۱۳۹۶ اردیبهشت ۱۹, سه‌شنبه

خانه امن نوشته مهدی یعقوبی (هیچ)





داش ابرام در حالی که سیگارش را از جیب در می آورد و روی لبش می گذاشت از پشت پنجره قهوه خانه نگاهش را سراند به خیابان. ساکت بود و غمگین. از ته دل آه سوزناکی کشید و نشست روی صندلی. از قندان حلبی روی میز قندی گذاشت روی لبش . چایی سرد شده بود و از طعم و مزه افتاده.
تا رفت چایی دیگری سفارش دهد از پشت پنجره  چشمش افتاد به دختراوس ممد خدا بیامرز . دهانش از تعجب وا ماند و آب از لب و لوچه هایش سرازیر. در هر چند قدمی که بر می داشت چادر مشکی اش را از سرش بر می داشت و پستانهای درشتش را که در زیر بلوز چسبان قرمز رنگش بطرز وحشتناکی بالا و پایین می رفت به نمایش محرم و نامحرم.
15 سال بیشتر نداشت اما تن و بدنش نسبت به سن و سالش استخواندارتر جلوه میکرد . گهگاهی هم می ایستاد و با نگاهی آمیخته با تشویش به پشت سرش نگاه می کرد و سپس لبخندی میزد و  دوباره می افتاد به راه.  وقتی به  نزدیکی منزل کربلایی صفدر که درست مقابل قهوه خانه قرار داشت رسید مکثی کرد و دوباره به پس و پشتش نگاه.
صفدر خان که مانند سگ نگهبان روز و شب دم در خانه ایستاده بود و دانه های درشت تسبیحش را با دعا می چرخاند وقتی نگاهش به او افتاد چند قدم رفت جلو و شروع کرد به احوالپرسی .

ابرام که در گوشه قهوه خانه از زیبایی اش مسحور شده بود یک آن به خود آمد و سرفه ای کرد و سرش را آب زیر کاه به اطراف چرخاند و دور و برش را ورانداز . وقتی دید کسی او را نمی پاید پا شد و با دستمال یزدی اش کمی شیشه  گرد و غبار گرفته را تمیز کرد  و دوباره نگاهش را انداخت به تن و بدن دختر اوس ممد.
 اسمال خان دوست قدیمی اش که در آنطرف قهوه خانه با بروبچه ها مشغول صحبت بود تا چشمش به او که مات و مبهوت از پنجره به بیرون نگاه میکرد افتاد، لبخندی مکارانه به چهره اش نقش بست و فهمید که خبر مبرهایی است. سیگارش را خاموش کرد و دستی کشید به سبیل هایش. بی سر و صدا پا شد و  وقتی بهش رسید با کنجکاوی سمت نگاهش را از پشت پنجره قل داد به سوی خیابان . 
درست حدس زده بود . پای یک زن در میان بود . سرش را چسباند به شقیقه ابرام و سرفه ای کرد:
- ای ناقلا ، کارت خیلی درسته
ابرام  یکه خورد و پاشد و سپس به تته پته افتاد و گفت : 
- نه جون شوما،  داشتم فک می کردم
- با همه بعله  با من هم بعله

 -  شوخی کردم ، اسمال نیگا چه پستوناش بزرگ شده ، دختر اوس ممدو میگم .  بیا بیا خودت ببین داره با کربلایی صفدر خوش و بش می کنه . 
- راس میگی اون حرمزاده مادرزاد حشریه برو کنار بذار نیگا کنم ، من که چیزی نمی بینم

ابرام دوباره سرک کشید به خیابان و همین که خواست با انگشتانش اشاره کند . مش قنبر قهوه چی که مومن دو آتشه ای بود متوجه قضایا شد و شستش خبردار .  داد کشید :
- آهای بچه صدبار بهت گفتم ، کنار اون پنجره نشستن ممنوعه. اگه  بفهمه پوست از کله ات می کنه
سپس سینی چای را گذاشت روی میز کنار دستش و با اوقات تلخی آمد بسویشان.
- بهتره به اون خونه کنجکاو نشین و این یه لقمه نونو لای دندونامون آجر نکنین . 
- ما که کاری نکردیم ، فقط داشتیم با هم اختلاط میکردیم
- میدونم ، اما حواستون باشه من بهتون هشدار دادم ، تو اون خونه از ما بهترون رفت و آمد میکنن . 
- لعنت به شیطان من که گفتم داشتیم اختلاط میکردیم
- با من کل کل نکن بچه ، تو دهنت هنو بوی شیر میده گفتم که تو اون خونه به ناموس مردم درس قرآن میدن 
- باشه باشه خونتو کثیف نکن، میشه لطف کنین دو تا املت برامون بیارین 

مش قنبر دستمالی را که روی شانه اش انداخته بود بر داشت و روی میزشان را با غر و لند تمیز کرد و استکان و چای را بر داشت و رفت تا برایشان املت بیاورد. ابرام دوباره رویش را بر گرداند به اطراف و به اسمال  گفت:
- این تن بمیره تو اون خونه خبر مبریه ، کدوم ناموس . این آخوندها از هر بی ناموسی بی ناموس ترن . اونا به طفل شیرخواره رحم نمی کنن چه برسه به دخترای ترگل ورگل
-   مش قنبر حتما یه چیزایی میدونه ، به فکر آیندت باش . تو که خودت میدونی اگه بخوای پاتو از گلیمت بیرون بذاری سرتو می کنن زیر آب . 
بیا حالا یه قلیون بزن حالت جا میاد . 
- نه من اهل قلیون نیستم ، گذاشتم کنار، میگن از تریاکم بدتره 
- ای بابا دیگه امل بازی در نیار ، مرگ و زندگی دس خداس ، خوش باش . 
دسته قلیان را بر داشت و گذاشت روی لبش . تنباکوی میوه ای بهش حال داد و رفت به حالت خلسه. اسمال که دید ماده ای را که روی تنباکویش ریخته بود اثرش را کرده است و او را در عالم هپروت پر و بال . از جایش پا شد و رفت سراغ برو بچه ها.

ابرام پس از ساعتی سرش را از روی میز بلند کرد . چشمهایش را با خمیازه مالاند و  به شانه هایش تکان . مزه قلیان بهش چسبیده بود و حالات خوشی در وجودش حس میکرد . از پشت پنجره نگاهی انداخت به خیابان .  صفدر خان مثل هنوز سر و مر و گنده ایستاده بود دم در خانه اش و تسبیح می انداخت و دور و اطراف را می پایید.
قوه کنجکاوی اش بیشتر شد و رفت در نخش. با خودش گفت حتما کاسه ای زیر نیم کاسه است و او الله وکیلی و برای رضای خدا از کله سحر تا نیمه های شب آنجا نایستاده است . مگر اینکه مخش تاب داشته باشد . 

چند ساعتی همانجا نشست و اوضاع و احوال را پایید . یکی دوبار ماشینی پیش پای کربلایی صفدر ترمز زده بود و یکی دو نفر بی آنکه دیده شوند پیاده و با سرعت وارد خانه. با دیدن این رفت و آمدها سوظنش بیشتر و بیشتر شد. یکهو به خاطرش آمد که خواهر کوچکش هم به همین خانه برای آموزش قرآن و دروس حجاب می رود. دیگر داغ کرده بود و از کله اش از شدت عصبانیت دود تنوره می کشید .
مش قنبر که از کنجکاوی های داش ابرام کلافه شده بود و خونش به جوش . رفت به سمت تلفن قدیمی و زنگی زد.
با پچپچه صحبت میکرد و تشویش در چهره اش موج میزد . کمی از پشت شیشه ها اطراف را پایید و منتظر. نیم ساعت بعد مردی چهارشانه و پر پشم و ریش وارد قهوه خانه شد چارشانه بود و گردن کلفت . مش قنبر که متوجه شده بود یک راست رفت بسمتش و چایی را گذاشت روی میزش. در حالی که اطراف را می پایید داش ابرام را نشانش داد . 
- پس این پسره مافنگی موی دماغمون شده . 
- از صب علی الطلوع همانجا اطراق کرده و خونه رو می پاد. چن بار مث بچه آدم بهش تذکر دادم که خوبیت نداره . مردم مسلمانند و اگه ببینند اینجوری به ناموسشان زل میزنی خونشون بجوش می آد .
- اسمش چیه
- بهش میگن داش ابرام تو همین محل نبش خیابون خونه داره . 
- باشه ، من میرم هواشو داشته باش و اون میز و صندلی رو از کنار پنجره وردار و بذار یه خورده اونطرفتر .
- باشه قربون ، اطاعت 
- یادت نره اگه سماجت کرد و بازم خواس فضولی کنه زنگ بزن . تا بهش نشون بدم یه من ماست چقد کره داره

شب که از راه رسید داش ابرام حسابش را کرد و رفت به سمت منزل . پکر بود و افسرده. سر سفره شام خواست یک  جورایی سر صحبت را با خواهر کوچکش که به جلسه قرآن در همان خانه میرفت باز کند. اما مهملی پیدا نکرد . از پدرش هم که کنارش نشسته بود حساب میبرد و میترسید که اگر موضوع را مطرح کند کفری میشود و کار به جاهای باریک خواهد کشید.
فردایش بعد از ظهر رفت به همان قهوه خانه و میز و صندلی را که از کنار پنجره بر داشته و کمی آنطرفتر گذاشته بودند دوباره به همان جای اولش بر گرداند و شروع کرد به کشیدن سیگار. خشم در چهره اش موج میزد و افکاری تاریک و مالیخولیایی.
  مش قنبر که دید او دوباره میز و صندلی را بر گردانده کنار پنجره  کفرش در آمد . اما جرئت نکرد حرفی بزند. میدانست که او از آن آدمهای آتشی مزاج است که اگر بخواهند پا توی کفشش بگذارند برایشان گران تمام خواهد شد.
رفت به طرف تلفن ، زنگی زد:
- مش قنبر تویی
- آره خودمم ، دوباره اون شلغم نشسته پشت پنجره 
- بهت گفتیم که سرت تو لاک خودت باشه خودمان شاخشو میشکنیم
- جسارته بنده رو ببخشید ، خوبیت نداره ، میترسم یه وقت شر بپا کنه  
- مشتی تو کارت نباشه ما گنده گوزتر از اونو می پیچیم تو جیبمون ، چه برسه به اون شکلات. 
- اما ...
- یه نفر از بچه های خودی تو قهوه خونه س. اونو تحت نظر داره، دست از پا خطا کنه، دست و پاشو قلم میکنیم.
- خدارو شکر

خداحافظی کرد و چفیه را از دور گردنش بر داشت و کشید به پیشانی پر چین و چروکش . 

داش ابرام آنروز متوجه شد که رفت و آمد به خانه کربلایی صفدر چند برابر شده است . خودروهایی که به آنجا میرسیدند او مثل یک نوکر خانه زاد در را برایشان باز میکرد و یک راست میرفتند داخل حیاط خانه . شکل و شمایل مهمانان به ایرانی ها نمی خورد و بعضی ها هم دشداشه داشتند .
 دید بهتر است از نزدیک با صفدر صحبت کند.  در حالی که مش قنبر زیر چشمی او را تحت نظر داشت ، کتش را انداخت روی شانه اش و رفت از قهوه خانه بیرون تا سر و گوشی آب بدهد.
هوا گرم بود و انگار بادهای جهنمی می وزیدند. دستش را گذاشت روی پیشانی و به آفتاب نگاهی کرد. چشمش یک آن جایی را نمیدید سرش گیج رفت و گونه هایش پریده رنگ . به دیوار تکیه داد . مکثی کرد و شیطان را لعنت . دوباره افتاد به راه . رفت به سمت کربلایی صفدر که دم در ایستاده و مشغول چاق کردن چپقش بود.
- سلام کربلایی صفدر
- سلام جوون 
- خیلی گرمه ، انگار از آسمون آتیش میباره
- تقصیر خودمونه ، مگه نمی بینی بی دینی چارنعل میتازه . یه جوون تو مساجد مو نمیزنه . همه دنبال سوسول بازین ، خدارو چه دیدی شاید عنقریب زلزله ام بیاد و روز و روزگارمونو کن فیکون بکنه 
- سخت نگیر ، درست میشه 
- اینا همه از نشونه های آخرالزمونه ، انشاالله آقا ظهور میکنه و همه چیز درست میشه 

در همین وقت خودرویی مدل بالا و مشکی رنگ از راه رسید . همان جوان چارشانه به همراه دو نفر قوی هیکل بود  که در قهوه خانه با مش قنبر خوش بش کرده بود . کربلایی صفدر کمی رنگ و رو داد و با آن سن و سال دستش را برد به سینه و تعظیمی کرد.
خودرو حرکت کرد و چند متر آنظرفتر ترمز . دوباره آن جوان که عینکی دودی و کلاهی لبه دار به سر داشت سرش را از شیشه بیرون آورد و با انگشتانش به کربلایی اشاره کرد و او با شتاب دوید به سمتشان .
ابرام مشکوک شد سرش را بر گرداند . دید که آنها دارند با هم پچ پچ می کنند . ایستاد تا ته و توی قضیه و اسرار آن خانه مرموز را در بیاورد . وقتی که کربلایی بر گشت خودرو تخته گاز از محل دور شد . چهره صفدر  شده بود عینهو میت.
- انشاالله خیره
-  گلاب به روتون من ...من ... من باید برم دارالخلا 
- میخواسم فقط یه سئوال ازتون بکنم .
- بفرمایید بنده در خدمتم فقط کوتاه و مفید
- من خواهر کوچیکم میاد این خونه درس قرآن 
کربلایی حرفش را برید و گفت :
- به به چه خوب  ، چه عبادت و ثوابی بالاتر از این 
- راسی چه کسی آموزش میده
- ببخشیدا ، من دیگه باید برم ....

بعد دوان دوان رفت به سمت و سوی مستراح . از فرط عجله فراموش کرد در را ببندد . ابرام فرصت را غنیمت شمرد و تند و تیز رفت داخل حیاط تا سر و گوشی آب دهد . 
سرنشینان خودرو مشکی رنگ که با دیدن ابرام دم در خانه صفدرخان مشکوکش شده بودند پس از چند دقیقه  بر گشته بودند و آنها را پاییدند . وقتی دیدند ابرام وارد خانه شد با سرعت خودشان را به محل رساندند و تند و تیز پیاده. دویدند به داخل خانه . ابرام تا چشمش به آنها افتاد . رنگ و رویش از ترس زرد شد.
- بهت که گفتیم با آتیش بازی نکن 
- م م من اومدم فقط 
- میدونیم ، اومدی فقط 
- پس این کربلایی کدوم گوریه

چند روز بعد جسدش را در حوالی شهر در نقطه ای متروک پیدا کردند. جسد مثله شده بود و سوزانده.

* * * * *
خبر که در شهر پیچید هر کس چیزی می گفت و داستانی برای خودش میبافت.  این داستانها همه حدس و گمان بودند و کسی از اصل قضیه خبر نداشت . 
در قهوه خانه اما اسمال دوست قدیمی ابرام قمر در عقرب روی صندلی دستش را گذاشته بود روی زانویش و تسبیح دانه درشتش را می چرخاند . گهگاه هم مش قنبر را می پایید . شک نداشت که کاسه ای زیر نیم کاسه است. 
با خودش می گفت :
- همه چیز زیر سر این پنجره قدیمیه ، 
میدانست که دیوار موش دارد و موشها گوش . برای همین درز دهانش را بسته بود . اما فکر و خیال یک دم رهایش نمی کرد . ابرام بهترین دوستش بود و از کودکی نان و نمک هم را خورده و در فراز و نشیب زندگی با هم بزرگ شده بودند . خاطرات گذشته در منظر چشمانش زنده میشدند و او را به دورهای دور پر و بال میدادند. به دوران خوش کودکی. چند قطره اشک نشست گوشه چشمش.
تنگ غروب پیاده راه افتاد بسمت خانه. در راه اما دوباره آن افکار مغشوش آمدند بسراغش  . انگار روح ابرام بود که در وجودش حلول کرده و آتش در اعماقش بر پا میکرد. دستش را گذاشت روی گوشش اما صداها ولش نمی کردند. صدا از ژرفایش بر می خاست و پژواکش در دالان وجودش می پیچید و پشت سر هم تکرار . یک آن متوجه شد که راه را اشتباه رفته است و کیلومترها از خانه دور . شب بالهای سیاهش را بر فراز شهر گسترده بود و بادهای مرموز زوزه کشان به سر و صورتش چنگ می انداختند . فکر کرد دارد دیوانه میشود . شروع کرد به دویدن و با صدای بلند آواز خواندن . سایه هایش بلند و کوتاه میشدند و هیاتی انسانی می یافتند و بهش می خندیدند و گاه مانند طنابی دور گردنش می پیچیدند. احساس می کرد که نفسهای آخرش را میکشد و دارد خفه میشود.
بی اراده راهش را کج کرد و رفت به سوی قهوه خانه. با خودش گفت که همه سرنخ ها در دست مش قنبر است و باید حقیقت را از زیر زبانش بکشد بیرون. در راه آدمها مانند اشباح در مقابل چشمانش جلوه میکردند تار و سر درگم. در بالای سرش از ماه به جای نقره های نور  انگار خون بر سر و صورتش می بارید. رسیده بود به انتهای خط، به پایان جاده پر پیچ و خم زندگی.
وقتی به قهوه خانه رسید دید که تعطیل شده است اما مش قنبر داشت در پشت دخل پولهایش را با لبخند می شمرد. نگاهی انداخت به اطراف. سوت و کور بود و تاریک . دزدکی وارد شد. همین که خواست پشت میز و صندلی پنهان شود دستش خورد به استکان و نعلبکی های روی میز و یکی از آنها افتاد. او اما قبل از اینکه به زمین بخورد با چابکی آن را در هوا قاپید .
مش قنبر صدای خفیفی شنید از پشت دخل سرش را با حالت مشکوک به دور و برش چرخاند . دید که در قهوه خانه باز است . در دلش شیطان را لعنت کرد و با خود گفت :
- انگار این قهوه خانه جن داره . خودم درو بسته بودم . 
در را دوباره بست و همین که خواست بر گردد اسمال که صورتش را با دستمال پوشانده بود چاقو را گذاشت بیخ گلویش . لحن صدایش را تغییر داد و پرسید :
- یه سئوال ازت میکنم اگه درست جواب بدی ولت می کنم اما اگه بخوای دروغ ببافی  این چاقورو فرو میکنم تا ته توی گلوت .
- م . م . من زن و بچه دارم ، تورو به ابوالفضل اون تیغو از گلوم وردار هر چه بخوای بهت میگم .
- تا نگی ور نمی دارم . 
- چی میخوای ، بیا پولارو ور دار و برو ، یه مقدارم توی کیفمه 
- من پولاتو نمی خوام 
- پس چی میخوای 
- میخوام بدونم داش ابرامو کی کشته 
- به جون زن و بچه هام نمی دونم ، به قرآن قسم نمیدونم . من سرم تو لاک خودمه 
- پس نمیدونی
سپس خطی نازک روی گلویش کشید و خون از زیر گلویش ریخت به روی پیراهن سفیدش 
- یعنی نمی خوای بگی 
همین که چاقو را بالا برد مش قنبر با ترس و لرز گفت :
- بهت میگم ، ولی اگه بفهمن منو میکشن 
- هیچکی نمیفهمه 
- چن بار به داش ابرام تذکر دادم که از خر شیطون بیاد پایین و اینقد پیچ و خم اون خونه نپلکه یعنی پشت این پنجره نشینه . اما بخرجش نمی رفت میگفت خواهرش میره اونجا درس قرآن ، میخواس بدونه کی تو اون خونه رفت و آمد میکنه.   بمن گفته بودن که اگه کسی دور و بر اون خونه می پلکه خبرشو بهشون بدم،  یه پولی هم میذاشتن تو جیبم .
- اونا کی اند
- بهت میگم ، ماموران سری دولت . فک کنم از دفتر آقا دستور میگیرن ، اونا واسا شیخای گردن کلفت و یه عده آدمای کت و کلفت خارجی که به عنوان دیپلمات می اومدن،  دخترای باکره تو اون خونه جور میکردن و دماغشونو چاق . بعدش مخفیانه فیلم می گرفتن و ازشون حق حساب . یعنی اسرار دولتی رو از زیر زبونشون بیرون می کشیدن یا به استخدام خودشون در می آوردن . اونا خونه های مختلف دارن ، یکیش همین خونه کربلایی صفدره . اگه کسی بخواد پاشو از گلیمش بیرون بذاره و سر و گوشی آب بده . مث آب خوردن سر به نیستش می کنن . 
- پس تو اطلاعات ابرامو به اونا دادی ، درسته 
- م . م چاره ای نداشتم ، اگه باهاشون همکاری نکنم 
- اگه باهشون همکاری نکنم ، چی . 
- منو زنده زنده با قهوه خونه م به آتیش می کشن . اونا ...
در همین هنگام در قهوه خانه با صدای خشکی باز شد و سه نفر چارشانه و گردن کلفت وارد شدند . همان چند نفری بودند که ابرام را در خانه کربلایی صفدر به دام انداخته بودند . اسمال چاقو را از زیر گردن مش قنبر ول کرد و نیم نگاهی انداخت به آنها . دید که در بد مخمصه ای افتاده است. انگار قهوه خانه را تحت نظر داشتند.  در دلش گفت که بی برو برگرد او را خواهند کشت آنهم به فجیع ترین شکل ممکن . لگدی به مش قنبر زد و پرتابش کرد به سمت آنها. از پنجره خودش را پرتاب کرد به بیرون . شیشه های پنجره خرد شدند و دستانش زخمی . با حداکثر سرعت شروع کرد به دویدن . یکی از آنها بطرف خودرو رفت و دو نفر دیگر بسمتش دویدند . اسمال که تیز چنگ و زبل بود از چند کوچه و پس کوچه رد شد . یک لحظه ایستاد و سرش را بر گرداند دید که اوضاع روبراه و آرام است . همین که خواست دوباره حرکت کند چشمش افتاد به دو نفر از همان ماموران که سر نبش ایستاده بودند و در حالی که نفس نفس میزدند با هم پچ پچ . 
انگار با مقامات بالا تماس گرفته بودند . چند ماشین مشکوک در اطراف گشت می زدند . آنها ماموران مخصوص امنیتی بودند چرا که شکل و قیافه شان به ماموران انتظامی نمی خورد . خواست به طرف خانه بر گردد که مردد شد . با خودش گفت اگر او را شناخته باشند پاشنه در خانه اش را خواهند کند و او را زنده زنده پوست خواهند کند . محل و مکان امن دیگری نمی شناخت . همه جا پر بود از ماموران . اگر پایش را به خیابان اصلی می گذاشت . شک نداشت دستگیرش می کردند و یا همانجا به گلوله اش می بستند . حس کرد که در تله افتاده است و همه راهها به بن بست . کوچه تاریک بود و اطراف واکناف پر از آت و آشغال . بادی سمج بوی زباله ها را به صورتش می پاشید . روی پیشانی اش دانه های عراق نشسته بود و لباسش پر از خون . 
یک آن متوجه شد که یکی از گشتی ها با چراغ قوه بسمتش می آید. خودش را جمع و جور کرد و دراز کشید. مقداری زباله را ریخت به سر و رویش . مامور با قدم های شمرده و با احتیاط جلو می آمد و دستش روی قبضه کلت کمری. همین که به چند قدمی اش رسید . چراغ قوه را به اطراف چرخاند. اسمال نفسش را در سینه حبس و چاقو را از جیبش در آورده بود و در کف دستش به حالت آماده می فشرد . 
مامور خواست بر گردد که ناگاه پایش خورد به پای اسمال . چراغ قوه را گرفت به صورتش . همین که خواست سلاحش را بسمتش نشانه رود . او مثل پلنگی شرزه خیز رفت و چاقو را کاشت در سینه اش. دو دستش را گرفت جلوی دهانش تا فریاد نزند. وقتی مطمئن شد کارش تمام شده است . کلت را از دستش گرفت و دوباره شروع کرد به دویدن .  در جنب کوچه ای تنگ و تاریک رو به مسجد چشمش افتاد به چند درخت تنومند . از درخت بالا کشید و در زیر شاخ و برگهایش خودش را استتار . 

چند روز بعد شنید که جسد مش قنبر را در حالی که تن و بدنش را جانوران وحشی دریده بودند در اطراف دربند پیدا کردند .
دیگر کسی او را هرگز در آن حوالی ندید.

مهدی یعقوبی (هیچ)