وسطای درس بود که ناگاه سرانگشتی نرم و آرام کوبیده شد به در. خانم معلم تا رفت به سمت در. مدیر مدرسه که یک بسیجی و مسلمان دو آتشه بود در را باز کرد و آمد داخل. دو مامور هم دم در ایستاده بودند. دانش آموزان در سکوت سنگینی که یک آن چتر سیاهش را بر کلاس گسترده بود هاج و اج چشم دوختند به آنها. مدیر مدرسه بعد از پچ پچ کوتاهی با خانم معلم آب دهانش را قورت داد و نگاهی به دانش آموزان. از چشمهایش که خشمی پنهانی در آن شراره میکشید معلوم بود که اتفاقی افتاده است:
- بچه ها یه موضوعی پیش اومده که لازم شد برا چن لحظه درستونو متوقف کنم البته با اجازه خانم معلم. اون دو مامور محترم هم برا همین اومدن اینجا.