۱۴۰۲ بهمن ۲۰, جمعه

خیلی خیلی خصوصی - مهدی یعقوبی(هیچ)

 


نیمه های شب بود و من از پس روزی  سخت و تکراری در خوابی عمیق فرو  رفته بودم که ناگهان زنگ در به صدا در آمد. از این پهلو به آن پهلو  غلتیدم و  غرولندی کردم. چند ثانیه بعد دوباره باز زنگ در بصدا در آمد ممتد و کشدار. خمیازه ای کشیدم و لعنتی فرستادم.  با خودم گفتم این وقت شب چه کسی میتواند باشد. پا شدم  و در خواب و بیداری از لای کرکره نگاهی انداختم به خیابان. کسی به چشم نمی زد. نم نم باران می آمد و افقها تیره و تاریک. با خودم گفتم نکند فک و فامیل همان زن محجبه ای باشند که در خیابان به عکس تبلیغی زن  نیمه برهنه اسپری می پاشید و من بهش گفتم داری با حجابش میکنی. او هم که انگار مرا میشناخت با خشم و غضب نگاه تندی کرد طوری که اگر شمشیر داشت از وسط به دو نیمم تقسیم میکرد. من اما از آن افرادی نبودم که با توپ و تشر و نگاههای تهدید آمیز جا بزنم. ایستادم موبایلم را در آوردم و همین که رفتم ازش عکس بگیرم دو پا  که داشت دو پا هم قرض گرفت و فلنگش را بست.