به محض اینکه زنگ ساعت شماطه دار به صدا در آمد . شیخ باقر پیشنماز مسجد صاحب زمان ، دستش را از روی پستانهای زن نوجوانش بر داشت و از رختخواب بلند شد .
خمیازه کشداری کشید و چند لحظه همانجا نشست و پیشانی اش را گذاشت روی کاسه دستانش . همین که سرش را بلند کرد دید که نیم ساعت گذشته است . با عجله پا شد و رفت توی روشویی حمام . همانطور که صورت و ریش های بلند خاکستری اش را می شست دعاهای عجیب و غریب می خواند و به اطرافش فوت .
چند بار زنش رقیه را صدا زد اما او سرش را گذاشته بود زیر پتو و جوابش را نمی داد . لعنتی به شیطان فرستاد و با عصبانیت رفت به سوی اتاق خواب . خواست بهش تشر بزند اما تا پتو را به نرمی از سرش بر داشت . چشمانش سر خورد و رفت بسمت و سوی تن و بدن لخت و عورش که مانند مرواریدهایی گرانبها و نایاب در آن سیاهی به زیر نور لرزان شمع میدرخشیدند .
یک دفعه همه فکر و خیال ها از یادش رفت و قوه باء در وجودش مانند آتشفشانی گداخته به فوران در آمد . برقی در چشمانش درخشید و چهره اش در هاله ای از نور درخشان .
شلوار کوتاهش را در آورد و پاورچین پاورچین رفت روی رختخواب . در همانحال که دعاهایی به زبان عربی بر لبان متبرکش زمزمه میکرد . دستانش را از روی پستانهایش به آهستگی برد به سمت زیر نافش . همین که خواست عطش سیری ناپذیرش را پاسخ دهد زنش ناگاه با صدای بلند گفت :- پیر خرفت ولم کن ، تا صب نذاشتی بخوابم
شیخ باقر که از شدت شهوت دهانش کف کرده بود و له له میزد . بی آنکه اهمیتی به حرفهای زنش بدهد از مخالفت ها وسوسه هایش بیشتر گر میگرفت و غول شهوت در رگهایش بیدار و بیدارتر . دوباره دستش را به نرمی کشید به زیر شکمش و شروع کرد به بوییدن . زنش خودش را کج کرد و افتاد به دمرو . او هم فرصت را غنیمت شمرد و پاهایش را کمی باز کرد و همین که رفت کار را تمام کند . او هلش داد و از تختخواب پرتابش کرد به پایین . کمرش خورد به میله فلزی . از شدت درد آهی کشید و با خشم و غضب دست برد به گیسویش .
در احادیث خوانده بود که اگر زنی از درخواست های جنسی شوهرش تمکین نکند و مانع تمتع و التذاد بشود . باید او را آنقدر زد تا خودش را مثل هلوی پوست کنده در اختیارش بگذارد .
از شدت عصبانیت می لرزید و شانه هایش تکان . رفت از روی طاقچه طنابی را که برای روز مبادا گذاشته بود بر داشت و دست و پاهایش را محکم بست . از یکی از پاهایش هم جورابی در آورد و فرو کرد در دهانش .
- جنده فراموشت شد تورو از کدوم گوری در آوردم . نون نداشتی بخوری . یه خروار پول تو جیب بابای ولدزنات فرو کردم تا تو رو خریدم کنیزیمو کنی نه اینکه رو رختخواب لم بدی و تا لنگ ظهر بخوابی ..
چند سیلی محکم خواباند بر بناگوشش . رقیه جوراب را از دهانش تف کرد و سپس با دندانهای تیزش باسنش را محکم گاز گرفت . شیخ باقر فریادی دردناک کشید . دستش را گذاشت روی گلویش چند بار فشار داد ، سپس مثل حیوان درنده افتاد به جانش .
کارش که تمام شد دید که رقیه بیهوش روی تختخواب افتاده است . صورتش زرد و کبودی میزد . لگدی کوبید به پهلویش .
پا شد نگاهی انداخت به ساعتش . دید دیرش شده است . جنب بود اما وقت حمام و غسل جنابت نداشت . با خودش گفت به درک . یک بار جنب پیشنماز می شوم آسمان که به زمین نمی آید .
عمامه سیاهش را انداخت روی سرش و عبایش را در دست گرفت و با عجله از پله ها آمد پایین . همین که خواست در خانه را باز کند و قدم بگذارد به کوچه . یادش افتاد که در یک هفته 2 آخوند را در شهرشان کشته اند آنهم به طرزی فجیع . با یکی از آنها سالها در حوزه علمیه قم تحصیل علم فقه میکرد و یکبار هم با هم برای زیارت رفته بودند به کربلا .
. با آنکه خبر مثل بمب در شهر پیچیده بود و زبان به زبان می گشت از بالا به رادیو و تلویزیون و رسانه ها دستور دادند که آن را منتشر نکنند .
کوچه تاریک بود و تار . دلش تاپ تاپ میزد . به شیطان لعنتی فرستاد و ترسان و لرزان راه افتاد . چند صد متر تا مسجد فاصله بود . میدانست که جز چند پیرمرد و پیرزن کسی دیگر برای نماز صبح به آنجا پا نمی گذارد و موج بیدینی روز به روز بیشتر و بیشتر میشد .
در هر چند قدم یک بار می ایستاد و با شک و تردید سری می جنباند و دوباره شمرده شمرده گام بر میداشت . گهگاه از سایه هاش در زیر نور چراغ برق وحشت میکرد . به ذهنش میزد که در خم کوچه و پسکوچه ها و پشت درختان و مخازن زباله و هر چه که در دور و برش بود کسی یا کسانی در کمینش نشسته اند . حرارت بدنش بالا رفته بود و پیشانی اش از عرق خیس . دستمال چرکینش را در آورد و کشید به پیشانی اش .
تسبیح دانه درشت دست سازی را که از مکه برایش سوقات آورده بودند را به روی لبش برد و بوسه ای زد . با خودش گفت :
- مرگ یک بار شیون یک بار . اگه هم شهیدت کنن ، خوشا به سعادتت ، شیخ باقر سید خدا ، 72 حوری هر روز و شب انتظارتو می کشن . اون جویبارهای بهشتی پر از شراب ، اون سفره های رنگارنگ ، اون عیش و مستی ، غلمان های زیبا ...
اما از آن همه وعده و وعیدهایی که بخودش میداد دردی از دردهایش را دوا نمی کرد . هیولای مهیب ترس و وحشت قوی تر از آن بود که بشود آن را با رویاها فریب داد و از سر راهشان بر داشت . هیولایی که نه در بیرون بلکه در اعماقش پرسه میزد و به روح و روانش چنگ .
حس میکرد که کسی تعقیبش می کند . گامهایش را تندتر کرد . در کنار مغازه قصابی محله ناگاه گربه ای سیاه . از روی دیوار پرید به سمت عبایش و میو میویی کرد . او را می گویی ، بند دلش پاره شد و از ترس نزدیک بود که جان به جان آفرین تسلیم کند .
روی زانویش خم شد و از حال رفت . همین که چشمانش را باز کرد متوجه شد که حاج یدالله متولی مسجد سرش را گذاشته است روی زانوهایش .
- خدا بد نده شیخ باقر ، پس ضعیفه کجاس
- کسالت داشت ، گفتم بهتره بمونه تو خونه
- استغفرالله کسالت داره چیه ، اونم تو این هیر و بیر ، مگه نشنیدی سومین روحانی رو هم شهید کردن
- استغفرالله ، راس میگی ، کی کجا
- کلب نقی امام جماعت مسجد جامع . میخواس کاندیدای انتخابات ریاست جمهوری بشه ، میگن دیروز یه چادری بعد از نماز مغرب و عشا در خونشو زد و با لحن زنونه گفت آش نذری آورده . زنش درو واز کرد و بعد چاق سلامتی ، کاسه رو خالی کرد و برگرداند . وقت خداحافظی اون چادری گفت که اگه زحمتی نیس ، به حاج آقا بگین یه نوک پا بیاد و دستی به این کاسه بکشه و تبرکش کنه . آخه من بچه م ناخوش احواله و دکترا جوابش کردن . زنش صداش میکنه و کلب نقی تا میاد دستی به کاسه بکشه و دعایی بخوونه . اون با کارد قصابی سوراخ سوراخش می کنه . 12 ضربه کاری که هر ضربه ش یه فیلمو میندازه .
- دستگیرش کردن
- متاسفانه هنوز نه ، هیچ رد و اثری ازش پیدا نکردن . شیخ باقر میگم این سومین شهیده . یه چیزی می گم یه چیزی میشنوی ، خودم با گوشام تو صف نونوایی شنیدم که جوونا میگفتن هر کی اینکارو کرده دستش درد نکنه . این آخوندای مفتخور ، روزگار مردمو سیاه کردن . باید حسابشون رسید
شیخ باقر که از ترس چهره اش کبود شده بود و دانه های تسبیح را تند تند می چرخاند . عمامه اش را کمی جابجا کرد و گفت :
- نمک به حروما ، همین روزاس که زلزله بیاد و زمین و زمانو با خاک یکسان کنه ، بیدینی مث خوره افتاده تو جون مملکت ، اگه زبونم لال یه روز اینا سرکار بیان نه از تاک نشان ماند و نه از تاک نشان . همه آخوندا رو سر میبرن و مساجدو نابود . دلم برا اسلام عزیز میسوزه . بریم بریم . نماز جماعت قضا میشه .
نماز که تمام شد . پیرمردها شروع کردند به همهمه . یکی می گفت کار کار انگلیسی هاس ، یکی تقصیر را به گردن اسرائیل و آمریکا و دیگری به بی دین ها و مجاهدین می انداختند .
روز چتر شب را از فراز سرش بر داشته و آرام آرام از راه رسیده بود . شیخ باقر در راه برگشت به خانه ، بر خلاف همیشه جرئت نکرد که نان تازه از نانوایی بخرد . از صف نان میترسید . از چهره جوانان می ترسید . از سایه اش می ترسید . از تنه درختان که مبادا کسی در پشت شان کمین کرده باشد میترسید . از کوچه ها میترسید . از سلام و علیک می ترسید . از سوراخ و سمبه ها و مکان های خلوت می ترسید . از اماکن شلوغ میترسید . از غذاهایی که میخورد که مبادا زهر در آن ریخته باشند میترسید . انگار عزرائیل به کمینش نشسته بود و او باید چهارمین شهید میشد . در هیچ کجا احساس امنیت نمی کرد و وحشت در اعماق وجودش بیتوته .
به خانه که رسید بصورتی مشکوک چند بار دور و برش را پایید . احساس میکرد در تمام راه کسی تعقیبش می کند و نقشه قتلش را در سر می پروراند . در خانه را که باز کرد بر خلاف همیشه که سرفه میکرد بیصدا وارد شد و نیم نگاهی انداخت به گوشه و کنار :
- رقیه ، رقیه
اما جوابی نشینید با خودش گفت :
- این سلیطه کجاس
دوباره صدایش زد اما باز هم جوابی نشینید :
- تا نباشد چوب تر
فرمان نبرد گاو و خر
زن جماعت یک دنده اش کج است و ناقص العقل . باید با کتک آدمشان کرد .
شیخ باقر ، سردفتر دفترخانه رسمی ازدواج و طلاق شماره 765 بود و از این راه با حقه هایی که در آستینش داشت پول پارو میکرد . بقول خودش ریشش را در آسیاب سفید نکرده بود . به همین جهت با صیغه های زیادی رابطه داشت
دوباره با لحنی خشن تر زنش را صدایش زد :
- ضعیفه چرا جواب نمیدی . میام چوب تو ماتحتت فرو می کنم .
از پله ها با لعن و نفرین بالا کشید و رفت به راهرو . دندانهایش را از خشم بهم سایید و نگاهی انداخت به تمثال امام که بر دیوار خانه آویزان و زیرش نوشته بود : لافتی الاعلی لاسیف الاذوالفقار
دید که همه جا ساکت و سوت و کور است . رفت آشپزخانه دید هنوز صبحانه آماده نیست . از پنجره نگاهی انداخت به حیاط و مستراح . آنجا هم رد و اثری ازش نبود . با خودش گفت :
- پتیاره حتمن هنوز خوابه
کمربند چرمی اش را برداشت و آن را دور دستانش حلقه کرد و رفت تا آدمش کند . وقتی در اتاق خواب را باز کرد دید . که از دهان رقیه کف سفید بیرون زده است و چشمانش باز .
« 2 »
کنار دکه روزنامه فروشی در کنار جوانکی که مشغول تمیز کردن عینکش بود ایستاد . نگاهی به صفحه اول روزنامه ها انداخت . یکی از روزنامه ها با تیتر درشت نوشته بود :
«سومین روحانی شهید » ...
بقیه مطلب را نخواند . سیمن چادرش را کنار زد و از کیفش اسکناسی در آورد و گذاشت در کف فروشنده . هنوز چند قدم دور نشده بود که متوجه شد خودرویی که شبیه به خودرو ماموران انتظامی بود کنار دکه ترمز زد . سه نفر پیاده شدند . ابتدا فکر کرد برای دستگیری اش آمدند . از داخل چادر دستش را برد به سلاح کمری . از ضامن خارجش کرد و همانجا ایستاد . دید که آن سه نفر در حال صحبت با صاحب دکه هستند . یکی از آنها هم تمام روزنامه هایی را که خبر ترور روحانی را درج کرده بود بر داشت و انداخت داخل خودرو .
نفسی عمیق کشید و آرام آرام به راهش ادامه داد . رفت داخل پارک . به آسمان نگاهی انداخت . ابری بود و کبود . دختر و پسری کمی آنطرفتر روی نیمکت نشسته بودند و با حالتی پر تشویق با هم پچ پچ می کردند . روزنامه را باز کرد :
در پایان خبر آمده بود دو مظنون که در حوالی قتل روحانی شهید در تردد بودند بازداشت و مورد بازجویی قرار گرفتند اما از آنجا که مدرکی علیه شان وجود نداشت به دستور قاضی تبرئه و آزاد شدند .
تلاشهای نیروهای انتظامی برای شناسایی قاتل یا قاتلان ادامه دارد .
احساس گرسنگی کرد اما در راه تصمیم گرفت سری هم بزند به مسجد . نیم ساعت به اذان ظهر مانده بود و حیاط خلوت . اطراف را تفتیش کرد . وقتی که دید اوضاع و احوال آرام است . روزنامه را در آورد و چسباند به دم در ورودی .
بعد از چند لحظه نمازگزاران روبروی روزنامه که خبر قتل روحانیون را منتشر کرده بود جمع شدند . همهمه ای عجیب در گرفت :
یکی می گفت : حتما پای کشورهای اجانب در کار است ، بخصوص آل سعود قاتل شیخ نمر
دیگری می گفت :
- تقصیر رو به گردن این و اون نندازین ، آخوند جماعت باید بره . رو منبر روضه بخونه یا گورستونا غاز بچرونه ، اینا که مملکت داری بلد نیستن . تموم جوونا بیکارن یا افتادن به دام اعتیاد . کجا زمون شاه اینهمه فاحشه تو کوچه و خیابون پرسه میزد .
یکی از آنها که ریش بلندی داشت و عصایی در دست ، دستهایش را برد به سوی آسمان و گفت :
- خدا نکنه که دوباره باز فتنه شروع بشه و فتنه گرا بریزن تو خیابون . به خدای واحد این ملاها را تک تک به تیر چراغ برق آویزون می کنن .
در همین حین پیشنماز مسجد که از ازدحام مردم متعجب شده بود از راه رسید . چند بار سرفه ای کرد . برایش راه باز کردند . او هم که هنوز در باغ نبود با لبخند سلام و علیکی کرد و رفت تا وضو بگیرد . در حین وضو یکی دوان دوان رفت به سمتش و داستان را بهش گفت . تا خبر را شنید چهره اش از وحشت سرخ شد .
- پس برا همین جلو در مسجد معرکه گرفتن
- آره حاج آقا
تند و تند رفت و با عصبانیت روزنامه را از دیوار در آورد و در چنگش پاره پاره کرد و انداخت بر زمین
- برادرا آخه کدوم نمک بحرومی این روزنامه رو به این مکان مقدس چسبوند . مسجد که جای اینکارا نیس . مسجد خانه خدا و پیامبره . محل عبادت
سیمین که از دور اوضاع را می پایید از اینکه آب در خوابگه مورچگان ریخته است ، نرمخندی به گوشه لبش نقش بست و زد از مسجد بیرون .
خبر کار خودش را کرده بود و یک کلاغ چهل کلاغ شد و کک به تنبان ملاها انداخته بود .
پس از ترور 3 روحانی دیگر آخوندها جرئت نداشتند که تک و تنها پا به خیابان بگذارند . گهگاه هم در استتار و بی عبا و عمامه اینجا و آنجا سفر میکردند .
سیمن به خانه اجاره ای که رسید . تخم مرغی سرخ کرد و با نان و پنیر که غذای مورد علاقه اش بود خورد . در جا پلکهایش سنگین شد و همانجا روی کاناپه در حالی که تلویزیون روشن بود خوابش برد . نیمه های شب از کابوسی عجیب در حالی که سر و صورتش غرق عرق شده بود بیدار شد . بیاد خواهرش افتاد که بدست شیخ باقر کشته شد .
. خواهرش رقیه 16 سال بیشتر نداشت که با حقه و ترفند شیخ باقر که 53 سال سن داشت از پدرش ربود و به عقد صیغه خودش در آورده بود . آخرش هم با آن وضع فجیع او را کشت .
به دروغ گفته بود که رقیه بیماری روانی داشت و خودکشی کرد .
. آثار ضرب و شتم و کبودی های دور گردن خواهرش رقیه را در غسالخانه دیده بود و شک نداشت که او را کشته اند .
چند هفته بعد هم خبر آوردند که پدر و مادرش در روستاهای پرت و دور افتاده شمال ناپدید شده اند .
یک آن دندانهایش را بهم فشرد و دستانش را از خشم مشت . رفت از جیبش کلت کمری را در آورد و گذاشت روی میز . با خود گفت :
- باید تقاصشو پس بده .
از پنجره نگاهی انداخت به بیرون . پنج شنبه بود و هوا آفتابی . چایی ای دم کرد گذاشت روی میز . یکبار طرح و نقشه ای را که از قبل کشیده بود روی کاغذ آورد و نقاط قوت و ضعفش را بالا و پایین . چایی را که سر کشید بلند شد و وسایل گریم چهره اش را به همراه چاقو و اسلحه کمری بر داشت و رفت به سمت دفتر خانه رسمی ازدواج و طلاق که شیخ باقر در آن کار میکرد . خیابانها شلوغ بودند و نیروهای امنیتی در هر گوشه و کنار پرسه می زدند
آنها کمتر به زنها شک میکردند و در پی قاتل یا قاتلان مرد بودند . سوار تاکسی شد . راننده سعی میکرد با انواع بهانه ها در صحبت را باهاش باز کند . او اما جوابش را نمی داد . چشمش را دوخته بود از پنجره به بیرون یا جوابی کوتاه و مختصر میداد .
یکبار راننده گفت :
- دستش درد نکند اونی که نفله شون کرد
- منظورتون چیه
- اونی که اون چند تا آخوندو به درک واصل کرد
شک کرد و با خود گفت که نکند او هم از همان لباس شخصی ها باشد . پیاده که شد . چند متر آنطرفتر چشمش افتاد به خودرو گشت ارشاد . همین که خواست راهش را کج کند . چاقو از جیبش افتاد و تا رفت برش دارد . مردی خم شد و با احترام آن را بر داشت و داد به دستش :
- بفرمایید خواهر
سیمین لبخندی زد و چاقو را از دستش گرفت . تا راه افتاد دید یکی از عابران که چاقو را در دستش دیده بود به او مظنون شده است و در پی اش راه افتاده است . خیابان شلوغ و پلوغ بود و پر رفت و آمد . هوای آلوده چشمانش را آزار میداد . چند قطره اشک لغزیده بود روی گونه هایش . رفت به داخل باجه تلفن همگانی . فردی هم که تعقیبش میکرد تا دید او متوجه اش شده است . رویش را بر گرداند و شروع کرد با گوشی اش تماس گرفتن . بعدش دوید بسمت باجه تلفن . همین که رسید دید که مورد غیب شده است . چند لحظه ای اطراف را گشت اما انگار آب شده بود و رفته بود در اعماق زمین .
به دفتر که رسید از پله ها رفت بالا . کمی این پا و آن پا کرد و حول و حوش را ورانداز . گوش تا گوش زن و مرد نشسته بودند و با هم کلنجار . رفت به طرف دفتر یار . بهش گفت حاج آقا سرش شلوغ است و باید وقت قبلی داشته باشد . سیمین اما از قبل که میدانست آنها به دنبال خانم خوش نویس منشی می گردند . آگهی روزنامه را بهش نشان داد :
- اگه برای استخدام منشی اومدید ، بهتره بعد از ساعت کاری تشریف بیارین . یعنی ساعت 4 .
- باشه من ساعت 4 بر میگردم
یک ربع زودتر در محل حاضر شد . مستقیم رفت به اتاق کار شیخ باقر . در زد و منتظر ماند . بعد از چند ثانیه شیخ در را باز کرد و بدون مقدمه پرسید :
- پس شما همون بانویی هستین که برا کار اومدین ، دفتریار بهم گفت درخواست منشی گری کردین ، درست میگم .
- بله حاج آقا
- بفرمایین بشینن
سیمین چادر را از روی سرش بر داشت و گذاشت روی زانویش . دستی به روسری اش کشید و گره اش را شل .
شیخ پس از کمی سئوال و جواب های اداری ازش پرسید :
- می بخشیدا ازتون می پرسم ، شما مجرید یا متاهل
- من تنها زندگی می کنم
- بهتر شد ، منظورم حیف شد دختر زیبایی مث شما ...
سپس دفتریار را صدا زد که برایشان چای بیاورد .
دفتریار اما رفته بود طبقه پایینی و مشغول راست و ریس کردن پرونده ها .
- انگار سرش شلوغه شما که مشغول کار شین ، اوضاع و احوال بهتر میشه
موهای کوتاه سیمین که نصف و نیم از روسری بیرون زده بود مانند اشعه ای او را به خود جذب کرده بود و از خود بیخود . از آنجا که گرگ باران دیده بود و قلق زنها را خوب میدانست . نرم نرمک آمد به سمتش . تا امتحانش کند . همانطور که حرف میزد یک دستش را گذاشت روی شانه اش . سیمین عکس العملی نشان نداد . لبخندی زد و خاموش ماند .
شیخ که دید او راه می آید . عمامه را از سرش بر داشت و صندلی کنار میز را بلند کرد و گذاشت در مقابلش .
- خوب عزیزم نگفتی اسمت چیه
- من اسمم سیمینه
- سیمین، من اصلا و ابدا از این نوع اسما خوشم نمی آد
- من اسمتو میذارم ، کلثوم ، نه نه
در همین حین سیمین گفت که اسممو بذار رقیه ....
شیخ باقر تا اسم رقیه را شنید . بند بند تنش لرزید . وقتی خوب به چشمهایش نگاه کرد دید که چهره اش با چهره زنش مو نمی زند . موها ، ابروها ، لب و دندانها و حتی لحن صدا و لبخندها
- تو چقد شبیه ...
بعد آب دهانش را قورت داد و حرفش را قطع .
- چرا زبونتو خوردی ، میخوای بگی من چقد شبیه به رقیه ام ، همونی که کشتی من خواهرشم ، اومدم حسابمو باهات تسویه کنم
شیخ باقر قلبش تند تند شروع کرد به تپیدن . پا شد و رفت بسمت میز . کشو را باز کرد و بی آنکه او بفهمد . دستش را گذاشت روی ماشه کلت . همین که سیمین پا شد تا از اتاق خارج شود کلت را بسویش نشانه گرفت و دفتریار را با نعره ای کشدار صدا زد .
سیمین بی آنکه به اسلحه ای که او بسمتش نشانه رفته بود توجه ای کند با عجله برخاست و از اتاق خارج شد . اما همانجا در پشت در بسته حاضر یراق با چاقو ایستاد . شیخ دوباره دفتر یار را صدا زد . وقتی جوابی نشنید آهسته آهسته چند گام بر داشت و در اتاق را باز . فکر کرده بود که او رفته است اما همین که چاقو را در دستانش دید . رفت تا ماشه را بکشد که سیمین چاقو را در پهلویش فرو کرد . بلند شد و خواست محل را ترک کند که ناگهان دفتریار از راه رسید و تا صحنه را دید از پله ها با داد و فریاد دوید به سمت و سوی خیابان .
- اون زن اون زن شیخ باقرو کشته ...
سمین تا خواست بجنبد شیخ باقر که جراحتش عمیق نبود لگدی زد به پشتش . تلوتلو خورد و نزدیک بود از طبقه سوم ساختمان به پایین پرتاب شود . اما نرده ها به کمکش آمدند . دید که اوضاع و احوال قمر در عقرب شده است و هر آن ممکن است که ماموران از راه برسند . دوباره رفت به سمت شیخ که او با دستهای لرزان بسمتش شلیک کرد اما بهش اصابت نکرد . سیمین که خونش بجوش آمده بود و چهره خواهر بیگناهش در خیالش پدیدار . رفت بسمتش و عمامه را از سرش در آورد و پیچاند دور گردنش . با هر چه زور که در بازو داشت فشار داد محکم و محکم تر . شیخ دست و پا میزد و سعی میکرد که خودش را از دستش خلاص کند . اما نفسش بند آمده بود و دست و پایش بی حس . نسرین وقتی که مطمئن شد مرده است پا شد . از پشت پنجره نگاهی انداخت به بیرون . ماموران که شهر را قرق کرده بودند بسرعت به محل رسیده بودند . رفت به داخل یکی از اتاق ها و صورتش را بسرعت گریم کرد و خود را بشکل مرد در آورد . چادرش را انداخت داخل یکی از کمد ها .
دو مامور امنیتی نقاب دار در حالی که سلاح را به اطراف نشانه رفته بودند از دفتریار می پرسیدند مطمئنی زن بود
- آره خودم فرستادمش اتاق شیخ باقر ، چادرم داشت .
نسرین که دید در بن بست افتاده است . برای آنکه هوش و حواسشان را پرت کند با اسلحه کمری اش بسوی اتاق شیخ باقر تیری شلیک کرد . ماموران در کنار پله ها موضع گرفتند . یکی از آنها هم بسمت و سویش آتش باز کرد و سپس کشیدند بالا .
نسرین که درست چند متر آنسوتر در مقابل اتاق شیخ باقر بود و لباس مردانه بر تن . با لحن مردانه گفت :
- اون زن ، اون قاتله تو اون اتاقه .
دو مامور دویدند بسمت اتاق . در بسته بود . در همانجا سنگر گرفتند و گفتند :
- سلاحتو بنداز تسلیم شو
اما صدایی نشنیدند
دوباره با صدای بلند گفتند :
- تکرار نمی کنیم ، اگه نیای بیرون شلیک می کنیم
در این حیص و بیص نسرین که دید کلکش گرفته است . از پله ها با سرعت رفت به سمت و سوی خیابان .
. چند خودرو انتظامی خیابان را از دو طرف بسته و خانه را محاصره کرده بودند . همین که از در ورودی دفترخانه آمد بیرون دو مامور نقاب دار که آنجا ایستاده بودند . بهش مظنون شدند . او اما لبخندی زد و با صدای مردانه گفت :
- خوشبختانه به خیر گذشت و اون زن دستگیر شده . شیخ باقر حالش خوبه .
بعد در میان انبوهی از مردم که در محل جمع شده بودند و همهمه میکردند نگاهی انداخت به اطراف . لبخندی بر گوشه لبانش نقش بست و از محل دور شد .
مهدی یعقوبی