- بدو بدو میخواد بارون بیاد.
- من خسته ام
حنیف که دید پسرش خسته است و گرسنه، ایستاد و همین که دستش را گرفت آسمان غرید و بارانی تند شروع کرد به باریدن. دویدند به گوشه دیوار و با بهت نگاهی به آسمان عبوس. بهزاد گفت:
- بابا نمیشه بر گردیم خونه من گشنمه
- میریم مسجد، قراره بعد از سخنرانی آش بدن، آخه امروز تولد یکی از اماماس
- خواهر جونم چی، اون تک و تنها مونده خونه
- درست میشه، یه کاسه آش نذریم برا اون میگیریم