مادر در حالی که در حیاط خانه را باز میکرد رو کرد به ملاباجی یعنی خدیجه خانم و گفت:
- قربونت برم دخترم یه خورده ناخوش احواله گذاشتمش خونه استراحت کنه ، ببخشیدا باعث زحمت شدیم، زود بر میگردم .
بعد نگاهی انداخت به من و گفت :
- دختر خوبی باشی ها
گونه ام را بوسید و به همراه خاله که برایم دست تکان میداد از در خارج شدند و سوار خودرو .
ملاباجی بعد از بستن در از پله ها آمد بالا . چایی ای برای خودش ریخت و در گوشه ایوان کنارم نشست و در حالی که شکلات کاکائویی را از کاسه ملامین گرد مرمر بر میداشت و ملچ ملچ کنان میخورد رو کرد به من و گفت:
- دخترم چی داری میخوونی
- این کتابو مادر روز تولد بهم هدیه دارد
- خب اسمش چیه
- قصه های شاهنامه
- میخوای برات چایی بریزم
نگاهی انداختم به چشمانش . لبخند زدم . او هم برایم چایی ریخت و استکان و نعلبکی را با دو حبه قند داد به دستم و گفت:
- دفعه بعد خودم برات کتاب داستانهای قرآنو میارم ، این شاهنامه کتاب عجم هاس .با تعجب نگاهش کردم . کتاب را از دستم گرفت و شانه ای را که روی طاقچه بود بر داشت و با لبخند شروع کرد به شانه کردن موهایم . رفته بودم تو فکر . نمی دانم چرا بی اختیار ازش پرسیدم :
- خدیجه خانوم چرا همسایه بغلی مون زرتشتی اند و ما مسلمون
- چی گفتی دخترم
- گفتم چرا ما مسلمونیم و همسایه مون زرتشتی
- ما مسلمونیم برا اینکه مسلمون بدنیا اومدیم ، شیر پاک خورده ایم ، آباء و اجدامون همینطور
- خب چرا اونا زرتشتی اند
- برا این که اونا زنا زادن
- زنا زاده یعنی چی
- یعنی کسی که مادرش قحبه بوده ، مث همین کبری خانم که روزی صیغه ده تا نره غول بی شاخ و دم میشه.
- اون که نماز میخوونه
- خفه شو دختر ، دهنتو آب بکش دختر ، این حرفا بهت نیومده ، مگه بهت یاد ندادن که رو حرف بزرگترا حرف نزنی .
- باشه خدیجه خانوم
- حالا شدی دختر خوب ، چایتو که نخوردی ، سرد شده میخوای واست یکی دیگه بریزم
- نه ، همینو میخورم
- پس من میرم نمازمو بخوونم ، میترسم یه وقت غذا بشه
- از دسم عصبانی ای
- نه عزیزم ، نه گلم
آمد جلو و بغلم کرد و بوسه ای کاشت روی گونه هایم و گفت:
- فتانه جون ، همه چیزو نمی شه بهت گفت ، اونوقت چشم و گوشت وا میشه و می افتی تو چاله . اگه کبری خانم اینکارو میکنه ، طبق وظایف شرعیه ، جهاد نکاح از جهاد تو میدون جنگم واجب تره ، ما بهش میگیم صیغه ، تا خدای ناکرده جوونای مملکت اسلامی به گناه نیوفتند .تازه خود رهبر گفتند که باید سنگ تموم بذاریم و جمعیت مسلمونو افزایش بدیم . یعنی جماع صد برابر. چرا من این حرفا رو به تو میزنم . تو که دهنت هنوز بوی شیر میده . دیدی دهنمو وا کردی . اگه مادرت بفهمه من این چیزا رو بهت گفتم، دیگه منو تو این خونه راه نمیده ، یه وقت نری بهش بگی
- کار شرعی رو نباید گفت
- کار شرعی داریم و کار شرعی . ای وای اصلا پاک یادم رفت ، نمازم قضا شد ، خدایا خودت منو ببخش ، داشتم به این طفل معصوم احکام دینو یاد میدادم
وضویش را گرفت و سجاده را پهن . اما همین که خواست تکبیرش را بگوید زنگ در به صدا در آمد . خواستم بدوم تا در را باز کنم که گفت:
- صب کن ، فتانه منم همرات میام
دوان دوان از پله ها آمد پایین . روسری اش را دور گردنش گره زد و چادر را انداخت به سرش . در را تا که باز کرد و چشمش افتاد به جواد آقا بقال محله یکه خورد . رو کرد به من و گفت :
- دخترم برو اتاقت ، من همین الان بر میگردم
منم رفتم همان گوشه و کنارها ایستادم و سر و پا گوش
جواد آقا گفت:
- سلام خدیجه خانم
- سلامو زهر مار ، اینجارو چطور پیدا کردی، مگه کار و زندگی نداری که مث سایه تعقیبم میکنی
- غرض از مزاحمت
- گفتم اینجارو چطور پیدا کردی
- یکی از ریش سفیدای محل شمارو که می اومدین اینجا دیده ، به مغازه که اومد سر صحبتو واز کرد و بهم گفت شما تشریف آوردین اینجا.
- خب چی میخوای
- خودت که بهتر میدونی برا امر خیر.
- حالا دست و بالم بنده ،
- منم که نگفتم همین حالا ، لامصب یه هفته س ندیدمت ، دارم دیوونه میشم .
- باشه ، اذان مغرب و عشا می آم مغازه ات . یه موقع زنت نیاد و پته مونو بریزه رو آب
- نوکرتم ، اوناش با من ، سرشو مث همیشه شیره میمالم
سپس چند قدم آمد جلو و در را بست و در حیاط خانه ، سفت و سخت در آغوشش گرفت و شروع کرد به بوسیدن و دست مالی کردن تن و بدنش . خدیجه که از کوره در رفته بود . چادرش را که بر زمین افتاده بود بر داشت و گفت:
- جواد آقا ، نکن ، یه وقت در و همساده ها می فهمن و آبرومون میره
- چه کنم ، هر وقت تو رو که می بینم ، اتیشم صد برابر تندتر میشه . ساعت هفت منتظرتم .
حرفهایش که تمام شد دویدم به داخل اتاق و خودم را زدم به موش مردگی ، انگار شتر دیدی ندیدی. خدیجه خانم پس از شستن دست و صورت و غرولند امد بالا و بی مقدمه گفت:
- اومده بود منو دعوت کنه سفره ابوالفضل ، روضه خوونی
- اینجارو چطو پیدا کرد
- بازم که تو رو حرف بزرگترا حرف زدی.
هنوز حرفهایش را تمام نکرده بود که دوباره زنگ در به صدا در آمد . نگاهی انداخت به من . سپس با خودش گفت : لعنت بر شیطان . چایی اش را که سرد شده بود در دست گرفت و دعایی خواند و با دهانش چند بار فوت . سپس یکریز سر کشید ، چادرش را که گره زده بود به کمرش انداخت روی سرش و با عجله از پله ها رفت پایین . منم هم به دنبالش . در را که باز کرد دید سیدعلی قصاب محله است :
- اینجارو از کجا پیدا کردی
سیدعلی قبل از اینکه جوابش را بدهد به راست و چپش دزدکی نگاهی انداخت و وقتی که دید در خیابان خبری نیست . آمد داخل و در را از پشتش بست . هیکل گنده ای داشت و چهار شانه . نیشخندی بر صورت تپلش نقش بست و بی مقدمه دستانش را حلقه کرد دور کمرش . مثل آب خوردن در بغلش گرفت و از پله ها رفت بالا:
- ولم کن بچه خونه ست
- کدوم بچه من که کسی رو نمی بینم
- میگم بذارم زمین وگرنه جیغ می کشم
- خودم جیغتو در می آرم ، احتیاج نداره جیغ و ویق بکشی
خدیجه با تلاش و تقلا به هر نحوی که بود خودش را از ازش رها کرد و مرا صدا . منم که همان دور و بر پشت درخت مخفی شده بودم و از کار و بارشان خنده ام گرفته بود جوابش را دادم .
- من اینجام خدیجه خانم
- بیا دخترم ، این پولو بگیر و برو یه بستنی برا خودت بخر .
- اخ جون
سید علی که با سرانگشتانش در کنار پله ها سبیل هایش را تاب میداد با لبخند نگاهی انداخت به ما . منم از شادی دویدم و در حیاط خانه را باز کردم و رفتم به سمت مغازه بستنی فروشی . هنوز پایم را داخل مغازه نگذاشته بودم که چشمم افتاد به سمیه همکلاسی ام . اشاره کردم که منتظر بماند تا بر گردم . یک بستنی هم برای او خریدم . نگاهی مهربان انداخت بمن . لبخند زدم و گفتم :
- کجا میری
- میرم گلفروشی
- میشه منم باهات بیام ، آخه مادرم خونه نیس
- من دیر بر میگردم
- عیبی نداره ، من از اون سیدعلی قصاب می ترسم
- سیدعلی قصاب دیگه کیه
- داستانش طولانیه تو راه بهت می گم
باهاش به راه افتادم و رفتم به سمت و سوی خانه اش تا قرص هایی را که برای مادر نابینایش خریده بود به دستش بدهد . حال و روز خوبی نداشتند و همیشه هشت شان گرو نه شان . به خانه اش که رسیدیم همانجا دم در منتظر ماندم . از روز و روزگاری که داشتند دلم برایشان سوخت . نگاهم را پر دادم به آبی های دور و یک لحظه رویاهای رنگینی در برم گرفتند . انگار که دیگر کسی از من در آنجا نبود و مرا آروزهای دور و درازم در اغوش . یکهو دیدم کسی از پشت به شانه ام زده است . مثل کسی که از خواب می پرد ، یکه خوردم . سمیه بود شروع کرد به خندیدن . منم هم .
- مطمئنی میخوای باهام بیای ، من دیر بر میگردم
- گفتم آره ، یه پیامکم فرستادم واسه مادرم.
وقتی به محل رسیدیم . رفتم در گوشه خیابان نشستم . سمیه دسته های گل را در دستش گرفت و در کنار پسر گلفروشی که آنجا کار میکرد به سمت هر خودروای که در پشت چراغ قرمز ترمز میزد می دوید و با لبخند می گفت:
- آقا گل میخواین ، خانم گل بدم خدمتتون
من هم نگاهشان می کردم و به حال و روزشان تاسف . نیم ساعت که گذشت . کتابی را که به همراهم آورده بودم باز کردم و مشغول شدم به خواندن . آنقدر در داستان و آدمهایش غرق شده بودم که زمان و مکان را فراموش کردم . کم کم پلکهایم سنگین شد و رفتم به خوابی عمیق . نمی دانم چه مدت گذشت اما ناگهان از داد و فریادها از خواب پریدم . با خمیازه چشمها را با دستهایم مالیدم . دیدم راننده ای قلچماق کف پایش را گذاشته است روی گلوی پسر گلفروش و هی فشار میدهد . ماشین ها بوق میزدند و آن مرد که از خشم و کین چهره اش سرخ شده بود انگشت وسطش را به آنها حواله.
سمیه دوید به سمت من و گفت فرار کنیم . کتاب از دستم افتاد . با هم نفس نفس زنان از محل دور شدیم . هوا تاریک شده بود و من دلواپس . موبایلم را از کیفم در آوردم تا زنگی به خانه بزنم که دیدم باطری اش تمام شده است . به سمیه گفتم:
- دیره ، مادرم نگران میشه .
-بذار همین چند دسته گل رو بفروشم ، بر میگردیم
- آخه
- فقط 5 دقیقه
گونه ام را بوسید و دوید پشت چراغ قرمز . بوی دود خودروها هوا را پر کرده بود و بادی ناگهانی و ولگرد شروع کرد به وزیدن . نگاهم را لغزاندم به سوی آسمان . ستاره ها در پشت دودها محو شده بودند و ماه . سمیه را صدا زدم . آخرین دسته گل را نشانم داد و با فریاد گفت:
- آخریشه
در همین حین چشمم افتاد به خودروی مازراتی و گرانقیمتی که زیر پایش ترمز زد . دو نفر داخلش نشسته بودند ومشغول خوش و بش با سمیه . رفتم جلوتر . وقتی نزدیک شدم دیدم که یکی از آنها از خودرو پیاده شد و گفت:
- دختر خانم ، قیمتش چنده
- 4 تومن
- چون دختر قشنگی هسی بهت ده تا میدم .
سمیه که روسری از سرش به زمین افتاده بود با خوشحالی دسته گل را داد به دستش و او گفت :
- بهت 20 تا میدم و خودم میرسونمت به خونه
سمیه با شادی به خودرو شیک و پیک و پر زرق و برقش نگاهی انداخت و با وجد گفت :
- آخ جون ، اما ما دو نفریم .
- باشه دوتاتونو میرسونیم
سمیه سرش را بر گرداند و رو کرد بمن و گفت :
- اینا میخوان ما رو برسونن ، بیا سوار شو
من نگاهی تند به چشمهای راننده و نفر همراهش که از شهوت برق میزدند انداختم و مشکوک شدم :
- نه من ، پیاده میرم .
راننده گفت:
- بذار بره و خسته شه . بپر تو
- نه منم میخوام باهاش برم
راننده در یک چشم به هم زدن با دستهای کلفتش هلش داد داخل خودرو و نفر همراهش سرش را گذاشت لای پاهایش بحدی که نفسش داشت بند می آمد . منم شروع کردم به دویدن اما پس از چند ثانیه ایستادم و فریاد کشیدم . مازراتی خواست گاز دهد که ناگاه یک مرد قد بلند و ریشو که تسبیحی در دستش بود از خودرو بغلی پیاده شد و توپ و تشر رفت به آنها و پس از گلاویز شدن سمیه را از دستشان نجات .
آن بچه پولدارا با فحش های آبدار و ناموسی تخت گاز از محل دور شدند . مرد ریش دار روسری سمیه را از زمین بر داشت و داد به دستش و گفت :
الله و اکبر از این زمونه عجب آدمهای بی ناموسی ، دخترم سوار شو ، خودم میرسونمت
سمیه در حالی که اشک چشم هایش را پاک میکرد صدایم زد اما من باز گفتم :
- میخوام پیاده برم ، راحت ترم
مرد ریش دار گفت :
- خودت که دیدی چه جک و جونورایی این دور و ورا پیدا میشن اونم این وقت شب که سگ صاحبشو نمیشناسه ، بیا میرسونمتون
- نه میخوام پیاده برم
- منم میخوام باهاش برم
- دختر بی چشم و رو میگم سوار شو ،
سمیه خواست بدود به طرف من که آن مرد ریش دار سیلی ای محکم زد به صورتش و پرتابش کرد داخل خودرو لکنده اش . بعدش با انگشتش مرا تهدید. سمیه با گریه از پشت شیشه نگاهم کرد و التماس . خودرو بسرعت از محل دور شد و من از دردی بی پایان که تمام ذرات وجودم را فرا گرفته بود پاهایم سست . همانجا روی زانو افتادم و با صدای لرزان گفتم :
- سمیه ، سمیه
نمی دانم چه مدت گذشت . به هر ضرب و زوری که بود جثه ام را بلند کردم و گیج و حیران و با پاهای خسته به راه افتادم . هنوز چند قدمی بر نداشته بودم که یاد کتابم که در گوشه خیابان از دستم رها شده بود افتادم . رفتم که برش دارم . گامهایم را تند تر کردم . انگار زمین و اسمان در دور سرم می چرخیدند و من بی آنکه بخواهم اشک از چشمهایم سرازیر . خوشبختانه کتابم هنوز در کنار خیابان بود . تا خم شدم که برش دارم چشمم افتاد به پسرک گلفروش که چند متر آنطرفتر دمرو بر زمین افتاده بود . حتی فکرش هم مرا می ترساند . همان پسرک گلفروشی که آن نره غول پایش را گذاشته بود بر گلویش و با خشم و کین فشار . ترسان و لرزان رفتم جلوتر . صدایش زدم . اما جواب نمی داد . باز هم صدایش زدم . سکوت بود و خاموشی . کنارش خم شدم . با دو دست شانه اش را گرفتم و برش گرداندم .
در زیر نور چراغ برق با ترسی پنهان نگاهش کردم . چشمهایش باز بود و چهره اش کبود . ناگاه شروع کردم به جیغ کشیدن .
نیمه های شب بود که خودم را رساندم به خانه سمیه . مادر نابینایش دم در نشسته بود . فهمیدم که سمیه بر نگشته است . فردایش هم رفتم در خانه اش . مادرش همانجا خاموش و گنگ نشسته بود . صدایش زدم :
- سمیه خونه س
- نه دو روزه نیومده ، میترسم خدای ناکرده اتفاقی براش افتاده باشه
- نه ، نفوس بد نزنین ، بر میگرده ، غذا خوردین
- نه تا بر نگرده لب به غذا نمی زنم
- داروهاتونو چی
- دارو میخوام چی کار ، م ... م ... من دخترمو میخوام ، نکنه بلایی سرش آورده باشن . خودم از رادیو شنیدم به 90 درصد از کودکان کار تجاوز میشه و بعدش ...
مثل ابر بهاری زد زیر گریه .
فردایش که رفتم بهش سر بزنم . دیدم که در حیاط خانه بسته است . خوشحال شدم و فکر کردم که سمیه بر گشته است . چند بار دکمه زنگ در را فشار دادم . اما خبری نشد . ایستادم و باز دوباره . سرسرکی نگاهی انداختم به اطراف . خلوت بود . فکری زد به سرم . از تیر چراغ برق کشیدم بالا و از روی دیوار نگاهی به داخل حیاط . مادر سمیه در کنار در افتاده بود و کف سفیدی از دهانش زده بود بیرون . انگار سالها که مرده بود .
سرم گیج رفت و چشمهایم سیاهی و از همان بالا افتادم بر زمین .
اولین بار بود که به جای شیطان خدا را لعنت کردم .
مهدی یعقوبی