به دنیا اومد ، همه بدبختی ها از یادت میره
- من نمیخوام ازون حرومزاده بچه دار شم
آبگوشت آنقدر بهم چسبید که ته بشقاب و انگشتانم را لیسیدم . مادرم وقتی نحوه خوردنم را می دید می خندید و قطرات اشک از گونه هایش سرازیر . تمام بدنم از شدت لذت گر گرفته بود و گونه هایم سرخ .
همانجا کنار سفره از بس پلکهایم سنگین شده بود افتادم وخوابی عمیق در برم گرفت و چه خواب گوارایی . در خواب پدر خدا بیامرزم را دیدم ، پدری که که مادر وقتی بار دار بود بر اثر ریزش در اعماق معدن جانسپرد و هرگز جسدش را پیدا نکردند . چهره اش را هرگز ندیده بودم . حتی عکش را . مادر می گفت که وقتی باهاش ازدواج کرد بسیار قوی هیکل بود اما بر اثر کار در معادن ریه هایش از کار افتاده بود و بسختی نفس می کشید . شده بود پوستی بر استخوان .
نمی دانم از کدام سو و از کجا به خوابم آمد صحرایی بی در و پیکر و پر بود از گلهای وحشی و خوشبو . وقتی اسمم را صدا زد به سرعت به سویش دویدم و خودم را انداختم در بغلش . گفتم :
- بابا دیگه سرفه نمی کنی
- نه پسرم ، تموم شد .
یک خوشه از گل سرخ در دستش بود . گونه ام را بوسید و گفت :
- اینو بده به مادرت ، اون عاشق گل سرخه
همین که گل را از دستش گرفتم دیدم که مثل سایه ای سبک تبدیل به پرنده ای شد و بال و پر زد و رفت به سمت و سوی آبی ها . و سپس از چشم اندازم محو .
صبح که از خواب بر خواستم دویدم به سمت مادر و داستان را شرح دادم . تا گفتم که خال سیاه کوچکی زیر لب پدر بود و خوشه ای از گل سرخ به دستم داد تا بدهم به او . در جا ظرف آب از دستش افتاد و همانجا از حال رفت . بهوش هم که آمد هی پشت سر هم زیر لبش دعا میخواند و زمزمه . حالش که بهتر شد با چشمانی اشکبار و لبخندی نوازشگر بغلم کرد و چند بار مرا بوسید و گفت که از کجا میدانی که خالی زیر لبش بود .
هرگز و هرگز مادرم را آنطور خوشحال ندیده بودم انگار دنیا را بهش داده بودند .
از پنجره نگاهم را انداختم به آسمان ، بهمن ماه بود و برف تمام زمین و زمان را سفید کرده بود بادی سرد میوزید و شاخه های درختان را به اینسو و آنسو . میترسیدم دیرم شود کیف مدرسه را بر داشتم و انداختم به پشتم . همین که خواستم از در بزنم بیرون . مادرم صدایم کرد و نان و خرمایی را که لای دستمال تمیزی پیچیده بود داد بدستم . منم بوسیدمش . هنوز چند قدم از منزل دور نشده بودم که دوباره صدایم زد :
- یه دقه بر گرد ،
سپس شالی را که بر گردنش آویزان بود در آورد و به دور گردنم خوب پیچید .
- پسرم برفها یخ بستن ، مواظب باش سُز نخوری .
در راه از دیدن افقهای سفید پوش و مناظر قشنگ ، شوقی گنگ دوید در اعماق وجودم . برف ایستاده بود و هوا شسته و رفته . کوچه و پسکوچه ها در سکوتی بهت آور خمیازه می کشیدند و درختان لخت و عور ، از برفهایی که بر شاخه هایشان نشسته بود از شادی در پوستشان نمی گنچیدند و من هم . برای نخستین بار شعری بر لبانم درخشید و احساس کردم که دارم شاعر میشوم .
تا مدرسه نزدیک به یک ساعت راه بود و من در راه گاه آواز می خواندم و گاه شادمانه میدویدم . خوشبختانه کفش های پاره پوره ام را در آن سوز و سرما مادر خوب پینه بسته بود و احساس سردی نمی کردم .
مادر می گفت که این فقر و بدبختی ها دست تقدیر است و با آن نمی شود در افتاد ، خدا سرنوشت هر کس را به پیشانی اش نوشته است . یکی پولدار میشود و یکی هم مثل ما گرسنه و یک لا قبا .
همانطور که در راه مدرسه مثل همیشه در عوالم رویاها پرسه میزدم ناگاه چشمم افتاد به یک گنجشک قشنگ و کوچولو روی نرده های دور باغ خانه جعفر جنی ، دعاخوان محله مان . همانجا ایستادم و مبهوت تماشا . نگاهم می کرد غمناک ، اما از جایش جنب نمی خورد . به اطراف چشم بستم ، هیچ پرنده ای در دور و بر سو سو نمی زد . تنهای تنها بود . با خودم گفتم که این گنجشک کوچولو چرا تک و تنها آنهم در این برف سنگین آنجا نشسته است . بیخیال از کنارش رد شدم . همین که چند گام بر داشتم یک آن به ذهنم زد و به خودم گفتم نکند که این گنجشک پدرم باشد . آخر وقتی که از مادر پرسیده بودم که آدمها پس از مرگ به کجا می روند . مکثی کرده بود و گفته بود بال و پر در می آورند و میروند در آن دورهای دور . در خواب هم که پدرم را دیده بودم وقتی گل سرخ را به دستم داده بود ناگاه تبدیل شده بود به یک پرنده نورانی . رفت و رفت و پر کشید تا اوج ابرها و ستاره ها .
بر گشتم و چند گام رفتم به سمتش . کمی بالهایش را تکان داد اما فرار نکرد . با خودم گفتم عجب گنجشکی . چرا پرواز نمی کند .
بیشتر کنجکاو شدم و باز هم رفتم جلوتر . اما باز هم روی نرده نشسته بود و تکان نمی خورد . به پاهایش که نگاه کردم شصتم خبردار شد . پاهایش از شدت سرما یخ زده بود و چسبیده بود به نرده . دلم برایش سوخت . ترسی مبهم دوید در ته دلم . میترسدم دستش بزنم . سرم را بر گرداندم و نگاهم را سراندم به دور و بر . هیچ کس در اطراف به چشم نمی خورد . میدانستم که اگر این دست و آن دست کنم تمام بدنش منجمد خواهد شد و دیگر کاری از من ساخته نخواهد بود . دو دستم را گذاشتم به آرامی دور پاهایش تا با گرمای تنم یخها آب شود . تنش می لرزید منم تنم شروع کرد به لرزیدن . هر دو میترسیدیم . چند دقیقه ای که گذشت یخها آب شدند . او را در گودی دو کف دستم گرفتم و وقتی که مطمئن شدم که به اندازه کافی گرم شده است دستانم را رو به آسمان گرفتم و رهایش کردم . تند و تیز بال و پری زد و در آبی های بیکران و بی مرز محو . به سمتش دست تکان دادم . لبخندی بر لبانم درخشید . آنقدر محو در شادی پروازش شده بودم که خودم را فراموش کرده بودم . نمی دانم چه مدت در آن نقطه ایستادم و در رویاهایم غرق . اما ناگهان به یاد مدرسه افتادم . باز هم دیر کرده بودم و شروع کردم به دویدن .
آنروز آخرین روز مدرسه ام بود . بعد از فلک با ترکه انار ، موی سرم را از بیخ تراشیدند و با اردنگی انداختنم بیرون . مادرم هر چه به دست و پایشان افتاد و گریه و زاری کرد نه مدیر مدرسه و نه معلم قبول نکردند .
چند روز بعد که با مادر از خرید در بازار روز به خانه بر گشتم دیدم که زری خانم زن حاج نقی دم پله ها نشسته است و هاج و واج به مادرم نگاه می کند . بعد از سکوتی سنگین . یکهو بغضش ترکید و هایهای در بغل مادرم شروع کرد به گریه . یکی دو ساعت بعد که کمی آرام گرفت از لای در شنیدم که میگفت که جسد حاج نقی شوهرش را در حالی که مسموم شده بود و خون بالا آورده بود در ماشینش در جاده ای سوت و کور در اطراف شهر پیدا کردند .
مادرم بهش گفت : تو که باهاش نبودی
- من اصلا روحم خبر نداره ،
و سپس هر دو شروع کردند از ته قلب به خندیدن
من دلم برای مدرسه تنگ شده بود ...
مهدی یعقوبی