۱۳۹۶ اسفند ۱۴, دوشنبه

کومونس




هر چه اصرار کردیم و خواهش و تمنا، مگر به خرجش می رفت. انگار یاسین به گوش خر می خواندیم . سید شعبان دو پایش را توی یک کفش کرده بود و انگشت سبابه اش را به ما نشان  :
- امام زاده تو روستامون از نون شبم واجب تره ، اول امامزاده بعدش اگه عمری موند و پولی باقی فکر آب و برقشو  می کنیم . 
من که او را خوب می شناختم و میدانستم که اگر با کسی در بیفتد روز و روزگارش را سیاه می کند چفت دهانم را بستم و فقط چشم دوخته بودم به شال سبزش که بسته بود به کمر.


وقتی دید که کسی جرئت مخالفت ندارد  نشست و دستانش را گذاشت روی زانو و مشغول چرخاندن تسبیح  . ما هم سکوت و فکر کردیم که از خر شیطان آمده است پایین . اما اصلا و ابدا چنین نبود . ناگهان زد زیر گریه. آن هم چه گریه ای . با دو دستش میزد به سرش و عمامه اش را پرتاب . 
. جمعیتی که در خانه کدخدا دورش نشسته بودند و به نصایح اش گوش . سراسیمه شدند و به کدخدا گفتند که بلند شود و تسکین و دلداری اش دهد . او هم با کمر خمیده اش به سختی بلند شد و به همراه یکی دو نفر دستان سیدشعبان  را گرفت تا خدای ناکرده بلایی بر سر خودش نیاورد . بعد به زنش که در پشت در ایستاده بود و دلواپس گفت :
- زن عجله کن ، یه آب نبات برا سید پیامبر بیار 

آب نبات را که آوردند ، سید شعبان نگاهی عاقل اندر سفیه به جماعت انداخت و دوباره مثل ابر بهاری زد زیر گریه :
- آب نبات میخوام چه کنم ، بذار بمیرم و این روز و روزگارو نبینم ، بخدا مرگ ازین زندگی هزار بار بهتره ، میگن اول آب و مدرسه برا روستا بعد امامزاده ، آقا اینا کافر شدن ، آقا اینا انگار فشار شب اول قبر و پل صراط و استغفرالله روز قیامتو باور ندارن ، بیخود نیست که تو قهوه خونه محل ماهپاره( ماهواره) گذاشتن . اینها همه علائم ظهور دجال یک چشم و نزدیکی قیامته . حتما فردام میگن دخترامونو میفرستیم به شهر برا درس خوندن . ای تف به غیرت تون بی ناموسا که حرمت همه چیزو زیر پا گذاشتین . 

کدخدا که دلواپسی اش بیشتر شده بود و میدانست که او ناراحتی قلبی دارد به نرمی چند بار به پشتش زد و با صدای بلند گفت:
به سلامتی سیدشعبان و ظهور آقا امام زمان سه بار صلوات بلند ختم کنید 
جماعت با صدای بلند صلوات فرستادند 

سیدشعبان نگاهی آب زیر کاه به جمع انداخت و لیوان را از دست کدخدا بر داشت و چند قلپ سر کشید . حالش که کمی بهتر شد . دستمال چرکینش را از زیر لباده اش در آورد و چند بار فین کرد و سپس با دندانهای کرم خورده و زردش لبخندی به جماعت زد و دستی به محاسنش کشید و گفت:
- آیا در بین شما یه نفر باغیرت پیدا نمی شه که این جیش ماهپاره رو از بالای قهوه خانه روستا پایین بیاره و قطعه قطعه کنه
از میان جمع نوجوانی بلند شد و گفت :
- دیش ماهواره نه جیش مه پاره
- می بینید مسلمونا یه بچه نیم وجبی حالا داره به ما اصول دین یاد میده ، اونم به کسی که تموم عمرشو تو حوزه ها درس خونده . تو اسمت چیه!؟

کدخدا در گوشی بهش گفت :
- ببخشید سید شعبان ، بچه س ، یه غلطی کرده
- اون کیه
- نتیجه بنده س از شهر اومده ، چن روز مهمونه ، شمام امروز محبت بفرمایید و ناهار مهمون بنده باشین . 

سید شعبان نگاهی معنی دار بهش انداخت و گفت:
- نه بهتون زحمت نمی دم 
- زحمت چیه شما رو تخم چشامون جا دارین
- گفتم که نه. حتما حاج خانم خسته س ،فقط زحمت بکشین یه دونه از اون بره ها رو از میون گوسفنداتون بفرستین خونه ام ، بقیه کارارو ضعیفه تو خونه خودش راست و ریس می کنه.

کدخدا دهانش تا بناگوش وا ماند و بر و بر نگاه :
- یعنی میگین یه بره
- البته میدونم از شکسته نفسی بنده حقیر ناراحت شدین ، برا اینکه ناراحت نشین پس لطف کنین دو بره چاق و چله بفرستین .
کدخدا میخواست بگوید :
-  می فرمایید دو بره براتون بفرستم
که در جا پشیمان شد و یا ترسید که او بره های بیشتری ازش بخواهد.

سید شعبان که آثار خستگی در چهره اش نمایان بود خواست پاشود که یکی از میان جمع که معتاد بنظر می رسید بلند شد و با لکنت گفت:
- ببخشیدا حاج شعبون
- همون سیدشعبان کافیه ،البته عالم و آدم میدونن که بنده بیش از هفت بار به مکه مشرف شدم با این چنین سید شعبانو ترجیح میدم.
- میخواشم بپرشم که مگه ما عرب ژاده منژورم امامژاده تو روشتا داریم که بخوایم براش ژریح بشاژیم . حالا از کجا میخواین پیداش کنین .

سیدشعبان که انگار بهش برخورده بود . از کوره در رفت و مثل فنری فشرده از جا پرید و شترق کوبید به صورتش. سپس عصای کدخدا را بر داشت و شروع کرد به کوبیدن . خوشبختانه جمعیت پا در میانی کردند و آن بدبخت را از زیر ضربات نجات دادند وگرنه تا حالا هفت بار کفن پوسانده بود

خلایق دوباره شروع کردند به فرستادن صلوات . این دفعه هفت بار . سپس یکی از سالخوردگان روستا که آدم متدین و بسیار مومنی بود رو کرد به طرف جمع :
- اولا من از طرف خودم از اهالی محترم روستا معذرت میخوام ، چه توهینی بزرگتر از این که از یک سید آن هم سید شعبان که جد اندر جدش میرسه به معصومین بپرسن که امامزاده رو از کجا پیدا کنیم . مگه ما از روستای بغلی که 3 تا امامزاده داره کمتریم ، تو مازندرون خودمون دو هزار امامزاده داریم . آخه این چه سئوالیه ، بخدا اگه بچه خودم ازم اینو بپرسه له و لورده اش می کنم . برین توبه کنین توبه . فک میکنین علت اینهمه خشکسالی و بیکاری و گرونی و هزارون درد و مرض چیه . همین کفران نعمت ها ، همین توهین هاس. بخدا غرب کافر آرزوی داشتن چنین سید بزرگواری رو می کنن . اگه اشاره کنه ، در دم صدتا هواپیما از بلاد کفر زیر پاش ترمز می زنن تا اونو رو چشاشون بذارن و از علم لدنی اش استفاده کنن.

سیدشعبان که انگار از سخنانش خوشش آمده بود دستش را بلند کرد و حرفهایش را برید :
-بذارین اول استخاره بکنم ، بعد از اون انشاالله فرجی حاصل می شه و اهالی روستا به آرزوهاشون یعنی امامزاده میرسن.
سپس چشمانش را بست و چندبار با آه و ناله مثل آدمهای غارنشین ماقبل تاریخ دعاهایی خواند . استخاره را که تمام کرد جماعت با صدای بلند صلوات سر دادند این دفعه ده بار .
سیدشعبان که از شادی چهره اش شکفته شده بود دستی کشید به ریش های بلند و خاکستری اش و سرش را به حالت نیایش رو به قبله بر زمین . جماعت هم همین کار را کردند . سپس دستها را برد به آسمان و بلند بلند دعا . جماعت هم دستهایشان را بردند بالا و هر چه او به زبان عربی می گفت  با غلط و غلوط تکرار . سپس نیم ساعت رفت به سجده و در همان حال چرتی زد . جماعت هم همینطور . نیایش که تمام شد سید شعبان از جایش بلند شد جماعت هم میخواست که از جا بر خیزد که سید اشاره کرد بنشینند . آنها هم نشستند :
- به بنده گناهکار و سر و پا تقصیر ، همین الان الهام شده که امامزاده در کجا مدفونه 
جماعت این بار 15 بار صلوات سر دادند و با هم در باره کرامات و معجزات شیخ شعبان پچپچه.

همه منتظر بودند که محل دفن  را بگوید . برای همین دوباره شروع کردند به فرستادن صلوات. این دفعه 20 بار. در پایان هم شیطان را لعنت .

سیدشعبان گفت: میدونم که بی صبرانه منتظر محل دفن امامزاده هستین، اما بنده تا دو بار خوابنما نشم محاله محل دقیقشو بگم ، خدای ناکرده شاید یه میلیمتر محل دفنو اشتباه بگم . 
بعد جماعت دیندار و متدین راه را برایش باز کردند و او با سلام و صلوات روانه شد  .  به خانه که رسید به ضعیفه گفت  که یکی از بره هایی را که کدخدا می آورد ببرد به خانه امام جمعه شهر . دیگری را هم برای شب جمعه آماده .
بعد نشست سر سفره ، مرغ پلو با زرشک داشتند . از عطر و بوی غذاها مست شده بود و بیقرار .  مثل همیشه بدون دعا و ثنا که همه را بر روی منبر تشویق و نصیحت میکرد ، حمله برد به مرغ ، تا آنجا که در توان داشت خورد و در پایان برای صواب انگشتانش را با به به و چه چه چند بار لیسید. از بس که خورده بود پا شدن برایش مشکل شد همانجا زنش را صدا زد و گفت بالشتی زیر سرش بندازد و خودش را هم برای جماع آماده . هنوز حرفش را تمام نکرده بود که چند بار خمیازه ای کشید و مثل گاو میش فربه ای رفت به خواب .

فردایش لنگ ظهر که بلند شد، زنش را سرزنش کرد که چرا او را از خواب بیدار نکرده است . او هم گفت که چند بار تکانش داده است اما خوابش عمیق بود و هر بار یک خروار فحش حواله اش. پاشد رفت به ایوان . دید که کدخدا دو بره را آورده است . هر دو تا هم تپل و زیبا . لبخندی بر چهره پر پشم و ریشش نمایان شد.
سر و صورتش را که شست ، عبا و عمامه اش را انداخت روی سرش . نگاهی به خود در آینه انداخت . ریشش را شانه زد و خواست برای پیشنمازی برود به مسجد که دید در خانه به صدا در آمده است :
- ضعیفه برو ببین کیه .
 زنش چادرش را انداخت روی سرش و با غرولند رفت به طرف در . دید شیخ مصطفی یکی از بزرگان روستا است . دعوتش کرد بیاید داخل . همین کار را هم کرد . در کنار حوض ایستاد و بی صبرانه منتظر.  سید شعبان که با سلام و صلوات از پله ها آمد پایین گفت:
- آقا نمی دونم چطوری بهتون بگم 
- خبری شده 
- ای کاش اتفاقی افتاده بود ، ای کاش 
 - تو که نصفه جونمون کردی بگو چی شده
- آقا چطوری بگم ، یکی از اهالی خبر آورده ، قهوه چی خدا نیامرزیده عکس امامو ....

در اینجا بغضش ترکید و های های شروع کرد به گریه کردن و بر سر و سینه زدن .

- یعنی اهانت به مقدسات
- گفتند که عکس امامو پایین آورده و به جاش عکس چگوارا رو رو دیوار قهوه خونه  زده، به همین روز جمعه قسم دروغ نمی گم ، تو روستا بدجور ولوله به راه افتاده . حتی خبرش به روستاهای مجاورم رسیده ، آبرومون رفت ، ایکاش زمین دهان واز میکرد و همه مونو بلیعده بود و این خبرو نمیشنیدیم
- این چلگوار دیگه کیه
- میگن اون استغغفرالله دشمن دین و ایمونه . کو مو نیسته ، یعنی میگه خدا نیست .
- حالا کجا زندگی میکنه .
- والله دروغ چرا من خودم نمی دونم ، ولی شنیدم تو بلاد کافر .
- توهین بالاتر از این به مقدسات متصور نیس . اگه نجنبیم دنیا کن فیکون میشه . بگین هر کس از این پس به قهوه خانه اون دیوث نامسلون میره ، زنش بر او حروم و خونش مباح. صبر کن صبر کن ، هیچی نگو، خودم میدونم چه بلایی به سرش بیارم .

چهره سید شعبان تا بناگوش سرخ شده بود و از نگاهش خون می چکید . دستش را مشت کرد و در هوا تکان .  بعد از وضو و نماز در مسجد . خلایق را جمع کرد و بعد از دعاهایی به زبان عربی که هیچ بنی بشر و حتی خودش از آن سر در نمی آورد گفت:
- بنده یک خبر خوش برا اهالی دارم . اونم تو این روز مقدس جمعه . 
 جماعت هاج و واج نگاهش کردند و پشت سر هم صلوات
- همونطور که میدونین ، در آخرین دیداری که با ریش سفیدان روستا داشتم ، یه قولی به اونا داده بودم و بهشون گفته بودم که دندون رو جیگر بذارن تا مطمئن شم . خوشبختانه و با استعانت از امدادهای غیبی دیشب برای دومین بار خوابنما شدم و هاله ای نورانی بر فراز سرم پدیدار . در خواب دانه های عرق روی پیشونی ام نشست و در و دیوار خانه شروع به تکان خوردن .  اهالی محترم میخوام با کمال مسرت و شکر گذاری از درگاه خدای یگانه اعلام کنم ، محل دقیق امامزاده در همون قهوه خانه یوسف خان کافره که پسرش که تو شهر درس میخوونه از رو دیوارش عکس ائمه رو در آورده و بجاش عکس یک دشمن خدا و پیامبر رو نصب کرده . یعنی یه کومونس
خراب کردن اون مکان بی دینی و کفر از جهاد در راه خدا هم صوابش بیشتره . 


جمعیت که از سخنان آتشینش به هیچان در آمده بودند.  از خشم گریبان دریده و فریادهای انتقام سر دادند. سیدشعبان هم که دید تنور گرم است نانش را چسباند و با نعره گفت : 
- هر مسلمونی خودشو  زودتر از همه به اون مسجد ضرار یعنی قهوه خانه یوسف کافر برسونه و مرده یا زنده شو بیاره پیش من ، خودم از طرف جدم بهش مژده میدم که نسل اندر نسل در بهشت خداوند اونم طبقه هفتم که جای اولیا و اوصیاس قرار بگیره 
خلایق هم که سخنان سید را مانند وحی منزل تلقی میکردند هلهله سر دادند و شعار :
ما همه سرباز توایم سید شعبان
گوش به فرمان توایم سید شعبان

بعد از آن با بیل و کلنگ و داس و سنگ و چماق به راه افتادند و خود سید شعبان هم سینه زنان و دعاخوانان در پس و پشت آنها حرکت . انگار صحرای محشر شده بود و قیامت برپا. خبر به یوسف خان که لقب کافر بهش داده بودند رسید . خواست در قهوه خانه را ببندد و در برود که دیگر دیر شده بود و جماعت در مقابل قهوه خانه اش حی و حاضر . دو نفر از  جوانان قلچماق بسیجی که انتقام از چشمهایشان شراره می کشید رفتند جلو . انگار که کافر حربی را دیده بودند .  یکی از آنان بی مقدمه ، نیشخندی زد و سپس با کف گرگی چنان ضربه  محکمی زد که یوسف با سر نقش بر زمین شد و صورتش پر از خون . کشان کشان او را انداختند پیش پای سید شعبان که مانند گرگی زخمی زوزه های خفیف می کشید .
نگاهی از غیظ و کین به چهره اش انداخت و گفت:
-  ای زنا زاده ، ای ملعون و ای نجس . نمک مسلمینو میخوری و نمکدون میشکنی ، این مه پاره 
در همین هنگام  باز از میان جمعیت نوه کدخدا فریاد زد:
- ماهواره سید شعبان نه مه پاره

- این ماهپاره چیه که رو سقف قهوه خونه آویزون کردی ، میخوای با این کارا جوونا رو از شرع مبین منحرف و کافر کنی ، چند بار بهت پیغوم و پسغوم فرستادم و گفتم ورش دار اما تو به ریش بنده خندیدی
بسیجی ای که کف گرکی کوبیده بود به دهانش و دندانهایش را خرد و خمیر ، قمه ای در آورد و گفت:
- سیدشعبان میخواین سرشو از گردنش جدا کنم

- نه، میگن اون عکسو پسر دانشجوش که از شهر بر گشته آویزون کرده به دیوار قهوه خونه . اون باید تقاص هتک حرمت به مقدساتو پس بده و در ملاء عام به دار . ملعون بگو اون لامذهب کجاس
یوسف که دید در بد مخمصه ای افتاده است و اگر دستشان به پسرش برسد زنده بگورش می کنند ،بدروغ گفت: 
- اون ، اون تو اتاقک پشتی قهوه خونه س ، 

خلایق که رودست خورده بودند گله وار از در و پنجره ریختند داخل قهوه خانه . چنان بلبشویی برپا شده بود که سگ صاحبش را نمی شناخت . یوسف که دید کلکش گرفته است چشمش افتاد به سید شعبان که تک و تنها مانده بود . با دهان خونین تفی کرد به چهره اش :
- حالا فرمان قتل پسرمو میدی نسناس 
عمامه اش را از سرش بر داشت و لگدی محکم زد به پهلویش . سید پرتاب شد چند متر آنطرفتر و آه و ناله هایش بلند . یوسف گفت:
- تقاصشو پس میدی . بدجوری ام پس میدی 
میدانست که وقتش تنگ است و اگر دست روی دست بگذارد زنده زنده پوستش را خواهند کند . چشمش افتاد به اسبی که آنسوتر به درختی بسته بود . پرید و نشست پشت زین . تا دست زن و  پسرش را بگیرد و جانشان را نجات .

* * * * * * 

چند ماه از آن ماجرا گذشت . در این میان سیدشعبان تا آنجا که تیغش می برید از خرد و بزرگ را چلاند و امامزاده را پر زرق و برق تر از امامزاده های مجاور ساخت . درست کنار قهوه خانه ای که اکنون صاحبش شده بود . میدانست که با این کار  یعنی ساختن امامزاده زندگی اش از این  رو به آن رو خواهد شد و نانش توی روغن .
هنوز نام امامزاده را با آنکه بقعه اش به تمام و کمال به پایان رسیده بود انتخاب نکرده بودند .  این مسئولیت بزرگ به عهده علما در مجلس خبرگان رهبری بود و یا که اگر سرشان شلوغ بود  می افتاد به عهده امام جمعه .

بالاخره روز مبادا رسید و قرار شد بقعه امامزاده با حضور چند آیت الله ریز و درشت و یک دوجین حجت الاسلام و استاندار و مدیر کل اوقاف و جمعی از مسولین استان که همگی سهمی از درآمد حاصله داشتند افتتاح شود . 

شب قبل از افتناح سیدشعبان که دیگر برو بیایی پیدا کرده بود و ارج و قربش بیشتر . به دلش برات شده بود که به دلیل آنهمه زحماتی که در ساخت امامزاده متحمل شده است ، امام زمان در هاله ای از نور خواهد آمد به خوابش . برای همین متولی را که میانسال و حرمت امامزاده بود فرستاد به خانه اش و خودش تصمیم گرفت شب را  در آنجا بماند . بعد از راز و نیاز و آه و ناله در کنار بقعه مبارکه .تمثال ائمه اطهار را که از سوی دولت هدیه داده بودند در دو دستانش گرفت و  بعد از بوسه های فراوان و  خواندن  دعاهای عجیب و غریب نصب کرد به دیوار . عکس رهبر را همینطور . بعد رفت به قهوه خانه یوسف کافر یعنی قهوه خانه خودش  در چند قدمی . سفره ای پهن کرد و مرغ و پلویی را که با خود به همراه آورده بود با حرص و ولع خاصی خورد و حتی به استخوانها هم رحم نکرد . مثل همیشه در جا تن و بدنش گرم شد و همانجا روی فرشی که انداخته بود رفت به خواب عمیق .

از سوی دیگر یوسف که دارو و ندارش تاراج شده و آواره  خون خونش را میخورد و منتظر زمان مناسب بود تا زهرش را بریزد.
خبر افتناح بقعه مبارکه را که یکی از دوستانش بهش داد  معطل نکرد.
شب قبل از افتناح پیت بنزینی تهیه کرد و پس از مدتها دزدکی رفت به روستایش . همه جا تاریک بود و سوت و کور . از دورها صدای زوزه های پی در پی می آمد . ترسی گنگ در چهره اش پیدا بود . دستمالش را در آورد و عرق پیشانی اش را خشک . در هر چند قدم می ایستاد و سرش را بر می گرداند و به اطراف و اکناف نگاه . همین که به امامزاده رسید در زیر درختی نشست . سیگاری آتش زد و دوباره دور و بر را چک . میترسید متولی او را ببیند پرید داخل یک چاله . چند دقیقه ای همانجا ماند . وقتی دید که اوضاع امن و امان است . خودش را کشید بالا . رفت به طرف قهوه خانه اش . دید که قفلی تازه انداخته اند . لعنتی فرستاد . نردبانی را که آنطرفتر افتاده بود بلند کرد و گذاشت کنار ناودان . رفت بالا و در پیت نفت را باز کرد و ریخت بر سقف و در و پنجره . کبریت را  کشید . آتش شعله ور شد . خودش را کشید به عقب . لبخندی دردناک در چهره اش سایه انداخت  . پرید داخل همان چاله و به رقص شعله ها نگاه . بعد بی معطلی پیت خالی نفت را در دستش گرفت و شروع کرد به دویدن و دور شدن از منطقه .

سید شعبان که سرمست از کشف امامزاده و آینده درخشانش در خوابی عمیق در قهوه خانه فرو رفته بود . ناگاه در میان شعله های آتش که لحظه به لحظه بیشتر گر می گرفتند از خواب پرید دوید به سمت در  . قفل بود . هر چه جیب هایش را گشت کلید را پیدا نکرد . چند بار مشت و لگد زد . در اما باز نمی شد .  . دود سیاه قهوه خانه را پر کرده بود و شعله های آتش  . عقلش دیگر کار نمی کرد ، فریاد کمک کمک سر داد . نفسش بند آمده بود . افتاد به سرفه و در همان حال ناگاه سقف قهوه خانه فرو افتاد بر سرش . عبایش آتش گرفت و خودش هم پس از لحظاتی جزغاله.

یک  ماه مراسم افتتاح امامزاده به تعویق افتاد . در مراسم افتناح مقامات بلند پایه دولتی و حتی مسئولان کلیدی دفتر آقا هم شرکت کردند . در سخنرانی کوتاهی که امام جمعه با گریه آغاز کرد گفت:
- خدا به سر شاهده ، به جدم قسم که همین دیشب هاله ای نورانی در خواب بنده حقیر ظاهر شد و شک ندارم که از جمکران آمده بود و بمن گفت که ای شیخ عراقی زاده ای سید خدا ، امامزاده ای که در زیر این تربت مقدس خوابیده  نامش شعبان یعنی سید شعبانه.

جمعیت هلهله ای سر دادند و فریاد کشیدند . امام جمعه گفت:
- ای امت مسلمان هلهله سر ندهید ، دست زدن و شادی کردن کار کافرا و غرب زده هاس . تکبیر و صلوات بفرستید

بعد از مراسم نام امامزاده را سید شعبان نامیدند و جمعیت در دم  شروع کردند به دخیل بستن و گریه و زاری و پول و طلا در داخل ضریح انداختن . 

بر خلاف دیگر علما و مسئولان بلند پایه دولتی که پس از نماز جماعت محل را ترک کرده بودند امام جمعه محافظانش را مرخص کرد و همانطور که قول داده بود شب را رفت به خانه سید شعبان . نوه هایش رفته بودند به شهر به خانه و کاشانه خودشان  و تنها زن بیوه اش در خانه بود . 
شام را که خورد رو کرد به بیوه جوان یعنی زن شهید سید شعبان و گفت:

- اگر چه باکره و دست نخورده نیستی اما میخوام امشب این افتخار  رو نصیبت کنم که تا صبح علی الطلوع صیغه ات کنم. رختخوابو آماده کن تا عبادتو شروع کنیم .

مهدی یعقوبی