ابرهای کبودی که بر فراز سرش بیتوته کرده بودند نم نم شروع کردند به باریدن. نیمروز تاریک و خفه ای بود و خیابانها سوت و کور. کلاغان فرتوتی که روی شاخه های لخت درختان کمی آنسوتر نشسته بودند توگویی به جای قارقار زوزه میکشیدند و گهگاه که بال و پر باز میکردند مسخ میشدند به اشباحی ترسناک.
زندگی در کابوس می گذشت. از زمین و زمان رگبار مصیبت می بارید و بیکسی. مملکتی که میخواست با بیرون راندن شاه، میخ اسلام ناب محمدی را بر پیشانی این سرزمین فرو کند و حکومت عدل علی را پیاده. شده بود مملکت خوف و خرافات. بالایی ها تبهکار بودند و پایینی ها غلامان حلقه بگوشی که مغزهایشان را شستشو داده بودند تا جنایات را رنگ تقدس ببخشند. مهربانی از کوچه و پسکوچه ها پر کشیده بود. کسی به کسی اعتماد نمی کرد. یاس و ناامیدی در هر نگاهی موج میزد و آینده تاریک.