در حالی که رگهای شیخ نقی مانند مارهای غاشیه از شقیقه هایش بیرون زده بود و از خشم و غضب خون خونش را میخورد فریاد زد :
- « سلیطه هنوز که نرفتی ، پاشو کونتو تکون بده ، اگه ندی میام چوب تو آستینت فرو میکنم » .
- « دارم خودمو آماده میکنم ، همینجور که نمی شه بزنم بیرون ، اونوقت دس خالی بر میگردم » .
- « میگم بجنب دختر هر جایی خمارم میدونی یعنی چه »
رقیه از داد و هوار پدر وافوری اش کلافه شده بود . در آیینه نگاهی به سر و صورت پکرش انداخت و رنگ شکلاتی روژ لب را که با تن و بدن و روسری اش متناسب بود از روی میز کنار آیینه بر داشت و به آرامی و طمانینه خاصی روی لبش قرار داد و سپس با مداد مخصوص خط لبش را بر جسته کرد . میدانست که آرایش را اگر ظریف انجام دهد معجزه میکند و لب و لوچه مردها را آب می اندازد .