هوا رو به تاریکی رفته بود . از پنجره نیمه باز ، بادی تند پرده های سفید اتاق را چنگ میزد و به اینسو و آنسو می کشید . حاج غلام که دستانش را روی زانو گذاشته بود و در عالم خواب و بیداری تسبیح . احساس کرد سردش شده است. چشمهای بسته اش را یک آن باز کرد و در همان حال دعایی را روی لب زمزمه . عصایش را که در کنارش بود بر داشت و دستی کشید به ریشهای بلندش .
تمام تن و بدنش درد می کرد . بخصوص زانوها . سرفه ای کرد و عبایش را روی شانه هایش جابجا . به آرامی رفت به طرف پنجره . پرده را کنار زد و همین که خواست نگاهی بیندازد به آسمان ناگهان غرش رعد و برق مهیبی چرتش را پراند و پس از آن باران .
با خودش گفت: این رعد و برق علامت خشم پروردگاره ،
با کمر خمیده و در حالی که دستانش از ترسی پنهان می لرزید رفت به سمت در :
- هی کلثوم کدوم گوری هسی
جوابی نشنید . با خودش وز وز کرد:،
- اگه زمین و زمونو آب ببره اونو خواب ،آهای کلثوم کدوم جهنم دره ای هستی
کلثوم که با دختر 12 ساله و قشنگش حفظ وحراست ونگهداری ویلای سری اش را در بیرون از محدوده شهرک به عهده داشت . از اتاقکی که در انتهای حیاط قرار داشت آمد بیرون و دوید به سمتش:
- فرمایشی داشتین حاج غلام
- میگم مهمونامون هنوز نرسیدن ، میترسم تو این هوای بد اتفاقی براشون افتاده باشه .
- میرسن حاج آقا نفوس بد به دلتون راه ندین
- دلم شور میزنه
- من میرم از لای در نگاهی بندازم بیرون ، شما برین داخل یهو خدای ناکرده سردتون میشه و مث چن هفته پیش ذات الریه تون عود می کنه
- شامو آماده کردی
- همه چیز آماده س ،
- خوب چی درست کردی
- کباب بره ، همانطور که خودتون امر کرده بودین
- من بهت گفتم کباب بره درست کن ، اصلا و ابدا یادم نمی آد
- آره خودتون دو روز قبل از قم تلفن زدین و بهم سفارش کردین .
- بساطو چطور
- اونم برقراره
- برو برو یه نیگا بنداز ، شاید علما رسیده باشن . صب کن ، صب کن ضعیفه ، در ضمن اون دعای رفع دلشوره و فراموشی رو که دور آهنربا پیچیدمش بذار تو آب نبات بیار بخورمش ، تو طب الرضا اومده معجزه می کنه .
- من که همین نیم ساعت پیش براتون آوردم و گذاشتمش رو طاقچه
- عجب ، هنوز یه گل از صد گلم نشکفته دچار نسیان شدم .
با اهن و تلپ بر گشت به اتاق و به پشتی تکیه . ریموت کنترل را که روبرویش روی میز بود بر داشت و تلویزیون را روشن . تا شنید که دوباره در شهرها مردم دست به اعتراض زده اند و حتی در اصفهان به امام جمعه محترم توهین . سگرمه هایش را درهم کشید و گفت:
- ایرانیا آدم بشو نیستن . باید مث صدر اسلام چوب تو ماتحتشون فرو کرد
تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر
در همین هنگام دید که کلثوم با سینی چای و چند خرما وارد شد :
- خب علما هنوز نیومدند
- نه خیابون خلوت بود ، اینم قرص فشار خونتون ، گذاشتم کنار لیوان آب ، میرم دوباره یه نگاهی بندازم خیابون
حاج غلام صدای تلویزیون را کمی بیشتر کرد :
- بر طبق خبرهای واصله اغتشاشگران شب گذشته با شعارهای ساختار شکنانه به حوزه علمیه حمله کردند و با اهانت به مقدسات آنجا را به آتش کشیدند. . آشوب گران همچنین سه روحانی بی گناه را را در شیراز و تهران و لنگرود شهید کردند .
- کار داره به جاهای باریک می کشه . نکنه یه وقت بیان به سراغ ما .
در حالی که آثار ترس از چهره اش پیدا بود با کمری خمیده لنگ لنگان رفت به سمت اتاق خواب . نگاهی انداخت به عکسش در کنار رهبر که روی دیوار آویزان بود و نیشخندی زد . یکهو حس کرد که یک نفر در پشت سرش مسلح ایستاده است . رنگ و رویش زرد شد و آب دهانش خشک . دستانش شروع کرد به لرزیدن . عصا از دستش افتاد و قلبش تندتر از همیشه شروع کرد به زدن . میخواست فریاد بکشد . اما پشیمان شد . با بسم الله بسم الله سرش را بر گرداند دید کسی نیست . با خودش گفت:
- نکند از ما بهتران بودن ، من که دعای رفع اجنه رو رو سر در خونه چسبوندم . اون از فراموشی و این از این...
کمد را باز کرد و از داخل جعبه هفت تیر قدیمی اش را بر داشت . دستی بر سر و رویش کشید . پنجره را باز کرد و نگاهی انداخت به حیاط . چشمش خورد به گربه سفیدی که در کنار دیوار لم داده بود . نفس هایش را در سینه حبس کرد و هفت تیر را از ضامن خارج . خوب نشانه رفت . خواست شلیک کند که زنگ در خانه به صدا در آمد .
رفت به سمت ایوان . دید که علما به همراه یکی از فرماندهان سپاه که جلسه مهمی با هم داشتند از راه رسیدند . لبخندی بر گونه اش ظاهر شد و آنها را با سلام و صلوات در آغوش .
کلثوم هم در دم سفره را چید و کباب بره را گذاشت وسط. آنها هم مثل همیشه پس از تعارف های صد من یک غاز افتادند به جان بره . همانطور که مشغول خوردن بودند حاج غلام رو کرد به یکی از آنها که مقام کلیدی نظام بود و گفت:
- خبرها رو شنیدین
- 40 ساله که هر روز خبر به گوششمون میخوره . دلواپس نباش ، ما تا ظهور آقا امام زمان سر و مر و گنده ، چشم دشمنا کور می مونیم
- بهتر بود محافظا را نمی فرستادین
- فکر اونجاشو نکن ، همه مون مسلحیم ، تازه سردار سپاه هم با ماست ، یک نفر صد نفرو حریفه
- رادیو میگفت 3 روحانی رو شهید کردن
آنها که انتظار این خبر شوکه کننده را نداشتند ،یکهو با تعچب نگاهش می کنند :
- گفتم که اوضاع قاراشمیشه ، تازه رهبرم که نفسای آخرشو می کشه ، اگه خدای ناکرده فوت کنه ، معلوم نیس که چی پیش میاد. بخدا قسم اگه افسار حکومت از دستمون رها بشه ، این ایرانیایی که من میشناسم همین عمامه هامونو دور گردنمون می پیچین و رو تیر چراغ برق آویزون . همه امامزاده ها رو به آتیش میکشن و فاتحه اسلامو میخوونن.
نصرالله که از همه مسن تر بود و در حوزه درس اخلاق و عقاید و احکام را میداد با کارد ران بره را برید و گذاشت توی بشقابش . سپس دستش را دراز کرد و سس مخصوص کباب را را بر داشت و روی برنج خالی . بعد رو کرد به حاج غلام و گفت :
- خودتو ناراحت نکن ، به جای هر روحانی که شهید کردند صد تا شونو نفله می کنیم . اونا که از منافقا در دهه 60 پر زورتر نیستن .
- پر زورتر نه ، اما منافقا هر چه بود به خدا و پیامبر و روز قیامت باور داشتن اونا مسلمون زاده بودن . این جوونا از دین و مذهب بیزارن . بخصوص از ریخت و قیافه ما . خودتون که بهتر میدونین. اون زمون صد تا صد تا اعدام میکردیم اما آب از آب تکون نمی خورد اما امروز تا دری به تخته میخوره . تمام عالم و آدم خبر دار میشه .
شیخ مصطفی که دیگر تمام سوراخ و سمبه های شکم و رودهایش پر شده بود و نفس نفس میزد . نوشابه را از کنار دستش بر داشت و تا ته سر کشید و گفت :
- بریم سر اصل مطلب ، ما اومدیم اینجا سر جانشینی رهبر بحث و فحص کنیم . اونم سری و مخفیانه ، برا همین حتی محافظا رو دکشون کردیم .
سید احمد هم که تا خرخره خورده بود و شکم های شل و ولش ریخته بود روی بیضه هایش گفت :
- همش تقصیر حاج غلامه ، بهش گفتم اول جلسه بعد شام . اونم چه شامی کباب بره و خورشت فسنجون . اما دستت درد نکنه . میگم جلسه رو بذاریم برا فردا .
نگاهی انداختند به هم و سپس پس از مکثی کوتاه زدند زیر خنده . آنهم چه خندیدنی . سیدعباس که تا بحال خاموش مانده و مثل گرگ گرسنه به جان غذاهای چرب و نرم افتاده بود سرش را بلند کرد و دستهایش را روی شکمش که داشت می ترکید گذاشت و گفت :
- آره منم با شماها هم عقیدم . جلسه رو بذاریم برا فردا . اما از همین جا بگم که من و حاکم خراسان آبمون تو یه جوب نمی ره . اون به خودی هام رحم نمی کنه . همه چیزو میریزه تو جیب خودش. هر کی ام که با چشم چپ نگاش کنه، یه لقمه چپش می کنه.
شیخ مصطفی که لهجه عربی اش بر فارسی می چربید و در حال تاب دادن سبیل هایش به شوخی گفت :
- چرا توهین میکنی برادر ، تو که سالها نون و نمکشو می خوردی و جینک و پیکتون یکی بود ، مگه خدای ناکرده ، زبونم لال .... اصلا بگذریم من که میگم سعید طوسی بهترین گزینه س برا رهبری.
دوباره همه قاه قاه زدن زیر خنده . حاج غلام که دید به همه دارد خوش میگذرد . عصا را بر داشت و یک دستش را به دیوار تکیه داد و پا شد از راهرو گل و گشاد رفت به سمت ایوان :
- آهای کلثوم ،
کلثوم که حاضر یراق در اتاقش بود در را باز کرد :
- بله ارباب ، من ارباب تو نیستم ، ارباب مال زمان طاغوت بود ، من همون حاج غلامم
- چشم
- میگم بساط دود و دمو ور دار و بیار
بساط دود و دم که آماده شد و همه کیفور . سیدعباس یک دستش را گذاشت توی تنبانش و با آلتش مشغول . نصرالله که از خنده نزدیک بود غش کند در حالی که سرفه های پیاپی امانش نمی داد رو کرد به حاج غلام و بلند بلند گفت:
-می بینی نامسلمون ، تو همه چیز سنگ تموم گذاشتی اما زیر شکمو حیف ... میترسم اگه همینجوری پیش بره مجبور شیم خشتک همو نصفه شبی بکشیم پایین . پاشو پاشو کلثومو خبر کن . میخوام پایین تنشو سفره کنم
حاج غلام زیر چشمی نگاهی به سیدعباس که هنوز مشغول تسبیح زدن با تخم هایش بود کرد و گفت :
- آخه
شیخ مصطفی چنان باچشم غره بهش نگاه کرد که او زهره ترک شد . از آنجا که آنها را خوب می شناخت و میدانست که اگر آن روی سگشان بالا بیاید برایش گران تمام می شود . از جایش بلند شد و با غر و لند رفت به سمت ایوان .
- آهای کلثوم
- بله حاج غلام
- پاشو حموم کن و خودتو تر و تمیز ، علما منتظرتن
- منظورتو نمی فهم
- خوبم می فهمی
- بخدا منظورتو نفهمیدم
- اینهمه قر و قمیش نیا ضعیفه، از خدات باید باشه این علمای بزرگوار که همشونم سیدن ، صیغه ات کنن . عجله کن اگه نیای ، دخترتو سوراخ سوراخ می کنن . لای دندوناشون خوشمزترم هس .
کلثوم سرش را انداخت پایین . نمی دانست چه جواب دهد . حاج غلام تا بهش گفت اگه نیای دخترتو سوراخ سوراخ می کنند ابروهایش بهم گره خورد و انگار که پتک بر سرش کوبیدند . میترسید که اگر نه بگوید بلایی به سر جگر پاره اش در بیاورند . با اندوه رفت داخل اتاق نگاهی به دخترش که در خواب فرو رفته بود انداخت . دستی به نوازش به بازویش کشید و بوسه ای به گونه اش .
از داخل کمد حوله را در دستش گرفت . نگاهی محزون در آیینه به خود انداخت . چند قطره اشک دوید روی گونه هاش . با ناله گفت:
- خدایا شیرین بچه مو به تو سپردم، به تو که مرگ و زندگی دست توئه ، من ... من جز تو ، تو این دنیا کس دیگه ای رو ندارم
در اتاق را باز کرد . نگاهی انداخت به آسمان . باران تندتر شده بود و شاخه های درختان در زوزه های باد شبگرد بهم می پیچیدند . یک آن فکر فرار زد به سرش . بعد پشیمان شد . آخر جایی را نداشت که برود . انگار دلهای آدمها تبدیل شده بود به سنگ و در مملکتی که 24 ساعت در آن صدای اذان و قرآن می آمد خدا مرده بود و هیچ کس جز به شکم و زیر شکم خود نمی اندیشید .
از پله ها رفت بالا . روی ایوان دوباره سرش را برگرداند و نگاهی انداخت به اتاقش . دلش برای شیرین دخترش می تپید . وقتی وارد راهرو شد فرمانده سپاه آمد جلو و ایستاد روبرویش :
- به به کلثوم خانم ، شما کجا اینجا کجا ، خوش تشریف آوردین ، قدمتون روی چشم . شما چرا زحمت می کشین ، اون حوله رو بدین من برات بیارم . خودم لیف و صابونتون می زنم .
کلثوم مغموم سرش را انداخت پایین .
فرمانده انگشتن را گذاشت زیر چانه اش و سرش را به آرامی بلند کرد و نگاهی انداخت به چشمهایش .سپس روسری را از روی سرش بر داشت و چادرش را انداخت در کنار اتاق :
- به به چه هلویی ، چه شیر و عسلی ،
دستی کشید به کپلش و و موهایش را نوازش . حاج غلام که خودش حشری شده بود و از خود بیخود چند قدم آمد جلو :
- چقد آتیشت تنده ، بذار اول بره حموم و خودشو عطر و ادکلن بزنه ، بعد قسمتش می کنیم . رونش مال تو ، پستوناش مال شیخ مصطفی ، کپلش مال نصرالله و ...
مهمانان دوباره رفتند سراغ دود و دم و مشغول بگو و بخند . نصرالله در گوشه اتاق پذیرایی مثل گاومیشی چاق و چله افتاده بود و خرناسه می کشید . حاج غلام که دید اوضاع روبراه و بر وفق مراد است . با لبخندی تاریک و مرموز نگاهی آب زیر کاه انداخت به اطراف . عصایش را از روی زانویش بر داشت و در میان قهقهه مهمانان آرام آرام از راهرو رد شد و رفت بسمت پله ها . همین که خواست به آسمان نگاه کند دوباره رعد و برقی درخشید و او دعایی را از میان دندانهای سیاه و کرم خورده اش زمزمه . در اتاق کلثوم را باز کرد . چشمش افتاد به شیرین که در خواب ناز فرو رفته بود . عصایش را تکیه داد به دیوار و عبایش را از شانه هایش در آورد . در کنارش نشست و نگاهش را سر داد به پر و پاچه هایش . یاد وعده های خداوند در بهشت و حوری های بهشتی افتاد . دست برد به موهایش که روی شانه لختش پاشیده شده بود و سپس خم شد و تن و بدنش را بو. به آرام ملافه را از روی تنش بر داشت و ...
کلثوم که از حمام بر گشت مهمانان دسته جمعی مانند گرگ گرسنه افتادند به جانش و بر سر اینکه چه کسی اول در اتاق مجاور با او همبستر شود دعوا و مرافعه . کلثوم ناگاه متوجه شد که حاج غلام در آن میان غایب است . دلش شور زد می خواست پا شود و یک آن نگاهی بیندازد به اتاقش اما مهمانان ولش نمی کردند .
اذان صبح بود که دید حاج غلام وضو گرفته است و سجاده اش را در راهرو پهن . از روی تخت خواب در حالی که تن و بدنش کبود بود شیخ مصطفی را که سرش را بر پستان های عریانش گذاشته بود از خودش جدا کرد و پاورچین پاورچین رفت به سمت و سوی اتاقش . تا در را باز کرد و چشمش به خون افتاد خواست فریاد بکشد اما هر چه کرد صدایش بند آمده بود . پیکرش بی حس و زانوانش شل شد و همانجا بیهوش افتاد بر زمین . دخترش شیرین رگ دستانش را زده بود و مرگ را بر این زندگی ترجیح .
صبح از راه رسیده بود و آسمان هنوز بارانی . بی آنکه از خودکشی دخترش حرفی به میان آورد . اشکهایش را از گونه اش پاک کرد و سر گذاشت روی زانو . دوباره هق هق گریه امانش نداد . ناگاه شنید که حاج غلام صدایش میزند. در را باز کرد و گفت:
- سلام حاج غلام صبحتون بخیر
- لنگه ظهر ضعیفه ، پس این صبحانه چی شد ، ما جلسه داریم .
- همه چیز آماده س
- پس یه خورده بجنبون که ما عجله داریم
کلثوم بر طبق نقشه ای که کشیده بود شیر داغ مسموم را باسلیقه و ظرافت خاصی در کاسه کریستال روی سینی چید و با قندان نقره ای و خرما روی سفره ای گذاشت . مهمانان که از جماع در طول شب و غذاهای رنگین هنوز مست بودند با چشمهای هیز نگاهش کردند . شیخ مصطفی با دست محکم زد به کپلش و گفت :
- عجب مالی حاج غلام ، ما رو دیشب برد به طبقه هفتم بهشت . انگاری امشبم مهمونیم ،
حاج غلام گفت:
- کلثوم خانم چرا شیر آوردی اول چای ، تازه مگه کله پاچه سفارش ندادم
- تلفن زدن گفتن نیم ساعت بعد آماده میشه ، میرم مغازه کله پاچه فروشی ببینم چی میشه
- عجله کن ، نه اول چایی رو آماده کن بعد
مهمانان به رسم قدیم کاسه شیررا در دست گرفتند و مثل مشروب خورهای حرفه ای که پیک ها را بهم میزنند . به سلامتی هم نوشیدند و پس از آن هم یک دانه خرما .
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که آه و ناله های نصرالله که از شکم درد به هم می پیچید و بر کف اتاق غلت می زد همه را به وحشت انداخت .
حاج غلام دوید به سمتش . خواست کلثوم را صدا بزند که آب نبات برایش بیاورد که یکهو شصتش خبر دار شد و با خود گفت :
- زهر زهر ، نکنه ما رو مث ائمه معصومین زهر خورانده باشن .
دوید به سمت پله . هنوز چند قدم نرفته بود که سکندری خورد و افتاد بر زمین . به هر نحوی که بود خودش را رساند به رواق و فریاد کشید :
- کلثوم کلثوم
احساس درد شدیدی در ناحیه شکم کرد .
- دل و جیگرم داره می سوزه
کلثوم که در حیاط در کنار پاشویه ایستاده بود دستانش را به کمر زد و سپس با چشمانی که در آن خشم و انتقام شراره می کشید از پله ها رفت بالا و از روی ایوان در حالی که حاج غلام شکمش را با دو دستش گرفته بود و از شدت درد به خود می پیچید نگاهی کرد و با یک لگد محکم از پله ها پرتابش کرد به پایین .
پایش را گذاشت روی گلویش و کمی فشرد . بعد گفت :
- نه نباید خفه ات کنم ، باید زجرکش بشی .
حاج غلام خودش را کشاند کشان برد لب حوض و با هر جان کندنی که بود خودش را بلند کرد و کمی از آب حوض را خورد . دید که دل و جگرش بیشتر می سوزد . ناله های خفیفی در حالت احتضار کشید و بعد افتاد بر زمین .
کلثوم تفی انداخت به صورتش و رفت بالا . دید زهر کار خودش را کرده است و مهمانان همه مرده اند . فریادی جگر خراش سر داد و مثل ابر بهاری زار زار زد زیر گریه .
چند روز بعد جسدش را در حالی که رگ دستانش را زده بود در کنار دخترش شیرین یافتند
تمام تن و بدنش درد می کرد . بخصوص زانوها . سرفه ای کرد و عبایش را روی شانه هایش جابجا . به آرامی رفت به طرف پنجره . پرده را کنار زد و همین که خواست نگاهی بیندازد به آسمان ناگهان غرش رعد و برق مهیبی چرتش را پراند و پس از آن باران .
با خودش گفت: این رعد و برق علامت خشم پروردگاره ،
با کمر خمیده و در حالی که دستانش از ترسی پنهان می لرزید رفت به سمت در :
- هی کلثوم کدوم گوری هسی
جوابی نشنید . با خودش وز وز کرد:،
- اگه زمین و زمونو آب ببره اونو خواب ،آهای کلثوم کدوم جهنم دره ای هستی
کلثوم که با دختر 12 ساله و قشنگش حفظ وحراست ونگهداری ویلای سری اش را در بیرون از محدوده شهرک به عهده داشت . از اتاقکی که در انتهای حیاط قرار داشت آمد بیرون و دوید به سمتش:
- فرمایشی داشتین حاج غلام
- میگم مهمونامون هنوز نرسیدن ، میترسم تو این هوای بد اتفاقی براشون افتاده باشه .
- میرسن حاج آقا نفوس بد به دلتون راه ندین
- دلم شور میزنه
- من میرم از لای در نگاهی بندازم بیرون ، شما برین داخل یهو خدای ناکرده سردتون میشه و مث چن هفته پیش ذات الریه تون عود می کنه
- شامو آماده کردی
- همه چیز آماده س ،
- خوب چی درست کردی
- کباب بره ، همانطور که خودتون امر کرده بودین
- من بهت گفتم کباب بره درست کن ، اصلا و ابدا یادم نمی آد
- آره خودتون دو روز قبل از قم تلفن زدین و بهم سفارش کردین .
- بساطو چطور
- اونم برقراره
- برو برو یه نیگا بنداز ، شاید علما رسیده باشن . صب کن ، صب کن ضعیفه ، در ضمن اون دعای رفع دلشوره و فراموشی رو که دور آهنربا پیچیدمش بذار تو آب نبات بیار بخورمش ، تو طب الرضا اومده معجزه می کنه .
- من که همین نیم ساعت پیش براتون آوردم و گذاشتمش رو طاقچه
- عجب ، هنوز یه گل از صد گلم نشکفته دچار نسیان شدم .
با اهن و تلپ بر گشت به اتاق و به پشتی تکیه . ریموت کنترل را که روبرویش روی میز بود بر داشت و تلویزیون را روشن . تا شنید که دوباره در شهرها مردم دست به اعتراض زده اند و حتی در اصفهان به امام جمعه محترم توهین . سگرمه هایش را درهم کشید و گفت:
- ایرانیا آدم بشو نیستن . باید مث صدر اسلام چوب تو ماتحتشون فرو کرد
تا نباشد چوب تر فرمان نبرد گاو و خر
در همین هنگام دید که کلثوم با سینی چای و چند خرما وارد شد :
- خب علما هنوز نیومدند
- نه خیابون خلوت بود ، اینم قرص فشار خونتون ، گذاشتم کنار لیوان آب ، میرم دوباره یه نگاهی بندازم خیابون
حاج غلام صدای تلویزیون را کمی بیشتر کرد :
- بر طبق خبرهای واصله اغتشاشگران شب گذشته با شعارهای ساختار شکنانه به حوزه علمیه حمله کردند و با اهانت به مقدسات آنجا را به آتش کشیدند. . آشوب گران همچنین سه روحانی بی گناه را را در شیراز و تهران و لنگرود شهید کردند .
- کار داره به جاهای باریک می کشه . نکنه یه وقت بیان به سراغ ما .
در حالی که آثار ترس از چهره اش پیدا بود با کمری خمیده لنگ لنگان رفت به سمت اتاق خواب . نگاهی انداخت به عکسش در کنار رهبر که روی دیوار آویزان بود و نیشخندی زد . یکهو حس کرد که یک نفر در پشت سرش مسلح ایستاده است . رنگ و رویش زرد شد و آب دهانش خشک . دستانش شروع کرد به لرزیدن . عصا از دستش افتاد و قلبش تندتر از همیشه شروع کرد به زدن . میخواست فریاد بکشد . اما پشیمان شد . با بسم الله بسم الله سرش را بر گرداند دید کسی نیست . با خودش گفت:
- نکند از ما بهتران بودن ، من که دعای رفع اجنه رو رو سر در خونه چسبوندم . اون از فراموشی و این از این...
کمد را باز کرد و از داخل جعبه هفت تیر قدیمی اش را بر داشت . دستی بر سر و رویش کشید . پنجره را باز کرد و نگاهی انداخت به حیاط . چشمش خورد به گربه سفیدی که در کنار دیوار لم داده بود . نفس هایش را در سینه حبس کرد و هفت تیر را از ضامن خارج . خوب نشانه رفت . خواست شلیک کند که زنگ در خانه به صدا در آمد .
رفت به سمت ایوان . دید که علما به همراه یکی از فرماندهان سپاه که جلسه مهمی با هم داشتند از راه رسیدند . لبخندی بر گونه اش ظاهر شد و آنها را با سلام و صلوات در آغوش .
کلثوم هم در دم سفره را چید و کباب بره را گذاشت وسط. آنها هم مثل همیشه پس از تعارف های صد من یک غاز افتادند به جان بره . همانطور که مشغول خوردن بودند حاج غلام رو کرد به یکی از آنها که مقام کلیدی نظام بود و گفت:
- خبرها رو شنیدین
- 40 ساله که هر روز خبر به گوششمون میخوره . دلواپس نباش ، ما تا ظهور آقا امام زمان سر و مر و گنده ، چشم دشمنا کور می مونیم
- بهتر بود محافظا را نمی فرستادین
- فکر اونجاشو نکن ، همه مون مسلحیم ، تازه سردار سپاه هم با ماست ، یک نفر صد نفرو حریفه
- رادیو میگفت 3 روحانی رو شهید کردن
آنها که انتظار این خبر شوکه کننده را نداشتند ،یکهو با تعچب نگاهش می کنند :
- گفتم که اوضاع قاراشمیشه ، تازه رهبرم که نفسای آخرشو می کشه ، اگه خدای ناکرده فوت کنه ، معلوم نیس که چی پیش میاد. بخدا قسم اگه افسار حکومت از دستمون رها بشه ، این ایرانیایی که من میشناسم همین عمامه هامونو دور گردنمون می پیچین و رو تیر چراغ برق آویزون . همه امامزاده ها رو به آتیش میکشن و فاتحه اسلامو میخوونن.
نصرالله که از همه مسن تر بود و در حوزه درس اخلاق و عقاید و احکام را میداد با کارد ران بره را برید و گذاشت توی بشقابش . سپس دستش را دراز کرد و سس مخصوص کباب را را بر داشت و روی برنج خالی . بعد رو کرد به حاج غلام و گفت :
- خودتو ناراحت نکن ، به جای هر روحانی که شهید کردند صد تا شونو نفله می کنیم . اونا که از منافقا در دهه 60 پر زورتر نیستن .
- پر زورتر نه ، اما منافقا هر چه بود به خدا و پیامبر و روز قیامت باور داشتن اونا مسلمون زاده بودن . این جوونا از دین و مذهب بیزارن . بخصوص از ریخت و قیافه ما . خودتون که بهتر میدونین. اون زمون صد تا صد تا اعدام میکردیم اما آب از آب تکون نمی خورد اما امروز تا دری به تخته میخوره . تمام عالم و آدم خبر دار میشه .
شیخ مصطفی که دیگر تمام سوراخ و سمبه های شکم و رودهایش پر شده بود و نفس نفس میزد . نوشابه را از کنار دستش بر داشت و تا ته سر کشید و گفت :
- بریم سر اصل مطلب ، ما اومدیم اینجا سر جانشینی رهبر بحث و فحص کنیم . اونم سری و مخفیانه ، برا همین حتی محافظا رو دکشون کردیم .
سید احمد هم که تا خرخره خورده بود و شکم های شل و ولش ریخته بود روی بیضه هایش گفت :
- همش تقصیر حاج غلامه ، بهش گفتم اول جلسه بعد شام . اونم چه شامی کباب بره و خورشت فسنجون . اما دستت درد نکنه . میگم جلسه رو بذاریم برا فردا .
نگاهی انداختند به هم و سپس پس از مکثی کوتاه زدند زیر خنده . آنهم چه خندیدنی . سیدعباس که تا بحال خاموش مانده و مثل گرگ گرسنه به جان غذاهای چرب و نرم افتاده بود سرش را بلند کرد و دستهایش را روی شکمش که داشت می ترکید گذاشت و گفت :
- آره منم با شماها هم عقیدم . جلسه رو بذاریم برا فردا . اما از همین جا بگم که من و حاکم خراسان آبمون تو یه جوب نمی ره . اون به خودی هام رحم نمی کنه . همه چیزو میریزه تو جیب خودش. هر کی ام که با چشم چپ نگاش کنه، یه لقمه چپش می کنه.
شیخ مصطفی که لهجه عربی اش بر فارسی می چربید و در حال تاب دادن سبیل هایش به شوخی گفت :
- چرا توهین میکنی برادر ، تو که سالها نون و نمکشو می خوردی و جینک و پیکتون یکی بود ، مگه خدای ناکرده ، زبونم لال .... اصلا بگذریم من که میگم سعید طوسی بهترین گزینه س برا رهبری.
دوباره همه قاه قاه زدن زیر خنده . حاج غلام که دید به همه دارد خوش میگذرد . عصا را بر داشت و یک دستش را به دیوار تکیه داد و پا شد از راهرو گل و گشاد رفت به سمت ایوان :
- آهای کلثوم ،
کلثوم که حاضر یراق در اتاقش بود در را باز کرد :
- بله ارباب ، من ارباب تو نیستم ، ارباب مال زمان طاغوت بود ، من همون حاج غلامم
- چشم
- میگم بساط دود و دمو ور دار و بیار
بساط دود و دم که آماده شد و همه کیفور . سیدعباس یک دستش را گذاشت توی تنبانش و با آلتش مشغول . نصرالله که از خنده نزدیک بود غش کند در حالی که سرفه های پیاپی امانش نمی داد رو کرد به حاج غلام و بلند بلند گفت:
-می بینی نامسلمون ، تو همه چیز سنگ تموم گذاشتی اما زیر شکمو حیف ... میترسم اگه همینجوری پیش بره مجبور شیم خشتک همو نصفه شبی بکشیم پایین . پاشو پاشو کلثومو خبر کن . میخوام پایین تنشو سفره کنم
حاج غلام زیر چشمی نگاهی به سیدعباس که هنوز مشغول تسبیح زدن با تخم هایش بود کرد و گفت :
- آخه
شیخ مصطفی چنان باچشم غره بهش نگاه کرد که او زهره ترک شد . از آنجا که آنها را خوب می شناخت و میدانست که اگر آن روی سگشان بالا بیاید برایش گران تمام می شود . از جایش بلند شد و با غر و لند رفت به سمت ایوان .
- آهای کلثوم
- بله حاج غلام
- پاشو حموم کن و خودتو تر و تمیز ، علما منتظرتن
- منظورتو نمی فهم
- خوبم می فهمی
- بخدا منظورتو نفهمیدم
- اینهمه قر و قمیش نیا ضعیفه، از خدات باید باشه این علمای بزرگوار که همشونم سیدن ، صیغه ات کنن . عجله کن اگه نیای ، دخترتو سوراخ سوراخ می کنن . لای دندوناشون خوشمزترم هس .
کلثوم سرش را انداخت پایین . نمی دانست چه جواب دهد . حاج غلام تا بهش گفت اگه نیای دخترتو سوراخ سوراخ می کنند ابروهایش بهم گره خورد و انگار که پتک بر سرش کوبیدند . میترسید که اگر نه بگوید بلایی به سر جگر پاره اش در بیاورند . با اندوه رفت داخل اتاق نگاهی به دخترش که در خواب فرو رفته بود انداخت . دستی به نوازش به بازویش کشید و بوسه ای به گونه اش .
از داخل کمد حوله را در دستش گرفت . نگاهی محزون در آیینه به خود انداخت . چند قطره اشک دوید روی گونه هاش . با ناله گفت:
- خدایا شیرین بچه مو به تو سپردم، به تو که مرگ و زندگی دست توئه ، من ... من جز تو ، تو این دنیا کس دیگه ای رو ندارم
در اتاق را باز کرد . نگاهی انداخت به آسمان . باران تندتر شده بود و شاخه های درختان در زوزه های باد شبگرد بهم می پیچیدند . یک آن فکر فرار زد به سرش . بعد پشیمان شد . آخر جایی را نداشت که برود . انگار دلهای آدمها تبدیل شده بود به سنگ و در مملکتی که 24 ساعت در آن صدای اذان و قرآن می آمد خدا مرده بود و هیچ کس جز به شکم و زیر شکم خود نمی اندیشید .
از پله ها رفت بالا . روی ایوان دوباره سرش را برگرداند و نگاهی انداخت به اتاقش . دلش برای شیرین دخترش می تپید . وقتی وارد راهرو شد فرمانده سپاه آمد جلو و ایستاد روبرویش :
- به به کلثوم خانم ، شما کجا اینجا کجا ، خوش تشریف آوردین ، قدمتون روی چشم . شما چرا زحمت می کشین ، اون حوله رو بدین من برات بیارم . خودم لیف و صابونتون می زنم .
کلثوم مغموم سرش را انداخت پایین .
فرمانده انگشتن را گذاشت زیر چانه اش و سرش را به آرامی بلند کرد و نگاهی انداخت به چشمهایش .سپس روسری را از روی سرش بر داشت و چادرش را انداخت در کنار اتاق :
- به به چه هلویی ، چه شیر و عسلی ،
دستی کشید به کپلش و و موهایش را نوازش . حاج غلام که خودش حشری شده بود و از خود بیخود چند قدم آمد جلو :
- چقد آتیشت تنده ، بذار اول بره حموم و خودشو عطر و ادکلن بزنه ، بعد قسمتش می کنیم . رونش مال تو ، پستوناش مال شیخ مصطفی ، کپلش مال نصرالله و ...
مهمانان دوباره رفتند سراغ دود و دم و مشغول بگو و بخند . نصرالله در گوشه اتاق پذیرایی مثل گاومیشی چاق و چله افتاده بود و خرناسه می کشید . حاج غلام که دید اوضاع روبراه و بر وفق مراد است . با لبخندی تاریک و مرموز نگاهی آب زیر کاه انداخت به اطراف . عصایش را از روی زانویش بر داشت و در میان قهقهه مهمانان آرام آرام از راهرو رد شد و رفت بسمت پله ها . همین که خواست به آسمان نگاه کند دوباره رعد و برقی درخشید و او دعایی را از میان دندانهای سیاه و کرم خورده اش زمزمه . در اتاق کلثوم را باز کرد . چشمش افتاد به شیرین که در خواب ناز فرو رفته بود . عصایش را تکیه داد به دیوار و عبایش را از شانه هایش در آورد . در کنارش نشست و نگاهش را سر داد به پر و پاچه هایش . یاد وعده های خداوند در بهشت و حوری های بهشتی افتاد . دست برد به موهایش که روی شانه لختش پاشیده شده بود و سپس خم شد و تن و بدنش را بو. به آرام ملافه را از روی تنش بر داشت و ...
کلثوم که از حمام بر گشت مهمانان دسته جمعی مانند گرگ گرسنه افتادند به جانش و بر سر اینکه چه کسی اول در اتاق مجاور با او همبستر شود دعوا و مرافعه . کلثوم ناگاه متوجه شد که حاج غلام در آن میان غایب است . دلش شور زد می خواست پا شود و یک آن نگاهی بیندازد به اتاقش اما مهمانان ولش نمی کردند .
اذان صبح بود که دید حاج غلام وضو گرفته است و سجاده اش را در راهرو پهن . از روی تخت خواب در حالی که تن و بدنش کبود بود شیخ مصطفی را که سرش را بر پستان های عریانش گذاشته بود از خودش جدا کرد و پاورچین پاورچین رفت به سمت و سوی اتاقش . تا در را باز کرد و چشمش به خون افتاد خواست فریاد بکشد اما هر چه کرد صدایش بند آمده بود . پیکرش بی حس و زانوانش شل شد و همانجا بیهوش افتاد بر زمین . دخترش شیرین رگ دستانش را زده بود و مرگ را بر این زندگی ترجیح .
صبح از راه رسیده بود و آسمان هنوز بارانی . بی آنکه از خودکشی دخترش حرفی به میان آورد . اشکهایش را از گونه اش پاک کرد و سر گذاشت روی زانو . دوباره هق هق گریه امانش نداد . ناگاه شنید که حاج غلام صدایش میزند. در را باز کرد و گفت:
- سلام حاج غلام صبحتون بخیر
- لنگه ظهر ضعیفه ، پس این صبحانه چی شد ، ما جلسه داریم .
- همه چیز آماده س
- پس یه خورده بجنبون که ما عجله داریم
کلثوم بر طبق نقشه ای که کشیده بود شیر داغ مسموم را باسلیقه و ظرافت خاصی در کاسه کریستال روی سینی چید و با قندان نقره ای و خرما روی سفره ای گذاشت . مهمانان که از جماع در طول شب و غذاهای رنگین هنوز مست بودند با چشمهای هیز نگاهش کردند . شیخ مصطفی با دست محکم زد به کپلش و گفت :
- عجب مالی حاج غلام ، ما رو دیشب برد به طبقه هفتم بهشت . انگاری امشبم مهمونیم ،
حاج غلام گفت:
- کلثوم خانم چرا شیر آوردی اول چای ، تازه مگه کله پاچه سفارش ندادم
- تلفن زدن گفتن نیم ساعت بعد آماده میشه ، میرم مغازه کله پاچه فروشی ببینم چی میشه
- عجله کن ، نه اول چایی رو آماده کن بعد
مهمانان به رسم قدیم کاسه شیررا در دست گرفتند و مثل مشروب خورهای حرفه ای که پیک ها را بهم میزنند . به سلامتی هم نوشیدند و پس از آن هم یک دانه خرما .
هنوز چند لحظه ای نگذشته بود که آه و ناله های نصرالله که از شکم درد به هم می پیچید و بر کف اتاق غلت می زد همه را به وحشت انداخت .
حاج غلام دوید به سمتش . خواست کلثوم را صدا بزند که آب نبات برایش بیاورد که یکهو شصتش خبر دار شد و با خود گفت :
- زهر زهر ، نکنه ما رو مث ائمه معصومین زهر خورانده باشن .
دوید به سمت پله . هنوز چند قدم نرفته بود که سکندری خورد و افتاد بر زمین . به هر نحوی که بود خودش را رساند به رواق و فریاد کشید :
- کلثوم کلثوم
احساس درد شدیدی در ناحیه شکم کرد .
- دل و جیگرم داره می سوزه
کلثوم که در حیاط در کنار پاشویه ایستاده بود دستانش را به کمر زد و سپس با چشمانی که در آن خشم و انتقام شراره می کشید از پله ها رفت بالا و از روی ایوان در حالی که حاج غلام شکمش را با دو دستش گرفته بود و از شدت درد به خود می پیچید نگاهی کرد و با یک لگد محکم از پله ها پرتابش کرد به پایین .
پایش را گذاشت روی گلویش و کمی فشرد . بعد گفت :
- نه نباید خفه ات کنم ، باید زجرکش بشی .
حاج غلام خودش را کشاند کشان برد لب حوض و با هر جان کندنی که بود خودش را بلند کرد و کمی از آب حوض را خورد . دید که دل و جگرش بیشتر می سوزد . ناله های خفیفی در حالت احتضار کشید و بعد افتاد بر زمین .
کلثوم تفی انداخت به صورتش و رفت بالا . دید زهر کار خودش را کرده است و مهمانان همه مرده اند . فریادی جگر خراش سر داد و مثل ابر بهاری زار زار زد زیر گریه .
چند روز بعد جسدش را در حالی که رگ دستانش را زده بود در کنار دخترش شیرین یافتند
مهدی یعقوبی