۱۳۹۵ دی ۳, جمعه

در مه




کلت کمری اش را که در کتاب جاسازی کرده بود در آورد و آهسته با سرانگشتانش چرخاند . سپس دستش را گذاشت روی ماشه و به عکس آخوندی که در صفحه اول روزنامه بود نشانه رفت درست وسط پیشانی اش . لبخندی زد . 

20 سال از روزی که مادرش را در درگیری خیابانی کشته بودند گذشته بود . زنی که تا آخرین گلوله جنگید و وقتی که زخمی شد با سیانور خودکشی .
قوم و خویشانش هر چه به این در و آن در زدند جسدش را تحویل ندادند و معلوم نشد در کجا به خاکش سپردند . پدرش را هم همینطور . 
ماموران اطلاعاتی او را پنهانی زیر نظر داشتند و گهگاه تعقیبش . سعی می کردند از روابطش سر در بیاورند و یا از طریق دوستانش در زندگی اش کند و کاو . دوبار هم مخفیانه در خانه اش را باز کردند و بازرسی ، سلاحی را که در لای کتاب مخفی بود پیدا کردند اما بر نداشتند تا ته و توی ماجرا را در بیاورند . حدس زده بودند که تنها نیست و باید دوستانی داشته باشد . از آن زمان او را بشدت تحت نظر داشتند . سهراب که از تفتیش خانه اش بو برده بود اما از تله ای که ماموران برایش پهن کرده بودند خبر نداشت . خوشحال بود که کلتش را پیدا نکردند . در اولین فرصت آن را در نقطه ای پرت و دورافتاده پنهان کرد . 

از شغلی که داشت اخراجش کردند و برای نانی بخور و نمیر مجبور شد به دستفروشی
 روزی 14 ساعت کار میکرد و شب که به خانه بر می گشت خسته و کوفته . 
چهره پدرش در آخرین ملاقات در زندان هنوز یادش مانده بود ، سر حال و قبراق به چشم میخورد و مثل همیشه لبخندی بر لب  . گونه اش را بوسید و  بهش گفت :
- پسرم هیچ وقت فکر نکن تنهایی ، من و مادرت همیشه در قلبت زنده ایم هر وقت دلت گرفت به ما فکر کن . 
سپس ماموران با توپ و تشر او را بردند و روز بعد اعدام .

سهراب یک ماهی میشد که با یکی از دستفروش ها که اسمش اسماعیل بود و در کنارش عتیقه جات می فروخت خیلی چفت شده بود و وقتی ماموران امنیت یا شهرداری برای دستگیری می آمدند به هم کمک .  اسماعیل قد و قامت ورزیده ای داشت و شب و روز به آخوندها فحش ناموسی میداد و از روز و روزگار شکایت . 
گهگاهی هم که کارشان تمام میشد میرفتند با هم در یکی از قهوه خانه ها و آبگوشت می زدند توی رگ . اسماعیل چند بار به صورت غیر مستقیم بهش گفت که دوست دارد بیاید خانه اش یعنی اتاق اجاره ای اش را در جنوب شهر ببیند . او اما به بهانه های گوناگون پشت گوشش می انداخت و سر باز می زد . نمی خواست کسی از زندگی خصوصی اش سر در بیاورد آنهم زمانی که طرح و نقشه های خطرناکی در سر داشت . 

با اسلحه کمری اش هنوز شلیک نکرده بود و با چم و خمش آشنا نبود  میترسید  در صحنه گیر کند و کار دستش بدهد .
 . تصمیم گرفت برود در کوهپایه های اطراف شهر و با سلاحش چند بار شلیک . هم ذهنیتش می ریخت و هم قلقش را به دست می آورد . اگر هم مشکلی داشت حل و فصل . یک بار برای شناسایی ، بدون سلاح رفت در نقطه ای پرت و دور افتاده . در کوهپایه های اطراف شهر . طبیعت بکر و دست نخورده ای بود و هوای شسته و رفته ای داشت . بنظر می رسید که جای مناسبی برای تمرین باشد . 

وقتی بر گشت رفت به سمت خانه دایی اش که او را پس از مرگ پدر و مادرش بزرگ کرده بود و بسیار مهربان بود و خوشرو . دایی اش که از حرکات و سکنات و حرفهایش فهمیده بود سرش مانند پدر و مادرش بوی سبزی قورمه میدهد  پس از صرف شام ،  در حالی که چایی  اش را می ریخت روی نعلبکی و فوت میکرد دست گذاشت روی شانه اش  و پس از مقدماتی شروع کرد به بحث و فحص :
- پسرم ، از سر لج با آخوندها جنگیدن فایده ای نداره ، سال 60 تو یادت نیس ، من اما با چشای خودم دیدم ، تو اون بحبوحه جنگ مسلحانه  روزی نبود که دهها تن از این جونورا رو نکشن ، اما اون همه فداکاری چی شد . هیچ ، آب تو هاون کوبیدن بود . اون دیوس عمامه به سر پشتوانه داشت و از خداش بود که یه عده روشنفکر باهاشون در بیوفتن و قلع و قمعشون کنه . انقلاب که با شعر و شعار به پیش نمی ره .  نتیجه ش چی شد ، هیچ . اگه زود دس به اسلحه نمی بردن تا بحال این آخوندها گور به گور شده بودند
- من اما به پدر و مادرم افتخار می کنم .
- منم اونا رو دوس دارم و شجاعتشونو تقدیس اما اونا شتابزده و بچه گانه عمل کردن و نه تنها ظرف3 ماه ملاها سرنگون نشدن که هارتر هم شدن و پایه های قدرتشون سفت تر .
- جنگ مسلحانه رو آخوندا بهشون تحمیل کردن ، با کشتار ، با اعدام 
- پسرم ، انقلاب لج بازی نیس ، با برنامه باید پیش رفت . کندن یه مو از تن خرس که مشکلی رو حل نمی کنه . مردم اون زمون با اون ترقه بازی ها نه تنها به میدون نیومدن بلکه ترسشون بیشتر و بیشتر شد و مایوس تر . اگه دروغ میگم برو از دور و بری هات بپرس . شجاعت اگه بی دنده و ترمز باشه تبدیل میشه به حماقت
- من دیرم شده دایی . یه دفعه دیگه با هم صحبت می کنیم 
- باشه پسرم برو اما آدم از یه سوراخ چن بار گزیده نمی شه . اونا از خداشون بود تو دامی که پهن کرده بودند این کبوترا بیان و به آب و دونه شون نوک بزنن .
 - اما شما که دس رو دس گذاشتید چه گلی به سر ملت زدین ، جز آیه های یاس خوندن ازتون بر نمی آمد 
- ما دس رو دس نذاشتیم ، سهراب خودت بهتر از همه میدونی ، اونی که تخم یاس و تردیدو تو دل مردم کاشته ترق و تورق بچه گانه اونا بود . چرا چشاتو واز نمی کنی و ماحصلش رو نمی بینی ، از اون نیم میلیونی که اون روزا با یه اعلامیه به خیابون می ریختن الان صدتاش نمی ریزن . 

سهراب خدا حافظی کرد و در راه به فکر فرو رفت و پژواک حرف های دایی اش در ذهنش طنین می انداخت و مغزش سوت . 
سیگاری آتش زد و زیب کاپشن چرمی اش را در بادهایی که شروع به وزیدن کرده بودند بالا کشید و نگاهی انداخت به گله های ابر پراکنده که بر فراز سرش بسمت کوهپایه های شمالی در حرکت  بودند .  در حالی که شعری را زمزمه میکرد دوباره به راه افتاد .  به خانه اش که رسید همسایه اش یعنی اتاق بغلی که جوانی بلوچ بود صدایش زد و گفت :
- دوستات بودن
- کیا ، اون سه نفری که اینجا وایساده بودن
- دم  اتاق من 
- آره ، اول فکر کردم دوستاتن اما بعد بهشون مشکوک شدم . گمونم میخواستن در اتاقتو واز کنن . وقتی ازشون سئوال کردم محملی درست کردن و با بهونه دور شدن . 
سهراب فردایش ققل و کلید در  را عوض کرد و در پی آن شد که خانه ای جدید اجاره کند . 

دوستش اسماعیل که در کنارش دستفروشی میکرد یک مامور زبده اطلاعاتی بود که با زبر و زرنگی خودش را بهش چسبانده بود و میخواست ته و توی قضایا و طرح و نقشه هایی که در سرش داشت سر در بیاورد .

صبح زود بر خاست . آفتاب هنوز سر نزده بود ، نگاهی انداخته به آسمان مه آلود و  از خانه زد بیرون . سوار اتوبوس شد و رفت در حوالی منطقه ای سوت و کور که کلتش را پنهان کرده بود . حس خوبی نداشت . شب هم خوب نخوابیده بود و تا پلک هایش را روی هم می گذاشت کابوس های وحشتناک به سراغش می آمدند . 
دره ها در زیر چتری از مه فرو رفته بودند و آفتاب پریده رنگ ،  بی رمق می تابید . به نقطه مورد نظر که رسید دستهایش را به هم سایید و نگاهی انداخت به حول و حوش . وقتی که مطمئن شد کسی در دور و اطراف نیست  . سلاحش را که در زیر درختی کهنسال پنهان کرده بود بر داشت  و دوباره به راه افتاد . نیم ساعتی از تپه ماهورها گذشت . وقتی به محل رسید .  به چاله ای در کنار تنه درختی خشک کوله پشتی اش را انداخت  و سپس فلاسک چای را  در آورد و همانطور که می نوشید اطراف را تحت نظر .
تن و بدنش با خوردن چای و خرما گرم شده بود و حال و هوایش بهتر . با اینچنین ترسی غریب در آن نقطه پرت در دلش راه باز میکرد .

قبضه کلت را با دو دستش گرفت  و به دو بطری خالی که به عنوان سیبل گذاشته بود نشانه رفت . اولین شلیک را که کرد  سر و صدایی گنگ و نامفهوم به گوشش خورد . انگار دو نفر با هم حرف می زدند . خودش را در چاله پنهان کرد . در مه غلیظی که پیرامونش را پوشانده بود نمی شد اطراف را خوب تشخیص داد . صدا نزدیک و نزدیکتر میشد . دستانش را گذاشته بود روی ماشه و مانند پلنگی که آماده جهش به سوی شکارش باشد دندان بر هم فشرد و منتظر . 
از لای بوته های خشکی که در بادها به آرامی تکان می خوردند چشمش افتاد به دو نفر  مسلح . با پچپچه با هم حرف میزدند . تا اسماعیل را دید . از تعجب خشکش زد .  آنها از تپه کشیدند بالا  و صدایش زدند .  جوابی نداد .  از چاله بالا آمد و با سینه خیز خودش را کشید به پشت درخت . کوله بارش را زمین گذاشت و بند پوتین هایش را محکم بست . همین که شروع کرد به دویدن . چند تیر بسمتش شلیک شد  . در جا زمین گیر شد و  سلاح را بسمت شان نشانه گرفت . دوباره که آتش گشودند روی زانویش نشست و با چند شلیک پیاپی جوابشان را داد  . میدانست که اگر خودش را تسلیم کند برایش پاپوش می سازند و  هزار اتهام . بعدش هم بی سر و صدا اعدام .

 باید به هر نحوی شده از آن نقطه دور می شد و خودش را به محل مناسبی می رساند اسماعیل به همراهش که چهره ای پشم آلود داشت به آرامی چیزی گفت  و سپس بسمتش بصورت گازانبری حمله کردند .  سهراب از طرح و نقشه شان بو برد و دوباره بسویشان شلیک کرد .  بسرعت از تپه کشید بالا و با حداکثر سرعت شروع کرد به دویدن 
وقتی که دید از محاصره شان رها شده است . ایستاد و نفس نفس زنان دوباره نگاهی انداخت به دور و بر . ازشان خبری نبود .بنظر میرسید که از کمین شان در رفته است . 
هوا هنوز روشن بود و بادهای ملایم آرام آرام از راه رسیده بودند و  بر گونه های پر تب و تابش دست نوازش می کشیدند . با خودش گفت که هنوز اول راهی است که انتخاب کرده است ، و این مسیر فراز و فرودهای زیادی دارد و نباید لحظه ای هوشیاری اش را از دست بدهد
احساس گرسنگی میکرد . چند متری بالاتر ، چشمش خورد به مغازه فست فود . خلوت بود . رفت داخل . نگاهی از پشت پنجره به خیابان انداخت . خبر مبری نبود . ساندویجش را با نوشابه با عجله خورد . در آیینه نگاهی انداخت به ریخت و قیافه اش . به موهایش دستی کشید . خانه اش لو رفته بود و میدانست که ماموران منتظرش هستند .  رفت به سمت و سوی خانه دایی اش شهاب . وقتی رسید مثل همیشه در بغلش گرفت و صورتش را بوسید . پس از اینکه با هم چای ایی در رواق نوشیدند . سهراب بی آنکه داستانی را که برایش اتفاق افتاده بود باهاش در میان بگذارد ازش خواست که به خانه اش برود و وسایلی را که نیاز داشت برایش بر دارد .
- پسرم اتفاقی افتاده 
- آره من دیگه نمیتونم به اون خونه بر گردم . اون خونه دیگه سوخته . 
- دنبالتن 
- منو هنگام تمرین تیراندازی در تپه ماهورهای اطراف دیدن ، 
- کیا ، نمیتونم بگم ، فقط میخوام عجله کنی ، اگه دیر بجنبی ، میترسم زودتر از تو برسن  و 
- باشه باشه ، کلید اتاقتو بده ، فی الفور حرکت می کنم . اگه تا دو ساعت دیگه بر نگشتم خونه رو تخلیه کن . برو به این آدرس

 کلید را ازش گرفت و سوار خودرو شد . در راه با خودش کلنجار میرفت و حرف میزد . سهراب را خیلی دوست داشت و میترسید که دستگیرش کنند و مانند پدر و مادرش سر به نیست . وقتی که به محل رسید از خودرو پیاده شد و نیم نگاهی انداخت به حول و حوش . دکمه های کتش را بست و در زیر لب کلماتی را زمزمه کرد  . تب و تابی آمیخته با ترس در وجودش راه باز کرده بود و آزارش میداد . به خودش نهیب زد که بجنبد و وسوسه و تشویش ها را کنار بگذارد .
کلید انداخت و در را باز کرد . بسرعت وسایلی را که سهراب گفته بود گذاشت در ساک . همین که خواست بر گردد چشمش افتاد به عکس پدر و مادر سهراب که در قابی نقره ای روی دیوار آویزان بود . رفت بالای چارپایه و قاب عکس را بر داشت . با گوشه کتش شیشه اش را تمیز کرد و بوسه ای زد به بر آن . 
در را که باز کرد دید 3 نفر گردن کلفت که اسماعیل سردسته شان بود و سلاحی در دست داشت جلویش سبز شده اند . هلش دادند داخل اتاق .
- گفتم که اون تنها نیس ، اینم یکی از رفقاش
اسماعیل پرسید :
-  سهراب کجاس
- سهراب ، کدوم سهراب
- میگه کدوم سهراب 
سیلی محکمی خواباند به صورتش و پرتابش کرد روی زمین و پوتین هایش را گذاشت روی گلویش و فشار داد . شهاب داشت خفه می شد و صورتش سرخ . اسماعیل اما ول کن معامله نبود . پوتینش را بیشتر و بیشتر فشارد داد   همراهانش با پوزخند نگاهش می کردند 
- د یالا نیشتو واز کن 
پایش را از گلویش رها کرد و با دو دستانش یقه اش را گرفته و بلندش کرد . سلاح را گذاشت روی پیشانی اش 
- زبونتو خوردی دیوس ، میگم سهراب کجاست 
شهاب لبخندی زد و نگاهی از غرور بهش انداخت و گفت :
- سهرابو میخوای 
- آره اگه بخوای دروغ بگی به ولای علی زیر دست و پام نفله ات می کنم
شهاب دوباره لبخندی زد و تفی به چهره اش پرتاب  . اسماعیل مثل گرگی تیر خورده در جا از کوره در رفت  . اما باز خودش را کنترل . دستمالش را از جیبش در آورد و صورتش را تمیز و با پوزخند گفت :
- بچه ها دیدین چیکار کرد . 
سپس با قبضه سلاحش چند با ر محکم به سر و صورتش کوبید آن دو نفر هم آمدند به کمکش . تمام چهره اش خون مالی شده بود و دندانهایش خرد و خمیر . اما می خندید با صدای بلند . 

یک آن متوجه شدند که شهاب دیگر عکس العملی نشان نمی دهد و نفس نمی کشد . چند بار صدایش زدند . اما جوابی نمی داد . اسماعیل گفت :
- مگه نمی بینین سقط شده . بپیچنش تو پتو تا گم و گورش کنیم .
- مطمئنی مرده 
- میگم بپیچش تو پتو ، به این شماره زنگ بزن ، میان ورش میدارن ،  از خودی هان ، بچه های اطلاعاتن  . بگو یه افغانی خلافکاره ، اونا دوزاریشون می افته و میندازانش تو قبر .
- باشه ، داش اسمال ، همین الان میرم زنگ می زنم .

وقتی که جیب هایش را گشتند از توی کیفش اسم و شهرتش را بدست آوردند . باید هر چه زودتر آدرسش را پیدا می کردند . به احتمال قوی سهراب آنجا بود .


سهراب چند ساعتی منتظر ماند و در اتاق منتظر زنگ تلفن . در چهره اش اضطراب موج میزد و پشت سر هم به سیگار پک . وضعیت سرخ شده بود و او مردد ، وسایلی را که نیاز داشت بر داشت و گذاشت در کیف ورزشی . به آدرسی که دایی اش داده بود نگاهی انداخت و از خانه زد بیرون . 
کمی در آن حوالی در حالی که لبه کلاهش را پایین کشیده بود این پا و آن پا کرد . وقتی که دید خبری نیست سوار تاکسی شد . می ترسید شهاب به چنگ ماموران افتاده باشد .  وقتی به آدرسی که در حاشیه شهر و خانه ای قدیمی بود رسید با تانی به پایین و بالای خیابان نظری انداخت . سوت و کور بود و خلوت . در زد . پیرمردی خوش مشرب در حالی که نفس نفس می زد در را باز کرد . بریده بریده حرف می زد و با سرفه .
- منو شهاب فرستاده ، گفت بیام مدتی اینجا
- پس تو ، تو ، تو بذار ببینم ، پیری و هزار درد سر . تو ، تو همون ، آه فراموشی
- من سهرابم
- آها ، سهراب ، پس تو همون سهرابی ، بیا پسرم بیا تو ، حالش چطوره ، خودش چرا نیومد . 
حیاطی باز و دلگشا داشت با حوضی قدیمی و پر از درخت . چند کبوتر هم آنطرفتر کنار ناودان نشسته بودند و سر در زیر بالهایشان . به پله ها که رسیدند پیرمرد دستش را گذاشت روی شانه اش نرم نرمک رفت بالا .
- میرم برات چایی بیارم
- تو بشین ، من میرم برا هر دومون میریزم
- آشپزخونه اونجاس ، بذار بهت نشون بدم 

* * *

شهاب را در پتو پیچیدند و انداختند در غسالخانه ای خاموش و مرموز  . این قبرستان متروکه را تنها برای کسانی که مخفیانه سر به نیست می شدند استفاده میکردند و مرده شوری که آنجا کار میکرد ،  از خودشان بود  . مردی میانسال با دندانهایی کرم خورده و چهره ای کک مکی  .  شهاب هنوز زنده بود اما از بس خون سر و صورتش را گرفته بود و دست و پایش زیر ضربات مشت و لگد کبود ،  نمی شد تشخیص داد . برای آنها مهم نبود در تابوت می گذاشتند و بی نام و نشان خاکش میکردند .
مرده شور بعد از خوش و بشی کوتاه با کسانی که او را به محل آورده بودند جسد را انداخت داخل قبر . اما از آنجایی که شب شده بود و مشغول دود و دم . حالش را نداشت که خاک رویش بریزد . گذاشته بود برای ساعاتی بعد .
باران نم نم به روی پتویی که او را در آن پیچیده بودند می بارید . شهاب ناگاه تکانی به دستهای زخمی اش داد و پلکهای خونینش را باز . کمی که گذشت همه چیز به یادش آمد . دوباره خواست تکانی به خود بدهد اما احساس کرختی در سرتاسر بدنش میکرد . بسختی نفس می کشید و نمی دانست که در کجاست . با دندانش چندبار پتوی کهنه ای را که بوی زننده ای از آن به مشامش می رسید گاز گرفت تا پاره اش کند اما موفق نمی شد .  نفس های آخرش را می کشید و داشت خفه می شد . از فرط  ناامیدی چند بار نعره کشید .

در همین هنگام یک گورخوابی که شبها به آن محل می آمد و تا صبح در قبر . فریادش را شنید . با آستین پشمی اش پیشانی اش را پاک کرد و خمیازه ای کشید . فکر کرد یکی از همقطارانش است .  نایلونی را که بر سر قبر گذاشته بود کنار کشید و با لباس ژنده اش آمد بیرون  . از مرده شوری که در آنجا کار میکرد بشدت می ترسید . آدم عجیب و غریبی بود و بیشتر به آدمخوارها شبیه بود تا به انسان .  با چشمهای خودش دیده بود که  به شکم یکی از گورخواب ها قمه اش را تا دسته فرو کرد و سپس زنده زنده اش در خاک . 
متوجه شد که فریاد از داخل قبر می آید . رفت به سمت قبر . روی زانویش نشست و خم شد . نگاهی کرد . در آن تاریکی غلیظ جایی را نمی شد دید . منصرف شد اما همین که خواست بر گردد دوباره همان صدا شنیده شد . فکر کرد از خودشان است یک گورخواب . دوباره خم شد و با اینکه از مرده شور می ترسید فندکش را روشن کرد . چشمش افتاد به جسدی که در پتو پیچیده شده است . وقتی دید که تکان می خورد . با ترس و لرز رفت چند قدم به عقب . بعد با خودش گفت :
- بالاتر از سیاهی که رنگی نیس

داخل قبر شد و طنابها را باز . شهاب را بلند کرد و از قبر آورد بیرون . به اطراف نگاهی انداخت وقتی دید خبری نیست . دو دستش را گرفت و کشان کشان از آن نقطه  کمی دور شد . در همین هنگام دید که مرده شور با فانوسش از غسالخانه کوچکش بیرون آمد با بیلی در دست . 
به سمت قبری که شهاب را در آن انداخته بود حرکت کرد .


باران تندتر شده بود و شاخه های خشک در وزش بادها به هم چنگ می زدند . از دور صدای زوزه می آمد و واق واق سگهای ولگرد . مرده شور چند قدم رفت جلو . وقتی رسید به کنار قبر . فانوسش را جلو گرفت و نگاهی انداخت به داخل قبر . متعجب شد .  چشمهایش را مالید فکر کرد که بر اثر مصرف مواد اشتباه می بیند  . دوباره نگاه کرد . از جسد خبری نبود . تن و بدنش از ترسی ناخودآگاه لرزید . میدانست که اگر دانه درشت ها بفهمند دخلش را در می آورند . بیل را انداخت و دستش را برد در ژاکت پشمی اش . قمه اش را در آورد و با آن  چشمهای به گودی نشسته اش نگاهی کرد به دور و بر . 
حس بویایی اش مثل سگهای ردیاب قوی بود . فانوسش را به اطراف چرخاند و اطراف را بازرسی . ناگاه در میان گل و لای چشمش افتاد به چند جای پا  و رد کشیدن جسد . لبخندی مرموز بر چهره اش نمایان شد . ایستاد قمه اش را محکمتر در پنجه اش فشرد و دستی کشید به ریشهای بلندش . 
در زیر نور کمرنگ فانوس در حالی که دندانهایش را از خشم بهم می فشرد رد را دنبال کرد . گورخواب که متوجه نور فانوس شده بود به شهاب که توانایی حرکت نداشت گفت که همانجا بماند تا حسابش را با آن مرده شور تصفیه کند .
- جونتو بیخودی واسه من به خطر ننداز
- تو اون جونورو نمیشناسی ، اگه بو ببره ، پوستتو قلفتی  می کنه . اون حتی به زنای مرده رحم نمی کنه ، من با چشای خودم دیدم که با جسد دخترا جماع میکرد . 


دستی به نرمی زد به پشت شهاب . چاقویی از جیبش بیرون آورد و کورمال کورمال و دولا دولا از محل دور شد و کمی آنطرفتر کمین . مرده شور که راه و چاه را خوب میدانست . وقتی رسید به شهاب که آش و لاش آنجا افتاده بود نیشخندی زد و گفت :
- پس مرده زنده شده  ، از دس عزرائیل اگه در ری از دس من نمیتونی فرار کنی . 

شهاب خواست روی پاهایش بایستد که او با لگد چند بار کوبید به دهانش . سپس او را در حالی که از هوش رفته بود کشان کشان برد و پرتابش کرد در قبر .
 بیل را بر داشت و در حالی که با خودش حرف می زد . خاک ها را ریخت به سر و رویش تا دفنش کند . در همین هنگام گورخواب که در همان حوالی کمین کرده بود . آرام آرام مثل شبحی هولناک آمد به جلو و در پشت سرش سرفه ای کرد و او تا رویش را بر گرداند چاقو را فرو کرد در گلویش . با لگد پرتابش کرد به زمین و تفی انداخت به صورتش . شهاب را  با تلاش و تقلا از زیر خاک بیرون کشید و مرده شور را انداخت داخل قبر و زنده زنده در خاک . 

صبح نرم نرمک از راه رسیده بود و آنها از منطقه خطر دور . آب و هوای بارانی جایش را داده بود به آسمانی صاف و روشن . از هم خدا حافظی کردند و شهاب که میدانست آدرس خانه اش را ماموران پیدا کرده اند . چاره ای نداشت جز رفتن به همان آدرسی که به سهراب داده بود . وقتی به محل رسید دوست قدیمی اش گفت که سهراب دو روز قبل خانه را به محل نامعلومی ترک کرده است . 
- نگفت کجا میره 
- نه ، اما از رفتارش معلوم بود که نقشه هایی داره ، آدم نترس و با دل و جگری بود
- آدم نترس ، با دل و جرئت ، جسور ، قهرمان ، مگه ارابه انقلاب رو چرخ شجاعت به راه می افته ، همون اشتباه پدراشون که فکر میکردن با کشیدن یه کبریت جنگل آتیش میگیره . اونم جنگل بارون خورده و خیس .  نه تنها آتیش نگرفت ومردم به خیابون نیومدن که دستای خودشون سوخت . 
- میگم خون جلو چشاشو گرفته بود .  فک میکرد توروهم  کشتن .  میخواد هر جور شده زهرشو بریزه 
.
شهاب چند روز  آنجا ماند . حالش که بهتر شد خواست برود به خانه اش و سر و گوشی آب بدهد . دوستش بهش گفت که آن خانه سوخته است و رفتن به آن محل مرادف است با دستگیری . بهتر دید خودش به خانه اش برود . با آن سن و سالی که داشت بهش کمتر مشکوک میشدند و اگر هم به کمین می افتاد محمل مناسبی داشت .

* * * 

سوژه ای که سهراب انتخاب کرده بود یکی از دانه درشت ها و تیر خلاص زن های دهه 60 بود . اگر چه دیگر در زندان مسئولیتی نداشت اما در پشت پرده کارش را ادامه میداد .  به پشتوانه همان خدمات بند و بساطی بهم زده بود و پول پارو میکرد .
روز و شب هایش با دود و دم و صیغه های تر و تازه در ویلاهای مجللش می گذشت . دخترانی زیبا که لیستش را به همراه عکس هایشان دوستانش در اختیارش می گذاشتند و او زیباترین هایشان را انتخاب . هرگز فکر نمی کرد که پس از چند دهه که اوضاع و احوال آرام  شده بود و بقول خودشان آب از آب تکان نمی خورد کسی به سراغش بیاید .

سهراب چند بار با پوشش رفتگر در اطراف ویلایش به شناسایی پرداخته بود . اطلاعاتش که کامل شد . با خودش گفت که روز موعود رسیده است .

شب جمعه بود  و سهراب میدانست که در آن شب سیدحسن تک و تنها در آپارتمانش بدون نگهبان بسر می برد  . و همچنین درآورده بود که خودرو آبی رنگی حوالی غروب برایش خانم های صیغه ای می آورد و او فکر و ذکرش مشغول . 
 .  بعد از ظهر همان روز در هوای آفتابی اما سرد ،  گشتی در اطراف آپارتمان زد و دور و بر را چک . چیزی مشکوک نمی زد . بر گشت دشنه و سلاح کمری اش را بر داشت و نقشه ها را مرور . نگاهی به عکس پدر و مادرش انداخت .  پس از سالهای تیره و تاریک لبخندی بر لبانش درخشید .

با ریش بلندی که گذاشته بود تیپ و قیافه اش بکلی تغییر کرد . شده بود عینهو برو بچه های حزب اللهی . 

ساعت هفت شب یعنی درست همان خودرو که زن صیغه ای برایش آورده بود به خانه اش تلفن زد . جواب تلفن را نمی داد . سهراب دوباره زنگ زد و وقتی که گوشی را بر داشت او با تغییر لحن صدایش گفت :
- الو الو ، منزل آقای حاج سیدحسن
- فرمایش 
- من از رستوران الو کباب زنگ می زنم . تا چن دقیقه دیگه چلوبرگی که سفارش دادید میرسه . فرمودین چلوبرگ با برنج و گوجه فرنگی  برای 3 نفر .

سید که تازه در خانه اش را به روی دو دختر صیغه ای باز کرده بود و با چشم های هیزمشغول براندازی قد قامت شان . شال سبز دور کمرش را با یک دست باز کرد و انداخت روی کاناپه و گفت :
- رستوران الو کباب ، 
- بله قربان ، سفارشتون رو چن دیقه بعد جلو درب منزلتون تحویل بگیرین
سید که بعد از کشیدن مواد شنگول شده بود و در عالم هپروت سیر و سیاحت .  دوباره نگاه هیزش را انداخت به تن و بدن دو دختر که چادر و روسری هایشان را از سر گرفته بودند و یکی از آنها انگشتش را روی لبان ماتیک زده اش گذاشته بود و با لبخندی وسوسه آلود بهش نگاه میکرد . 
لحظه ای  مات و مبهوت ماند . تلفن شکش را بر نیانگیخت چرا که سالها جمعه شب ها سفارش غذا از این رستوران را میداد .
- بله بله تشکر ، فهمیدم  ، گفتین چلو برگ با پلو . کره یادتون نره 

چند لحظه بعد که زنگ در به صدا در آمد . سید با دست اشاره ای به یکی از دختران کرد تا برود و غذا را تحویل بگیرد . او هم چادرش را سرش کرد و از پله ها رفت پایین . در را که باز کرد . سهراب بدون معطلی در حالی که غذاها را در ظروف آلومینیومی بسته بندی کرده بود آمد داخل . 
 خواست غذا را از دستش بر دارد که گفت :
- نه خواهر با چادر سخته ، بذارین خودم می آرم بالا
- آخه ، سید ناراحت میشه 
- این حرفا چیه من سالها نون و نمک آق سید خوردم ، به من اعتماد داره ، اولین بارم که نیس 

سهراب که چشمش به آپارتمان لوکس که بیشتر شبیه به کاخ بود افتاد دهانش از تعجب باز ماند . از پله های مرمری رفت بالا .  یک لحظه پلک چشمهایش را بست و همه هوش و حواسش را متمرکز . 
- بذارین همین جا رو ایوون . 
- نه سرد میشه ، میدم به دستتون ، خودشون بعد حساب می کنن .
- دستتون درد نکنه ، لطفا درو از پشت سرتون ببندین
- به روی چشم ، سرد میشه ، شما بفرمایین
همین که رفت ، سهراب روی پله ها خم شد و بند کفش هایش را باز و بسته کرد و سپس  نگاهی به حیاط دلباز و گل و گیاه انداخت و به آرامی در را بست و در پشت درخت پنهان . قبضه کلت را از جلیقه اش در آورد و در دستانش فشرد .

از پنجره نگاهی انداخت به اتاقها .بوی تند مواد مخدر فضا را پر کرده بود .  سید با آن تن و بدن چاق و چله اش وسط دو دختر صیغه ای در حالی که یک زیر شلواری بتن داشت مشغول ماچ و بوسه بود و خوشگذرانی . نگاهش را سراند به اطراف و بالا و پایین خانه را  ورانداز . وقتی مطمئن شد پاورچین پاورچین در را باز کرد و پیچ تلویزیون را خاموش . همین که به اتاقشان رسید سلاح را نشانه گرفت به سمت شان . 
- اگه جنب بخورین کشته میشین 
سپس طنابی انداخت به طرف یکی از دخترها و گفت دست سید را از پشت ببندد . او هم با ترس و لرز  بست . اشاره کرد بروند اتاق دیگر . وقتی که رفتند بهشان گفت که میخواهد خرده حسابش را با سید حل و فصل کند و با آنها کاری ندارد . در حالی که شش دنگ حواسش پیش سید بود در اتاقشان را قفل کرد و بر گشت .
سید از ترس میخکوب شده بود و میدانست که باید سکوت کند . سهراب سیگاری آتش زد و روبرویش روی صندلی نشست :
- کوه به کوه نمی رسه آدم به آدم میرسه
- از جونم چی میخوای ، چیزایی رو که لازم داری ورش دار و گورتو گم کن
- پس فک کردی  دزدم نه بابا اشتباه گرفتی . بهت میگم برا چی اومدم . پاشو پاشو
- سوییج ماشینت کجاس
- نمیدونم کجا گذاشتم ، حواسم نیس ،

سهراب رفت جلو و نگاهی به چشمهایش کرد و با قبضه کلت زد به گردنش . سید سرش گیج رفت و چشمهایش سیاهی و با لکنت گفت : 
- تو ، تو ، تو جیب شلوارم  ، داخل کمد 

 در کمد را باز کرد و از جیبش سوییج را بر داشت  . سید از نگاه سهراب بو برده بود که او برای دزدی نیامده است . مرگ را جلوی چشمانش حس میکرد . در فکر این بود که خودش را از پنجره به پایین پرتاب کند اما بعد پشیمان شد .
سهراب با چسب دهانش را بست و بهش گفت که راه بیفتد . وقتی به خودرو رسید . هلش داد پشت فرمان . بیلی را که در کنار دیوار افتاده بود به همراه طناب بر داشت  . در بزرگ حیاط خانه را باز کرد . نگاهی انداخت به خیابان . خلوت بود و سوت و کور . 
طناب را از دست سید باز کرد و سلاح را گذاشت روی شقیقه اش
- یادت باشه اگه بخوای دم بجنبونی ، شلیک می کنم ، 
- آخه از جونم چی میخوای ، یخده راه بیفت بهت میگم ، حواست باشه اگه جنب بخوری و هوای فرار به سرت بزنه در جا سوراخ سوراخت میکنم 
از خیابان که رد شدند افتادند به جاده کمربندی . دانه های درشت عرق بر پیشانی سید نشسته بود و هراسی غریب . نیم ساعت رانندگی کردند وقتی به حاشیه شهر رسیدند پیچیدند به جاده ای فرعی . 
- همین جا بزن کنار ، ببین سید من حوصله شوخی ندارم  . میدونم کی هسی و چقد آدم کشتی . اما نمی خوام نفله ت کنم . فهمیدی . پس مث بچه آدم جواب سئوالمو بده

سید در حالی که با انگشترهای درشت در سرانگشتانش ور می رفت و سبیل هایش را گاز سکوت کرد و چیزی نگفت 
- گفتم شیر فهم شد
- من چیزی ندارم که بگم 
- فک کردی میتونی قسر در ری ها ، 25 سال از اون روزا گذشته ، اما همیشه در رو یه پاشنه نمی چرخه . اونوقتا این ریخت و تیپی نبودی و آپارتمان های شیک و پیک و اتومبیل های گرونقیمت نداشتی . اما صیغه داشتی . اونم دخترای زندونی که با زور بهشون تجاوز .
- میگم از جونم چی می خوای
- فقط یه چیز ازت میخوام . اگه گفتی میذارم بری و باز به الواطی هات ادامه بدی . اما اگه بخوای  منو سر بجنبونی و بازی در بیاری ، یه خشاب گلوله حرومت می کنم .  خب بریم سر اصل قضیه .  تو راننده یکی از کامیونهایی بودی که از زندونا اعدامی ها رو حمل میکرد . فقط محل گورهای دستعجمعی رو بهم بگو  .
- من من ، نمی دونم از چی حرف میزنی
-  جا نماز آب نکش و خودتو به موش مردگی نزن . خودت از اینکه بهت میگفتن تیر خلاص زن کیف می کردی 
- به رب به رسول به امام من نمی دونم
- به کدوم امام ، همون که تو جمارون نشسته بود یا این چلاقه
- بذار برم ، بخدا سر تا پاتو پر از طلا و جواهر می کنم ، هر چی بخوای بهت میدم 
-  نسناس مث اینکه حرف آدم سرت نمی شه .  دهنتو واز کن . وازتر

سپس لوله کلت را گذاشت در دهانش  و فشار داد . گفتم شوخی ندارم . وقتشم ندارم . 
- باشه باشه بهت میگم ، یکی دو  ساعت راهه 
- کلک نزن ، دیگه هشدار نمی دم

حرکت کردند . پس از نیم ساعت افتادند  به جاده خاکی.  دور تا دور  جاده را تپه های خشک و بی آب و علف محصور کرده بودند و  تاریکی . سید تخت گا ز حرکت میکرد و با خودش زیر لب غرولند . میدانست که اگر دیر بجنبد حسابش را در آن صحرای سرگردان خواهد رسید . تند و تند نقشه میکشید . چند بار هم دست برد به جعبه داشبورد تا بازش کند اما سهراب بهش هشدار داد .
- میخوام سیگار دود کنم
- خفه 
در سراشیبی گردنه تندی ترمز زد و بی آنکه سرش را بر گرداند سرفه ای کرد و آب دهانش را قورت داد و گفت :
- اینجاس ، یعنی یه خورده  اونطرفتر . 
- پیاده شو ، گفتم پیاده شو میخوام مطمئن شم . 

وقتی پیاده شد . سهراب که از حرکات و سکناتش مظنون شده بود . رفت جعبه داشبورد خودرو را باز کرد و در زیر روزنامه چشمش افتاد به یک قبضه  سلاح کلت کمری . بر داشت و در میان کمربند نظامی اش گذاشت . سپس از صندوق عقب خودرو بیل و طنابی  بر داشت و گفت که حرکت کند . 
سید که دیده بود کلتش را بر داشته است . تفی انداخت به زمین و با بی میلی براه افتاد . در راه صدای خش خشی به گوش رسید . سهراب کلت را گذاشت بیخ گوشش و گفت به زانو بنشیند . سید با تمسخر گفت :
- نترس ارواح خبیثه س
- میگم چفت دهنتو ببند

پس از چند لحظه که دید خبری نیست . پاشد و با نوک سلاح زد به کتف سید و گفت راه بیفتد . در نرمای باد ملایمی که می وزید زوزه های گرگ ها شنیده می شد . ترسی ناخودآگاه دوید در رگ و روح سهراب . سلاحش را محکمتر فشرد و گامهایش را تندتر .  
- چرا واسادی
- همینجاس ، درست زیر پاهات
- بیل را داد به دستش و از جیبش چراغ قوه را در آورد و گفت :
- اگه همینجاس بکن ، تا مطمئن شم
- تو دیوونه ای بچه ، 
سهراب که دید او روی عصابش راه می رود . شلیکی زیر پایش کرد . او هم که منتظر چنین فرصت بود تا او از کوره در برود و حواسش پرت . با بیلش محکم کوبید به دستش سلاح از دستش افتاد . پرید آن را  بر داشت و نشانه رفت بسمتش . 
- دراز بکش  ، دمرو 
سهراب دراز که کشید او سلاح دیگرش را از کمربندش کشید بیرون و سپس  قاه قاه زد زیر خنده :
- جوجه رو آخر پاییز میشمرن
بیل را پرتاب  کرد به سینه اش و خودش رفت آنطرفتر نشست :
- حالا تو بکن . د یالا ، تا بهت اون منافقایی رو که تیر خلاص زدم نشونت بدم  . بهت که گفتم دروغ نمیگم 

سهراب در حالی که زیر چشمی او را تحت نظر داشت از اینکه رکب خورده است گیج و ویج شده بود و سر در گم . شک نداشت که او را همانجا زنده بگور خواهد کرد .  چند دقیقه ای که گذشت . سید با سلاح بهش اشاره کرد که چند قدم جلوتر برود و نزدیک درخت تنومندی که در زیر نور ماه میدرخشید شروع کند به کندن . هنوز چند لحظه نگذشته بود که سهراب متوجه جسم محکمی شد . روی زانویش خم شد .  سید که او را می پایید از جایش پاشد و چراغ قوه اش را گرفت به سمت چاله . 
- نگفتم ، همینجاس بیشتر بکن ، 
سهراب شروع کرد به کندن ، در زیر نور چراغ قوه چشمش افتاد به دستی که از خاک زده بود بیرون . یک آن قلبش گرفت و پاهایش سست شد . 
سید با توپ و تشر رو کرد بسمتش و گفت :
- خودم کشتمشون ، خودم تیر خلاص زدم . بازم می کشم  ، پس تو میخواسی منو بکشی سوسول .  یه بلایی بسرت بیارم که از بدنیا اومدن پشیمون شی . لباساتو در آر . د میگم لباساتو در آر

سهراب بیل را به سمتش پرتاب می کند و او در جا چند تیر به دور و اطرافش شلیک می کند . یکی از آنها میخورد به دستش . زمینگیر می شود سید با قبضه سلاح چندبار محکم به گردنش می کوبد و او بیهوش به زمین می افتد . میخواست او را زنده با خود ببرد و قبل از کشتن اطلاعات را از زیر  زبانش بیرون بکشد . چراغ قوه را انداخت روی صورتش . یک آن فکر کرد که مرده است . لگدی زد به پهلویش اما جنب نخورد . خم شد تا نبضش را بگیرد . سهراب که خود را به بیهوشی زده بود چاقوی دو لبه شکاری را که در جورابش مخفی کرده بود بر داشت و  محکم فرو کرد به شکمش . و در جا ضربه ای زد به مچش . کلت از دستش افتاد . شیرجه رفت و آن را بر داشت و نشانه رفت به قلبش . 
سید چاقویی را که تا دسته در شکمش فرو رفته بود با دو دستش گرفته بود و هذیان می گفت . سهراب  او را  از جا بلند و  سپس پرتاب کرد بالای خودرو . طناب دار را به گردنش گره زد و بست به شاخه درخت تنومند و کشید بالا .
سوار خودرو شد و همین که حرکت کرد سید که هنوز زنده بود از روی خودرو رها شد و در میان زمین و آسمان آویزان . درست فراز گورهای دسته جمعی

. لباسش را در بادهای ملایمی که می وزید تکاند . سوار ماشین شد . کمی جلوتر ایستاد چراغ قوه انداخت . گرگهای گرسنه در زیر جسد زوزه می کشیدند .

دم دمای صبح بود . لبخندی بر گونه اش درخشید . در میان راه خودرو را به میان دره ها پرتاب کرد و ترانه خوانان به راه افتاد .

مهدی یعقوبی