۱۳۹۵ دی ۲۳, پنجشنبه

قتلگاه



با آنکه امرای قزلباش به شاه اسماعیل یادآور شدند که بیش از دو سوم مردم تبریز سنی مذهب هستند و شیعه کردن آنها با زور سرنیزه به صلاح مملکت نیست او اما با چهره ای مصمم و درهم کشیده پای بر زمین می کوبید و می گفت :
- همین هست که هست و من در این امر مقدس از هیچ کس بیم وهراسی ندارم .
یکی از رجال شیعه که در جمع حضور داشت سری خم کرد و به زانو نشست و پس از سجده و پای بوسی با صدای لرزان  گفت :
- شاها نزدیک به 3 قرن است که خطبه اثنی عشری خوانده نشده است . اگر خوانده شود آتش جنگ و برادر کشی را  بر خواهد افروخت . این سنی هایی که من می شناسم و می بینم  حاضرند هزار بار بمیرند اما دین و آیین خود را رها نخواهند کرد .
- سنی ها سنی ها ، دیگر در نزد من این کلمه قبیحه را بکار نبرید  . به من الهام شده است و در این امر مقدس خداوند و همه ائمه معصومین همراه من اند و اگر رعیت ندای مخالفت سر دهد  یک تن از آنان را زنده نخواهم  گذاشت .
- قبله عالم ، گیرم همه امورات به خوبی و خوشی پیش رفت اما اضافه کردن « اشهد ان علی ولی الله در اذان و اقامه را چگونه توجیه خواهید کرد .
- این شمشیر و این لشکر تبردار همه غائله ها را خواهد خواباند . مگر استغفرالله رسول خدا دینش را بر پایه شمشیر بنا ننهاد . اگر میخواست با کافران به گفتگو بنشیند دیگر از اسلام چیزی باقی نمی ماند .  ما هم از او پیروی می کنیم و چنان حمام هایی از خون بر پا سازیم که کافران تا ابدالدهر جرئت نداشته باشند ندای مخالفت سر دهند .

در زیر پوست شهر ولوله و تب و تاب عجیبی بر پا بود .
قزلباشها با زره و خفتان و کلاه خود تبریز را قرق کرده بودند و شهر را بشدت کنترل .  نفس ها در سینه حبس  و کسی جرئت پا گذاشتن به بیرون از خانه را نداشت . هراسی گنگ در کوچه و خیابانها بیتوته کرده بود و چتری از وحشت در دلها 
خبر جسته و گریخته به گوش مردم درز کرده بود اما از چند و چون آن بی اطلاع

جارچیان در سر تا سر شهر از بام تا شام آواز سر میدادند که اگر آب در دست دارند به زمین بگذارند و روز جمعه در مسجد جامع حضور یابند .

همین چند روز پیش ، مردم شهر دیده بودند که شاه جوان که او را سنی ها مظهر قساوت و بیرحمی می پنداشتند. چگونه حمامی از خون براه انداخت .  در مسیرش  هر کسی را که از دینش تبری نمی جست  بیدرنگ می کشت و مثله می کرد . آنها با چشمان حیرت زده شان دیده بودند که وقتی علیخان  را که با دست بسته به نزدش آورده بودند چگونه رفتار کرد .
آنروز انگار از چشمان شاه آتش می بارید . بر روی اسب شمشیرش را رو به علیخان کرده بود  :
- ای علیخان اگر به شیعه اثنی عشری ایمان بیاوری فی الفور تو را  سپهسالار خود خواهم کرد و از نوک انگشتان پا تا فرق سرت را پر از طلا و جواهر . 
علیخان که سنی بود و به شرع مقدس عمیقا پایبند . لبخندی زد . و گفت :
- به خداوند سوگند که اگر بند از بندم جدا سازی از شریعتم بر نگردم . مرا آتش جهنم هزار بار از بهشتی که توام وعده میدهی خوشتر است . تو یک مرتدی مرتد
اسماعیل که گمان نمی کرد او اینهمه گستاخی و رشادت از خود نشان دهد . دندان خشم بر هم فشرد و فرمان داد که بیدرنگ  پشته پشته هیمه بر پا سازند و ستون هایی از آتش بر افروزند .

جمعیتی که فراخوانده شده بودند گرداگرد شعله ها حلقه زده و با بیم و هراس در گوش هم پچپچه .
اسماعیل نگاهی به جمعیت انداخت و در حالی که از اطراف و اکناف صدای قرآن می آمد  به دو تن از تبرائیان دستور داد تا حکم را در باره علیخان که او را در مقابل جمع سرافکنده ساخته بود اجرا کنند . 
آن میرغضب ها هم با چوپ و چماق  در برابر ضجه های انبوه مردمی که دور تا دور ایستاده بودند  او را کشان کشان بر روی نطع نشاندند و سپس زنده زنده پوست کندند و  پوستش را با کاه پر .  

سپس شاه جوان با شمشیری از نیام بر کشیده رو کرد به  سنی ها کرد و گفت :
- هر کس که به شیعه اثنی عشری ایمان نیاورد زنده زنده در آتش خواهد افکند 

پس از آن رو به فرمانده قزلباشها کرد و گفت که که اوامرش را اجرا کند .
او هم سری به تعظیم فرود آورد و نگاهی به جمعیت انداخت و به دو نفر از قزلباش ها دستور داد تا زن آبستنی را که در کنار شوهرش با چهره ای پریده رنگ ایستاده بود به نزدش بیاورند . 
آن زن را در حالی که دو دستش را روی شکم بر آمده اش گذاشته بود و ناله های سوزناک سر میداد به نزدش آوردند : 
- اسم 
- من ، من خدیجه ام 
- سنی ، یا شیعه 
- سنی 
- آیا حاضری خلفای سه گانه و دشمنان علی و دوازده امام را لعن و نفرین کنی . آیا از سنی ها تبری می جویی 
خدیجه سرش را پایین انداخته و لب فرو بسته بود
- پس زبانت را خورده ای . سکوت و تعلل یعنی دشمنی  با مظهر زنده خداوند تبارک و تعالی و مرشد کامل شاه اسماعیل

دستور داد تا او را به سمت سگهای آدمخوار گرسنه ای که آنسوتر در قفس بود بیندازند . آنها هم همین کار را کردند و او را در حالی که فریادهای جگر خراش می کشید در قفس سگهای آدمخوار انداختند و سگها هم بیدرنگ بسمتش هجوم بردند و تکه پاره اش .

اسماعیل را مریدانش از همان کودکی لقب شاه  داده بودند و مانند بت پرستشش  . جای پایش را می بوسیدند و با تبرک به خود می مالیدند و معتقد بودند که او از ذات قدسی و قوه ای ماورالطبیعی بر خوردار است  و ولی امر مسلمین جهان و واجب الطاعه است .

شاه نوجوان سینه اش انباشته از کینه های عمیق بود . این کینه ها را از همان روزی که چشم به جهان گشود در دل و جانش آکندند و روز و شب صیقلش .
مادرش مارتا از قتل عام خانواده اش در گوشش می خواند و اینکه چگونه آنها را فجیعانه کشتند و سرهایشان را پیش سگها انداختند ،  و روز و شب خلیفه های تاتار در گوشش از داستان تنهایی علی و قتلش در محراب و قصه مظلومیت حسین و 72 یارانش در کربلا را با سوز و گداز تعریف می کردند  و تقصیر را به گردن سنی ها می انداختند .

 او در عالم رویاها و ذهن کودکانه اش تصور می کرد که مقصر و علت اصلی این همه جنایات سنی ها هستند و باید شرشان را از روی زمین کم کرد . 

بالاخره روز جمعه سال 907 ق  ، روز اعلام شیعه اثنی عشری از راه رسید . هوا گرم بود و آفتابی . دور و اطراف و شبستان وسیع مسجد جامع تبریز پر شده بود از جمعیت  . در بین هر دو نفر یک قزلباش مسلح گمارده بودند و مردم را از پچ پچ منع . 
شاه دستور صریح داده بود که هر کس در آن میان ندای مخالف سر دهد بیدرنگ به جرم محاربه و افساد فی الارض سر از گردنش جدا و مثله اش کنند تا دریابند که مخالفت با او مرادف مخالفت با الله و ائمه اطهار می باشد . 
حوالی ساعت 12 در سایه وحشتی که بر فراز شهر بال گشوده بود ، شاه اسماعیل 14 ساله با محافظان و خدم و حشم بسیار از حیاط شمالی و سردر مسجد که با پوشش کاشی و نقوش و طرحهای زیبا آراسته شده بود ظاهر شد . وقتی به شبستان رسید . ایستاد و  با سر انگشتانش سبیل های بلندش را که از بناگوشش در رفته بود چرخاند و نگاهی به تاق و گنبد رفیع بر فراز ستون های هشت گوش و کاشیکاری های معرق انداخت و سری تکاند . 
جمعیت سکوت کرده بود و چشمها با بهت به لبانش خیره . پس از قرائت قرآن  شاه جوان بر  پله منبر شمیشیر برنده اش را از غلاف بیرون کشید و در بالای سرش چرخاند و ایستاد و فریاد الله و اکبر سر داد  .  سپس  به مولانا اردبیلی اشاره ای کرد و او سری به علامت احترام پایین آورد و به منبر رفت . و به نام خدا و " ابوالمظفر شاه اسماعيل الهادي الوالي که خود این لقب را بر خود نهاده بود خطبه خواند .
 سزاوار محراب و منبر، علی است,
 که بر شهر علم نبی، در علی است.
 ولی خدا و وصی رسول, 
امام امم در فروع و اصول.
 همین بس که منصوص الله بود
 همین بس که ممسوس فی الله بود
امامت جز از وی نباشد قبول  
 که نفس رسول است و زوج بتول

خطبه که خوانده شد شاه با لهجه نیمه ترکی و نیمه فارسی رو به جمعیت حاضر کرد و گفت :
:«از سنيان تبرا كنيد و به ابوبكر و عمر و عايشه لعنت بفرستيد.»

سکوتی مبهم و سنگین بر فضای مسجد سایه افکند و سپس همهمه ای گنگ . شاه که متوجه زمزمه های مخالف شده بود قبضه شمشیرش را بر پله چوبی منبر کوبید و نعره ای جگر خراش کشید :
- تبری کنید تبری کنید

جمعیت همهمه هایش بیشتر و بیشتر شد و در برابر نعره های کر کننده ای که از فراز منبر مانند پتک بر سر و رویشان فرود می آمد ،  دست در گوشهای خود کردند تا فریادهای لعن و نفرین به مقدساتشان را نشنوند . ولوله هر دم بیشتر می شد و بیم شورش .  شاه که دید که در برابر فرامینش آنها سر فرود نمی آورند و قصد ترک مسجد را دارند . 
فریاد الله و اکبر سر داد و و شمشیرش را در قلب یکی از نمازگزارنی که سکوت کرده بود فرو برد و و سپس شکمش را درید و رودهایش را بسوی سنی ها پرتاب کرد و سپس به قزلباشانی که در میان جمعیت و اطراف مسجد در حالت آماده باش بسر می بردند دستور حمله داد . آنها شمشیر و خنجر ها را از غلاف بیرون کشیدند و همانطور که گفته بود یک تن از سنی ها را زنده نگذاشتند .




مهدی یعقوبی