۱۳۹۰ بهمن ۲۹, شنبه

عن تر




متولی مسجد « شعبان یک چشم »  بعد از وضو گرفتن با قیافه ای محزون و بی گناه به آسمان نگاه میکرد . بدلش برات شده بود که در دهه فجر امسال عکس آقا را بعد از سی و اندی سال دوباره  در ماه می بیند  و گره مشکلاتش گشوده خواهد شد . 

شعبان  هشتش گرو نه اش بود و همه دار و ندارش را از دست داده بود . گاهگاهی به جن گیری و دعانویسی می پرداخت تا در کنار کار در مسجد اموراتش بگذرد . بعضی وقتها هم برای این و آن مخصوصا بزرگان دین و اهل ادب  صیغه های جوان جفت و جور میکرد و پول و پله ای در می آورد . وگرنه با شندر قازی که به او میدادند ، نمی توانست خرج اجاره منزلش را بپردازد . 

تازگیها یک علامت سوختگی در وسط پیشانی اش مثل مهر نماز پیدا شده بود ، آنهم به دلیل داغ کردن یک سکه و گذاشتن آن روی پیشانی اش بود ، تا مردم روی او حساب  و به حرف و حدیث هایش در دعا نویسی اعتماد پیدا کنند . 
قبل از فتنه 88 در یوم الله 22 بهمن  گلدسته ها را با پارچه ها ی سبز نو و نوار و دور و بر مسجد را چراغان میکرد . اما بعد از آن غائله  بهش گفته بودند که از آن رنگ که تداعی کننده اصحاب فتنه  است ،  استفاده نکند .
خودش هم دیگر شال سبزش را  که در حرم امام حسین در کربلا طواف داده بود در دهه فجر بر گردنش نمی گذاشت . میترسید که از ما بهتران  بر کنارش کنند و این یک لقمه نان را هم از دست بدهد . 

در  همین حال و هوا غرق بود که یهو یکی از پشت سرش سوت کشید . سرش را بر گرداند ، چشمش به چهره   تخص  « حسن عقرب »  افتاد . کمی یکه خورد . قیافه اش نشان میداد که کوکش در رفته و آمده تا ناخن تیز کرده اش را در بدنش فرو کند  . از قدیم و ندیم رابطه شان شکر آب شده بود و سایه هم را با تیر میزدند .   حسن  در آن حوالی شهره  خاص و عام بود . یک بسیجی خلص . روزها در خودرو  امر به معروف و نهی از منکر دنبال خلافکارها می گشت و شبها از ساعت 8 در خیابان تخت طاووس می پلکید و دنبال تن فروش های کم سن و سال و تو دل برو میگشت تا آنها را بچالاند و بعد از گرفتن اسم و آدرس به هتل های ترکیه یا کوالامپور و دبی  برای تن فروشی اعزام کند .  از برکت حکومت اسلامی  نانش توی روغن بود و پول پارو میکرد .
تازه گیها شغل جدیدی را نیز با کمک برو بچه ها پیدا کرده بود ، فروش پرده بکارت چینی . هر چند بعضی از مراجع تقلید آن را حرام و توهین به عصمت زن دانستند ، آن هم در مملکت امام زمان . خلاصه از شش انگشتش هنر میبارید و هر جایی که که خلاف بود رد پایش را میشد به آسانی دید . البته او بی گدار به آب نمی زد . سمبه اش پر زور بود و آدمهای کت و کلفت مملکتی که از ما بهترانش لقب میدادند پشتش بودند . این کمکها الله وکیلی نبود و برایش خرج داشت . 


با این تفاصیل مدتی بود که بد آورده بود و میانه اش با امام جمعه شهر که در یوم الله دهه فجر در همین مسجد نماز جماعت اجرا میکرد بهم خورده بود و 24 ساعت برای چلاندنش از طریق پاچه لیسانش برایش  کرکری میخواند و به هیچ صراطی الا  پول بیشتر راضی نمی شد .  از اینقرار کمیتش بدجوری لنگ شده  و از کار و کاسبی افتاده بود .
برای حل همین مشکل و برای اینکه دق دلش را کمی خالی کند نزد متولی مسجد آمد او  رگ خواب شعبان یک چشم را میدانست و از طریق ستونهای پنجمش در اینجا و آنجا پی برده بود که او دمدمای صبح با دختر13 ساله  امام جمعه شهر ور میرود ، آنهم در آبدارخانه مسجد ، استغفرالله در زیر عکس ائمه اطهار و آیاتی از قرآن  . 


بعد از سلام و صلوات و چاق سلامتی شانه شعبان را بوسید و بعد از تعارفات شاه عبدالعظیمی و آسمان و ریسمان بافتن سر صحبت را با او باز کرد  . شعبان هم فقط سرش را بالا و پایین می برد و از آنجا که میدانست مغزش اتصالی دارد ،  تنها یک جمله را ترجیع وار میگفت : 
- « بله ، درست می فرمائید ، خدا شما را در سرازیری قبر نجات دهد  » .


اما وقتی حسن عقرب اسم خدیجه دختر  امام جمعه شهر را برد ، او که تا بحال مثل موشی در سوراخش فرو رفته بود ، ابرو درهم کشید و رنگ و رو داد و با پوزه مسخره و اخم آلودش  گفت : 
- « من در این محل آبرو دارم ، تو رو به ائمه معصوم  به دست بریده  ... » .
حسن هری  خندید و در حالی که با سرانگشتان چرک آلودش به  ریش حنا بسته  شعبان دست می کشید گفت : 
- «  نترس حاجی ،نترس . نخواسم که پیش عالم و آدم حاشا کنم  » .
 آنها مشغول بگو مگو بودند که ناگاه یکی از دخترهای محل با مقنعه و حجاب کامل که مو لای درزش نمی رفت  در جلوی مسجد ظاهر شد ، میدانست که حسن مردی کت و کلفت و پولدار است و بسیار زن باز . موقعیت را مناسب دید و کمی اینور و آنور را نگاه کرد و سپس چادرش را به بهانه چفت و جور کردن یک آن از سرش بر داشت . بر خلاف ظاهر با حجابش وقتی چادر را از سرش بر داشت شکل و شمایل دیگری مثل حوری های بهشتی که کتابهای آسمانی وعده داده اند جلوه گر شد ، چشم حسن مانند گرگ گرسنه  به قد و قامتش افتاد  به شلوار چسبان لی که از تنگی داشت از باسنش جر میخورد  و پیراهن استرجش که پستانهای ایکس ایکس  لارجش را بطرز شهوت آلودی به نمایش می گذاشت . 
با دیدن این منظره پاهایش کمی شل شد . شعبان یک چشم هم با دیدن این هلوی پوست کنده  بدل به شعبان چهار چشم شده بود و آب از لب و لوچه اش سرازیر شد .
دختر محجبه که دید تیرش به هدف اصابت کرده است به سرعت چادرش را روی سرش گذاشت و بلند بلند زمزمه کرد : 
- « یا حضرت زهرا ، در مسجدم ، از چشم های بی حیای نامحرم در امان نیستیم » .
شعبان رو به حسن کرد و گفت :
- «  دختر مداح پنجعلی خان، از حوری بهشتی هم قشنگتره  ، اما صیغه کردنش گرونه گرون ، دست ما فقیر فقرا که به اون نمی رسه فقط در خواب و خیال میتونیم لخت و عورش بکنیم و داغ دلمونو خالی کنیم  » .


حسن که یک آن هوش و حواسش را از دست داده بود ، بخود آمد و دستی روی شانه شعبان گذاشت و او را  آرام آرام به کمر کش دیوار آبدار خانه برد و با رخساره ای کشیده  گفت : 
- « آغ شعبان ، عرضی داشتیم »  .
-  شعبان یک چشم که سر دماغ نبودبا قیافه یغورتی ، هاج و واج  نیم نگاهی به صورت هشل هفتش کرد و ابروهای پرپشتش را تکان داد و  گفت :
- « تو یه بار خار مادرمو گاییدی و از کار بیکارم کردی ، اونم از مسجد جمکرون ، 
خودت بگو چند بار با ماشین ائمه جماعات با کارت مخصوص اومدی و من کیسه ، کیسه پولهای بی زبون خلق الله رو که برا شفای حاجاتشون به صندوق میریختند روکولم گذاشتم و انداختم تو خودرو امر به معروفت  .  الله وکیلی چن قرون از اون میلیونها پول مفتکی به من مادر مرده رسید » .
: - « پرت و پلا نگو حاجی ، پرده دختر 13 ساله امام جمعه  رو با این قد و قواره دوزاری ، اونم تو این سن و سال پاره کردی و دو قورت و نیمتم باقیه ، یه سوت بکشم ، برادرای گشتی حیدر حیدر گو  قیمه قیمه ات میکنن ، حالا برام اینجا جا نماز آب میکشی ، من که نخواسم کمر غولو بشکنی  » .
: - « اینقد کنفتم نکن گفتم که تو این محل من آبرو دارم  » 
: - « قربون مرد چیز فهم ، میخوام یه کاری برام بکنی ،  حاجی من زن سومم بچه دار نمی شه ، هر چی دوا و درمون کردم نشد که نشد ، میخوام این گرد زعفرانی رو   که بهت میدم ، با دو تا قند تو چایی امام جمعه قبل از اینکه بالای منبر بره حل کنی و بهش بدی . میگن ، کسی نبود که شیخ براش دعا خونده باشه و دردش درمون نشده باشه ، بیا این پولا رو هم تو جیبت بنداز » .
شعبان که چشمش به بسته اسکناسهای درشت افتاده بود ، عقل از کله اش پرید و بدون اینکه فکر کند به روی چشم گفت . اصلا و ابدا نمی دانست که رکب خورده است . آنهم از یک کسی که همه را لب چشمه می برد و تشنه بر میگرداند . 


حسن عقرب بعد از وضو و زمزمه آیاتی از قرآن  مثل سگ شکاری چهار چشمی  اوضاع و احوال  را زیر نظر داشت و از طرفی  دنبال دختری بود که دم در مسجد  در یک چشم به هم زدن و بر داشتن چادر از سرش ، او را مفتون خودش کرده بود .  شعبان هم که در آن اوضاع قمر در عقرب  آچمز شده و پایش به تله افتاد بود ، مثل وافوریها  با خودش حرف میزد  که ایکاش پام شکسته بود و پول را قبول نمی کردم . میدانست که کاسه ای زیر نیم کاسه است . وباز ادامه میداد ، آن ولد زنا روی بد نقطه ای انگشت گذاشته ، اگر از رابطه ام  پی ببرند چوب تو آستینم فرو میکنند .


بعد از نماز جماعت چند مداح بمناسبت یوم الله دهه فجر پشت میکروفون رفتند و به مانند همه ساله در روز پیروزی بقول خودشان حق بر باطل  مردم را تشویق به سر و سینه زدن کردند ، بعدش هم چایی و نقل و نبات و شیرینی .  بچه ها از هر طرفی دنبال دیس شیرینی میدویدند و ناخنک میزدند . بزرگترها هم که مفت گیر آورده بودند  تا خرخره میخوردند و مابقی را در جیب گشادشان انبار میکردند .
 نماینده ولایت فقیه حجت الاسلام والمسلمین « چاردولی « دیر کرده بود ، بعضی ها در آن میان  نفوس بد میزدند و میخواستند از مجلس در بروند ، چون سهم نقل و نبات خودشان را گرفته بودند ،  اما از رئیس سپاه که مثل چنگیزخان مغول دم در ایستاده بود ، حساب میبردند و جرات نمی کردند که فلنگ را ببندند .
حسن عقرب هم بوسیله نوچه هایش بالاخره دختری را که دم در مسجد دیده بود پیداکرده بود و در بیرون در حال لاس زدن با او بود .
با آنکه فضای  مسجد را زوزه مداحان ریز و درشت پر کرده بود اما خبر دختری که دم در مسجد با حسن خوش وبش میکرد و هی چادرش را از سرش بر میداشت تا عورتش را در مقابل چشم نامحرمان به نمایش بگذارد ، بال در آورده بود و در آن جمع ملکوتی پیچید و آلت مردانه یک یک مومنین در خشتکشان شروع به جنبیدن کرده بود ، اما ترسی پنهانی آنها را در ماتحت شان میخکوب میکرد . 


ساعتی گذشت و در نهایت خبر رسید که حجت الاسلام چاردولی از ماشین ضد گلوله اف و پف کنان  پیاده شدند و با چند محافظ کت و کلفت با سلام و صلوات در حال تشریف فرمایی هستند . او شکل و شمایل و قد و قواره اش عینهو مارمولک بود .  از همان آخوندهایی بود که اگر ماده ای  در دور و برش نمی یافت به مرغ و خروس هم رحم نمی کرد چه رسد به دختران امت دشمن شکن ام القرای اسلامی . اما در مقابل اگر کسی با چشم چپ به زنهایش نگاه میکرد ، سنگ ترازو به بیضه هایش می بست .


شعبان یک چشم که با دیدن شیخ چاردولی کمی دست پاچه شده بود ، در آبدارخانه کمی خودش را جمع و جور کرد و با بسم الله بسم الله گردی را که حسن به او داده بود در چایی دم کرده ریخت و در حالی که اینور و آنور را می پایید خوب بهمش زد و در کنار ظرف زولبیا بامیه  در سینی نقره ای که علامت پنج تن روی آن نقش بسته بود ،  در جلوی حجت الاسلام چاردولی که در کنار محراب مثل مار هفت خط و خال  نشسته بود گذاشت .  حجت الاسلام با لبخند به هر طرف دست بلند میکرد و با دور و اطرافیان چاق سلامتی میکرد . سپس با وقار خاصی چایی را روی لبش گذاشت و مزه مزه کرد . از اینکه بیش از اندازه شیرین بود ، کمی تعجب کرد ، چون متولی مسجد میدانست که او چایی بسیار شیرین دوست ندارد اما به مناسبت آن روز مبارک استکان و نعلبکی را در دستش گرفت و تا ته چایی را نوشید .  
حسن عقرب در ته مسجد لبخندی به گونه اش نشست و از اینکه میدید کلکش گرفته است با دمش گردو می شکست و با خودش میگفت : 
- « حالا این زنازاده میفهمه یک من ماست چقد کره داره » .


جماعت صلوات بلندی فرستادند و حجت الاسلام  در حالی که با شکم گنده اش که تا آلت رجولیتش پایین ریخته بود ، عبایش را روی شانه های خمیده اش  جا بجا کرد و مانند امام معصومی از پله های منبر بالا رفت . او بنا بر سنت ائمه جماعات در دهه فجر که دشمنان یوم الشیطان و دهه زجرش لقب داده بودند زیاد روده درازی نمی کرد ،  بخصوص در ایامی که مردم در کوچه و خیابانها تا چشم شان به یک روحانی می افتاد یک عالمه  فحش بارش میکردند . آنهم چه فحشهایی . 
خواست پوزه اش را باز کند که حسن عقرب از ته مسجد با صدای نکره ای فریاد زد : « برای یوم الله 22 بهمن و خمینی بت شکن و نایب امام زمان ، فرزانه دوران  امام خامنه ای  سه بار صلوات بلند بفرستید » .
جماعت هم که میدانستد مثل هر سال بعد از سخنرانی قورمه سبزی میدهند و از این بابت  شکمشان  را صابون زده بودند با صدای بلند سه بار صلوات فرستادند .  
شیخ چهار دولی  از بالای منبر  تا چشمش به حسن عقرب افتاد آب دهانش خشک شد و احساس کرد که انگار استخوانی در گلویش فرو رفته است . میدانست که حسن عقرب دل پر خونی از او دارد ، آنهم به خاطر پولهایی بود که همین شعبان یک چشم ،  در زمانی که متولی جمکران بود به حسن داد و او بوسیله محافظانش به خانه اش ریخت و تا دینار آخر کیسه کیسه پولهای بی زبان را که آمار و ارقامش سر به فلک میزد بر داشت و در حساب خودش در بانکهای خارجی ریخت . 


با همه این احوالات سخنانش را با آیاتی از قرآن با لهجه ای غلیظ  شروع کرد . هنوز یک آیه را نخوانده بود که شکمش مثل آب کتری که جوشیده باشد  شروع به قار و قور کرد . آنهم چه قار و قوری .  هر فوت و فن و تکنیکی زد که جلوی جماعت خودش را کنترل کند نمی شد .  انگار میخ در کونش فرو کرده بودند و هی پایین تنه اش  را روی جایگاه ائمه اطهار به بالا و پایین و چپ و راست می برد .  خواست بادی از خود در کند و بگوزد تا قال قضیه را بکند و خود را از این بلا و مصیبتی که بر سرش فرود آمده خلاص کند  اما  ترسید که از صدای میکروفون عالم و آدم بشنود و سکه یک پول در بین مردم شهر بشود . تازه از کجا معلوم که بجای در کردن باد معده محتویات شکمش را در شلوار گل و گشادش خالی نمی کرد . ضربانش مثل ساعت دیواری تند وتند میزد ، سر و صدای شکمش آنقدر زیاد شد که گاه گاه از طریق میکروفون شنیده میشد . دو پیرمرد در میان جمعیت با خود پچ پچ کنان میگفتتد که شاید این سید خدا با آن عمامه سیاه  در این شبهای قدر دارد با جبرئیل حرف میزند و این صداهای عجیب و غریب صدای ملائکه آسمانی است که آدمهای گناهکاری مثل آنها از آن سر در نمی آورند .


شیخ چاردولی معلوم نبود در بالای منبر در برابر جمعیتی عظیم که مات مبهوت به چرت و پرتهایش گوش میکردند چه میگوید . همه هم و غمش  این بود که باد معده اش را کنترل کند و آبروی روحانیت و در صدر همه نایب امام زمان را حفظ کند .  با خود میگفت ای کاش چوپ پنبه ای داشتم و در نقطه مرکزی ماتحتم می نهادم تا از گرفتاری عجیبی که هیچ روحانی از بدو پیدایش حضرت آدم و حوا دچارش نشده رهایی یابم .  لپهایش از ترسی مرموز سرخ شده بود دندانهای عاریه اش تکان تکان میخورد و پاهایش می لرزید . ولوله و الم شنگه ای در بین جمعیت بر پا شده بود . همه با هم پچپچه میکردند . یکی میگفت که اکس زده  دیگری میگفت که مشاعرش را از دست داده .
 حسن که کلکش گرفته بود و میدانست که داستان از چه قرار است ، در انتهای مسجد در حالی که سبیلش را با دستش می چرخاند نمی توانست جلوی پوزخندش را بگیرد .  آن گرد زعفرانی رنگی را که به شعبان داده بود و او در چایی حجت الاسلام ریخته بود باعث اسهال شدیدش بالای منبر شد ، اسهالی که آبروی نداشته اش را نزد عالم و آدم میبرد .  نه راه پیش داشت و نه راه پس .  آنقدر وضعش بحرانی بود که اگر یک وجب  تکان میخورد یک بشکه خرت و پرت شکمش را در شلوارش خالی میکرد . از شانس بد قبل از آمدن مانند گاوی خوش آب و علف  دو پرس کله پاچه کامل را با یک نان سنگگ و مخلفاتش  تو رگ زده بود و قبلش  تا خرخره  لوبیا خورده بود . 
 شیخ در وضعیت قرمز قرار گرفته بود ، چاره ای نداشت جز آنکه باد روده اش  را خالی کند .  در حالی که قار و قور شکمش هی  بلند و بلندتر شده بود ابتدا بی آنکه کسی ببیند به سرعت رعد و برق و شاید هم سریعتر عطری را که سوقاتی مکه مکرمه بود از جیب گل و گشادش در آورد و تا ته شیشه آن را مثل شعبده بازی طرار روی عبایش خالی کرد  تا اگر  بوی بدی از ماتحتش خارج شد ،  عطرش آن را بپوشاند و حالتی معنوی به فضا ببخشد .


در این میان شیخ از ته گلو بی مقدمه  گفت : «  برای ظهور حضرت مهدی ( عج ) و سلامتی نایب برحقش امام خامنه ای هفت صلوات بلند بفرستید  » .
جماعت هم که شکمشان را برای خوردن سبزی قورمه صابون زده بودند یکپارچه صلوات فرستادند و او در همین فرجه رفت بگوزد که ناگهان به دلیل اسهال شدیدی که گرفته بود رید ، آن هم چه ریدنی به حدی وحشتناک که از عبای مبارکش بسرعت مافوق صوت خارج شد و بخشی از آن به سر و صورت مداحان اهل بیت که پای منبرش نششته بودند ریخته شد ...
حسن عقرب که  فکرش را نمی کرد که اوضاع اینهمه قمر در عقرب شود دوباره آب دهانش را قورت  داد و گفت : «  به جمال خمینی بت شکن  و نایب برحقش 15 صلوات بلند بفرستید » .
 حضار که غافلگیر شده بودند و تا بحال اینهمه صلوات نفرستاده بودند بلند بلند صلوات فرستادند ، با اینچنین شیخ چارلولی نتوانست خودش را جمع و جور و خود را از عذابی که بر او نازل شده بود برهاند . خوشبختانه در آن میان یکی از مداحان که اتفاقا صورتش از برکات شیخ کثیف شده بود ناگاه بلند شد و شروع کرد به نوحه خوانی ، در همین قیل و قال  شیخ کمی عبایش را به باسنش گره زد و تند و تند در حالی که محافظانش او را احاطه کرده بودند  از صحنه خارج شد . 


چند ماه گذشت ، کم کم آبها از آسیاب افتاد و اوضاع به روال عادی مانند گذشته بر گشت اما دیگر اثر و رد پایی از شعبان یک چشم نه در مسجد و نه در سراسر ولایت اسلامی نیافتند . انگار قطره ای آب شد و در زمین فرو رفت ، یا به طریقی چشم و گوشهای نظام از قضایا بو برده بودند و او را برای نجات جامعه از دشمنان نظام سر به نیست کردند . حرف و حدیث های فراوانی در گرفته بود اما کسی حقیقت را نمی دانست .  در این میان حسن عقرب نیز یک شب بعد از صرف شام در منزل یکی از همقطارانش که در کمیته امر به معروف و نهی از منکر کار میکرد حالش بد شد و دوا و درمان بر او میسر واقع نشد و جان به جان آفرین تسلیم کرد . 
شیخ چاردولی که در اوائل انقلاب یک روضه خوان دو زاری بود و بعد از پاچه لیسی  به مقام حجت الاسلام رسیده بود به دلیل خدمات ارزنده اش به عالم اسلام و ولایت یک شبه تبدیل به آیت الله شد و سال بعد با بَه بَه و چَه چَه به مجلس خبرگان راه یافت و قرار بود به عنوان نماینده اصولگراها کاندیدای رئیس جمهوری شود و همانطور که در بالای منبر بر عبا و سر و صورت نوحه خوانان دور و برش ریده بود به سر .... هم بریند .


مهدی یعقوبی