در ویلایی پرت و دورافتاده اما مجلل در حوالی جنگل های شمال، سیدصادق در حالی که به سیگارش پک میزد از کنار پنجره فاصله گرفت و مشتی آجیل از روی میز بر داشت و رفت کنار حیدر ایستاد. با دست آرام زد به شانه اش:
- این ماموریتی که بهت محول شده یکی از مهمترین ماموریت های سالهای اخیره. حتی از کشتن جک و جونورایی مث بختیار و فرخزادم مهمتره. این شازده شده موی دماغمون. با فراخوانش صد و سی هزار نفر تو آلمان تظاهرات کردن و به نظام توهین. میفهمی یعنی چی
- خیالت تخت، شازده رو به جهنم واصل میکنم، یعنی یه بلایی قراره سرش بیارم که مرغای آسمون بحالش گریه کنن. خودت که بهتر از همه میدونی بیوترور، زنده میمونه اما هر روز صدبار آرزوی مرگ میکنه.