۱۳۹۵ بهمن ۲, شنبه

تعارفی ها



از زمان خلقت حضرت آدم ابوالبشر تا به امروز که میلیونها سال از آن می گذرد . هیچ بنی بشری مثل ما ایرانیان که  گل سرسبد آفرینشیم تعارفی نبود و نیست و نخواهد بود . میگویید نه ، پس گوشتان را بیاورید تا برایتان نقل کنم .
همین چند روز پیش ،  بعد از هفته ها کسالت و ناخوشی رفتم به مرکز شهر که تا حال و هوایی عوض کنم و نفسی تازه . از شانس خوب من هوا آفتابی بود و شسته و رفته و جان میداد برای قدم زدن  . هنوز از تاکسی  پیاده نشده بودم که در آنسوی خیابان چشمم افتاد به غضنفرآقا دوست قدیمی ام . از آنجا که می شناختمش ، حال و حوصله چاق سلامتی را نداشتم . با خودم گفتم که تا مرا ندیده است راهم را کج کنم و میانبر بزنم .  همین کار را هم کردم .
اما هنوز چند قدم دور نشده بودم . که ناگهان یکی از پشت محکم زد به شانه ام . سرم را بر گرداندم دیدم همان غضنفر است با خودم گفتم تف بر این شانس همه را برق می گیرد و ما را چراغ نفتی . رو کرد به من و گفت :
- به به هوشنگ جون خودم ، صد سال به این سالها  ، تو کجا اینجا کجا ، نالوطی شنیدم از مرگ ما بیزاری
من که از تعجب خشکم زده بود . در دلم شیطان را لعنت کردم و با خوشرویی گفتم :
- اختیار دارین غضنفر جون ، 
دیدم رکب خوردم او هم خندید :
- میگن کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه . خب هوشی ( هوشنگ ) چاق سلامتی ، زندگی بکامه

بی آنکه ازم سئوال کند دستم را گرفت و همانطور که آسمان و ریسمان را بهم می بافت مرا برد به رستوران مجللی که در نبش خیابان قرار داشت . فضای لوکس و دلنشینی داشت . موسیقی ملایمی هم بگوش می رسید . با خودم گفتم که تا مرا نچلاند و رسم را نکشد ول کن معامله نخواهد بود .
میزهای ناهار خوری بسیار شیک و باسلیقه تزیین شده بود و گارسون ها لباس هایی متحدالشکل . چند دختر و پسر که شکل و شمایلشان بیشتر به خر پولدارها و آقازاده می مانست در گوشه های دنج کنار پنجره با هم پچ پچ می کردند و سرشان در لاک خودشان بود .
رفتیم روی صندلی نشستیم . قبل از آن که سفارش بدهیم غضنفر با قیافه ای جدی رو کرد بمن و گفت :
- مگه من مرده باشم بذارم دس تو جیبت کنی ، 
- چوب کاری می فرمایید
- جون بچه هام اوندفعه که حساب کردین ، یه هفته خوابم نبرد . 
-شرمنده
- دشمنت شرمنده ، شکسته نفسی میکنی ، تو رو تخم چشام جا داری
 منو و قیمت غذاها را که دیدم چشمم کلاپیسه رفت و نفسم در سینه حبس و آب دهانم خشک . بی اختیار چند بار سرفه کردم . غضنفر که روده بزرگش داشت روده کوچکش را قلع و قمع میکرد و میخورد بی آنکه متوجه رنگ پریده ام بشود دوباره گفت :
- این تن بمیره تعارف ماروف نکن ، امروز مهمون منی .

چشم هایم را مالاندم و به قیمت ها دوباره نگاه کردم  موهای تنم سیخ شده بود و سرم سیاهی رفت . او که اصلا و ابدا در باغ نبود قهقهه ای سر داد و گفت :
- دو دلی کدوم غذا رو انتخاب کنی ، باشه خودم برات انتخاب می کنم . 
سپس دو پرس چلو کباب سلطانی برای خودش و یک پرس هم چلوکباب برگ اعلا گوسفندی با نوشابه گازدار برای من سفارش داد . غذاها را که گارسون روی میز گذاشت . ازش تشکر کردیم و به هم نگاه :
- بفرما هوشنگ جون برگ سبزی تحفه درویش ، 
- اول شما ، شما سرور مایین
- آخه بزرگی گفتن ، کوچیکی گفتن ، 
- تعارف نکنین سرد میشه ، غذا تا گرمه باید زد توی رگ
- این تن بمیره ، اگه لب به غذا بزنم 

دیدم که چاره ای ندارم . تا رفتم اولین لقمه را بر دارم گفت :
- بسم الله یادت نره
نگاهی بهش کردم و لبخندی زورکی بر لبم نقش بست -
بسم الله را گفتم و او هم گفت :
- گوشت بشه به تنت 

 شروع که کردیم اشتهایمان بیشتر و بیشتر شد . غضنفر که از بس لقمه های بزرگ می گرفت نزدیک بود چشمهایش از کاسه بزند بیرون . غذا آنقدر عطر بو داشت و خوشمزه بود که بما فرصت حرف زدن نمی داد .  تا جا داشت خوردیم و چند پرس اضافه هم دستور دادیم .  پشت سر هم بمن می گفت که گوارای وجود ، بنده نوازی فرمودید و برگ سبزیست تحفه درویش و بغلم هندوانه می گذاشت . 
غذاها را که تمام کردیم انگشتهایش را گذاشت در دهانش و شروع کرد به لیسیدن . سپس نگاهی به اطراف انداخت و لبخندی مرموز در گوشه لبهایش نشست . من که زیر چشمی حرکات و سکناتش را می پاییدم دیدم که ناگاه دو دستش را گذاشت روی قلبش و گفت :
- آه آه ، هوشی جون ، هوشی  قلبم تیر میزنه ، پاشو پاشو تا دیر نشده این قرصا رو از جیبم در بیار بده بخورم . منم رنگ و رو پس دادم و هل هلکی  جیب هایش را گشتم اما از قرص ها خبری نبود . 
- جیبات خالیه ، 
- زود باش زود باش یه تاکسی خبر کن تا منو برسونه به خونه . اگه قرصا رو نخورم تلف میشم و بچه هام یتیم ...
بیحال افتاد به زمین . به هر ضرب و زوری بود بلندش کردم و گذاشتم داخل تاکسی . همین که خواستم حرکت کنم یکی از کارکنان رستوران با احترام آمد به سمت و سویم و گفت که پول غذاهایی را که خورده بودیم حساب نکردیم  . منم که آس و پاس بودم با پر رویی کیف پول غضنفر را از جیبهایش در آوردم و همین که بازش کردم خشکم زد . حتی یک اسکناس کوچک و بی مقدار هم دیده نمی شد . چهره ام کبود شد و افتادم رودرواسی .  خلاصه از جیب خودم حساب کردم و  پول یک ماه حقوقم رفت تو پاچه ام . داخل تاکسی غضنفر که سرش را روی زانوی من انداخته بود بصورت آب زیر کاه یک چشمش را باز کرد و با خنده تمسخرآمیزی نگاهم کرد و سپس از ترس اینکه متوجه بشوم پلکش را بسرعت بست . وقتی که به خانه اش رسیدیم دیدم که جنب نمی خورد و شکل و شمایلش شده عینهو مرده ها . چاق و چله بود و شکم های فربه اش افتاده بود روی بیضه هایش . به هر ترتیبی بود جثه سنگینش را انداختمش روی دوشم . کمرم از باری که تحمل کرده بود داشت ترک بر می داشت . زنگ در را به صدا در آوردم .  صدای خفیفی زیر گوشم گفت :
- کلیدم تو جیبمه 
یکه خوردم گفتم وای مرده زنده شد .

خلاصه با هزار زور و زحمت از پله ها بردمش بالا و کپه مرگش را انداختم روی کاناپه . زنش که هل شده بود ، بی روسری چنگ به لپهایش انداخته بود و پشت دستش را گاز . ازم پرسید که چه شده است  . منم بهش گفتم که قبل از هر چیز قرص قلبش را بیاورد تا خدای ناکرده اتفاقی برایش نیفتد . نگاهم کرد و گفت که قلب شوهرش مثل جوان 18 ساله کار می کند و هرگز قرص مرصی استفاده نمی کند .  متعجب شدم  و انگشت به دهان . در همین هنگام دیدم که غضنفر یک چشمش را باز کرد و با ایما و اشاره بهش فهماند که قضیه چیست . 
- آه یادم اومد ، آره آره ، واسه قلبش . میرم دوا مواهارو بیارم . 
دوید بسمت و سوی آشپزخانه یک لیوان آب و چند کپسول آورد و سر غضنفر را گذاشت روی رانش و دواها را چپاند در دهانش .
من کم کم اوضاع و احوال دستم آمد . قبلا هم چند بار از این دوست قدیمی و بسیار صمیمی رو دست خورده بودم اما  به رویم نیاوردم  . زنش از بس عجله کرده بود به جای شربت گل گاو زبان چند کپسول روغن کرچک در بیخ گلویش فرو کرده بود .
 غضنفر که شکمش از شدت پرخوری داشت می ترکید روحش هم از آشی که زنش برایش پخته بود خبر نداشت .
زنش برایم چای قند پهلو با خرما آورد و با خودش گفت :
- الهی کارد به شکمت بخوره مرد . این هفته سومین باره که با تاکسی آوردنت تو خونه . 

تلویزیون روشن بود و آخوندی مسائل زناشویی و جنسی را شرح و بسط میداد منم با آنکه چشمهایم رو به سمت و سوی تلویزیون بود فکر و ذکرم در دنیاهای دیگر سیر و سفر میکرد .  پس از چند دقیقه دیدم که غضنفر حال و هوایش بهتر شد و شانه هایش را تکاند و با توپ و تشر به زنش اشاره کرد که روسری اش چه شده است . او هم زد به پشت دستش و گفت :
- اوا خدا مرگم بده ، اصلا هوش و حواسم رفته بود 
منم از روی صندلی پا شدم و دستمال نمداری را که روی میز بود بر داشتم و بنرمی کشیدم روی پیشانی اش . او هم دستش را گذاشته بود روی قلبش و الکی آخ و اوخ سر میداد 
- خدا سایه ات رو از سرم کم نکنه ، اگه تو نبودی الانه هفت بار کفن پوسنده بودم . 
- این حرفا چیه غضنفر جان ، من وظیفمه ، تو جون بخواه 
- آهای زن ، پس این چایی چی شد ، من گلوم خشک شده ، 

در همین حال بی اختیار بادی و بعد صداهایی از خود در کرد . برای آن که گند کارش را بخواباند چند بار پشت سر هم سرفه کرد . من که کپسول های روغن کرچک را دیده بودم به رویم نیاوردم اما علتش را دانستم . دستم را گذاشتم روی بینی ام تا از بوی خفه کننده در امان بمانم .

- سلیطه پس این چایی چی شد . 
دوباره باز صداهایی غریب از خودش در کرد و پشتش چند بار سرفه  با خودش گفت :
نکنه این لکاته چیزخورم کرده باشه . انگار پمپ باد تو معده ام کار گذاشتن .

ازم خواست تا به اتاق بغلی که اتاق پسر نازپرورده اش بود بروم و استراحتی بکنم . منم سری جنباندم و پاشدم و ناخودآگاه گفتم :
- راسی ، آق پسرت کجاس
- اصلا این زن هوش و حواس برام نذاشته ، فراموش کردم بهت بگم ، اونو دو ساله فرستادم طلبگی ، آخه میگن شغل پر نون و آبداریه . یه هفته اومده خونه مرخصی تا آب و هوایی تازه کنه ، میگه هفت بار کتاب 110 جلدی بحارالانوار مرحوم علامه مجلسی رو خونده . 
- به به ، بنازم به این هوش و استعداد 
- یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی ، تو حوزه علامه صداش میکنن و به سرش قسم میخورن 
- از همچین پدری باید چنین پسر دانشمندی بعمل بیاد
- تازه کجای کاری ، گفته یه بنگاه صیغه ام تو شهر مقدس قم برا علما واز کرده ، دخترم یازده سالش یه سال دیگه اونم میفرسم طلبگی . مملکت مملکت اسلامیه ، باید صواب کرد و توشه راه آخرت .

حرفش را برید و دوباره داد زد :
-  ضعیفه ، هلاک شدم پس این چایی چی شد 
من هم پا شدم و رفتم اتاق پسر یکی یک دانه اش . پر بود از کتاب های قطور از بزرگان جهان اسلام . یکی از آنها را بر داشتم و ورق زدم ، کتاب دشواری بود در علم و آداب رفتن به بیت الخلا و خود ارضایی ، از مطالبش مغزم سوت کشید و گذاشتم روی تاقچه . سپس چشمم افتاد  به قاب عکس نقره ای که عکس امام و رهبری در آن جلوه گری می کرد . قاب گرانقیمتی بود  با حاشیه ای زیبا از گلهای رز . به آرامی از جایش در آوردم و ور انداز . همین که برش گرداندم  چشمم افتاد به عکس لخت یک زن فرنگی . از شدت تعجب  تابلو از دستم افتاد و شیشه اش ترک بر داشت .
سراسیمه دوباره گذاشتم روی دیوار و با خودم گفتم :
- حقا که از چنین پدری چنین پسری ...

چند دقیقه ای در اتاق قدم زدم و همین که رفتم روی تختخواب دراز بکشم . زنگ در بصدا در آمد . بعدش هم شنیدم که زن غضنفر از حیاط خانه صدایش می زند . از اتاق آمدم بیرون . دیدم که سرگرم ماچ و بوسه با مردی میانسال است . تا بحال ندیده بودمش . شالی سبز دور کمر داشت و دائم قرآن می خواند . وقتی از پله ها آمد بالا فهمیدم که فردی عرب و اهل نجف است .
هوشنگ تا کمر خم می شد و هی تعارفش میکرد :
- تَفَضَّلْ بِالجُلُوسِ
-عَنْ إِذْنِكَ ، من فارسی بلدی با من فارسی صحبت کرداهی 
- شما روی چشم ما جا داشت . بنده خاک پای شمام

سپس رو کرد بمن و گفت :
- آسید شیخ عبدالله ،  زاده خاک پاک نجفه ، باایشون  هفته قبل آشنا شدم . اونم تصادفی .  جدش با 40 واسطه با ائمه اطهار می رسه ، فارسی رو مثل بلبل صحبت می کنه . 
- به به ، خوشبختم ، چه سعادتی 

آسید عبدالله در حالی که ماتحتش را روی قالی جا به جا می کرد و به پشتی تکیه میداد با لهجه عربی به غضنفر گفت : 
- حقیر کوچک باشی ، 
- شکسته نفسی نفرمایید ، بفرمایید ازین میوه ها میل کنین ،
- بنده میل نداشت ، باید رانندگی کردی شب رفت به نجف . 
- فک کردم شام می مونین ، دست پخت زنم حرف نداره 
- راضی به زحمت شما نیستی ، 
- پس بفرماین  دهنتونو شیرین کنین ، نترسین نمک نداره 
- باشه ، من چن تا از آن میوه ها وقتی که خواستی برگردی بر داشت برای تبرک
- قابل نداره 
- صاحبش قابل داشت . 

غضنفر درگوشی به هوشنگ که مشغول پوست کندن سیب بود می گوید :
- به سر و وضعش نیگا نکن ، سگ پدر از اون عرب های میلیاردره 
- از کجا میدونی 
- خودش بمن گفته بود که عشرین هتل داره . اگه باهاش چفت و جور شیم نونمون تو روغنه . هر سال و ماه مفت و مجانی میریم نجف تو هتل هاش

در همین وقت دختر 12 ساله غضنفر وارد می شود و سلام می کند 
- دختر کجا بودی
- خونه مامان بزرگ 

آسید عبدالله تا چشمش به چهره اش می افتد . لب و لوچه اش آب می افتد . تسبیح را تند و و تند در دستانش می گرداند و پشت سر هم دعا . انگار یاد دوران طلایی اسلام که به ایران آمدند و کوچک و بزرگ را به غنیمت بردند افتاد . 

غضنفر که متوجه می شود ، سرفه ای می کند و با لبخند می پرسد :
- شما صاحب هتل 
- بله بنده هتل بیشتر از عشرین ، این دختر شما مقبول ، مثل هلو اندر گلو
- شما اختیار دارین 

آسید عبدالله که معنا و مفهوم کلمات فارسی را خوب نمی فهمید یا بد می فهمید فکر کرد که او دخترش را به او تعارف می کند .
- ایرانی ها بسیار دست و دلباز ، اسم دختر چیست
- حوری
- به به چه اسم جمیلی ، شما تشریف آورد به نجف ، به هتل 
- بنده نوازی می فرمایید ، 
- شوخی نکرد ، شما روی چشم ما جا داشت ، خانه ما از حضور شما نورانی
-  حقیر خاک پای شماست
- من سیگار فراموش ، شما سیگار داشت 
- الساعه میرم براتون میخرم ، آهای ضعیفه ، انگار اونم رفته مسجد 

بلند می شود و کتش را می اندازد روی شانه اش و از در میزند بیرون تا سیگار بخرد . من که خسته بودم همانجا به پشتی تکیه دادم و شروع کردم به چرت زدن . همانطور که چرت می زدم دیدم که آسید پودری سفید رنگی را از دشداشه اش بیرون آورد و ریخت تو سینی و سپس اسکناسی را حلقه کرد و با دماغش شروع کرد به استنشاق . 
چرتم پرید و بهش گفتم :
- کیف حالک
- من خیلی خوبی ، ما اسمک ، اسم تو چیست
- حقیر اسمم هوشنگه
- چرا اسم ایرانی  شما انتخاب کرد ، مگر شما نیست مسلمان ، من هوشنگ دوست نداشتی
دوباره همان پودر سفید رنگ یعنی کوکائین را ریخت روی سینی و استنشاق کرد 
- خدا پدر و مادر رهبر ایران را بیامرزی ، آن صدام حسین کافر که بودی ، این چیزها ممنوع بودی و اعدام شدی اما وقتی که سقط شدی علمای قم صدور تریاک را به کشور ما آزاد کردندی ، یه چیزی می گویی یه چیزی میشنوی ، تریاک در نجف اشرف و کربلا ارزانتری از سیگار . 

کیفش که کوک شد شروع کرد به آواز خواندن ، ناگهان چشمش افتاد به دختر غضنفر در آشپزخانه . نگاهی بمن کرد و استخاره ای با تسبیحش اش  . پاشد و رفت به سمت و سویش . 
- شما چه مقبول ،

 سپس روسری اش را کنار زد و دستی زد به موهایش . چهره دختر تا بناگوش سرخ شده بود و از ترس می لرزید . با دو دستانش بلندش کرد و گذاشت روی زانویش و گونه اش را یکی دو بار بوسید و گفت :
ایرانی مهمان نواز ، 
ما آنها را نکاح کرد و گایید ، آنها برای ما امامزاده و ضریح هایی از طلا ساخت ، ایرانی خیلی خوب ...


دیدم که کارش درست نیست ، پا شدم رفتم به سمت و سوی آشپزخانه و او تا مرا دید گفت :
- آمدی چای بنوشی اما قند پیدا نکردی  ، راسی هوشمنگ آقا ، من گلو گیر پیش این دختر  گشنگ و خوشگل . 

در همین بین دختر غضنفر فرصت را مناسب دید و دستش را که لای رانهایش بود پس زد  و گریخت . سید عبالله سپس پاکت سیگاری از جیبش در آورد و باز کرد . بعد از پکی عمیق  گفت :
- من فراموش کردی ، سیگار داشت در جیب .  طفلک غضنفر خسته شدی . اما عیبی نداشت . سیگار  داشتی من  احتیاج . 
- خب ، نگفتی ایران چیکار میکارا می کنی 
- بنده نفهمید منظور شما ، شما خیلی با کلاس زد حرف
- میگم برای چی اومدید ایران
- آهان ، حالا فهمیدی ، من آمد با یکی از روحانیون عراقی برای مذاکره با علمای مشهد و قم .
- فضولی نباشه ، میشه بپرسم برای چی 
- شما که نیست نامحرم ، غلام شما بگوید آمدی تا کمک از روحانیون مبارز ایرانی بگیری برای بازگشایی بنگاههای صیغه در شهرهای مقدس عراق . ما میخواهی مردم را ترویج کرد به دیانت اسلام تا وقتی به زیارت می آیی به گناه خدای ناکرده نیافتادی . آخر بنده مسئول و باید جواب داد آن دنیا . بنات ایرانی مقبول ، خیلی مقبول و ارزان قیمت . بنده که سید هستی  ، کردی صواب و آنها را  دعوت کردی برای نکاح . روابط دو کشور هم شد مستحکم .

در همین لحظه غضنفر با لبخند وارد شد و سیگار را دو دستی تقدیم کرد به آسید عبدالله . او هم قهقهه ای سر داد و گفت :
- تنها یک پاکت سیگار ، بنده فکر کردی شما مغازه سیگار فروشی را می آوری اینجا ، مزاح کردی به دل نگیرید
- شما جون بخواه ، 
- قربون شما بروی من  ، چوب کاری کرد شما ، نور بر قبر پدر و مادرت بباری ، راستی من به شما گفت که امشب عازم نجف خواهی شد ، اما اشتباه کردی ، بنده دو روز بعد خواهی رفت . میخواستی برای امر مهمی هم با شما صحبت کردی . امر خیر  ، اما اول بهتر است که شام قورمه سبزی خورد بعد از آن سر صحبت را باز کردی . 

غضنفر تا اسم شام را شنید ، آمپرش پرید و رنگ و رو پس داد اما زود خودش را جمع و جور کرد و گفت :
- ضیعفه رفته مسجد ، بعدش هم میره خونه مادرش ، بهتره بریم رستوران ، من یه رستوران دبش سراغ دارم  منقل و سماور هم داره ،
 بعد هم رو کرد به من و گفت :
- مگه نه هوشنگ جون ، بهتره همین الساعه حرکت کنیم
- هر چی شما امر بفرمایید
دستی زد به شانه ام و گفت :
    - یه  پیاله چایی که این حرفا رو نداره

بعدش بلند شد و شروع کرد به هر هر خندیدن ، منم موهای تنم سیخ . میدانستم  که اینها جان میدهند اما پول نه ، و مثل همیشه کاسه و کوزه ها روی سر من خواهد شکست و حساب غذاها باز هم به پاچه ام خواهد رفت .
 آسید عبدالله دستی به ریخت و قیافه نتراشیده و نخراشیده اش کشید و گفت :
- بنده چند لحظه رفت به بیت الخلاء و خود را خالی و بر گشت
- منم میرم تا کت و شلوارم را عوض کنم 

- با خودم گفتم تا آنها حاضر یراق شوند باید بزنم بچاک . دزدکی به دور و اطراف نگاه کردم و رفتم آرام آرام به سمت جا کفشی . کفشم را که پوشیدم دویدم ،  در حیاط خانه را باز کردم و فلنگ را بستم . رفتم آنجا که عرب نی انداخت



مهدی یعقوبی